خیلی به دلم ننشست ولی دیگه حوصله و وقت نداشتم (اونقدر هم رنگ روی رنگ آوردم تا نهایتا شبیه تصویر بشه که کاغذ داشت بیچاره میشد)، نارنجی بودنش بهخاطر نور شدید خورشیده که از بالا به پلک میتابید.
محدودهی منطقهی امنم اونقدر کوچیک شده که فقط کافیه مقداری بیشتر از تحملم بهم فشار وارد بشه، اونموقعست که تمام تیکههای پازل شیشهای که باهاش این تُنگ بیخطر رو ساخته بودم ترک بردارن، از هم فرو بپاشن و دست و پاهام رو افگار کنن.
هدایت شده از آلوچه 🇵🇸
پیشنهاد من ؟
تو دوره های بی نهایت شرکت کنید
به گوش جان بسپارید و براش تلاش کنید تا جزو بهترین ها باشید و اردو هاش رو شرکت کنید
پیشنهاد من؟ اردو برنده بشین و وقتی نتونستین برین تا همیشه وقتی اسم بینهایت میاد غصه بخورین.
امروز صبح ساعت هفت بیدار شدیم، پنکیک شکلاتی درست کردیم و زود از خونه زدیم بیرون به سوی کتابخونه، درنتیجه تونستم ساعت مطالعهم رو از همهی روزهای این تابستون بالاتر ببرم. حقیقت اینه که دقیقاً نمیدونم برای چی سعی میکنم اما میدونم که باید بیشتر بدونم، شاید هم این تلاش برای اینه که نور رو از گوشه و کنار تاریک ذهنم متمرکز کنم به سمتی که هنوز یکخرده اعتمادبهنفس لگدنخورده توش باقیمونده.
کاش برگردم به زمانی که نمیفهمیدم تپش قلب بعد از قهوه یعنی چی، حالا برای جلوگیری ازش توی فنجونم دارچین میریزم.