eitaa logo
خاکستر زرد''
367 دنبال‌کننده
847 عکس
66 ویدیو
0 فایل
توکل به نام و نامی حق' ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17086711257614 چنل زاپاس: @the_yellow_moon2 قتلگاه: https://eitaa.com/Slaughterhouse گپ: https://eitaa.com/joinchat/1578369907Caf0fdd0007
مشاهده در ایتا
دانلود
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: @blue7rose
خدایا خدایا خدیا خدایاااا میخوام نفس هامو لابه لای این دفتر حبس کنممممم. اوکی ، خب هِی سلام دفترچه خاطرات صفحه ی اولت رو میخوام با امروز پر کنم و از شدت هیجان نمیتونم امروز رو باور کنم اصلا از امروز ننویسم چی؟ نه مینویسم، نوشتن حالمو خوب میکنه خب امروز بیست و هشتمین روز از مردادماهه ، البته قبلش دوران Summertime Sadness ای بود اما حالا ( کشیدن ستاره)☆☆☆☆. امروز مسابقه ی انتخابی نهایی برای باشگاه بود و بگو کی قبول شد لعنتی؟ من!!!!!! حتی نمیدونم چقدر موقع انجامش ضربه خوردم ؛ شایدم حتی الانم بیهوشم به هر حال با اینکه از نیش اشکی که داشت جوونه می زد ترسیدم، حس قضاوت ثانیه ای ولم نکرد ، صداهای اطرافم شبیه یه خط مسکوت از بوق شده بودن ولی بوم من حالا یه برنده ام. برنده بودن رو دوست دارم ، این حس ، انگار دارم پروانه های لوله ی گوارشم رو بالا میارم ، شایدم انگار ازم کسی کیک سفارش داده هر چی ، حسش از خوردن یخ در بهشت هم بهتره!! میدونی من خودمو پیدا کردم ولی امروز نه! من خودمو وقتی پیدا کردم که فهمیدم خوشحالی اصلیم چیه و بابتش تلاش کردم ( نگاه کردن فوتبال هم جزوشه؟) بازم به هر حال من معلق بین حس افتخار و شادی برای خودمم. من خودمو پیدا کردم و چقدر این من رو دوست دارم. برای صفحه ی اول انتخاب خوبیه! امروز : ۱۴۰۴/۵/۲۸ خدایاشکرت! ● ● از طرف خاکستر زرد به: @blue7rose
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/Pavaraghi
_ سلام خب این برای توئه ، خدانگهدار. او رفت و فقط یک دفتر آنجا ماند ، آن را باز کرد و بار دیگر روی نیمکت نشست. صفحه ی پنجاه و سوم... __ کاش از میان افکارم بروی ، روزهایم بی معنا تر شده اند و تو آنجا ایستاده نگاهم میکنی! من نتوانستم خودم را نجات دهم و تو من را یک ناجی نامیدی. ثانیه ها را نشخوار کرده ام ، ذخیره ای برای تنهایی ، برای دیدن دوباره ات وقتی نیستی. شاید هم من دیوانه ام ، دیوانه ی ما ، دیوانه ی تو بدونِ من... از نبودنت ترسیده ام و حالا این روزها را زندگی میکنم ، بی وقفه بی امید بی تو برگرد ، بمان و هیچ وقت نرو... غرامت عشق چه بود؟ هر چه بود پس داده ام حتی به جای تو از سرگیجه ی حرف هایم ترسیده ام ، نامت میانشان بسمل می رقصد و از قفل زبانم بیرون میریزد یک نوعی هذیان که مبتلایش شدم شاید هم یک نوعی از تو و خاطراتت که قصد ندارم فراموشش کنم. بازهم تو بازهم گلدان های ترک خورده ای که از ما به جامانده بازهم درد از سکوت طلوع کرد و هیچ غروبی ندارد. من دچار جنونی شده ام که کلیشه ها عشق نامیدنش. میخواهم ناجی ات باشم ، کلماتی از تو که پاداشِ غرامتِ من است. همه ی این خط ها برای توست ، تویی که می خوانی و می دانم که روزی عاشق میشوی. عاشق مایی بدونِ من برای تو ، برای یک هاناهاکیِ دیگر _بیستمین روز از آذر ماه هزار و چهارصد و چهار ● ● از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/Pavaraghi
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/hana_es
کف دستام یخ زده و حتی نمیدونم چطور الان خودکار توی دستمه ، من فقط سردمه و خستم. آره ، من خستم... آذر مثل همیشه است ، انگار پاییز هیچ وقت قصد عوض شدن نداره؛ انگار هیچ وقت بهاری نیومده! من آدمی نبودم و نیستم که بخوام جلوی مزخرفات سکوت کنم اما الان پر شدم از احساس تنهایی یه طنابی که هر لحظه بیشتر دورِ گردنم محکم میشه و من بی تقلا منتظر اتمامشم ، من مسکوت باقی مونده ام. شاید اگه حنجره ام رو باز کنن قراره ببین چه غده های ریز و درشتی از حرف اونجا مخفی شده و ازشون خونابه میچکه... منزجر کننده است، مثل وجود بعضی حرفا مثل وجود بعضی آدما نگاهم دست نخورده از خستگی و پاییزِ همیشگیش باقی مونده ، ابدیت همینه؟ این چرخه قراره ادامه پیدا کنه؟ نوشتن این کلمات کِی قراره تموم شه؟ اصلا پایانی وجود داره؟ امروز: ۱۴۰۳/۹/۲۰ ● ● از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/hana_es
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/Mystical_complexity
آخرین نوشته هایم را ندیده ای؟! آرزوهایم را هم دزدیده اند؟ هزاران کاغذ باطله برای تک جمله ای که با سخاوتمندی در نظر آدمیان بدرخشد. اما کدام آدمیان؟ کدام سخاوتمندی؟ می خواهم تا تمامِ خودم را از میانشان تار به تار جدا کنم ، مویرگ های احساساتم را بِبُرم تا با ریختن خون پاک شوند و به منزه بودن امیدوار باشند. گونه ای از حرف هایم هر روزه متفاوت تر از قبل به نظر می آیند البته در نظر من اینطور است. آدمیان می گویند هر روز حرف های تکراری می زنم ، کلماتم به قصاری از توصیف رسیده اند . آنها من را خسته کننده و عجیب می دانند و من؟ آنها موجودات عجیبی اند، با پشت پاهایشان پس می زنند تا دست هایشان آغشته به زحمت نشود. آنها غریبه اند و قدری آشنا ؛ چطور من را خسته و تکراری می بیند در حالیکه هر روزشان به عادت های بی شمار غلو نمیکند. شاید دیگر نباید راجبشان بنویسم، زردابه ی ماندنشان را دست نخورده باقی می گذارم و به پوسیدگیشان نگاه می کنم . شاید هم آنها درست می گفتند ، این کارها خسته کننده است! به جایش از طبیعت می گویم ، تنها اثری که بی نفس زنده بود و بی منت نفس می بخشید، از گلبرگ های گل کاملیا که با ریختن هر قطره خون سفید تر می شوند از آسمانی که آرزو کرده ایم و از خودم هیچ کلمه ای آشنا سراغ ندارم من پشت حرف هایم مخفی می شوم ، من را بشنو من را ببین من را بشناس شاید هم من عجیب بودم ! امروز؟ سومین روز از تیر ماهه هزار و چهارصد سه ‌● ● از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/Mystical_complexity
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/Abraaak
زندگی؟ قطعا زیباست! با تیکه پازل های خوش رنگ و لعاب که تو را به طمع ، حرص و ضعف بندازد. اما پازل من پر شده از رنگ های سیاه و سفید است ، هیچ نگاره ای از ساختمان کلی اش در پسِ ذهنم تیر نمی کشد ، هیچ خاطره ای آن چنان پر رنگ پشت پلک هایم نقش نبسته تا شهد شیرینِ لحظاتش را بر روی زبانم حس کنم ، هیچ و با هیچ ادامه می دهم ! از زندگی میان هزارتو خسته به نظر می رسم ، آزرده و کمی وا رفته میان بافت های زمانی، گویی انگار میانشان ذوب شده ام. پروانه های زندگی ام را می بینم که چطور از پشت شیشه به شعله های شمع نگاه می کنند و از دوری می سوزند. من بارها میانِ ترسیدن از اعتماد سوخته ام و جسدِ خاکستری ام را جمع کرده ام تا زیر پاهایشان لگد نشود. درخت ها هم از جایی که تکیه داده بودند خم می شوند و می افتند. درختِ زندگانی من بدون تکیه گاه با فرض های بسیار از اعتماد خموده شده و ریشه هایش تنها امیدِ نگهداری از زندگی ام است. جایگاه امروزم معلق میانِ پرسه های زمانی است. ستاره ی جدیدِ متولد شده برایم دست تکان می دهد و نمی داند ثانیه ها برای وجودش ایستاده اند. نمی داند منِ قبلی همانجا پرسه می زند و میانِ میله های تنهایی حبس می خورد. از منِ قبلی گفته ام اما خوده جدیدم را نیافته ام. من کیستم؟ سوال هایم در توبره ای از ایهام می چرخند و سکوت یک مرگ ناخواسته برای جواب هایم. نیامم را غلاف کرده منتظر ایستاده ام. پروانه هایم از پیله بیرون بیایند سرما ، شمع ها را خاموش کند زمان بی گدار به آب بزند و به عقب بچرخد من را بیابیم ، از قصه ی غصه ام خارج شوم و پایان را دور تر بیندازم. می خواهم بر روی نُت های پیانو راه بروم؛ در آسمان پرواز کنم ، همراه با کوه ها برقصم، می خواهم مُحال زندگی کنم... امروز؟ هر روزی که می گذرد ● ● از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/Abraaak پ.ن: طبق نوشته های کثیر و کوتاهِ عالم نویسنده ها؛ زمانی که توی خلاء ستاره ای به وجود بیاد ، عقربه های ساعت می ایستند.
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/Chocolate2005
درسته که اولین دیدار تعیین کننده هیچی نیست اما اولین دیدار من با خوابگاه قرار نیست توی نظرم تغییری ایجاد کنه! حتی اگه بحثِ یه عادت و روتین برای دانشگاه هم باشه من ، اتاق ، خونه و خانواده ی خودم رو میخوام!! دلتنگی هم عجیبه ، نه از نوع دوست داشتن آدما ؛ این دفعه از نوعِ مکانی مثلا قم برای من شهریه که می تونم هر زمان دلتنگش بشم ، به هرجایی که سفر میکنم همانند سازیش با قم از موضوعات علاقمند ذهنمه تا با دوغ ( و اگه تکنولوژی پیشرفت چشمگیری داشته باشه که سالاد شیرازی آماده بفروشه تا حتما کنارش داشته باشم ) سفرنامم رو بچینم! آره خلاصه ، به هرحال من اینجام! روی تخت ، توی اتاق و مکانِ خوابگاه... شاید این حس منفوریت از دیوار های خوابگاهه که بهم فشار میده و شاید هم مقصر خوده منم؟! این چیزیه که از آدم های اطرافم میشنوم.. اما چرا همیشه اونی که باید سرزنش بشه و مقصره منم؟ احساس آبی شدن دارم یه سرمای خاصی داره ، می بینم که حتی جهنم هم ازش وحشت داره از اینکه اون نوای آبی درونم حلول پیدا کنه... صدای آژیر خطر رو می شنوم و نمیدونم باید چیکار کنم. شاید باید گوشی رو پرت کنم کنجی شاید هم از خجالت فیلم های ندیده ام دربیام. صدای اذان صبح میاد، فکر کنم بهترین تصمیم اینه که پاشم و نماز بخونم. امیدی که با هر کلمه از اذان موقع صبح میگیرم میتونه روزم رو بسازه. به قول استاد چمران تا صدای اذان از گلدسته ها بلنده ، نا امیدی گناه کبیره است! از هارمهرِ خوابگاهی امروز: ۱۴۰۳/۸/۱۹ ____ روز ها و خاطراتِ رقم خورده نوشته هایی که از اجتماع نقیضین اومده لبخندی زد و از خجالت چند سال پیش خودش با بهم زدن نوشته ها دراومد. _ خدای من، دغدغه های عجیب غریبم هیچ وقت قرار نیست عوض بشن حتی هنوز هم توی اولین دیدار باهام فکر میکنن حصارم رو دور خودم کشیدم و بالا بهشون نگاه میکنن فکر میکنم همه ی ما عجیبیم! عجیب تر از هارمهر حال ، آینده و گذشتش... امروز: روزگاری از آینده ی نچندان دور ● ● از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/Chocolate2005
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/pagliuzzaandcoffee
یک تخیل خداگونه در نزدیکی امواج فکری ام می چرخد و قصد رفتن را ندارد. طعمِ خیال، گس بود ، یک گناهِ خاموشِ زخمی! زیستن ، تعبیری است بس جدا از رویاهای جرقه خورده و گاها مذبوحانه در پسِ ذهن هایمان! درباره ی ''خاطرات'' درباره ی ''یک آغاز که تکرار نمی پذیرفت'' درباره ی منی که به حاشیه می رفت. شاید حتی تعبیرِ زیستن میانِ قلم ها و برگه ها محبوس شده، شاید باید تمام آدم ها با کتاب های باز شده و افکاره رها شده در خیابان راه بروند ، عاشق شوند ، عاقل بمانند و دوست باشند. شاید هم زندگی ، خلاصه شده از مثابه ی یک طلوع و غروب است. آدمیان چطور به زندگی فکر میکنند؟ پیرمردی که حالا روی صندلی اوتوبوس من نشسته و تسبیح می زند چطور؟ عاشق و معشوق رو به رویم ؟ عابر پیاده ای که از پشت پنجره های غبار خورده ی اوتوبوس هم منتظر به نظر می رسد.چطور؟ زندگی از نظر من همین جملات قصار خورده است. یک سه نقطه ای رو به بی نهایت که می چرخید ، ساز می زد و مجبورت می کرد با سازش برقصی! خنده دار به نظر می رسد که پیرمرد را در حال رقصیدن با ساز زندگی اش ببینم، حتما پیری توان چرخش هایش را می گیرد و خودش به زندگی دستورِ یک نوای محزون می دهد. زندگی ، هر چه که باشد برایم دوست داشتنی است! بویِ مُحالش با طعمِ خیال عجیب می چسبد؛ یک چایی قند پهلو در تیرماه که بنشینی و صباح به صباح با چشم هایت زندگی ها را از نظر بگذرانی! درست است ، زندگی ها! زیستنِ من مبهم و پوشیده از لایه های ابهام بسته بندی شده تا من کشفش کنم ! با هر لبخند ، بغضِ چمبتانه زده، خشم های خاموش ، شیرینیِ هر شادی و... تا روشن ترین رنگ لحظه ها را بنا کنم. زندگیِ او و آنها داستانی دیگر است! فکر می کنم به افکارم سخت گرفته ام ، هیچ فرمولی برای کنترشان نیست و هیچ ساختاری اثباتشان نمی کند ، آنها هزاران من بودند! قدم هایم بی هراس جلو می روند ، می بینم که چطور خرابه های شهر با هر ضربِ رفتگر جمع می شوند و رَد هر درد میان ترک های این شهر جیغ می کشند؛ فرشتگان از تمام طبقات بهشت سقوط می کنند و نوای آمرزش آنها جامی است که شیطان سالهاست از آن می نوشد! افکاری جدید میانِ کلماتم جوش می خورد ، خالق و مخلوق! اما قبل از آن ، پشتِ درب بسته شده ی کلاس ایستاده ام. زندگی سازش را عوض کرده و من نمی دانم چطور استادم را با آن آشنا کنم تا موجه از دیر آمدنم باشد! _ سر و پا اگر زرد و پژمرده ایم اما دل به پاییز نسپرده ایم! روزی از روز های ریوجی: اوایل اسفند و کمی از هوایِ اواخر بهمن ● ● از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/pagliuzzaandcoffee
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/Glurees
''بسمِ ربّی و به یاریِ علی'' همیشه یه امیدی هست. با ماگ نسکافه ام و کنارش شیرینی های کیشمیشی ، هوا عجیب سرده! از سختی، از درد از بی کسی و از قضاوت نمی گم از روشنایی میگم که شاید این پیام برسه به پروانه هایی که می خوان پرواز کنن ، نباید به آسمون خدا گفت جایی واسه آرزو های ما نداره! آسمون حتی الان هم پر از قوس قزح هایِ قاصدکای ماست. آرزویی که یه دم ، یه لحظه و برای یه اتفاق فوت شده و الان توی دستای خداست! با اون باور بزرگت میکنه و خودش قدرت بلند شدن رو بهت میده.قدرتِ جوونه زدن و نترسیدن! از نور ، روشنایی و امید میگم ؛ از آرمان ، ایمان و عشق! از روزای خوبی که قراره بیان ، فرصت هایی که شاید معمولی باشن اما میشه باهاشون قلّه ساخت و رفت بالا... خدایا خودت بمون و پناه بده برای بی پناهیمون؛ برای قضاوت نکردن ... برای بلند شدن و وایستادن؛ برای جنگیدن واسه دردایی که خون گریه کردن، برای تمامِ دلداده های متحولت! خدایا شکرت! خب بریم ادیتای والیبال ببینم. امروز : جمعه ای از آبان ماهه هزار و چهارصد و سه . ● ● از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/Glurees
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/invisibleyachi
هیچ زحمتی برای پینه زدن نقاب ندارم؛ من، پر شده ام از خودم نبودن! من، یاد نشده باقی موندم ، یه جسد که پوسیده شده میونِ افکارش باقی مونده. روزایی که به خوشحالی ازشون یاد کنم محدود تر شدن ، همه چیز به عجیب بودن ادامه میده ؛ مثل تابستونی که بارید ، مثل گذر زمان که به تندی از من منعکس میشه، مثل افکاره من! و حتی ای کاش های عجیب غریب ترم!! به عبورم از پنجره و مخفیانه رفت و آمد کردن؛ به اینکه منشور های اطرافم پر شدن از نورهای بیهوده و من دنبالِ ذره ای تاریکیم ، دنبالِ تنها کسی که سکوتم رو بشنوه اما من حتی برای خاموش کردن افکارم و خوابیدن هم زیادی خستم. خوشحالی هست ، امید و آرزو و اتفاق افتادنه غیر ممکن ترین ها، اما افکارش بعدش هم هنوز هستن. مثل خنده ای که به بعدش فکر میکنم ، به منی که نمیشناسمش و حالا قد علم کرده ازم بازخواست میکنه! از یه خاکستر چی میخواد؟ گاهی فقط دلتننگم ، دلتنگ یه مکانی که ندیدم ، دلتنگ یه آدم که رفته اما هنوزم به اسمِ '' بابابزرگ'' توی سرم نبض میزنه. شاید زندگیم به یه هیجان بیشتر نیاز داره، افکارم ، خواسته هام و این من هیچ وقت قانع نبوده به آرزو ها و خواسته هاش ، من برای خوب زندگی کردن می جنگم. روی هر خط از خاطراتم راه می روی ، گلدانِ گل های همیشه بهار ترک بر می دارد . سکوت، می خواند! چشم ها فریاد می زنند ، نردبان آرزوهایم نیست! در خود غروب کرده ام. اما ببین... پنجره های امید باز است ، هنوز! امروز: نشانی هر روزه از من ، روزگاری از پاییزه ۱۴۰۳ ● ● از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/invisibleyachi
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: @ACCIDENTSES
خب ، سلام؟ مثلا الان وقتی مشکلاتم رو توی دفترچه ، برگه و شت های دیگه بنویسم قراره حل شن؟ مسخره! پس یعنی الان تمام نویسنده ها خالی از مشکلن؟ عجب! به نظرم آهنگ گوش دادن ، فیلم دیدن و حتی برای سومین بار دیدنِ Better Call Saul بهتره... شایدم نیست ، من گیجم ! توی مشکلات و حرفای خودم؛ حرکاتی که از خودم بروز میدم و چیزی که بقیه ازم میخوان. احساس خستگیِ زیادی که نمیدونم مبدأشون کجاست و حتی نمیدونم به کجا ختم میشن . دلقکِ درونم با من داره رشد میکنه ، بیشتر و بیشتر تظاهر میکنه و دو دستی چیزی که مردم میخوان تا بشنون رو تقدیمشون میکنه! انسانا همینن، دنبالِ یه حرف ، یه کلمه و جمله تا اثبات کنه اونا هنوز خوبن و نمیدونن حتی این کارشون هم رقت انگیزه... هر روز مثل یه رنگین کمونه لعنتیه ، رنگ ... رنگ ، رنگ. و این اصلا خوب نیست ، هممون یه نوعی از آفتاب پرست شدیم یه نوعی از هذیون که خودمون هم به بیماریش مطلعیم. زندگی همونطور که گفتم رقت انگیزه ، گاهی به پایانش فکر میکنم میخوام تا خودکشی کنم اما میترسم که بمیرم. چرخش، سرگیجه ، تظاهر و... نمیخوام بگم حال این روزامه اما کلماتیه که زیاد توی سرم می گردن . من دنبال چیم؟ برای بدست آوردن چه چیزی میجنگم؟ خنده داره که آدما فکر میکنن منو میشناسن! من برای خودمم مبهم باقی موندم. امروز : شاید هر روز! ___ مشکلاتم دست نخورده کنارم موندن اما حالا وقتی نوشتمشون حسِ مزخرفم فقط کمی کمرنگ شده و من نمیدونم این قراره خوب باشه یا نه! ● ● از طرف خاکستر زرد به: @ACCIDENTSES
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/Epobangpo
یعنی اینجا میتونم به خودم بودن اعتراف کنم؟ به اینکه لایه لایه چیزایی که ازم انتظار دارن کنده شه و بتونم خالصانه خودم باشم، بدونِ استرس از حرفی که بخوام بزنم ، درسی که به نظر تموم شده به نظر میاد و هزاران هزار کلمات بی معنی که کنار هم میسوزن و از خاکسترشون هیچ نوایی از تولد ققنوس وجود نداره. شاید من حتی از خودم بودن می ترسم ، خدای من ! با بزرگ شدنم همه چیز پیچیده تر شده. خودمو پیدا کردم در حالیکه فهمیدم قراره چه چیزایی خوشحالم کنن و هیچ فرصت و امکانی برای انجامشون ندارم. کسی من و این حالمو میبینه؟ یا بهتره بگم دوست داره تا ببینه؟ مزخرفاتی که هر روز تحویل نیلانی میدن که براشون خوبه ، میخنده و درداش رو قایم میکنه ؛ برای نیلانِ واقعی کاری انجام میدن؟ من حتی نمیدونم چطور به اینجا رسیدم ، زمان از جسمم سالهاست رد شده و تازه غبارش رو میبینم که چطور روی روحم نشستن. من درک نشده با کوله باری که از تنهایی که داشتم بزرگ شدم و حالا من برای خودمم کسی رو ندارم. شاید اصلا تقصیر من نیست! این من هیچ وقت نمیدونسته قراره چی پیش بیاد! و حتی این یه توجیه اما من عادت کردم به کمرنگ تر کردن خودم برای ادامه ی راه. امروز: حوالی شبِ بیستم مردادماهه ۱۴۰۳ ● ● از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/Epobangpo
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/SabzTar_Az_Sabz/3789
سلاممم! این لحظه رو دوست دارم.. هیچ دلیل خاصی هم نداره ، اما گاهی اوقات یادم میاد که باید خودمو دوست داشته باشم و این زمانایی که دارم میگذرونم هم برای منن پس باید دوستشون داشته باشم. میدونی دفترچه ، من با ''بدون دوست صمیمی داشتن'' تقریبا روزای زیادی رو گذروندم و حالا عادت به نبودشون مثل قبل اذیت کننده نیست. روزایی که نیاز داشتم کسی رو ببینم جز خودم توی آینه وقتی از خستگی اشک تو چشام جمع میشد و یا لذت یه بیرون رفتنِ بی ریا!! من همش خودم بودم موقع خستگی ، خشم ، خوشحالی و هر چیز دیگه ای. شاید باید بابتش خودمو سرزنش کنم اما الان برای اینکار انگار پیر و سالخورده به نظر می رسم ؛ چیزایی که خواستم تک به تک تبدیل به هدفام ، آرزو هام ، قسمتی از خواب هام و خنده هام تبدیل شدن. بدون اینکه خودم بدونم، تونستم خودمو دوست داشته باشم. شاید حتی اونقدر هم نوشتنم خوب نباشه اما هی قرار شد خودمو دوست داشته باشم!! کی بی نقصه؟ کی توی دنیا قراره بدون شکست و خستگی به جایی برسه؟ من بعضی از عادتامو دوست دارم. اونا هر روز صبح ، شب ، هر دقیقه کنارم بودن. احتمالا چند روز بعد وقتی احساس تنهایی شدیدی بهم غلبه کرد باید به این حرفام فحش بدم اما تا اون موقع... بیا خودمونو دوست داشته باشیم حتی اگه این یه جوگیری باشه! امروز: ۱۴۰۳/۶/۳۱ ● ● از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/SabzTar_Az_Sabz/3789