eitaa logo
"اندر احوالاتی با من"
23 دنبال‌کننده
58 عکس
5 ویدیو
0 فایل
- یه دختر بچه خیلی کوچولو که عاشق حرمته آقا! ¹⁴⁰⁰,⁷,²¹
مشاهده در ایتا
دانلود
"اندر احوالاتی با من"
یه بار داشتم توی بارون ساعت ۱۲ شب قدم میزدم خسته شده بودم،یه نیمکت پیدا کردم و نشستم بعد چند دقیقه ی
پیرمرد را زیاد می‌دیدم تقریبا هر روز! روی نیمکت سبز رنگ پارک می‌نشست و دفتری را ورق می‌زد . با اشتیاق می‌خواند؛ مثل کودکانی که بعد از یادگیری حروف الفبا، اولین کتابشان را می‌خوانند! گاهی لبخند می‌زد ، گاهی آه می‌کشید ، گاهی چانه‌اش می‌لرزید و هر از گاهی هم اطرافش را نگاه می‌کرد ؛ با دقت، با امید و با بُهت! درست مثل آدم‌های منتظر .. یک روز عصر که از سرکار برمی‌گشتم، پیرمرد را دیدم‌ باز هم‌ روی همان‌ نیمکت نشسته بود این‌ بار، بی‌قرار به‌ نظر می‌رسید گویا چیزی را گم کرده باشد .. نزدیکش شدم، گفتم: پدرجان خسته نباشی! بدون اینکه نگاهی کند، گفت: زنده باشی . گفتم: آشفته‌این ؛ اتفاقی افتاده؟! نگاهش را از دفتر گرفت و به چشمانم دوخت . یکی از چشم‌هایش آب مروارید داشت دیگری اما می‌درخشید .. چین و چروک اطراف چشم‌هایش، هر کدام قصه ای برای گفتن داشتند .. گفت: خانومم رفته، یادم‌ نیست کجا رفته و کی میاد! گفتم: تو این دفتر نوشته که کجا رفتن و کی میان؟ گفت: باید نوشته باشم اما پیدا نمی‌کنم.. فقط می‌دونم که باید اینجا منتظرش باشم . گفتم: می‌خواین یه نگاهی هم من بندازم؟ شاید پیدا شد! دفتر را گرفتم‌ و بازش کردم . در صفحه‌ی اولش نوشته شده بود : "به نام خدا امروز عاشق شدم. نامش پریچهر است! ۱۳۳۶/۷/۱۵" لبخند زدم و شروع کردم به ورق زدن صفحه‌ها.. هر صفحه، چند خطی از زندگی پیرمرد بود . فهمیدم پیرمرد با پریچهر ازدواج کرده ، دو فرزند دارد ، گاهی تار می‌نوازد ، گاهی برای پریچهر اشعار سعدی را می‌خواند و ۷ سال است که مبتلا به آلزایمر شده . بیشتر ورق زدم ؛ دنبال یک آدرس و ساعت می‌گشتم‌ . ناگهان به صفحه‌ی آخر رسیدم‌‌ و لبخند روی لب‌هایم خشک شد .. پیرمرد همچنان امیدوارانه نگاهم می‌کرد پریچهرش را می‌خواست و دلش برایش تنگ شده بود . بعد از چند دقیقه خواندن صفحه، دفتر را بستم . نفس عمیقی کشیدم و گفتم : پدر جان، اینجا نوشته رو همین نیمکت، هر روز منتظر خانومتون باشین؛ یه کار کوچیکی دارن تموم که شد خودشون میان! پیرمرد خوشحال شد . گفت :خیر از جوونیت ببینی! دستش را فشردم و بی آنکه چیزی بگویم، از کنارش دور شدم . از آن ماجرا چند سالی گذشته .. پیرمرد را دیگر نمی‌بینم . شاید کسالت دارد ، شاید بخاطر آلزایمر ، آدرس پارک را فراموش کرده و شاید هم از انتظار خسته شده و خودش به دیدن خانمش رفته باشد! .. هر بار که چشمم به آن نیمکت می‌افتد، آخرین برگ‌ از دفتر پیرمرد را به خاطر می‌آورم .. آخرین برگی که پیرمرد خواندنش را فراموش می‌کرد و همین فراموشی، امیدش می‌شد! در برگ آخر نوشته بود : او رفت، برای همیشه و دیگر نمی‌آید
۹ فروردین ۱۴۰۲
خدایا شکرت
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
"اندر احوالاتی با من"
پیرمرد را زیاد می‌دیدم تقریبا هر روز! روی نیمکت سبز رنگ پارک می‌نشست و دفتری را ورق می‌زد . با اشتیا
امشب یه نفر بهم پیام داد حالم خیلی بده می تونم باهاتون صحبت کنم؟ پروفایلش عکس نداشت ، آیدیش هم اسم مشخصی نداشت، نه فالوری ، نه پستی ، هیچی... انگار همون لحظه یه پیج فیک ساخته بود فقط برای حرف زدن... دروغ چرا خیلی خسته بودم و سرم از درد داشت می ترکید. رفتم که بخوابم ولی فکرم موند پیشش... پس واسش فرستادم بله‌ حتما ... همون لحظه سین خورد.شروع کرد داستانش رو تعریف کردن... تو تمام این صدها یا شاید هزاران باری که گوش شده بودم برای آدم هایی که نمی شناختم همه داستان مشخصی رو تعریف می کردن‌. یا بی معرفتی دیده بودن یا خیانت... یا نمی تونستن احساسشون رو به زبون بیارن یا از به زبون آوردن احساسشون پشیمون بودن. یا تنهایی رو انتخاب کرده بودن و یا دنبال راهی برای فرار از تنهایی بودن. ولی این داستان فرق داشت. داستان حسرت بود. بهم گفت بدهکارم ، گفتم به کی؟ گفت به یکی که آرامش رو ازش گرفتم. شروع کرد تعریف کردن. منم گوش کردم و گوش کردم و گوش کردم . گفتم با خودش حرف زدی؟ گفت نه، می ترسم دوباره آرامشش رو بگیرم. گفتم چه کمکی از من برمیاد؟ گفت هیچی، فقط خواستم به یکی بگم. ممنونم که گوش کردید. شب بخیر ... گفتم راستی بدهی ت اندازه ی یک سال و پنج ماه و هفت روز بود. خیلی وقت پیش ازش گذشتم. حسابمون باهم صافه... شبت بخیر ...
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
امید بستم به تویی که ناخوانده اجابتم میکنی!
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
خیلی سال بود که می شناختمش. خیلی سال بود که رفیق بودیم. تنها کسی بود که من رو بهتر از خودم می شناخت. تو تمام این سال ها هیچ وقت ندیدم با کسی تو رابطه باشه. از اون دخترایی بود که می گفت تو تنهایی راحت ترم... می گفت کدوم عشق ؟ کدوم دوست داشتن؟ همیشه تو جمع ما همه جفت بودن و اون تک...چند وقتی بود که بدجور تو خودش بود. یه روز کشیدمش کنار و گفتم چته دختر؟ شنگول نیستی؟ گفت نه خوبم... چپ چپ نگاش کردم ، خندید. فهمیدم مبتلا شده به جذاب ترین ویروس، به زیباترین درد... زدم رو شونه ش و گفتم بگو ببینم حالا کدوم بیچاره ای هست؟ یه گاز از بازوم گرفت و گفت حوصله شوخی ندارم لعنتی... خندید و رفت. از اون شب فکرم موند پیشش... وقتی خاطرخواه میشی هیچی بدتر از سکوت کردن نیست ولی اون سکوت می کرد. یه چاه تو دلش کنده بود و همه چی رو همون جا دفن می کرد. چند ماه بعد بورسیه ی تحصیلی گرفت. قبل از اینکه بره اومد خونه م برای خداحافظی ... دروغ چرا هنوز نرفته دلم براش تنگ شده بود. از اون رفیق هایی بود که صد تا رفیق هم جاش رو پر نمی کنن. وقتی بغلش کردم بغضش رو احساس کردم. بهش گفتم آخرش لو ندادی طرف کی بود... بگو برم بهش تبریک بگم چون خطر از بیخ گوشش رد شده... آخرین گازش رو از بازوم گرفت و گفت : بماند ... تو چشماش زل زدم و گفتم دلم واست تنگ میشه رفیق قدیمی... گفت تو که سرگرم این یار و اون یاری ... اصلا بعید می دونم اسم من یادت بمونه. بازوش کبود شد. قبل از رفتن یه صندوق بهم داد و گفت این رو نگه دار، برگشتم ازت می گیرم. گفتم یعنی نبینم چی داخلشه ؟ گفت دیگه فرقی نداره. خواستی ببینی ببین. شب صندوق رو باز کردم. پر از عکس بود. تمام عکس هایی که تو تمام این سال ها تو جمع های مختلف گرفته بودیم. فقط یه فرق بزرگ داشت.عکس همه ی آدمایی که کنارمون بودن رو با قیچی بریده بود. تو تمام عکس ها فقط خودم بودم و خودش...پشت همه ی عکس ها یه متن مشترک نوشته شده بود...« عکسِ دو نفره نداشتیم »
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
به خوابم بیا...
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
"اندر احوالاتی با من"
خیلی سال بود که می شناختمش. خیلی سال بود که رفیق بودیم. تنها کسی بود که من رو بهتر از خودم می شناخت.
ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ؟ ! ﺳﺮﻣﻮ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺑﺎﻻ ﻭ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻬﺶ ﮐﺮﺩﻡ،ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﯿﮑﯽ ﻭ ﺗﺮ ﺗﻤﯿﺰﯼ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﯾﻪ ﻧﺦ ﺍﺯ ﺳﯿﮕﺎﺭﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ ﻭ ﺍﻭﻣﺪ ﺭﻭ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﻧﺸﺴﺖ. ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ : ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺷﯿﮑﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ،ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻋﺮﻭﺳﯽ . ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻟﺒﺎﺱ !؟ ﮔﻔﺖ : ﺁﺭﻩ،ﯾﻬﻮﯾﯽ ﺷﺪ . ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﻪ ﺑﻪ ، ﺧﻮﺷﺒﺤﺎﻝ ﺭﻓﯿﻘﺖ ﮐﻪ ﺭﻓﯿﻘﯽ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻩ. ﮔﻔﺖ : ﻋﺸﻘﻢ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ : ﻫﺎ !؟ ﮔﻔﺖ :ﺩﻭﺳﺘﻢ ﻧﺒﻮﺩ،ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻋﺸﻘﻢ ﺑﻮﺩ ! ﮔﻔﺘﻢ : ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ ! ﮔﻔﺖ : ﻫﯿﭽﯽ،ﺑﻬﻢ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﻣﺸﺐ ﻋﺮﻭﺳﯿﺸﻪ،ﻣﻨﻢ ﻣﺮﺧﺼﯽ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ. ﮔﻔﺘﻢ :ﻓﻘﻂ ﺍﻭﻥ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ؟ ﺗﻮ ﻋﺸﻖ ﺍﻭﻥ ﻧﺒﻮﺩﯼ !؟ ﮔﻔﺖ : ﺗﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻋﺸﻖ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﻣﯿﺪﻩ ﺍﻭﻧﻢ ﻋﺸﻘﻪ ﺍﻣﺎ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﻔﻬﻤﻢ ﻋﺸﻖ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﯾﻪ ﻃﻮﺭﯾﻪ . ﻣﺜﻼ ﻣﻦ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭﻧﻮ ﺗﻮ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﺮﻭﺱ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺣﺴﻮﺩﯾﻢ ﺷﺪ،ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﻣﻨﻮ ﺩﯾﺪ،ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﻩ ﺧﺎﺻﯽ ﺗﻮ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺒﻮﺩ،ﯾﻪ ﺟﻮﺭﺍﯾﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭﮐﻼ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺧﺖ ﻣﻨﻮ ! ﮔﻔﺘﻢ : ﺷﺎﯾﺪ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻪ ! ﮔﻔﺖ : ﻣﯿﺸﻨﺎﺧﺘﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ،ﻣﺜﻼ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺗﻮ ﺟﻤﻊ ﺩﺍﺩ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﮕﻪ ﺍﻭﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺩﻡ ﺩﺭِ ﺗﺎﻻﺭ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﻋﺎﺷﻘﻤﻪ ! ؟ﺑﻬﺶ ﺑﺨﻨﺪﯾﺪ؟ ﮔﻔﺘﻢ : اﻟﻬﯽ ﻧﻪ؟ ﮔﻔﺖ : ﺍﯼ،ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﺵ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ،ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﭘﺴﺮﻩ ﻗﺪﺭﺷﻮ ﺑﺪﻭﻧﻪ ! ﮔﻔﺘﻢ :ﺍﯾﻨﻢ ﯾﻪ ﺟﻮﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻪ؟ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ،ﺍﯾﻦ ﯾﻪ ﺟﻮﺭ ﺷﮑﺴﺘﻪ،ﺷﮑﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺗﻮﺵ ﺑﺠﺎﯼ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﻣﯿﺸﯿﻨﯽ ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﺩﺍﺕ ﻓﮏ ﻣﯿﮑﻨﯽ، ﺷﮑﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻬﺖ ﺭﺍﻩ ﻫﺎﯼ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﺭﻭ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ . ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﻣﺸﺐ ﺧﻮﺍﺑﺖ ﻣﯿﺒﺮﻩ؟ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﺸﺐ خستم،ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺑﺨﻮﺍﻣﻢ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ . ﮔﻔﺘﻢ :ﻋﺸﻖ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻩ ﻣﺰﺧﺮﻓﯿﻪ ﻧﻪ؟ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺳـــﯿــﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭی
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
۱۱ فروردین ۱۴۰۲
"اندر احوالاتی با من"
ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ؟ ! ﺳﺮﻣﻮ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺑﺎﻻ ﻭ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻬﺶ ﮐﺮﺩﻡ،ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﯿﮑﯽ ﻭ ﺗﺮ ﺗﻤﯿﺰﯼ ﻧﺪﯾﺪﻩ
. داشتم برگه های دانشجوهامو تصحیح میکردم... یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد. به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود ! فقط زیر سوال آخر نوشته بود :《نه بابام مریض بود، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصداف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دستمون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصا باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امام زاده صالح دعا کنیم به هم برسیم.رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد.یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی نده، فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده . یه وقت ناراحت نشی.》 چند سال بعد، تو یه دانشگاه دیگه از پشت زد رو شونه ام.گفت:《اون بیستی که دادی خیلی چسبید... گفتم:《اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه...》 خندید و دست انداخت دور گردنم، گفت:《بچمون هفت ماهشه استاد باورت میشه؟》. عکسش رو از روی گوشیش نشانم داد، خندیدم. گفت:《این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که!》 نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط.نشست کنارم. دلم میخواست برایش بگویم یک شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود، دور همی نبود، نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود... فقط سرد بود...
۱۱ فروردین ۱۴۰۲
۱۱ فروردین ۱۴۰۲