لاهیجى در گلشن راز، فنا را داراى سه مرتبه فناى افعالى، فناى صفاتى و فناى ذاتى یعنى (محو، طمس و محق) مى داند، که سالک بعد از گذر از مرحله تبدیل اعمال و اخلاق سیئه به حسنه، به آنها نائل مى شود. در فناى افعالى، سالک همه افعال را در افعال حق فانى مى بیند، زیرا خداوند به تجلىِ افعالى بر او متجلى شده است و هیچ فعلی را از بندگان نمی بیند و سرچشمه همه افعال را خداوند میداند؛ در مرتبه دوم حق به تجلىِ صفاتى بر سالک متجلى مى شود و او صفات تمام اشیاء را در صفات حق فانى مى بیند و به غیر از خداوند هیچ شخصى را داراى صفت نمى بیند و خود و تمام اشیاء را مظهر و مجلاى صفات الهى مى شناسد و صفات او را در خود ظاهر مى بیند. در مرتبه سوم، حق به تجلىِ ذاتى بر سالک متجلى مى شود و او جمیع ذوات اشیاء را در پرتو نور تجلى ذات احدیت، فانى مى یابد وجود اشیاء را وجود حق مى داند و در دیده حق بینِ عارف «کل شىء هالک الا وجهه» جلوه گرى نموده، به جز وجود واجب، موجود دیگرى نبیند و خیال غیریت نزد وى محال گردد.
اللهم صل علی محمدوآل محمد,وعجل فرجهم💚🌷
🌷آیت الله شوشتری(حفظه الله):
فلسفه خلقت انسان ، معرفتِ
خداست و راهِ وصول به معرفت
خدا هم ،عبادت و #بندگی است.
📕غم عشق ص ۱۹
اللهم صل علی محمدوآل محمد,وعجل فرجهم💚🌷
#شعر_کودکانه
🌸 قرآن
قرآن رو که میخونیم، حرف میزنه خداوند
با آیه های قرآن میده به ما هزار پند
قصه داره آیه هاش، قصه خوب و زیبا
قصه هایی که بوده قبل از ما توی دنیا
قصه پیغمبرا، آدمای خیلی خوب
قصه حضرت نوح که ساخت یک کشتی از چوب
قصه خوب موسی، که روز و شب دعا کرد
قصه خوب یوسف، که بیرون اومد از چاه
یوسفی که قشنگ بود، خیلی قشنگتر از ماه
قرآن رو یاد بگیریم، سر کلاس قرآن
با خوندن قصه ها ش، پندی بگیریم از آن
#قصه_شب
🌸 ملکه گل ها 🌸
روزی روزگاری، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پرگل زندگی می کرد، که به ملکه گل ها شهرت یافته بود. چند سالی بود که او هر صبح به گل ها سر می زد، آن ها را نوازش می کرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد. مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود. دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می کرد. گل ها هم خیلی دلشان برای ملکه گل ها تنگ شده بود، دیگر کسی نبود آن ها را نوازش کند یا برایشان آواز بخواند.
روزی از همان روزها، کبوتر سفیدی کنار پنجره اتاق ملکه گل ها نشست. وقتی چشمش به ملکه افتاد فهمید، دختر مهربانی که کبوتر ها از او حرف می زنند، همین ملکه است، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد که ملکه سخت بیمار شده است. گل ها که از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند، به دنبال چاره ای می گشتند. یکی از آن ها گفت : «کاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم که این امکان ندارد! »
کبوتر گفت : « این که کاری ندارد ، من می توانم هر روز یکی از شما را با نوکم بچینم و پیش او ببرم. » گل ها با شنیدن این پیشنهاد کبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، کبوتر ، هر روز یکی از آن ها را به نوک می گرفت و برای ملکه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها، حالش بهتر می شد.
یک شب، که ملکه در خواب بود، ناگهان با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد. دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت، وقتی داخل باغ شد فهمید که صدای گریه مربوط به کیست، این صدای گریه غنچه های کوچولوی باغ بود. آن ها نتوانسته بودند پیش ملکه بروند، چون اگر از ساقه جدا می شدند نمی توانستند بشکفند، در ضمن با رفتن گل ها، آن ها احساس تنهایی می کردند. ملکه مدتی آن ها را نوازش کرد و گریه آن ها را آرام کرد و سپس به آن ها قول داد که هر چه زودتر گل ها را به باغ برگرداند.
صبح فردا ، گل ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت، وقتی که وارد باغ شد، نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتر پیدا کرد، سپس شروع کرد به کاشتن گل ها در خاک با این کار حالش کم کم بهتر می شد، تا اینکه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها آواز بخواند. گل ها و غنچه ها از اینکه باز هم کنار هم از دیدار ملکه و مهربانی های او، لذت می بردند خوشحال بودند و همگی به هم قول دادند که سال های سال در کنار هم، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی، همدیگر را فراموش نکنند و تنها نگذارند.
#بازی
🔻تخلیه هیجان کودک با پنج بازی🔻
👈🏻۱- بازی بلندترین صدا
از کودکان بخواهید به بهانه های مختلف فریاد بزنند. کسی که صدایش بلند تر باشد، برنده بازی است.
👈🏻۲- بازی جنگ با کاغذ
کودکان را به دو گروه تقسیم کنید و بین آن ها چند صندلی به عنوان مرز قرار دهید و از آن ها بخواهید با مچاله کردن کاغذهایی که در اختیارشان قرار داده اید گلوله درست کنند، سپس با فرمان شروع جنگ آغاز می شود.
دو گروه کاغذ ها را به طرف یکدیگر پرتاب می کنند و سپس با اعلام فرمان ایست، مقدار کاغذهای مچاله یا گلوله هایی را که در هر میدان افتاده است شمارش کنید، هر گروه گلوله کمتری داشته باشد، برنده بازی است. در انتهای بازی کودکان با یکدیگر صلح می کنند.
👈🏻۳- بازی مقاومت در ایستادن روی یک پا
از کودک بخواهید که بایستد و با دست راست، پای چپش را بالا بگیرد و به حالت ثابت روی پای راست بایستد. در مرحله بعد با دست چپ، پای راستش را بگیرد و روی پای چپ بایستد.
👈🏻۴- بازی مچ انداختن
کودکان با توجه به سن و جثه دو به دو مقابل یکدیگر قرار می گیرند و مچ می اندازند. هر فرد سعی می کند مچ دست طرف مقابل خود را بخواباند.
👈🏻۵- بازی باز کردن دست و پای بسته
این بازی را می توان به دو شیوه اجرا کرد. در روش اول افراد را به دو گروه تقسیم کنید و از هر گروه یک نفر را انتخاب و دست و پاهایش را به وسیله یک تکه پارچه ببندید. هر کسی زودتر خود را از بند رها کرد برنده مسابقه است. در روش دیگر هر کودک باید در زمان مشخص مثلاً ۶۰ ثانیه خود را از بند رها کند.
👈گزاره اول: مثالی از نظر به #بدن
📌 #ِلیزر از نگاه طب سنتی:
موهای بدن جزء فضولات بدن میباشد و این فضولات باید از بدن خارج شود.
وقتی روزنه های پوست در قسمتی از بدن به واسطه شلیک های لیزری(آن هم در چندین مرتبه) بسته شد، همان بافتی که باید فضول را به شکل مو، دفع کند دچار مشکلات اساسی می شود؛ زیرا اولا بدن این فضول را از جای دیگری نمی تواند دفع کند و در ثانی تجمع این فضول به مرور مشکلاتی مانند سرطان پوست و یا انواع کیست ها را به دنبال خواهد داشت.
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
👈گزاره دوم: مثالی از نظر به #حالات_نفسانی و #ارتباطات_ماورائی
📌حرکت نفس و روح:
نفس، به واسطه توجه کردن، حرکت میکند.
به چه معنایی: یعنی نفس به هرجا توجه کند به همان سمت حرکت کرده است.
مثلا میفرمایند هر روز صبح بر روی بلندی یا پشت بام سه بار سلام بر امام حسین علیه السلام بدهید. اگر حالت خضوع و خشوع ایجاد شد پس زائر امام حسین خواهید بود چون نفس به همانجا (کربلا) حرکت کرده.
حالا نفوس ما علی الدوام در حال حرکت است و دائم در حال توجه ولی به مسائل بی جهت و بی ارزش که نتیجه اش نفسِ مریض و خسته و پیر خواهد بود.
چرا در نماز #حضور_قلب نداریم؟
چون توجه نفسمان را به هر چیز بی ارزشی داده ایم و نفس علی الدوام در حال حرکت است ..
در نتیجه نمیتواند برای لحظهای توجهش را به خداوند متعال که مرکز عالم است بدهد.
کسی که بتواند در طول روز توجه نفسش را برای خدا نگه دارد در نماز هم حضور قلب خواهد داشت.
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
کانال شمع
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
#قصه_شب
#کلاغ_خبرچین
در جنگلي بزرگ و زيبا ، حيوانات مهربان و مختلفي زندگي مي كردند .
يكي از اين حيوانات كلاغ پر سر و صدا و شلوغي بود كه يك عادت زشت هم داشت و آن عادت زشت اين بود كه هر وقت ،كوچكترين اتفاقي در جنگل مي افتاد و او متوجه مي شد، سريع پر مي كشيد به جنگل و شروع به قارقار مي كرد و همه حيوانات را خبر مي كرد .
هيچ كدام از حيوانات جنگل دل خوشي از كلاغ نداشتند.
آنها ديگر از دست او خسته شده بودند تا اين كه يك روز كلاغ خبر چين وقتي كنار رودخانه نشسته بود و داشت آب مي خورد صدايي شنيد .... فيش، فيش ....
بعد ، نگاهي به اطرافش انداخت و ناگهان مار بزرگي را ديد كه سرش را از آب بيرون آورده است ... فيش ، فيش ...
كلاغ از ديدن مار خيلي ترسيده بود ، از شدت وحشت ، تمام پرهاي روي سرش ريخت و پا به فرار گذاشت .
كلاغ خبر چين ، همينطور پر زبان حركت كرد بالاخره به لانه اش رسيد وقتي كه داخل آينه نگاهي به خودش انداخت ، تازه فهميد كه پرهاي سرش ريخته است خيلي ناراحت شد و شروع به گريه كرد .
طوطي دانا كه همسايه كلاغ بود صداي گريه اش را شنيد ، به لانه او رفت تا دليل گريه اش را بفهمد . كلاغ با ديدن طوطي دانا سريع يك پارچه به دور سرش پيچيد !
طوطي دانا با ديدن كلاغ كه روي سرش را با پارچه پوشانده شروع كرد به خنديدن .
كلاغ با شنيدن اين حرف سريع پارچه را از روي سرش برداشت طوطي با ديدن سر بدون پر كلاغ ، باز هم شروع به خنديدن كرد و گفت : كلاغ ؟ پرهاي سرت كجا رفته است ؟ پس اين همه گريه بخاطر كله كچلت بود ؟!
كلاغ ماجراي ترسش را براي طوطي باز گو كرد و طوطي با هم با شنيدن حرفهاي كلاغ شروع به خنديدن كرد .
كلاغ گفت : « يعني تو از ناراحتي من اينقدر خوشحالي » .
طوطي جواب داد : آخر همه حيوانات جنگل مي دانند كه مار آبي هيچ خطري ندارد و هيچ كس هم از مار آبي نمي ترسد اما تو آنقدر ترسيده اي كه پرهاي سرت هم ريخته اند .
اگر حيوانات جنگل بفهمند كه چه اتفاقي افتاده است كلي
مي خندند . كلاغ با شنيدن اين جمله ها به التماس افتاد ، گريه مي كرد و مي گفت : طوطي جان خواهش مي كنم اين كار را نكن اگر حيوانات جنگل بفهمد كه چه اتفاقي برايم افتاده آبرويم مي رود .
طوطي گفت : كلاغ جان يادت هست وقتي اتفاقي براي حيوانات جنگل مي افتاد سريع پر مي كشيدي و به همه جار مي زدي و آبروي آنها را مي بردي ، حالا ببين اگر چنين بلايي بر سر خودت بيايد چه حالي پيدا مي كني .
كلاغ كمي فكر كرد و گفت : « حالا ديگر فهميده ام كه چه قدر اشتباه مي كردم و چقدر حيوانات جنگل را آزار مي دادم خواهش مي كنم آبروي مرا پيش حيوانات جنگل نبر من هم قول مي دهم كه هرگز كارهاي گذشته را تكرار نكنم ، اصلاً تصميم مي گيريم كه هر وقت پرهايم در آمد بروم و از تمام حيوانات جنگل
عذر خواهي كنم » .
طوطي دانا با ديدن حال و روز كلاغ و پشيماني از رفتار
گذشته اش به او قول داد كه دارويي برايش درست كند تا هر چه زودتر پرهاي سرش در بيايند .
نتيجه مي گيريم كه هر كس در حق ديگران خطايي مرتكب شود خودش هم به زودي گرفتار خواهد شد.