«گفتم: «محسن جان! دیر میای بچهها نگرانتن».
لبخندی زد و گفت: «هرچی من بیشتر کار کنم، نتانیاهو کمتر خواب راحت به چشمش میاد؛ پس اجازه بده بیشتر کار کنم».
معنای این حرفش را زمانی فهمیدم که شهید شد؛ وقتی که نتانیاهو توئیت زد و برای یهودیها شنبه خوبی را آرزو کرد. از شنبه آرام در اسرائیل گفت؛ از شنبه بعد از محسن فخریزاده». ...
(خاطرات همسر شهید)
🌹۷ آذر سالگرد شهادت دانشمند هسته ای شهید محسن فخری زاده
#شهید_فخری_زاده
#مرگ_بر_اسرائیل
🔹 میدونستید دانشمند شهید محسن فخری زاده، کربلا نرفته بود؟!
ایشون خیلی دوست داشتن کربلا برن، ولی بخاطر محدودیتهای امنیتی که داشت نمیتونست از کشور خارج بشه و کربلا و مکه نرفته بود.
یک بار به حاج قاسم گفته بود امکانش هست، اینقدر تو عراق نفوذ داری، من تا حالا حرم امام حسین (علیه السلام) نرفتم یه بار برم و بیام..
حاج قاسم بهش گفته بود: محال نیست، اما من موافق نیستم. چون اگر من شهيد بشم جایگزین دارم، ولی تو معادل نداری، هیچ کسی نیست که جاتو پر کنه !!!!!
(روایت حاج حسین کاجی از شهید گرانقدر فخری زاده)
#بازی
#یک_تا_دو_سالگی
در این سن توانایی ساختن اشیاء با دستان و انگشتان را در کودک تقویت کنید.
✔️ به بازی با قطعات تو خالی، پیمانه ها و مانند آن ها و ابزاری که قابل انباشته شدن باشند راهنمایی کنید.
✔️ به یک بازی آزاد با پیچ و مهره های پلاستیکی بزرگ تشویق کنید، از عدم بلعیده شدن آن ها توسط کودکان اطمینان حاصل کنید.
✔️ کودک را به قرار دادن قطعات، مکعب ها و دیگر چیزها داخل پیمانه یا ظرف بزرگ تر تشویق کنید.
✔️ ظروفی با درها و دهانه های گشاد آماده کنید تا کودک به باز و بستن درپوش ها بپردازد.
#بازی
مثل فیل راه برو....
دو تا قوطی شیر خشک را بردارید در دو طرفش در انتهای کف قوطی سوراخ کنید و دو تا ریسمان یا طناب باریک رد کنید و از کودکتان بخواهید با این پاها حر کت کند.
این فعالیت جهت تقویت #مهارت_حرکتی مناسب است.
✔️ مناسب ۳ تا ۷ سالگی
#قصه_شب
🐓 خروس باهوش
مزرعه بزرگی در كنار جنگل قرار داشت. اين مزرعه پر از مرغ و خروس بود . يک روز روباهی گرسنه تصميم گرفت با حقه ای به مزرعه برود و مرغ و خروسی شكار كند.
رفت و رفت تا به پشت نرده های مزرعه رسيد. مرغ ها با ديدن روباه فرار كردند و خروس هم روی شاخه درختف پريد.
روباه گفت : صدای قشنگ شما را شنيدم برای همين نزديكتر آمدم تا بهتر بشنوم، حالا چرا بالای درخت رفتی؟
خروس گفت : از تو می ترسم و بالای درخت احساس امنيت مي كنم.
روباه گفت : مگر نشنيده ای كه سلطان حيوانات دستور داده كه از امروز به بعد هيچ حيوانی نبايد به حيوان ديگر آسيب برساند؟
خروس گردنش را دراز كرد و به دور نگاه كرد.
روباه پرسيد: به كجا نگاه می كند؟
خروس گفت: از دور حيوانی به اين سو می دود و گوشهای بزرگ و دم دراز دارد. نمی دانم سگ است يا گرگ!
روباه گفت : با اين نشانی ها كه تو می دهی ، سگ بزرگی به اينجا می آيد و من بايد هر چه زودتر از اينجا بروم.
خروس گفت : مگر تو نگفتی كه سلطان حيوانات دستور داده كه حيوانات همديگر را اذيت نكنند، پس چرا ناراحتی؟
روباه گفت : می ترسم كه اين سگه دستور را نشنيده باشد. و بعد پا به فرار گذاشت.
و بدين ترتيب خروس از دست روباه خلاص شد.
#قصه_شب
🍃 پسر بی نظم
روزی روزگاری پسر کوچولوی بی نظمی بود که هیچ وقت وسایلش رو جمع نمی کرد. هر وقت مادرش بهش می گفت وسایل مدرسه اتو جمع کن، میگفت چرا باید جمع کنم وقتی می تونم همه رو پرت کنم تازه خیلی هم بیشتر حال میده. تا اینکه یک روز که از مدرسه اومد خونه وسایلش رو مثل همیشه به گوشه ای پرت کرد و فردا صبح که می خواست بره مدرسه هر چه دنبال جورابش گشت اونو پیدا نکرد و خیلی کلافه شد. به ساعت نگاه کرد دید داره دیرش میشه شروع کرد به گریه کردن. مادرش گفت چی شده عزیزم چرا گریه می کنی؟ گفت جورابامو پیدا نمی کنم.
مادرش گفت ببین پسرم وقتی من بهت میگم هر چیزی رو سر جای خودش بذار بخاطر همینه. حالا فهمیدی؟
پسر کوچولو گفت :من فکر نمی کردم که این مشکلات پیش بیاد. ولی قول میدم از این به بعد نظم داشته باشم و وسایل خودمو در جای مخصوص بذارم.
مادرش هم او را بوسید و یک جوراب دیگر آورد و او پوشید و به مدرسه رفت. در راه مدرسه با خودش فکر می کرد که از امروز پسر منظمی خواهم شد.