🔶 مقام معظم رهبری سال ۱۳۴۶ خواب دید امام خمینی درگذشته و جنازهاش در خانهای نزدیک خانه پدرش، قرار دارد. خود را در میان جمعیّت انبوهی دید که برای تشییع آنجا گرد آمده بودند.
🔶 تابوت را از خانه بیرون آوردند، روی دوش مردم قرار گرفت و جمعیت حرکت کرد. دید که در میان گروهی از علمای تشییع کننده، پشت تابوت گام برمیدارد؛ گریان و نالان. بلند گریه می کرد و از شدّت تأثّر با دو دست بر پایش میکوبید.
🔶 به آخر شهر رسیدند. بیشتر مردم بازگشتند. گروهی اندک اما، همچنان به تشییع جنازه ادامه دادند. خود را در میان آن ۲۰_ ۳٠ نفری دید که همچنان تابوت بر دوش حرکت می کردند. به تپهای رسیدند. حال از آن تعداد ۴_ ۵ نفر بیشتر باقی نمانده بود.
🔶 تابوت را بر بلندای تپهای گذاشتند. برای خداحافظی به طرف پایین تابوت رفت. ناگاه امام برخاست و نشست. انگشت سبابهاش را به پیشانی آقای خامنهای رساند و آن را لمس کرد. امام لب گشود و دوبار گفت:«تو یوسف می شوی».
🔶 بیدار شد. اول بار برای مادرش گفت. بانو خدیجه آن را تعبیر کرد: بله، تو یوسف خواهی شد؛ یعنی همواره در زندان خواهی بود.
🔶 پس از پیروزی انقلاب، وقتی آقای خامنهای به ریاست جمهوری رسید، شیخ جواد حافظی که در مکه بود، یاد خوابی افتاد که سال ۱۳۴۹ ه ش در زندان برایش نقل شده بود.
🔶 او چندی بعد به آیتالله خامنه ای گفت: وقتی در بعثه به سوی صندوق انتخابات ریاست جمهوری می رفتم، به گریه افتادم و به یاد آن خواب و تفسیر مادرتان. دانستم که تعبیر، فقط زندان نبود.
📚 شرح اسم، ص ۲۹۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراسم پرفیض باطری به باطری 🤣🤣
15.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این بچه آهو که شاید چند روزی بیشتر سن نداره ابتدا جلوی ماشین یک جوان میایستد و با زبان بیزبانی به جوان میفهماند که دنبال من بداخل جنگل بیا.
مادرش در طناب گیر کرده بود. وقتی این جوان مادرش نجات میده مادر و بچه آهو به سر جاده میآیند و بچه آهو به جوان نزدیک میشه و به نشانه قدرشناسی زانو میزنه.کاش بعضی از ما چاه برای همنوعان خود نمیکندیم.
#شعر_کودکانه
🌹 امام خمینی (ره)
یک روز با مادر
روزی که باران بود
رفتیم آنجا که
نامش جماران بود
مادر برایم گفت
از انقلاب ما
از او که عکسش بود
سرتاسر آنجا
میگفت او بوده
بابای مرد و زن
آمد که آزادی
باشد در این میهن
ما بچهها را هم
امّید خود نامید
تا زل زدم بر او
عکسش به من خندید
من هم شبیه او
در فکر ایرانم
سربازی از نسلِ
پیر جمارانم
#قصه_شب
🚲 دوچرخه پیر
پسرک وقتی مرا در کنار پدر بزرگش دید خیلی خوشحال شد و سوار من شد . من از اینکه از دیدن من خوشحال شده بود شاد بودم. من و پسرک با هم روزهای خوبی داشتیم . من او را به مدرسه می بردم و با هم بر می گشتیم . با هم به پارک می رفتیم . ولی زمانه خیلی زود گذشت ، پسرک بزرگ شد و من کهنه و فرسوده شدم.
دیگر مثل قبل سرحال نبودم . چرخهایم فرسوده شده بود . دسته فرمان هم کنده شده بود و پسرک هم اینقدر بزرگ شده بود که دیگر نمی توانست سوار من شود . یک روز پدر پسرک با یک دوپرخه نو به خانه آمد ، آن شب مرا در کنار درب کنار بقیه زباله ها گذاشتند. از اینکه کنار زباله های بدبو بودم خیلی ناراحت بودم.
شب مأموران مرا همراه بقیه زباله ها بردند. در یک محل مرا و بقیه مواد پلاستیکی و فلزی و چوبی را از بقیه زباله ها جدا کردند. قسمتهای پلاستیکی و فلزی مرا از هم جدا کردند. ماها را به یک کارخانه بزرگ بردند و ما را شستند و بعد وارد یک جای خیلی داغ شدیم از گرما بیهوش شدم.
وقتی چشمانم را باز کردم قیافه ام تغییر کرده بود و در دست پسرکی بودم. داخلم را پر از آب کرده بود و گلها را آب می داد. بله من یک آبپاش زیبا شده بودم و تازه معنای #بازیافت_زباله را فهمیدم.😊