[۱۱/۲۱، ۲۲:۴۳] مهدی: ☘☘
علامه حسن زاده آملی:
رباید دلبر از تو دل ولی آهسته آهسته
مراد تو شود حاصل ولی آهسته آهسته
سخن دارم ز استادم نخواهد رفت از یادم
که گفتا حل شود مشکل ولی آهسته آهسته
تحمل کن که سنگ بی بهایی در دل کوهی
شود لعل بسی قابل ولی آهسته آهسته
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
[۱۱/۲۱، ۲۲:۵۶] مهدی: در فرهنگ اسلامی توصیه شده که باید هرکدام شما یک رفیق داشته باشید که با شما رفق و مدارا داشته باشد و متقابلا شما هم با او چنین ارتباطی داشته باشید. برخی با هزاران نفر ارتباط دارند که هیچکدام از دو طرف به چنین ارتباطات کمی فراوان اطمینان ندارند. در اسلام گفته شده که باید ارتباط عرضی بنام "اخوت" داشته باشید
قران میفرماید قُل اِنَّما اَعِظُکُم بِواحِدَه اَن تَقُومُوا لله مَثنی وَ فُرادی. قران کریم از یک شروع نکرده، بلکه با دو شروع کرده و میگوید به شما یک نصیحت واحدی میکنم که راه خدا را دوتا دوتا بروید. دو نفری راه خدا را شروع کنید ولی این راه را بحدی زیبا طی کنید که دوتا دوتاها به یکی یکی تبدیل شوند. بعد از اینکه انسان یک رفیق صمیمی برای راه پیدا کرد بعد از مدتی یکی میشوند. حتی در ازدواج، توصیه میکنیم که شما که دونفری ازدواجتان را شروع میکنید، بعد از مدتی به فرموده قران باید یکی شوید. یعنی اصلا اختلافی نباشد
میفرماید *حتما یک رفیق را برای راهتان انتخاب کنید.* اَلرَّفیق ثُمَّ الطَّریق. اول سراغ رفیق را بگیرید و بعد به راه بیفتید.
*حرکت با رفیق*
*سخنی از مرحوم استاد، سیدعلی اکبر پرورش رحمت الله علیه*
#قصه_شب
☘ موش تنبل و کلاغ دانا
یکی بود یکی نبود کپل بچه موشی بود که با برفی برادرش، پدر و مادرش در لانه شان در صحرا زندگی می کردند.
کپل خیلی تنبل بود و تمام مدت روی صندلی مخصوصش نشسته بود و از خوراکی هایی که آنها به لانه می آوردند می خورد و ایراد می گرفت: اینها چیه دیگه؟ یه چیز خوشمزه تر بیارید!
آن ها از دستش خسته شده بودند و هر چه اعتراض می کردند فایده ای نداشت. تا اینکه یک روز که کپل بیرون لانه در حال استراحت در آفتاب بود و بقیه داخل لانه بودند باد شدیدی وزید و او را به جای دوری برد.
وقتی کپل چشمانش را باز کرد خودش را کنار یک برکه دید. او خسته و گرسنه بود و حتی بلد نبود برود و برای خودش غذا پیدا کند.
کپل شروع به گریه کرد. کلاغی صدای او راشنید و از روی درخت پرسید: چرا گریه می کنی؟
کپل ماجرا را برای او تعریف کرد. کلاغ گفت: اگر همیشه منتظر باشی تا دیگران کارهایت را انجام دهند هیچ وقت چیزی یاد نخواهی گرفت.
کپل گفت: درست است. من قول می دهم تنبلی را کنار بگذارم.
کلاغ گفت: من هم تو را پیش خانواده ات می برم. کپل خوشحال شد و به همراه کلاغ به لانه اش برگشت و از آن روز تنبلی را فراموش کرد.
#نکته_تربیتی
در #بازی کردن با فرزندتان اینگونه رفتار کنید:
✅ همبازی خوبی باشید؛ چرا که بازی کردن با كودكان واقعا یک هنر و نيازمند صبر و حوصله است.
✅ نشان ندهید از او بیشتر می دانید؛
در سطح فکری کودک با او همبازی شوید.
مدام او را راهنمایی نکنید.
✅ گاهی گیج بازی در بیاورید و اعتراف کنید که اشتباه کرده اید.
✅ تا وقتی پیش بینی می کنید که اوضاع خطرناک نشده برای کنترل کودک اقدامی نکنید؛ بسیاری از والدین آن قدر وقت صرف کنترل کردن کودکشان می گذارند که از وقت گذاشتن با کودک آن گونه که هر دو از کیفیتش راضی باشند غافل می مانند.
#شعر_کودکانه
📚 کتاب
یک روز در اتاقم
تنها نشسته بودم
بی حال و کم حوصله
غمگین و خسته بودم
برادرم به من داد
چند کتاب قصه
گفت بخوان ای خواهر
دوری بکن ز غصه
من آن کتاب ها را
خوشحال و شاد خواندم
با قصه غصه ها را
از قلب خویش راندم
شد باز در به رویم
درهای روشنایی
می یافتم از آن پس
رفیق آشنایی
🌷(( سرود ، ای ایران )) آهنگ ماندگار اوایل انقلاب ساخته زنده یاد استاد ، محمد رضا لطفی جرجانی ،باصدای شاگردش آقای محمد معتمدی .⚘هفته بسیج بر دلاورمردان بسیج گرامی ، خجسته و مبارکباد
#قصه_شب
🧓 مخترع کوچولو
مادر علی گفت: "زود باش پسرم، دیر میشه". قرار بود علی با مادرش به خانه ی وحید که همسایه ی جدیدشان بود، بروند. چند هفته ای بود که به آن آپارتمان آمده بودند.
مادر علی داخل یک ظرف کمی شیرینی گذاشت و به خانه ی وحید رفتند. علی کنار مادرش نشست، علی و وحید خیلی دوست داشتند هر چه زودتر با هم بازی کند اما کمی خجالت می کشیدند. چند دقیقه بعد، مادر علی گفت:"علی جان، برو با آقا وحید بازی کن دیگه".
علی و وحید از جایشان بلند شدند و با همدیگر به اتاق وحید رفتند. اتاق وحید پر از اسباب بازی های جورواجور بود. علی نمی دانست به کدام نگاه کند و با کدام بازی کنند.
بالاخره تصمیم گرفتند با ماشین ها و خانه سازی یک پارکینگ بزرگ بچینند.
وقتی پارکینگ را چیدند، وحید گفت: " چقدر گرمم شده، بذار پنکه بیارم خنک شیم".
بعد یک پنکه ی اسباب بازی که رنگش آبی و زرد بود را آورد. دکمه اش را زد و آن را جلوی صورتش گرفت و چشمانش را بست و گفت:" آخیش خنک شدم". بعد وحید پنکه را جلوی صورت علی گرفت و گفت:" بیا تو هم خنک شو." علی که خیلی از پنکه خوشش آمده بود، گفت: " چقدر خوب خنک می کنه، می دونی با چند تا باتری کار می کنه؟"
وحید گفت:" نمی دونم، مامان بزرگم خریده".
یکدفعه مادر، علی را صدا کرد:" علی، باید بریم خونه، بعدا باز باهم بازی می کنید".
علی از وحید خداحافظی کرد.
علی وقتی به خانه شان رسید به مادرش گفت: " مامان ، وحید یه پنکه قشنگ داشت، میشه یکی هم برای من بخرید؟"
مادر گفت:" پسرم نمیشه که هر کی هر چی داره، شما هم داشته باشی". علی دیگر چیزی نگفت. چند دقیقه بعد علی از مادرش پرسید:" مامان اون ماشین شارژیم که خراب شده بود کجاست؟" مادر گفت: " با هواپیمات که شکسته بود زیر تخت گذاشتم". بعد زیرچشمی به علی نگاه کرد و گفت:" بگو ببینم چه فکری تو سرت داری؟"
علی گفت:" مامان لطفا هواپیما و ماشین شارژی رو بیارید، باهاشون کار دارم".
علی با کمک مادرش، آرمیچر ماشین شارژی را درآورد. بعد پروانه ی هواپیمایش که شکسته بود را به سر آرمیچر زد. بعد آرمیچر را به یک باتری وصل کرد.
پروانه شروع به چرخیدن کرد. علی بالا و پایین پرید و گفت :" آخ جون کار میکنه". بعد صورتش را جلو برد و گفت:" چه خوب هم خنک میکنه!"
مادر علی را بوسید و گفت : " می بینی چقدر خوبه خودت چیزی را بسازی".