اونجا که فردوسی میگه :
میاز
و
مناز
و
متاز
و
مرنج
چه
تازی
به
کین
و
چه
نازی
به
گنج.
اونجا که کاظم بهمنی میگه :
آرزویی را که حبس اش کرده ام در سینه ام
از همه زندانیان شهر زندانی تر است ...
اونجا که صائب تبریزی میگه :
ز نامردان ، علاج دردِ خود جستن بدان مانَد ؛
که خار از پا برون آرد کسی با نیش عقربها
ولی از وقتی که اومدی تو زندگیم حتی خنده هامَم قشنگتر شده
به قول جناب مولانا :
"گر چه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن..."
اونجا که فروغ فرخزاد میگه :
روزها رفتند و من دیگر ، خود نمیدانم کدامینم؟
آن منِ سرسخت مغرورم؟ یا منِ مغلوبِ دیرینم؟