『 #حس_نوشت 』
وقتی ناراحت و عصبانی میشوید چه واکنشی نشان میدهید؟
از نظر من، بهتر است عادت کنیم وقتی ناراحتیم، عصبانی هستیم، حوصله نداریم یا ...
هر آنچه در ذهنمان است را بنویسم!
اول؛ ذهن آرام و درگیری آن کمتر میشود.
دوم؛ با طرف بحث و دعوا نکردیم و پُلای پشت سر را خراب نکردیم.
سوم؛ تصمیم عاقلانه میگیرم.
چهارم؛ نوشتههایمان و احساساتمان باقی میماند برای همیشه!
گاهی نیز بهتر است؛
با اینکه موضوعی را میدانیم اما حرفی نزنیم!
گَه گاهی شاید نابود شویم، ولی چیزی نگوییم!
خیلی وقتا قلبمان آتیش میگیرد، اما هیچ نگوییم!
و فقط سکوت کنیم ...
گاهی ممکن است از چیزی ناراحت باشیم که آن لحظه برایمان خیلی با اهمیت باشد!
ولی باید صبر کرد ...
بعد از گذشت مدت کوتاهی آرام میشویم و میبینیم موضوع مهمی نبوده ...
جالبتر این است؛ وقتی عصبانی یا ناراحت باشیم حتی به دلیل کارِ طرف مقابل هم فکر نمیکنیم و فقط دنبال خالی کردن خشممان هستیم!
پس سکوت کنیم ...
و ای کاش هنگامی که تصمیم گرفتیم با طرف مقابل صحبت کنیم؛ آن موضوع آنقدر برایمان مهم بوده باشد که حرفمان از همه این مراحل گذشته باشد و تصمیم به گفتن آن بگیریم!
+ اما چقدر برای حفظ آدمهای اطرافمان، احساساتمان را مهار یا پنهان کردیم؟!
- امضا؛ رقیه کدخدازاده
- جمعه _ ۴/فروردین/۱۴۰۲
『●• @timeofwriting •●』
『 #حس_نوشت 』
ذهنِ مشوش و آشفتهیِ من، طاقت بودن توی این روزها رو نداره!
روزهایی که مثلِ یه کتابِ درام روز به روز صفحاتش ورق میخوره و امروز بدتر از دیروز شروع میشه ...
کتابی که انگار نویسندهش درحال خوردن قهوه بوده و دستش ناخودآگاه به فنجون لبریز از مادهیِ تلخ میخوره و تمام صفحات دُچار به تلخی میشن
دقیقاً معلوم نیست که قراره صفحات بعدی این کتاب زندگی چقدر تلخ یا شاید شیرین باشه ما فقط محکوم به ادامه دادن هستیم تا روزی که صفحهی تمیزی که قهوه، تصادفی روش نریخته برسه ...
معلوم نیست که سرپرستی ماهای غم خوردهی توی تاریخ رو کی به عهده میگیره ولی هرکی که هست صبوره!
+ آخه کی بجز یه فرد صبور طاقت دیدن اینهمه رنگ سیاهی توی کتاب زندگی ما رو داره؟!
- امضا؛ رقیه کدخدازاده
- جمعه _ ١۱/فروردین/۱۴۰۲
『●• @timeofwriting •●』
『 #حس_نوشت 』
افرادی با نقابی از جنس خوبی و با باطنی آلوده وارد زندگیم میشن ...
منم که از همه جا بیخبر بازم میگم این یکی فرق داره.
و اونی که با بقیه فرق داشت خنجرشو با بی رحمی وارد قلب کوچیکم میکنه!
حرفایی بهم میزنه که تا مدتی حالِ مبهمی بهم دست میده.
و من بازم میگم تقصیر اون نبود!
منم که زود باورم ...
منم که فرق تظاهر و واقعی بودن رو خوب نمیفهمم ...
منم که به اون باور داشتم ...
و منم که باید تقاص این اعتماد رو بدم ...
این افراد کمکم کردن تا یاد بگیرم تظاهر به سنگ بودنو!
یاد بگیرم تظاهر کردن به چیزی که هیچوقت نبودم ...
یاد بگیرم قلب ِ آغشته به مهربونی و دوست داشتنیمو پشت نقابی از جنس سردی قایم کنم ...! :)
اونا من و روحمو آزردن و در عوضش بهم زود اعتماد نکردنو یاد دادن ...
منم چشم پوشی میکنم از کاری که باهام کردن و ممنونشون میشم بابت چیزی که بهم یاد دادن! :)
+ چیزی که بهم کمک میکنه زندگی کنم، بدون اینکه کسی وارد دنیام بشه اون رو نابود کنه ...
- امضا؛ رقیه کدخدازاده
- شنبه _ ١٢/فروردین/۱۴۰۲
『●• @timeofwriting •●』
『 #حس_نوشت 』
ساعت به ساعت، ثانیه به ثانیه، تویِ خودمم
گاهی وسط یه بحثِ به اصطلاح مهم تویِ افکار تموم نشدنیم غرق میشم!
اونقدر غرق که با صدایِ پر از تمسخر بقیه ام به زور وارد این دنیایِ فانی میشم ...
برام سخته درمورد دنیایِ توی ذهنم برای کسی چیزی بگم!
و اگرم کسی چیزی ازم بپرسه، مثل هر روز بحث رو عوض میکنم.
صداهایِ توی ذهنم بیان شدنی نیستن، وگرنه اگه بخوام درموردشون حرفی بزنم باید با برچسب دیوونگیای که مردم دورُ برم روم میزنن کنار بیام، و این نشدنیه!
میدونی چیه؟
همینکه چیزی هست که بتونم فقط ماله خودم نگهش دارم و بقیه درموردش چیزی ندونن و مثل همیشه قضاوتم نکن راضیم میکنه، وادارم میکنه با کسی درمیونش نزارم ...
برایِ منی که هر لحظه تویِ دنیایِ درون ذهنم زندگی میکنم،
یه دنیای جدید و رویایی برام لذت بخشِ،
فضایی که میتونم هرچقدر دلم بخواد توش رویا پردازی کنم و خودمو جایِ شخصیت هایِ درون مغزیم بزارم ...! :)
- امضا؛ رقیه کدخدازاده
- شنبه _ ۲۵/فروردین/۱۴۰۲
『●• @timeofwriting •●』
『 #حس_نوشت 』
مینویسم تا بخوانی، بخوانی و بدانی چه کشیدم!
بدانی که از وقتی اسم تو در مغزم جوانه زد چه روزها که طعم مرگ را نچشیدم
بدانی چشمانم فقط برق نگاه تو را می پرستید نه چیز دیگر ...
چه روزها که سختی نکشیدم و دم نزدم،
چه روزها که چشم انتظار لحظه ای شادی نبودم و سراغم نیامد،
چه روزهایی که چشمانم از فرط اشکهایم قرمز نمیشد،
چه روزهایی که آسمان آبی از شدت غم هایم سیاه و ابری نمیشد،
چه روزهایی که بدون هیچ حرفی به دیوار خیره نمیشدم و در ذهنم اسم تو نمیپیچید!
مینویسم تا بدانی که حتی در زمان خوشحالیه پر تظاهرم باز به فکر تو بودم،
یادت همیشه همراهم بود،
وقت و بی وقت، ثانیه به ثانیه خاطراتت در مویرگ به مویرگ مغزم پرسه میزد
و بازهم امید دارم!
به روزی که تو و شادی همراه هم به سراغم میآید،
به روزی که از ته دل میخندم و آسمان بیانتهایِ خوشبختی را مینگرم ... :)
- امضا؛ رقیه کدخدازاده
- شنبه _ ۲۴/فروردین/۱۴۰۲
『●• @timeofwriting •●』
『 #دیالوگ 』
-- جوجه خودمی تو
+ چرا جوجه ... میخوام عروسکت باشم!
-- نه، عروسک دوست ندارم همون جوجهی خودم باش
+ ولی من به جات بودم عروسکو انتخاب میکردم
-- خب دیگه اشتباهت همینه
میدونی من چرا گفتم دوست ندارم عروسکم باشی؟!
+ چرا؟
-- عروسکو وقتی حالشو داری میری بغلش میکنی، باهاش بازی میکنی؛ ولی شاید یه روز یا چند روز اصلا بهش سر نزنی
ولی جوجه زنده ست؛ مجبوری روزی چند بار بهش سر بزنی، آب بهش بدی، غذاشو بدی، باهاش حرف بزنی ...
خلاصه نمیتونی ازش قافل بشی!
دوست ندارم عروسکم باشی
دوست دارم حتی اگه حوصله نداشته باشم مجبور شم بهت سر بزنم!
+ چه قشنگ ...! :)
- امضا؛ رقیه کدخدازاده
- شنبه _ ۲۶/فروردین/۱۴۰۲
『●• @timeofwriting •●』
『 #حس_نوشت 』
تمام زندگیم در چشمانت خلاصه میشد
بند بند وجودم اسمت را صدا میزدُ حضورت را میطلبید
و اما تو؛ ماه شبانگاه هایِ تارم ..
با دلُ عقلُ روحُ قلبم چه کردی؟
اصلا برایت مهم بود بعد رفتنت چه باید کنم؟
برایت مهم بود رفتنت دلُ قلبم را مچاله میکند یا نه؟
نه مهم نبود، وگرنه من را در کنار این گلهی ِگرگِ لباسِ گوسفند پوشیده تنها نمیگذاشتی!
تنهایم نمیگذاشتیُ جملهی مثل کوه پشتتم هایت را از من نمیگرفتی ...
تنهایم نمیگذاشتیُ دستانِ گرمِ خاطره سازت را که به قلبِ تاریکم نور میبخشید رو دور نمیکردی ...
ذهنِ آشفته و مُشوشم طاقت دوریِ تویِ عزیز تر از جان را ندارد ...
گرمایِ چشمانت زندگیِ بیمعنایم را هرچند به آتیش کشید ولی پرنورش کرد
بگذاشت پیدا کنم گردُ غبارُ جرم هایِ دلم را که در تاریکی به سر میبردند
بگذاشت حس کنم دلگرمی را ..
و تو؛ آه و تو چه کردی با منِ شیفتهیِ چشمان ِهرچند رنگِ شب ولی روشنت؟
تنهایم گذاشتی؛ منِ پژمردهیِ معشوقت را
تنها گذاشتیُ رفتی، بدونِ کلامی حرفُ کلامی خداحافظی ...
برگرد و به زندگیم امید بِپاش!
برگرد و پشتُ پناهِ منِ بیپشتُ پناه باش جانِ دلِ خستم ...
- امضا؛ رقیه کدخدازاده
- سهشنبه _ ۰۵/اردیبهشت/۱۴۰۲
『●• @timeofwriting •●』