من اصلا کی هستم؟
یه دختر عجبوغریب و دیووونهم
اخلاقا و رفتارای مختص به خودمو دارم
جالب اینه هر چقدر تلاش کنند نمیتونن منو بشناسن
(شاید فکر کنن منه مبهم رو شناختن ولی اشتباه کردن ...)
هیچ وقت از هیچ کس هیچ درخواستی نمیکنم
اگه بکنم (که اونم خیلی کم پیش میاد) فقط یه بار میگم انجام دادن و ندادنش با خودشه ارزشمو پیشش میفهمم همین
اهل دروغ نيستم و خوشم نمیاد
اگه طرف مقابلم منو بشناسه میفهمه اخلاقمو لممو دستش میاد.
دست نمیزاره رو چیزی که حساسم ...
حساسیت هامو میشناسه
همیشه حرفمو یه بار زدم و عملی شده یا عملیش کردم!
هیچ وقت نتونستم زیر مجموعه یا زیر دست کسی باشم بهم امر و نهی کنه
همیشه مرکز توجه بودم
همیشه همه بهم اعتماد و اطمینان داشتن
همیشه اعتماد به نفسم خیلی بوده چون ایمان دارم به خودم
+ خلاصه قشنگیش اینه، هر چقدرم بگم بازم محاله قابل شناختن باشم ... :)
- امضا؛ رقیه کدخدازاده
- ۲۸/دی/۱۴۰۱
『●• @timeofwriting •●』
『 #حس_نوشت 』
گاهی در اعماق افکارم مینگرم ...
دریای خروشان و پرتلاطمی را میبینم که موجهایش را چنان در هم میکوبد، که سنگینی موجهایش حالم را دگرگون میکند!
گاه در رویای خواب عمیقی هستم که شاید مرحمی باشد بر دل این دریای خروشان!
گاه تصور عبور از مرحله ای و ورود به دوران جدید زندگی ... قلبم را میلرزاند!
اما با زرهای پولادین در مقابل امواج پرتلاطم زندگی میایستم! :)
+ پ.ن: حس درونی + سردرد شدید = افکارم :)
- امضا؛ رقیه کدخدازاده
- دوشنبه _ ۲۳/آبان/۱۴۰۱
『●• @timeofwriting •●』
『 #حس_نوشت 』
شاید خیلی از احساسات آدمی قابل وصف نباشد!
درست است، حرف مردم مهم نیست! اما گاه حرف هایشان مانند چاقوی تیز و برنده است که در قلب فرو میکنند ...
از نظر من درس برای یادگیری است نه برای کسب نمره و رفتن به پایه بالاتر!
میدانید چه میگویم؟! امتحان تنها وسیلهای است برای اطلاع از میزان اطلاعات دریافتی و یافتن نقاط ضعف و پرکردن چاله های یادگیری!!!
+ اما چرا عدهای نمره برایشان مهم است و آن را ترازوی سنجش افراد قرار میدهند؟ :)
- امضا؛ رقیه کدخدازاده
- دوشنبه _ ۲۸/آبان/۱۴۰۱
『●• @timeofwriting •●』
『 #حس_نوشت 』
تا حالا دقت کردید، یه وقتایی قلب یه طورِ عجیبی میشه؟
انگار یکی داره از داخل فشارش میده!
انگار ته گلوتم یه بغض عجيبيه!
ولی آخه چرا؟
شنیدید میگن از ته دل دوست دارم؟
دل همون قلبه، توی قلبم خون جریان داره.
که اگه جریان نداشت زندگی محال بود!
حس میکنم معنیه از ته دلم دوست دارم یعنی به اندازه تک تک سلول هایی که توی خونم در جریانه عاشقتم طوری که اگه نباشی زندگیم محاله!
حالا چرا آدم گاهی احساس میکنه یکی داره از داخل قلبشو فشارش میده؟
انگار همون سلولها که توی بدنت در جریان بودن، راهِ عبور و مرورشون به قلبت سد شده، به مشکل خوردن و باعث فشار به قلبت شده!
ولی به نظر من تنها دلیلش میتونه همونی باشه که ته قلبت لونه کرده بود و از همون ته دل دوسش داشتی باشه ...! :)
+ ولی آدما واقعا چند نفرو انقدر عمیق از ته قلبشون دوست دارن؟ :)
- امضا؛ رقیه کدخدازاده
- چهارشنبه _ ۲۸/دی/ ۱۴۰۱
『●• @timeofwriting •●』
『 #حس_نوشت 』
آدما خیلی عجیبن ...! :)
حتی گاهی تکلیف شون با خودشونم مشخص نیست!
گاهی توی دلم خالی میشه، انگار قسمتی از وجودم رو از دست دادم و نبودش حس میشه!
یه حسه خیلی عجیبه! طوری که یک چالش بزرگ توی ذهنت شروع میشه، بودن خودت رو هم درک نمیکنی و منکر همه چی میشی ...
البته امکان اینم هست که قسمت مهمی از خاطرات ذهنت تخریب شده و جای خالی اون حس میشه، البته شاید مغز قدرت و تواناییِ تجزیه و تحلیل و علییت این تخریب رو نداره و خودش هم دچار نوعی شُک میشه! :)
اما، این شُک و دگرگونی حال تنها زمانی اتفاق میافتد که تکه ای از وجودت تخریب شود!
+ ولی چه کسی میتواند تکهای از وجودمان باشد و برایش از خود بگذریم؟! :)
- امضا؛ رقیه کدخدازاده
- سهشنبه _ ۰۴/دی/۱۴۰۱
『●• @timeofwriting •●』
『 #حس_نوشت 』
وقتی ناراحت و عصبانی میشوید چه واکنشی نشان میدهید؟
از نظر من، بهتر است عادت کنیم وقتی ناراحتیم، عصبانی هستیم، حوصله نداریم یا ...
هر آنچه در ذهنمان است را بنویسم!
اول؛ ذهن آرام و درگیری آن کمتر میشود.
دوم؛ با طرف بحث و دعوا نکردیم و پُلای پشت سر را خراب نکردیم.
سوم؛ تصمیم عاقلانه میگیرم.
چهارم؛ نوشتههایمان و احساساتمان باقی میماند برای همیشه!
گاهی نیز بهتر است؛
با اینکه موضوعی را میدانیم اما حرفی نزنیم!
گَه گاهی شاید نابود شویم، ولی چیزی نگوییم!
خیلی وقتا قلبمان آتیش میگیرد، اما هیچ نگوییم!
و فقط سکوت کنیم ...
گاهی ممکن است از چیزی ناراحت باشیم که آن لحظه برایمان خیلی با اهمیت باشد!
ولی باید صبر کرد ...
بعد از گذشت مدت کوتاهی آرام میشویم و میبینیم موضوع مهمی نبوده ...
جالبتر این است؛ وقتی عصبانی یا ناراحت باشیم حتی به دلیل کارِ طرف مقابل هم فکر نمیکنیم و فقط دنبال خالی کردن خشممان هستیم!
پس سکوت کنیم ...
و ای کاش هنگامی که تصمیم گرفتیم با طرف مقابل صحبت کنیم؛ آن موضوع آنقدر برایمان مهم بوده باشد که حرفمان از همه این مراحل گذشته باشد و تصمیم به گفتن آن بگیریم!
+ اما چقدر برای حفظ آدمهای اطرافمان، احساساتمان را مهار یا پنهان کردیم؟!
- امضا؛ رقیه کدخدازاده
- جمعه _ ۴/فروردین/۱۴۰۲
『●• @timeofwriting •●』
『 #حس_نوشت 』
ذهنِ مشوش و آشفتهیِ من، طاقت بودن توی این روزها رو نداره!
روزهایی که مثلِ یه کتابِ درام روز به روز صفحاتش ورق میخوره و امروز بدتر از دیروز شروع میشه ...
کتابی که انگار نویسندهش درحال خوردن قهوه بوده و دستش ناخودآگاه به فنجون لبریز از مادهیِ تلخ میخوره و تمام صفحات دُچار به تلخی میشن
دقیقاً معلوم نیست که قراره صفحات بعدی این کتاب زندگی چقدر تلخ یا شاید شیرین باشه ما فقط محکوم به ادامه دادن هستیم تا روزی که صفحهی تمیزی که قهوه، تصادفی روش نریخته برسه ...
معلوم نیست که سرپرستی ماهای غم خوردهی توی تاریخ رو کی به عهده میگیره ولی هرکی که هست صبوره!
+ آخه کی بجز یه فرد صبور طاقت دیدن اینهمه رنگ سیاهی توی کتاب زندگی ما رو داره؟!
- امضا؛ رقیه کدخدازاده
- جمعه _ ١۱/فروردین/۱۴۰۲
『●• @timeofwriting •●』
『 #حس_نوشت 』
افرادی با نقابی از جنس خوبی و با باطنی آلوده وارد زندگیم میشن ...
منم که از همه جا بیخبر بازم میگم این یکی فرق داره.
و اونی که با بقیه فرق داشت خنجرشو با بی رحمی وارد قلب کوچیکم میکنه!
حرفایی بهم میزنه که تا مدتی حالِ مبهمی بهم دست میده.
و من بازم میگم تقصیر اون نبود!
منم که زود باورم ...
منم که فرق تظاهر و واقعی بودن رو خوب نمیفهمم ...
منم که به اون باور داشتم ...
و منم که باید تقاص این اعتماد رو بدم ...
این افراد کمکم کردن تا یاد بگیرم تظاهر به سنگ بودنو!
یاد بگیرم تظاهر کردن به چیزی که هیچوقت نبودم ...
یاد بگیرم قلب ِ آغشته به مهربونی و دوست داشتنیمو پشت نقابی از جنس سردی قایم کنم ...! :)
اونا من و روحمو آزردن و در عوضش بهم زود اعتماد نکردنو یاد دادن ...
منم چشم پوشی میکنم از کاری که باهام کردن و ممنونشون میشم بابت چیزی که بهم یاد دادن! :)
+ چیزی که بهم کمک میکنه زندگی کنم، بدون اینکه کسی وارد دنیام بشه اون رو نابود کنه ...
- امضا؛ رقیه کدخدازاده
- شنبه _ ١٢/فروردین/۱۴۰۲
『●• @timeofwriting •●』
『 #حس_نوشت 』
ساعت به ساعت، ثانیه به ثانیه، تویِ خودمم
گاهی وسط یه بحثِ به اصطلاح مهم تویِ افکار تموم نشدنیم غرق میشم!
اونقدر غرق که با صدایِ پر از تمسخر بقیه ام به زور وارد این دنیایِ فانی میشم ...
برام سخته درمورد دنیایِ توی ذهنم برای کسی چیزی بگم!
و اگرم کسی چیزی ازم بپرسه، مثل هر روز بحث رو عوض میکنم.
صداهایِ توی ذهنم بیان شدنی نیستن، وگرنه اگه بخوام درموردشون حرفی بزنم باید با برچسب دیوونگیای که مردم دورُ برم روم میزنن کنار بیام، و این نشدنیه!
میدونی چیه؟
همینکه چیزی هست که بتونم فقط ماله خودم نگهش دارم و بقیه درموردش چیزی ندونن و مثل همیشه قضاوتم نکن راضیم میکنه، وادارم میکنه با کسی درمیونش نزارم ...
برایِ منی که هر لحظه تویِ دنیایِ درون ذهنم زندگی میکنم،
یه دنیای جدید و رویایی برام لذت بخشِ،
فضایی که میتونم هرچقدر دلم بخواد توش رویا پردازی کنم و خودمو جایِ شخصیت هایِ درون مغزیم بزارم ...! :)
- امضا؛ رقیه کدخدازاده
- شنبه _ ۲۵/فروردین/۱۴۰۲
『●• @timeofwriting •●』
『 #حس_نوشت 』
مینویسم تا بخوانی، بخوانی و بدانی چه کشیدم!
بدانی که از وقتی اسم تو در مغزم جوانه زد چه روزها که طعم مرگ را نچشیدم
بدانی چشمانم فقط برق نگاه تو را می پرستید نه چیز دیگر ...
چه روزها که سختی نکشیدم و دم نزدم،
چه روزها که چشم انتظار لحظه ای شادی نبودم و سراغم نیامد،
چه روزهایی که چشمانم از فرط اشکهایم قرمز نمیشد،
چه روزهایی که آسمان آبی از شدت غم هایم سیاه و ابری نمیشد،
چه روزهایی که بدون هیچ حرفی به دیوار خیره نمیشدم و در ذهنم اسم تو نمیپیچید!
مینویسم تا بدانی که حتی در زمان خوشحالیه پر تظاهرم باز به فکر تو بودم،
یادت همیشه همراهم بود،
وقت و بی وقت، ثانیه به ثانیه خاطراتت در مویرگ به مویرگ مغزم پرسه میزد
و بازهم امید دارم!
به روزی که تو و شادی همراه هم به سراغم میآید،
به روزی که از ته دل میخندم و آسمان بیانتهایِ خوشبختی را مینگرم ... :)
- امضا؛ رقیه کدخدازاده
- شنبه _ ۲۴/فروردین/۱۴۰۲
『●• @timeofwriting •●』
『 #دیالوگ 』
-- جوجه خودمی تو
+ چرا جوجه ... میخوام عروسکت باشم!
-- نه، عروسک دوست ندارم همون جوجهی خودم باش
+ ولی من به جات بودم عروسکو انتخاب میکردم
-- خب دیگه اشتباهت همینه
میدونی من چرا گفتم دوست ندارم عروسکم باشی؟!
+ چرا؟
-- عروسکو وقتی حالشو داری میری بغلش میکنی، باهاش بازی میکنی؛ ولی شاید یه روز یا چند روز اصلا بهش سر نزنی
ولی جوجه زنده ست؛ مجبوری روزی چند بار بهش سر بزنی، آب بهش بدی، غذاشو بدی، باهاش حرف بزنی ...
خلاصه نمیتونی ازش قافل بشی!
دوست ندارم عروسکم باشی
دوست دارم حتی اگه حوصله نداشته باشم مجبور شم بهت سر بزنم!
+ چه قشنگ ...! :)
- امضا؛ رقیه کدخدازاده
- شنبه _ ۲۶/فروردین/۱۴۰۲
『●• @timeofwriting •●』