رابطین 🔁فعلی کانال جهت ارتباط و تهیه کتب امانی ، خانم ها؛ فاطمه ملکی، فاطمه عطایی،فاطمه فتاحی، عطیه صادقی، منصوره غفاری، زینب آموسی،محدثه موحدی و زهره جعفری می باشند😊
خدایا !تو چه رنگی هستی؟🤔
خدایا!آیا تو هم کتاب 📚می خوانی؟🤔
خدایا!آیا می توانم تلفنی📞 با تو حرف بزنم ؟
خدایا!چرا به ما هم مثل گوسفندها🐑 لباس پشمی نداده ای؟
خدایا!آیا در بهشت هم می توانیم اسب 🐎سواری کنیم؟🤔
خدایی که پیامبران به ما معرفی کرده اند .خدایی مهربان.کریم و دوست😍 داشتنی است که همه جا حضور دارد و همیشه کنار ما ست.کتاب👈👈 "خدایا اجازه!"👉👉فرصتی فراهم کرده است که تا کودکان.👧👶 علاوه برارتقای باورهای اعتقادی 🕌و دریافت برخی پرسش های⁉️⁉️ دینی خود.حضور نزدیک خدای پیامبران را احساس کنند و طعم انس با او را بچشند 😋و صدای او را با گوش فطرت بشنوند .😃
این اثر فاخر معنوی حاصل تلاش حجت الاسلام غلامرضا حیدری ابهری است که در بیان مفاهیم توحدیدی به کودکان کتاب های بسیاری 📚📚نوشته است.😊
شیرین با لباس های مدرسه از پله ها پایین آمد و به طرف در 🚪رفت. مامان مرضی از توی آشپزخانه گفت: " صبحونه 🧀🍞☕️نمی خوری مگه؟"
شیرین گفت:" نه دیرم شده. خداحافظ."👋
صدای خداحافظی مامان مرضی را که شنید، بدون این که از در بیرون برود، در را آرام باز کرد و به هم زد. بعد خیلی آهسته در حالی که با یک دست کوله اش🎒 ا گرفته بود و با دست دیگر کفش هایش 👟👟را ، پشت مبل نشست و انتظار کشید.
مامانمرضی از آشپزخانه آمد بیرون و با سبد لباس ای شسته شده، به طرف در ایوان رفت. شیرین از فرصت استفاده کرد و سریع 🏃♀خودش را جلوی در اتاق رساند. دستگیره را چرخاند...
شیرین سریع چپید توی اتاق و نفس راحتی ♀کشید. کفش هایش را کنار دیوار گذاشت و کوله اش را هم انداخت زمین. بعد همان جا منتظر ایستاد 🤔و هی راه 🚶♀رفت و راه🚶♀ رفت.
عکس ها جلوی چشم هایش👀 جلو و عقب میرفتند...
جلوی عکس های خانوادگی 👨👩👧👦ایستاد...
نگاهش 👀را چرخاند به عکس کناری انا انگار یکهو دوباره انگار چیزی توی قاب قبلی تکان خورد.🙄
شیرین نگاهش را برگرداند...
تصویر دختری را دید که موهایش👱♀ را با روبان سفید بسته بود...
سلام دوستان عزیز
به علت مشغله زیاد چن روزی کانال غیرفعال موند و بروز نشد
ان شاءالله به مرور به روز وفعال میشه😊