eitaa logo
تو ‌آرومم‌ کن
325 دنبال‌کننده
201 عکس
102 ویدیو
0 فایل
________________________________ ڪـانال فوق العاده احساسی ♥️ عشـ♥️ــق Love کلیپــــــــــ، موزیک 🎼 گیــــفــــــ🔞ــــ عاشقانه ♥️👇🏻👇🏻 #آرومت‌میکنه👍 ________________________________
مشاهده در ایتا
دانلود
همه چیز از یک اتفاق ساده شروع شد من در ایستگاه مترو نشسته بودم تا با قطار بعدی بروم سراغ زندگی تکراری ام که ناگهان صدای خفه و آرامی که کمی هم خنگ به نظر میرسید گفت: ببخشید آقا من گیج شده ام و نمیدانم باید سوار کدام قطار شوم. راست میگفت بیچاره، گیج شده و راه را گم کرده بود. گفتم هم مسیریم با من بیا. دیگر شانه به شانه ام می آمد که راه را گم نکند! شانه به شانه ی کسی تا حالا راه نرفته بودم. قدش یک هوا از من کوچکتر بود، حس جاذبه داشت پدر سوخته و هِی دلم میخواست دست ببرم لای موهایش! این دست بردن لای مو را خیلی دیده بودم بین دختر پسرهایی که کنج درب قطار می ایستند! به گوشه ی مژه هایش که نگاه میکردم دلم میریخت. ای کاش حرف میزد صدایش بغل کردنی بود! آن روز با بقیه ی روزهایی که هندزفری میگذاشتم و خیره میشدم به کنجی فرق کرده بود. مسیر طولانی هر روز داشت مثل یک چشم بر هم زدن میگذشت و هی هر لحظه بیشتر دلم میخواست سر حرف را باز کنم. اما من مال این حرف ها نبودم و از کودکی به وقت خواستن چیزی لال میشدم و ترجیح میدادم همه چیز یکنواخت باقی بماند. اما اینبار باید یک غلطی میکردم و حرف دلم را زدم. گفتم خانوم، من میخواهم بیشتر ببینمتان! راستش امروز این مسیر تکراری با وجود شما لذت بخش شده بود...فقط میخواهم کمی بیشتر ببینمتان! قبول کرد...با همان صدای خفه و آرامش قبول کرد. قرار بود کمی بیشتر همدیگر را ببینیم اما دیگر کار به جایی رسید که میان شلوغی و ازدحام جز چشم هایمان که خیره بودند به هم هیچ کس را نمیدیدم! دنیای تکراری ام رنگی شده بود. صبح با قربان صدقه رفتن بیدار میشدیم و شب را دور از هم ولی با هم به ثانیه میخوابیدیم. اول قرار بود کمی بیشتر ببینم اش اما دیگر جز او کسی را نمیدیدم قرار بود کمی بیشتر ببینم اش اما آنقدر دیدم اش که تکراری شدم. آنقدر زیادی بودم که دلش را زدم. که دیگر تصمیم گرفتیم همدیگر را نبینیم. که روزی هزار بار به خودم لعنت میگفتم که چرا لال نشدم که دنیای یکنواختم ادامه پیدا کند. حالا دیگر تمام مسیرها از تکراری بودن در آمده بود و بوی خاطره گرفته بود...حالا دیگر حال نبود، یکنواخت نبود که بدتر بود که گذشته بود و زندگی با یک مشت حادثه ی جا مانده در مسیر. زندگی با صدایی خفه و آرام! عزیزم راستش را اگر بخواهی امروز در ایستگاه مترو یک نفر را دیدم که چشمانش عجیب شبیه چشمان تو بود و صدایش خفه و آرام. حالا ساعت هاست هر چه این ایستگاه ها را بالا و پایین میروم راهم را پیدا نمیکنم! به یاد داری که گیج شده بودی و کمکت کردم؟ گیج شده ام، گنگ شده ام، گم شده ام کمکم میکنی؟! 📚چیزهایی هست که نمی دانی @to_aromamkon .. ♥️
. چند روز پیش رفته بودم پیش یکی از نزدیک ترین دوستانم که تازه ازدواج کرده ما تقریبا از اول راهنمایی با هم بزرگ شدیم و به تمام وجوهات رفتاری هم آگاهیم اون بسیار آدم دیر جوش و زمختیه به طوری که توی تمام اون سال ها بین اون همه همکلاسی تنها با دو نفر دوست بود البته رفاقت و معرفتش مثال زدنیه دیشب وقتی راجع به ازدواجش پرسیدم گفت راستش فکر نمی کردم به این سرعت اتفاق بیفته ولی هم احساسی هم منطقی به نتیجه رسیدیم. منظورش رو از منطقی بودنِ ازدواجش پرسیدم که جواب داد روز اول که رفتیم مشاوره، مشاور که دوست خانوادگی همسرم بود اصلا نظر مثبتی نداشت اما بعد از هشت جلسه خیلی از مسائل بین مون حل شد و نظر مشاور هم کاملا برگشت و گفت من آدمی به انعطاف پذیریِ تو ندیده بودم پسر. اما خب واقعیت اینه که من با اون دوستم بزرگ شدم و کاملا میدونم که آدم انعطاف پذیری نیست مگر نسبت به چیزی که بهش علاقه داشته باشه و دوستش داشته باشه. هم خیلی انعطاف پذیر میشه هم متعهد و هم از خود گذشته. توی هر نوع رابطه ای ممکنه مشکلاتی پیش بیاد اما مسئله اینجاست که آدم توی حل این مسائل چقدر کوتاه بیاد، چقدر از خود گذشتگی کنه و کمک کنه به حل اختلاف نه شعله ور شدنش این یعنی همون انعطاف پذیری که من بهش میگم عشق. راستش من نه روانشناسم نه حس میکنم خیلی میفهمم فقط دیروز بعد از اون دعوای سختی که داشتیم وقتی پیامت روی صفحه ی گوشی نقش بست همه چیز رو یادم رفت و فقط چهره ی معصوم و منتظرت بعد از تموم شدن کلاس، جلوی درِ آموزشگاه اومد توی ذهنم و بعد دیگه کاملا طاقتم طاق شد تو فقط پیام داده بودی کجایی؟ و من تصورت کردم که ایستادی کنار خیابون و به بوق تاکسی هایی که رد میشن سرت رو به علامت (نه) تکون میدی و با خودت میگی الان میاد و عمق خیابون رو رصد میکنی. بعد بدون وقفه دویدم و ماشین رو روشن کردم و اومدم پیشت و‌دقیقن همون چیزی رو دیدم که توی ذهنم بود خیلی سعی کردی خنده ت رو قایم کنی اما زورت به ذوقت نرسید و با همه ی اجزای صورتت خندیدی بذار بهت بگم قبل از اینکه از ماشین پیاده بشم عطسه رو بهونه کردم و چشمم رو پاک کردم، راستش از ذوق ت اشک توی چشمام جمع شد. به این فکر میکردم ما بدون هم خیلی بی پناه و بیچاره ایم. ببخشید بی اجازه دست کردم توی کیفت و این نامه رو گذاشتم توی جعبه لوازم آرایش ت. فقط خواستم صبح قبل از رفتن به سرکار بخونی و بفهمی من در مقابل تو انعطاف پذیرترین آدم روی زمینم، مراقب عشق ت توی دلم باش. . برشی کوتاه از رمان 📚رازِ رخشید برملا شد/ @to_aromamkon .. ♥️
دو سال و هفت ماه دیوانه وار یک نفر دوست داشتم آنقدر دوست داشتم که جرات نمیکردم بگویم آنقدر نگفتم که در یک بعد از ظهر تابستانی از آن بعد از ظهرهای جمعه که انگار آسمان فرهاد گوش داده است،خواهرم بعد از کلی منو من کردن گفت فلانی نامزد کرد کمی خیره ماندم و چیزی نگفتم انگار این خفه ماندن بخشی از تقدیرم بود شاید هم بزرگ شده بودم و باید با هر چیزی منطقی برخورد میکردم. خب اگر من را میخواست حتما میماند و دلش برای دیگری نمیرفت! خلاصه منطقی برخورد کردم و تنها تعدادی تار موی سفید در این چند ساعت برایم باقی ماند! غروب بود و قلیانی چاق کردم و به همراه آهنگی از هایده، کنار حوض نشستم اهالی خانه فهمیده بودنند چه بلایی سرم آمده اما هیچ کدام به رویم نمی آورند تا اینکه پدربزرگ آمد و کنارم نشست چند کام از قلیان گرفت حالا باید نصیحتم میکرد اما اینبار لحنش میلرزید! چشم دوخت به زغال قلیان و بی مقدمه گفت: سرباز سنندج بودم و دیر به دیر مرخصی میدادن تا اینکه یه روز مادرم با هزار بدبختی واسه دیدنم اومد پادگان. فرمانده وقتی حال مادرمو دید دو هفته مرخصی داد. خلاصه با کلی خوشحالی اومدیم سر جاده و سوار مینی بوس شدیم دو تا صندلی از من جلوتر یه دخترکُرد نشسته بود که چشمای سیاه و کشیده اش قلبمو چلوند، نگام که میکرد وا میرفتم. نامرد انگار آرامشو به چهره ش آرایش کرده بودن و موهاشو هزارتا زن زیبا با ظرافت بافته بودن ،هر بادی که میوزید و شالش تکون میخورد ،دست و تن و دلم میلرزید اصن یه حالی بودم. یه ساعتی از مسیر گذشته بود که با خودم عهد کردم وقتی رسیدیم به مادرم بگم حتما با مادرش حرف بزنه داشتم نقشه میکشیدم که چی بگم و چه کنم که مینی بوس کنار جاده واستادو اون دختر کُرد با مادرش پیاده شد و رفت همه چیز تو چند لحظه اتفاق افتاد و من فقط ماتم برده بود.نمیدونستم باید چه غلطی بکنم،تا از شک در بیام کلی دور شده بودیم، خلاصه رفت و مام اومدیم اما چه اومدنی؟کل حسم تو مینی بوس جا مونده بود مثلا دو هفته مرخصی بودم، همه فکر میکردن خدمت آدمم کرده و سربه زیر و آروم شدم،بعضیام میگفتن معتاد شده اما هیچ کس نفهمید جونمو واسه همیشه تو نگاه یک دختر کُرد جا گذاشتم . . پدر بزرگ گفت و رفت و حالا مفهوم لباس و شال کُردی مادر بزرگ ونام کُردی عمه و هزار رد پای دیگر برایم روشن شده بود پدر بزرگ گفت و رفت و من تا صبح به نامت به رنگ شال گردن ات به لباس هایی که میپوشیدی فکر میکردم که قرار است یک عمر برایم باقی بماند چیزهایی هست که نمی دانی/ @to_aromamkon .. ♥️
آن شب خسته از کار برمیگشتم خانه که وسط میدان آزادی زنگ زد و بی سلام و علیک پرسید کجایی ؟ گفتم آزادی...گفت آزادی؟ گفتم دربندم پرسید دربندِ؟ نفسم عمیق شد و آرام گفتم چشمانت...! وسط میدان آزادی از صدای داد و بیدادش که دلم میخواهَدَت همین الان، خنده ام گرفته بود و هیچ حرفی نمیزدم تا دلبری اش را ادامه دهد...تا خستگی ام را دَر کند...داد و بیدادش که تمام شد شروع کرد به خواندن...در صدایش پرندگان مهاجر در حال پرواز به ابتدای دریا بودند در صدایش دو ماهی مشغول لب بوسیدن بودند...در صدایش نیمه شب بود و موج و صخره ای که عشق بازی میکردند... زیر آواز که میزد دلم میرفت و در جغرافیایِ چشمانش گم میشد... وسط میدان آزادی دلم رفته بود و توان باز کردن چشم هایم را نداشتم...صدای بوق میشنیدم صدای رهگذر میشنیدم صدای فلان فلان شده مست است میشنیدم اما دلم نمی آمد چشمانم را باز کنم و تصویرش از مقابل پلک های بسته ام کنار برود... در صدایش غرق بودم که دزدی نابلد موبایلم را زد و رفت. و چه موردِ سرقت قرار گرفتنِ شیرینی! دزد موبایل را زد و رفت و من به بیت بعدی فکر میکردم که میخواست بگوید "گوش کن با لب خاموش سخن میگویم، پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست..." ای دزد نامرد بایست! تازه داشت صدایش اوج میگرفت! تا چند ماه این خاطره بین دوستانمان دست به دست میشد و میخندیدیم. یک روز در محل کار، وسط هزار مشغله گفتند مردی موتور سوار جلوی درب منتظر شماست همان دزدِ نابلد بود...موتورش را خاموش کرد و سیگارش را روشن...دفترچه ای هم زیر بغلش زده بود. قیافه اش به دزد ها نمیخورد اما به عاشق ها چرا. بعد از دزدیدن تلفن همراه تمام پیام هایمان را خوانده بود...تمام پیام هایمان کلمه به کلمه! دفترچه و گوشی را داد و رفت. بعد از گرفتن موبایل انگار که ترس تمام جانم را گرفته باشد جرات نزدیک شدن و رفتن به سمتش را نداشتم. اما شب که تمام جانم طلب صدایت را داشت...گوشی را برداشتم و با عرق سردی که روی صورتم نشسته بود تمام پیام هایمان را مو به مو خواندم،تمام عکس هایمان را چهره به چهره زل زدم، تمام آواز های ضبط شده ات را نفس به نفس گوش دادم...صدای آرام شب بخیر گفتن ات را گذاشته بودم روی تکرار اما این شب به خیر نمیشد... تو نبودی و من مانده بودم با خاطرات ثبت شده ای که پیدا شده بود مانده بودم با دفترچه ی شعرِ دزدی که بعد از خواندن عاشقانه هایمان شاعر شده بود... . چیزهایی هست که نمی دانی/ @to_aromamkon .. ♥️
می دونی ما بعضی وقتا ... اون کسی که باید ببینیم رو نمی بینیم... حسش نمی کنیم... انقدر بهش اهمیت نمی دیم که سرد می شه، ذوقش کور می شه! مگه آدم چقدر تحمل داره؟ وقتی یه نفر بهت اهمیت می ده نیاز داره... که گاهی به روش بیاری... بهش بفهمونی فلانی حواسم هستا... حتی بعضی وقتا آدم جلوی آینه که می ایسته، ... خودش رو از چشم اون کسی می بینه ... که بخاطر اون توی ظاهرش تغییر ایجاد کرده،... نیاز داره یه جور دیگه نگاهش کنی... یه کلمه بگی فلانی امروز فرق کردی... آدم نیاز داره، می فهمی؟ این نیاز اگه برطرف نشه برای همیشه میره، ... اول رفتنش رو باور نمی کنی... چون انقدر حضور داشته... انقدر پررنگ بوده .. که هیچ وقت فکر نمی کردی بذاره بره! اما ببین.... آدمای اینجوری وقتی رفتن... وقتی نبودن ... جای خالی شون بدجوری حس میشه، ... با توام... حواست هست؟ 🙃
"چیزهایی هست که نمی دانی" "قسمت اول" اواخر سال اول دبیرستان بود پس از گود برداری ساختمانی که دقیقا کنار مدرسه مان بود، ترک هایی روی دیوار مدرسه بوجود آمد و هر لحظه احتمال تخریب مدرسه وجود داشت. مدرسه تعطیل شد و بعد از اعتراض دسته جمعی اولیا باید فکری به حال ما دانش آموزانِ خرسند از اتفاق، میکردند. خلاصه پس از کلی اعتراض و رفت و آمد اولیا و مربیان چاره ای جز این نبود که چند ماهِ پایانی آن سال تحصیلی، شیفت بعد از ظهر مدرسه راهنمایی دخترانه که چند خیابان با مدرسه ما فاصله داشت، در اختیار دبیرستان پسرانه بگذارند تا در این مدت فکری به حال مدرسه ی در حال تخریبِ ما بکنند. بعد از دو هفته تعطیلی باید دوباره میرفتیم مدرسه، به یک مدرسه جدید با فضایی کاملا دخترانه، همیشه وقتی از مقابل مدرسه دخترانه میگذشتم برایم جالب بود بدانم مدرسه ی دخترها چه فرقی با مدرسه ما دارد؟ برای همین از همان لحظه ی اول که وارد مدرسه دخترانه شدیم با دقت به اطرافم نگاه میکردم، انصافا همه چیز با سلیقه تر بود و مدیر و ناظم هم خیلی حواسشان جمع ما بود که دست از پا خطا نکنیم. تحصیل در این مدرسه حس غریبی داشت، بوی عطر روپوش دخترانه ای که در کلاس جا میماند و تارهای بلند موهایی که هر از چند گاهی روی میز و نیمکت دیده میشد، بیانگر دنیایی از جنس دیگر بود، دنیایی پر از قصه، لااقل برای من که اینگونه بود. همیشه برایم سوال بود دختری که در شیفت صبح جای من روی این نیمکت مینشیند چه شکلی ست؟ درسش خوب است یا نه؟ موهایش بور است یا مشکی؟ رنگ چشمانش چطور؟ شلوغ است یا آرام؟ هیچ وقت هیچ ردی از خودش به جا نمیگذاشت نیمکت ما دو نفره بود و آن سمتی که من مینشستم برخلاف سمت دیگر حتی یک خط خوردگی هم روی میز دیده نمیشد. دو هفته ای از رفتنمان به مدرسه میگذشت، یک روز وقتی روی نیمکت نشستم و طبق عادت خواستم کیفم را در جامیزی بگذارم متوجه کتابی در زیر میز شدم. همان رمانی بود که سه روز تمام خانه را زیر و رو کرده بودم اما پیدایش نمیکردم، یک برگه ی کوچک در صفحه ی اول کتاب قرار داشت که با دست خطی دخترانه روی آن نوشته شده بود سه روز پیش این کتاب را زیر میز جا گذاشته بودی، دو خط اولش را که خواندم نتوانستم ادامه اش را نخوانم، امیدوارم من را ببخشی که کتابت را بی اجازه بردم. بی معطلی کتاب را باز کردم و نزدیک صورتم بردم و نفس کشیدم، عطر دخترانه اش در صفحات کتاب جا مانده بود و حالا میان این همه ابهام، سه نشانه از دختری که شیفت صبح روی نیمکت من مینشست را پیدا کرده بودم، دست خطش، بوی عطرش و اینکه ادبیات دوست دارد، اهل قصه بود و نمیدانست خودش در ذهن من به قصه ای پرحرف و راز تبدیل شده. این قصه وقتی جذاب تر شد که آخرین صفحه ی کتاب را باز کردم و دیدم مصرع دوم بیت شعری که مدت ها بود هر چه فکر میکردم یادم نمی آمد را برایم نوشته است، با همان دست خط دخترانه اش. از آن اتفاق به بعد همه چیز رنگ و بوی دیگری گرفته بود، برای رفتن به مدرسه ذوق داشتم و هر روز به محض رسیدن به کلاس زیر میزم را نگاه میکردم، تمام کتاب های مورد علاقه مان را رد و بدل میکردیم، در صفحه اول تمام رمان هایی که زیر میز برایم جا میگذاشت شعری از نیما یوشیج نوشته شده بود. گاهی از دنیای دخترها برایم مینوشت، از هم میزی اش که در آن سن و سال کم عاشق پسر خاله اش شده بود، از رتبه اول کلاسشان که پدرش اعتیاد داشت و میخواست به زور شوهرش دهد به مردی که پانزده سال از او بزرگتر بود، از همکلاسی دیگرش که از ترس برادر بزرگتر و خانواده ی سخت گیرش در خیابان سرش را بالا نمی آورد و همیشه حسرت آزادی های پیش پا افتاده دخترهای دیگر را میخورد... هر دفعه برایم قصه ای داشت، با خواندن این قصه ها هر روز بیشتر با دنیای پرالتهاب و راز آلود دخترها آشنا میشدم. هنگامی که نوشته هایش را میخواندم صدایش در سرم میپیچید، صدایی که هیچ وقت نشنیده بودم! اما در این میان هیچ گاه از خودش حرفی نمیزد، من هم هیچ وقت چیزی نمیپرسیدم، دلم میخواست تصورش کنم، کشف اش کنم، از روی دست خط اش، از شعرهایی که در کتاب هایش مینوشت، از بوی عطری که در کتاب هایم جا میگذاشت. ما عجیب شبیه هم بودیم، او هم مثل من حواسش پرت قصه های اطرافش بود، شاید خودش را میان این همه آشفتگی گم کرده بود، شاید هم من دلم میخواست اینگونه نگاهش کنم. شب ها قبل از خواب زل میزدم به سقف و فکر میکردم یعنی الان او هم به من فکر میکند؟ الان مشغول خواندن کتابی ست که امروزم برایش بردم یا دارد برایم مینویسد؟ کاری جز فکر کردن به او نداشتم، فکر کردن به کسی که حتی اسمش را نمیدانستم، تا به حال ندیده بودمش، نمیدانستم نام این حس را چه باید میگذاشتم اما خوب میدانستم او هم درگیر همین حس مبهم است... ادامه دارد... 📚چیزهایی هست که نمی دانی /
"چیزهایی هست که نمی دانی" قسمت دوم خوب میدانستم او هم درگیر همین حس مبهم است. میدانستم چون وقتی گل سر نارنجی رنگش را زیر میز جا گذاشت دیگر سراغش را نگرفت، همان گل سری که شده بود بزرگترین راز زندگی ام و لابه لای لباس هایم پنهانش کرده بودم و هر شب وقتی چراغ اتاق را خاموش میکردم با چراغ قوه میرفتم سر میز لباس هایم و سیر نگاهش میکردم. یک اتفاق هایی داشت بینمان رخ میداد اما به روی خودمان نمی آوردیم، بارها خواستم از لرز دست و دلم به هنگام خواندن نوشته هایش بگویم اما نمیتوانستم و این رابطه ی شیرین و پنهانی و مبهم همانگونه ادامه داشت. ایام امتحانات میان ترم دوم دخترها بود و از هفته ی بعدش هم قرار بود امتحانات میان ترم ما آغاز شود و به همین دلیل کمی رابطه مان ضعیف تر از قبل شده بود. من مامور سالن بودم و معمولا ده دقیقه پس از به صدا در آمدن زنگ آخر مدرسه، بعد از اینکه مطمئن میشدم هیچ کس در سالن نیست از ساختمان خارج میشدم. یک روز که وقتی همه رفتند و سالن خالی شد ایستاده بودم و به نیمکت خودم که فردا قرار بود او روی این نیمکت بنشیند نگاه میکردم، غرق نگاه به کسی بودم که روی میز ننشسته بود، در همین احوال زمان از دستم خارج شد و کمی دیرتر از روزهای قبل از ساختمان مدرسه خارج شدم و دیدم درب حیاط مدرسه بسته شده. هر چه صدا زدم از مستخدم مدرسه خبری نبود، مجبور شدم نزدیک خانه اش که کنج حیاط مدرسه بود بروم، نزدیک خانه اش که شدم، در سطل آشغالی که گوشه ی دیوار بود و زیاد مورد استفاده قرار نمیگرفت تعدادی برگه ی امتحانی چاپ شده به چشمم خورد، نزدیک سطل آشغال رفتم و از روی سربرگ ها فهمیدم برای کلاس سوم راهنمایی دخترانه است، همان پایه که شیفت صبح کلاس ما بودند. خبر داشتم که دستگاه چاپ مدرسه خراب است و دو سری اول را بد چاپ میکند و از سری سوم چاپ اش درست میشود، برگه ها مشکل چاپی داشت اما تا حدود زیادی قابل خواندن بود. مستخدم بیچاره هم هر بعد از ظهر پس از نظافت دفتر مدرسه این برگه هایی که برای امتحان بود و بد چاپ شده بودند و مورد استفاده نبودند را در این سطل اشغال میریخت و شب همراه باقی اشغال ها از مدرسه بیرون میبرد. دست بردم در سطل آشغال و آن برگه ی امتحانی که برای سوم راهنمایی بود را برداشتم و در کیفم پنهان کردم. تاریخ امتحان روی برگه برای پس فردا بود. سراسیمه برگشتم به داخل سالن و برگه را لوله کردم و به همراه یک نوشته که بفهمد قضیه از چه قرار است، برایش زیر میز گذاشتم و دور از چشم مستخدم مدرسه از دیوار پشتی پریدم بیرون و رفتم. تمام شب به این فکر میکردم که فردا با دیدن برگه ی امتحان میان ترم ریاضی چه حالی میشود و خنده اش که تا به حال ندیده بودم را در ذهنم مجسم میکردم و از خنده اش خنده ام میگرفت. فردا ظهر وقتی رفتم مدرسه زیر میزم برگه ای گذاشته بود با یک متن بلند بالا و کلمه به کلمه قربان صدقه ام رفته بود و در آخر برگه هم یک نقاشی کشیده بود که در آن دختر بچه ای روی پنجه ی پا ایستاده بود و چشمایش را بسته بود و پسر بچه ای خجالتی که لپ هایش گل انداخته بود را میبوسید. قند در دلم آب شد و از شدت دل ضعفه پلک هایم روی هم افتادند، اما چه فایده که او از این احوال من خبری نداشت. دیگر تمام آن یک هفته که ایام امتحاناتشان بود کارم این بود که بعد از زنگ آخر قایمکی میرفتم و از سطل آشغال برگه ی امتحانی که برای روز آینده بود را کش میرفتم و زیر میز میگذاشتم تا فردا حرف های جدید و قربان صدقه های جدید برایم بنویسد، همه ی این ها بعلاوه ی آن نقاشی بوسه که تکرار میشد. بعد از گذشت این چند روز و حرف هایی که مدام دلم را میبرد دیگر طاقتم طاق شده بود، دلم میخواست از نزدیک ببینم اش، دلم میخواست صدایش را بشنوم، دلم میخواست نامش را صدا کنم، تمام آن شعرهای نیما را که ابتدای کتاب ها مینوشت در یک دفترچه نوشته بودم و هر شب میخواندم، دلم میخواست دستش را بگیرم و با هم قدم بزنیم و درست وقتی محو نگاه کردن به قدم هایش کنار قدم هایم هستم، تمام آن شعرهای نیما را برایم بخواند. دلم میخواست بگویم در تمام این مدت چه حالی بودم. تصمیم ام را گرفتم و نامه ای نوشتم و تمام حرف های دلم را برایش گفتم.... ادامه دارد 📚چیزهایی هست که نمی دانی/
"چیزهایی هست که نمی دانی" "قسمت آخر" زنگ آخر بود، داشتم نامه را برای بار هزارم میخواندم که یکدفعه آقای ناظم وارد کلاس شد. کمی از امتحانات صحبت کرد و بعد از اندکی سکوت گفت وای به حالتان اگر بفهمم کسی تقلب کرده، حواستان باشد دست از پا خطا نکنید، همین امروز شیفت صبح پایه سوم راهنمایی یک دختر را که اتفاقا در همین کلاس هم بود به خاطر دزدیدن سوالات امتحانی و پخش کردن اش بین بچه های کلاس، از مدرسه اخراج کردند و فرستادند به یک مدرسه دیگر. امتحاناتشان هم قرار است دوباره از اول برگزار شود. بدنم یخ کرد و دست پایم شل شد، دیگر ادامه ی حرف های اقای ناظم را نمیشنیدم، نمیدانستم باید چه خاکی توی سرم میریختم، اخراج؟ انگار دنیا روی سرم خراب شد، تمام آن مدت داشت از مقابل چشمانم میگذشت و زل زده بودم به نامه...بغض داشت گلویم را خفه میکرد، نامه را لای دفتری که تمام شعرهای نیما را برایش نوشته بودم گذاشتم و دفتر را در کیفم انداختم و به بهانه ی دل درد لای حرف های آقای ناظم از کلاس خارج شدم. پس از چند هفته با هزار بدبختی آدرس خانه اش را پیدا کردم اما دیر شده بود، بعد از عوض شدن مدرسه اش اسباب کشی کرده و از آنجا رفته بودند، هیچ کس هم خبر نداشت کجا. سرگردان بودم، سرگردان و آشفته. تا یک مدت طولانی هر دختری که در خیابان چند ثانیه نگاهم میکرد فکر میکردم خودش است اما نه، هیچ وقت خبری نشد مانده بودم با یک حس سرگردان... دیروز مادرم یک کارتن دفتر و کتاب قدیمی آورد توی اتاق و گفت این ها را نگاه کن ببین اگر به دردت نمیخورد بیاندازیم دور! جزوات و کتاب های اول دبیرستان بود، هر کدام را که برمیداشتم خاطره ای در ذهنم مجسم میشد، رسیدم به یک دفتر قدیمی، همان دفتری که در آن شعر های نیما یوشیج نوشته شده بود، خدای من اصلن یادم نبود کی و کجا این دفتر را گم کرده بودم، کی و کجا آن روزها به خاطرات پیوست. لای دفتر را باز کردم، نامه ای که بعد از چهارده سال جرات خواندن اش را نداشتم، تنگی نفس و لرزش دست و دلم از دستخط آشفته ام معلوم بود، چشم دوخته بودم به خط اول نامه که تلفن همراهم زنگ خورد مدیر انتشارات بود، بعد از سلام بی معطلی پرسید بالاخره نگفتی اسم این مجموعه ای که نوشتی چیست؟ کتاب که بدون اسم نمی شود...! چشم دوخته بودم به خط اول نامه، مدیر انتشارات سوالش را تکرار کرد من در جمله ی اول نامه غرق بودم در تمام آن روزها لابه لای لبخندی تلخ آب دهانم را قورت دادم و در پاسخ به سوال مدیر انتشارت گفتم "چیزهایی هست که نمی دانی" گفتم و تلفن را قطع کردم و هر صفحه ی دفتر را که ورق میزدم جمله ی اول نامه را با خودم تکرار میکردم، چیزهایی هست که نمی دانی، هیچ وقت ندانستی... 📚چیزهایی هست که نمی دانی/ @to_aromamkon .. ♥️
خیره به تقویم رویِ بارِ کافه بیست و سوم مارس مارس؟ وقتی حریف همه ی مهره های خودش رو برداشته باشه و تو هیچ مهره ای برنداشته باشی! مارس بیست و سوم مارس بود چه بوی عجیبی داره هوا این همون میزه؟ چه سوالیه؟ همونه دیگه مگه میشه یادم بره؟ ذوق توی چشمام بی حسی توی چشماش توی دستاش بی قیدی توی طرز نگاهش این کدوم آهنگه کافه چی گذاشته؟ (تن تو و شرم منو خاموشی پنجره ها) کافه چی: چیزی احتیاج ندارید؟ همین میز بودیم دیگه؟ یازده شب بود یه بغض سنگین وسطِ گلوی آسمون کافه چی: آقا با شمام؟؟ سفارش نمیدید؟؟ چی میگه این پسره؟؟ جوابشو نمیدم... آره گرفته بود هوا...نوک دماغ عاطی سرخ شده بود، سردش بود نمیخواست توی حیاطِ کافه بشینه قبل تر اینجوری نبود دیوونگی از سرش افتاده بود اون اول اون اول که مستیِ رابطه عقل آدمو شل میکنه خیلی دیوونه بود یبار که توی نیم ساعت یازده بار بهم زنگ زد تهِ مکالمه ی یازدهمین تماس گفت ببخشید انقدر دیوونم گفتم از اون روز میترسم که دیوونه نباشی نمیخواست تو حیاط کافه بشینه انگار ما یه شب تا صبح زیر بارون قدم نزده بودیم عاطی تو چی میخوری؟ عاطی: هیچی یه چای نبات به من بده یه اسپرسو هم بیار کافه چی: آقا با توام...میشنوی صدامو؟ جوابشو نمیدم میذاره میره عاطی: آره چای نبات بخور فشارت اوکی شه! چی میگی عاطی؟ عاطی: چشمات چرا ریزه؟؟ باز چی زدی آشغال؟ میزنه زیر گریه عاطی: منو باش دلمو به کی خوش کردم دیگه رنگ عاطی رو نمیبینی... میره... اه چقدر این آهنگو تکرار میکنه (طلوع کن طلوع کن...) آخ دستم سوخت...سیگاره...رسید به فیلتر....بذار بسوزه ... یک ساله دارم میسوزم... واقعا رفت عاطی...دیگه پیداش نکردم اما اون روز نزده بودم یه هفته بود که نمیزدم... قول داده بودم بهش... میخواستم برم خواستگاریش اون شب تا صبح جوشکاری کردم کارو تحویل بدم پولشو بگیرم... تولدش بود...اون ساعته!! قرمزی چشمام راستی چی شد اون ساعته؟؟ آهان ایناهاش توی جیبمه یک ساله توی جیبمه نگاهش میکنم نگاهش میکنم ساعتو...عاطفه رو...فیلتر سیگارو...تقویم روی میزو... اما بازم زدم بعد از اون یه هفته بازم زدم خماری تورو با نشئگی مواد سَر میکنم میبینی؟؟ ترکم کردی تا ترکش نکنم... ترکم کردی تا ترکت کنم؟ ترکم کردی ولی ترکت نکردم... چیزهایی هست که نمیدانی/ @to_aromamkon ..♥️
یه هم اتاقی داشتم که همیشه ساعت دوازده شب به بعد میزد بیرون و نزدیکای صبح برمیگشت، یبار ازش پرسیدم این وقت شب کجا میری؟ گفت آدمایی که شب از خونه میزنن بیرون پُر از حرفن واسه گفتن اما کسی رو ندارن واسه شنیدن، برای همین دستِ خودشون رو میگیرن و میزنن به دل خیابون، راه رفتنشون از کنج دیوار، نگاهشون به پنجره های تاریک، حتی سیگار کشیدنشون وقتی نشستن لبِ جدول کنار پیاده رو پر از قصه ست. من میرم قصه هاشون رو میخونم! یکم با تعجب نگاهش کردم رفت لب پنجره یه نخ سیگار روشن کرد و گفت اینجوری نمیفهمی چی میگم، باید یه شب ببرمت تا ببینی آدمای شب با آدمای روز فرق دارن! سه سال از حرفش گذشته بود یه نصفِ شب که بعد از خستگیِ پیاده رویِ طولانی نشسته بودم لبِ جدول و سیگار میکشیدم و زل زده بودم به پنجره ی تاریکِ یه خونه ی قدیمی یاد حرفش افتادم، شده بودم آدم شب! 📚رازِ رُخشید برملا شد @to_aromamkon .. ♥️
توی ایستگاه مترو داشتم از این شعر عکس میگرفتم که یک آقای میانسال اومد سمتم و با خنده گفت: آقا.....دوستان عیب کنندم یعنی چی؟! یعنی طرف آدم بدی بوده؟ پرسیدم برداشت شما چیه؟! یکم فکر کرد، بالای لبش رو خاروند و گفت: برداشت من؟! نمیدونم ولی بیست و یکی دو سالم که بود... داشت حرف میزد که یکدفعه قطار اومد، حرفش رو قطع کرد و گفت: راستی من میخوام برم شریعتی، همین قطار میره دیگه؟! گفتم نه نه باید برید اون سمت! شریعتی از اون سمت میره... رفت و نفهمیدم بیست و یکی دو سالش که بوده چی شده؟! فقط موقع رفتن یه شعری خوند: درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری چشیده ام که مپرس @to_aromamkon .. ♥️
تمام روزهای پایانی سال شبیه غروب جمعه هستند آدم نمی داند دلتنگ است یا منتظر.... @to_aromamkon .. ♥️