eitaa logo
مرکز نزدیکی به خـدا
1.2هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
245 فایل
👤 لیست پاکی @Listpaki_mosabeghat 👤پل ارتباطی @ysz869 👤 تبلیغ و تبادل @tabadol_tobe94 📻 رادیو توبه۹۴ @tobe94radio 🍃به سایتمون هم سر بزنین😌👇 tobe94.com 🌷آیدی ما در اینستاگرام👇 tobe94com 🌻سروش و تلگرام👇 tobe94 🌱 روبیکا👇 tobe94_tobe
مشاهده در ایتا
دانلود
«خدایا، من مسئول فکری که میاد نیستم، ولی مسئول فکری که نگه می‌دارم چرا.» همین آگاهی، عبادته.❤️ @tobe94
‍‌🌃 اذان مغرب 🌃 به افق تهران (استان تهران) ‌——————————————— 🗓 پنج شنبه ۱۴۰۴/۱۰/۰۴ ‌——————————————— ذکر روز پنج شنبه: 🦋لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ الْمُبین🦋 ترجمه: نیست خدایی جز الله فرمانروای حق آشکار ‌——————————————— اوقات شرعی امروز 🏙 اذان صبح ۰۵:۴۲ 🌅 طلوع آفتاب ۰۷:۱۲ ☀️ اذان ظهر ۱۲:۰۴ 🌤 اذان عصر ۱۴:۳۹ 🌄 غروب افتاب ۱۶:۵۷ 🌃 اذان مغرب ۱۷:۱۷ 🌌 اذان عشا ۱۸:۰۸ 🌘 نیمه شب ۲۳:۱۹ ‌——————————————— ⚙️ تنظیمات 💡راهنما
شب آرزوهاست امیدوارم هر آرزویی داری خدا برات بخواد رفیق🌃 @tobe94
1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو لحظه ای که فکر میکنی داری به تنهایی با غمت میجنگی یکی از هفت آسمون بالاتر،حواسش بهت هست...🦋 @tobe94
تا جایی که بنده اطلاع دارم امشب شب آرزوهاست و از بچگی بهمون یاد دادن اگه قصد دعا کردن دارید اول واسه بقیه دعا کنید بعد خودتون منم واسه همتون از خدا می‌خوام که به مراد دلتون برسید امیدوارم پیروز اون جنگی بشید که کسی ازش خبر نداره و باعث بغض آخر شبتون میشه...🫂💫 @tobe94
📝 💟 🎀حمله اگرها ... همه چيز به طرز عجيبي مهيا شد ... تمام موانعي که توي سرم چيده بودم يکي پس از دیگري بدون هيچ مشکلي رفع شد ... به حدي کارها بدون مشکل پيش رفت که گاهي ترس وجودم رو پر مي کرد ... انگار از قبل، يک نفر ترتيب همه چيز رو داده بود ... مثل يه سناريوي نوشته شده ... و کارگرداني که همه چيز رو براي نقش هاي اول مهيا کرده ... چند بار حس کردم دارم وسط سراب قدم برمي دارم ... هيچ چيز حقيقي نيست ... چطور مي تونست حقيقي باشه؟ ... از مقدمات سفر ... تا تمديد مرخصي ... و احدي از من نپرسيد کجا ميري ... و چرا مي خواي مرخصيت رو تمديد کني؟ ... گاهي شک و ترس عميقي درونم شکل می گرفت و موج مي زد ... و چيزي توي مغزم مي گفت ... - برگرد توماس ... پيدا کردن اون مرد ارزش اين ريسک بزرگ رو نداره ... اونها مسلمانن و ممکنه توي ايران واسشون اتفاقي نيوفته ... اما تو چي؟ ... اگه از اين سفر زنده برنگردي چي؟ ... اگه ... اگه ... اگه ... هنوز دير نشده ... بري توي هواپيما ديگه برگشتي نيست ... همين الان تا فرصت هست برگرد ... روي صندلي ... توي سالن انتظار فرودگاه تورنتو ... دوباره اين افکار با تمام اين اگرها ... به قوي ترين شکل ممکن به سمتم حمله کرد ... نفس عميقي کشيدم و براي لحظاتي چشم هام رو بستم ... اراده من براي رفتن قوي تر از اين بود که اجازه بدم اين ترس و وحشت بهم غلبه کنه ... دست کوچيکش رو گذاشت روي دستم ... - خوابي؟ ... چشم هام رو باز کردم و براي چند لحظه بهش نگاه کردم ... - پدر و مادرت کجان؟ ... خودش رو کشيد بالاي صندلي و نشست کنارم ... - مامان رو نمي دونم ... ولي بابا داره اونجا با تلفن حرف ميزنه ... روی صندلی ايستاد و با انگشت سمت پدرش اشاره کرد ... نه مي تونستم بهش نگاه کنم ... نه مي تونستم ازش چشم بردارم ... ولي نمي فهميدم دنيل چطور بهم اعتماد کرده بود و به هواي حضور من از بچه اش فاصله گرفته بود؟ ... دوباره نشست کنارم ... - اسم عروسکم ساراست ... براش چند تا لباس آوردم که اگه کثيف کرد عوض شون کنم ... نفس عميقي کشيدم و نگاهم برگشت سمت ساندرز ... هنوز داشت پاي تلفن حرف مي زد ... بايد عادت مي کردم ... به تحمل کردن نورا ... به نظرم بچه ها فقط از دور دوست داشتي بودن و مراقبت ازشون چيزي بود که حتي فکرش، من رو به وحشت مي انداخت ... اما نه اينقدر ... ولی ماجراي نورا فرق داشت ... هر بار که سمتم مي اومد ... هر بار که چشمم بهش مي افتاد ... و هر بار که حرف مي زد ... تمام لحظات اون شب زنده مي شد ... دوباره حس سرماي اسلحه بين انگشت هام زنده می شد ... و وحشتي که تا پايان عمر در کنار من باقي خواهد موند .. .... ✍️نویسنده: 🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤 @tobe94