Pov: تو گروه دوستانشون عضو نیستی، خیلی از چیزای مهم رو درباره خودشون بهت نمیگن، بهت تا قبل زمان نیازشون پیام نمیدن، تهشم انتظار دارن باور کنی دوستشونی
دیگه عادت کردم، نمیتونی با حرفات بهم احساس ناکافی بودن بدی(قبلا تو این کار موفق بودی)
خستم، از این زندگی که همه ازم یه انتظاری دارن خستم. تموم فکر و ذکرم شده اینکه نکنه فلانی ناراحت شه چون اون کارو انجام ندادم؟ دلم میخواد یبارم شده تو روابطم با آدما، اونی که از بقیه انتظار داره من باشم. دلم میخواد یبارم شده برام مهم نباشه طرف مقابلم ناراحته یا خوشحال. دلم میخواد بدون نشخوار ذهنی برای راحتی خودم برنامه بریزم.
خستم از اینکه لطفام شده وظیفه، که هرکسی بدون ذرهای فکر کردن فکر میکنه میتونه بهم دستور بده و منم بگم چشم.
خستم و این من نیستم که این خستگی رو جار میزنه، بلکه این صدای غرورمه. اونهکه داره داد میزنه و کمک میخواد. کاش میتونستم کمکش کنم، کاش میشد بزنم تو دهن تموم اون آدمایی که انتظار بیخود دارن و بگم یبارم خودت کاراتو انجام بده، یبارم خودت تلاش کن، من دیگه نمیتونم.
اما در نهایت نمیشه، چون فقط غرورم نیست که خستست، تموم اندام ها و جوارح بدنم دارن خستگی رو فریاد میزنن و انگار خوششون میاد که این فشارای روانی بیشتر شه چون باعث میشه صبرشون زودتر تموم شه، درواقع یعنی این زندگی زودتر تموم شه.
هدایت شده از حرف های مخفیِ "من"
همیشه دیگران سعی دارن بهم اینو بفهمونن که باید درکشون کنم، ولی آیا خودشون یک بار خواستن منو درک کنن؟
"تُهے"
همیشه دیگران سعی دارن بهم اینو بفهمونن که باید درکشون کنم، ولی آیا خودشون یک بار خواستن منو درک کنن؟
اگه تو میخوای مجبورشون میکنم تا درکت کنن