🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۱۰
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده خندق
از پد اردنی که گذشتیم، بهرام درود برای آوردن گلوله خمپاره به چراغچی بر می گشت. او را که دیدم خوشحال شدم. احمد اقلیمی کیش و سید اصلان عادلی نسب همراهش بودند. برای لحظاتی بهرام در کانال کناری ام پناه گرفت و هم صحبتم شد. کمبود مهمات کلافه اش کرده بود برای گلوله خمپاره اندازهای ۶۰ و ۸۱ میلی متری به چراغچی بر می گشت. مینی کاتیوشایی که دژ سلمان مستقر بود، گلوله نداشت. بچه های ادوات در جاده ی خندق آتشبارهایشان را مستقر کرده بودند؛ یعنی عرض ده متر. دشمن در زمینی به عرض حداقل پنجاه کیلومتر ادوات و توپخانه اش را مستقر کرده بود. میزان آتش ما در مقابل دشمن، مثل مقایسه یک قایق در برابر یک ناو جنگی هواپیمابر بود. مقدار مهمات بچه های ادوات و توپخانه همان مقدار بار مبنا بود؛ یعنی استفاده برای شرایط عادی. برای تقویت بار مبنا با وجود آماده باش چند روز گذشته با مشکل مواجه بودیم. بهرام خیلی تشنه بود. از درگیری پد بیت اللهی برایم گفت، سرو صورتش خاکی و شانه اش خونی بود. نمی دانم ترکش خورده بود و یا شهیدی را کول کرده بود. به بهرام گفتم:
- مهمات جلو نیست؟
- لندکروز حامل مهمات رو زدن.
- با مهماتش؟
- آره، بدشانسی آوردیم.
. - بهرام! اگه مجروح شدم، حضرت عباسی ببرم عقب، نذار اسیر بشم
- خودمو کی ببره عقب؟
وقتی دولا دولا به سمت پد اردنی می رفت، بهش گفتم
- بهرام! پیران مستوفی زاده رو ندیدی؟
- شهيد شدا
پیران از کسانی بود که باید میرفت. فردی که بعد از بهرام به عقب بر می گشت، بهم گفت: فقط میدونم صبح زود بچه های گردان حضرت رسول(ص) تو پد خاکش کردن. با خودم گفتم چرا جنازه او را خاک کردند. یعنی قرار است جزیره مجنون قبرستان شان شود. فهمیدم آنهایی که جنازه پیران را خاک کردند، می دانستند امکان بردن هیچ جنازه ای به پشت خط وجود ندارد. وقتی خاطراتش برایم مرور می شد، بغضی گلویم را فشرد و اشکم در آمد. دلم برای خدیجه یک ساله اش، ياسر سه ساله اش و اعظم شش ساله اش میسوخت. پیران سرپرستی فرزندان برادر شهیدش را هم بر عهده داشت. از امروز فرزندان او و برادرش مثل خیلی از فرزندان قهرمانان جنگ یتیم می شدند.
بهرام که برای آوردن مهمات به پد پشتی رفته بود، زیر آتش شدید دشمن برگشت. حین برگشتن، احمد و سید اصلان که کمکی اش بودند، شهید شده بودند. گلوله توپ درست کنارشان خورد و هر دو نفرشان شهید شدند. بهرام با کمک دو بسیجی دیگر مهماتها را جلو برد. او مسئول آتشبارهای پد بیت اللهی بود. خمپاره اندازهای آن پد بدون گلوله بودند. صبح زود زمانی که سید علی محمد بزرگواری به بچه های ادوات گفته بود؛ چرا این مینی کاتیوشاها و خمپاره اندازها روی دشمن آتش نمی ریزند؟ بچه های ادوات با طعنه گفته بودند: آقا سید! گلوله نیست، مگه به جای گلوله نی توش بریزیم!؟
به همراه بچه ها به طرف سنگر بزرگی که در صد متری روبه رویمان قرار داشت، دویدیم. رکنی با صدای بلند می گفت مواظب پشت سرمان باشیم، حواسمان به نیزارهای کناری باشد و از پشت سر غافلگیر نشویم. تصورم این بود که یگان های دیگر کمکمان بیایند.
باورم نمی شد تنها بمانیم. فکر نمی کردم سرنوشت جزیره ی مجنون این گونه رقم بخورد. امروز هیچ کس نتوانست به کمک مان بیاید؛ حتی دو گردان لشکر ۸ نجف
که قرار بود کمکی مان باشند. آتشبارهای واحد پدافند و ادوات بدون گلوله بودند. تنها بودیم. نه نیروی کمکی، نه زرهی، نه آتش تهیه ای، بدون عقبه، آب و غذا و ... امروز فقط ایمان و اراده بچه ها می جنگید. بچه ها در استفاده از مهمات شان با تدبیر و قناعت عمل می کردند. چون مهمات مان کم بود، به جای رگبار از تک تیر استفاده می کردیم، به جز تیربارچی ها که یکریز می زدند.
با این که آقا محسن به فرماندهی تیپ دستور عقب نشینی داده بود، بچه ها ترجیح دادند بمانند و مردانه مقاومت کنند. هیچ کس حاضر نبود برگردد عقب، حتى محمدحسین حقجو. محمدحسین معلم و اهل سرفاریاب کهگیلویه بود. پنج دختر داشت. زهره فرزند ششم او پنج ماه بعد از شهادت پدر به دنیا آمد. از کردستان او را می شناختم. در چراغچی عبدالرضا دیرباز هم محلی اش، از او خواهش کرد در چراغچی بماند و جلو نیاید. اصرار عبدالرضا به خاطر دخترهایش بود. دیرباز تا قبل از این که شهید شود، زیاد تقلا کرد، حق جو جلو نرود. حق جو به عبدالرضا گفت: عبدالرضا گویا فراموش کرده ای که کرامت الله پسرعمویت در عملیات بدر توی همین منطقه شهید شد.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
✨ ادامه در قسمت بعد...
🌹کانال طلاب بصیر
@tolabebasir
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۱۱
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده خندق
وقتی توی کانال پناه گرفته بودیم، حقجو که معلم شجاع و نترسی بود، بهمان گفت: می دونم چرا شما دلتون نمیخواد من برم جلو، نمیخواد نگران دخترای من باشید، دخترامو به فاطمه زهرا سپرده ام. امروز بعضی شهدا وضعیت خانوادگی خاصی داشتند. شهیدجعفر الوندنژاد تک فرزند بود. شهید محمدحسین حق جو پنج دختر داشت. یکی از بچه ها هم پدر و هم مادرش در قید حیات نبودند. شهید اکبر آخش فقط بیست روز می شد که ازدواج کرده بود. شهید حنیفه خلیلی شاد که در دو سالگی پدر و در چهار سالگی مادرش را از دست داده بود، هجده روز قبل تنها فرزندش به دنیا آمده بود. خانمش به او نوشته بود حالا که پدر شده ای بیا مرخصی بچه ات را ببین. در نامه ای به همسرش نوشته بود: من برنمی گردم، اگر برگشتم خانه، بچه ام را که ببینم، دلبسته اش میشوم، این جا می مانم تا این که امام حسین (ع) را زیارت کنم و به شهادت برسم. شهید امرالله جوادی که یک سال از من کوچک تر بود، دومین شهید خانواده بود. شهید عبدالرضا دیرباز قرار بود این بار که برگردد ازدواج کند، به او قول داده بودم در عروسی اش شرکت کنم. شهیدان سید بهمن خشاوه و هدایت الله رکنی چند ماه بعد از شهادت شان، اولین فرزندشان به دنیا آمد. شهید صفرعلى الگامه به خانواده اش گفته بود من روز چهارم تیرماه تسویه حساب می کنم و پنجم می آیم. الگامه روز چهارم با این دنیا تسویه حساب کرد، آسمانی شد و روز پنجم تیرماه در حالی که سه دختر و سه پسرش چشم انتظارش بودند، همان طوری که قول داده بود، به شهر برگشت و بر روی دستان مردم تشییع شد. در بین اسرای پد خندق وقتی خبر مفقودشدن محمد افشین به عمه اش رسید همان لحظه، سکته کرد و از دنیا رفت.
حق جو قبل از شهادتش به بچه ها از اهمیت حفظ جزایر مجنون صحبت می کرد. این جزایر امانتی است که با خون شهید همت و باکری به دست ما رسیده . وای به حال اون بسیجی که امروز کوتاهی کنه .
وقتی ترکش های دشمن بر بدن حق جو جای گرفت و لحظات جان دادنش فرارسید، با صدایی که به زور از حنجره اش بیرون می آمد، خطاب به من و کسانی که اطرافش بودیم، گفت: گر مرد رهی میان خون باید رفت / از پای فتاده سرنگون باید رفت .
بچه ها جنازه حق جو را آوردند توی کانال. مظلومیت خاصی داشت. دو، سه نفر از بچه ها سعی کردند با قایقی که در آبراه کناری بود، جنازهها را به عقب ببرند. چند صد متر عقب تر آبراه دست دشمن بود. سمت راست جاده، آبراه شعبان و پاسگاه شهید خاکسار سقوط کرده بود. طبرسی که نقطه روبه روی بیت اللهی و پشت بریدگی بود هم دست دشمن بود.
چنان آتش شدید بود، زمانی که عبدالعلی علیزاده و عبدالرحمن برهمن جنازه شهید فتاح عباسی را داخل کانال می کشاندند، با انفجار خمپاره ای نقش زمین شدند. عبدالعلی و عبدالرحمن جنازه مطهرشان کنار شهید فتاح عباسی به زمین افتاد. صحنه ی دلخراشی بود.
دولا دولا از توی کانال کم عمق سمت چپ جاده داشتیم جلو میرفتیم که با انفجار خمپاره ای نقش زمین شدم. نفهمیدم چه شد. دو، سه نفر از بچه ها با همان انفجار شهید شدند، از جمله شهید هومان عباسيان. اول نفهمیدم مجروح شده ام. احساس کردم قسمت جلوی ران پای چپم داغ و خیس شده. ترکش خورده بودم. ترکش قسمتی از گوشت رانم را برده بود. خونریزی ام شدید بود. صفرعلی کردلو با چفیه اش پایم را بست. با وجود درد و جراحت شدید برای راه رفتن مشکلی نداشتم. ترکش گودی ای به اندازه کف دستم ایجاد کرده بود. به خاطر قطع شدن رگها و مویرگهایم، پایم حس نداشت. توان حرکت داشتم و قدرت جسمی ام خوب بود.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
✨ ادامه در قسمت بعد
🌹کانال طلاب بصیر
@tolabebasir
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۱۲
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده خندق
بچه ها در نقاط مختلف جاده در سنگرها جاگیر شده بودند. گلولهای به دست عبدالرضا دیرباز اصابت کرده بود؛ دیگر دستش قدرت حمل تیربار گرینفاش را نداشت. اسلحه کلاش ام را با تیربارش عوض کردم.
هدایت الله مدام به این طرف و آن طرف میدوید و حواسش به جاده، عراقی های داخل نیزار و بچه ها بود. با شهادت هر یک از بچه ها سعی می کرد، به بقیه روحیه بدهد. خود هدایت الله از کتف ترکش خورده بود و پیراهنش خونی بود. تعدادمان که کمتر شد، وضعیت بحرانی تر شد. هیچ کس نمی توانست از پشت به کمک مان بیاید.
عراقی ها برای بار دوم چراغچی را گرفتند. این بار با تمام قدرت حمله کردند. تعداد ما در برابر دشمن خیلی کم بود. مثل این که یک گردان بخواهد مقابل یک لشکر بجنگد. هدایت الله به بچه هایی که با چنگ و دندان جلوی رخنه عراقی ها را گرفته بودند، گفت: منتظر دستور کسی نمونید. هرکس خودش فرماندهی خودشه، هر جوری میدونید بهتره بجنگید. مهم اینه این جاده حفظ بشه! .
سیدمحمدعلی غلامی که طلبه بود، هم آر پی جی میزد و هم به وظیفه طلبگی اش عمل می کرد. اهل روستای بیدک از توابع باشت بود. به اتفاق ده، پانزده طلبه از حوزه علمیه منصوریای شیراز به جبهه آمده بودند. در اوج درگیری با شور و حرارت خاصی رجز می خواند: ... بچه ها این جا ایمان و اراده میجنگه نه این تکه آهنی که دستمونه. لحن صدای او دلنشین و حماسی بود. وقتی با صدای بلند گفت: والله ان قطعتم یمینی/ انی أحامی ابدة عن دینی. واقعه ی کربلا و هر آنچه در آن سرزمین رخ داده بود، برای انسان تداعی می شد.
هدایت الله که ذکر نامش حضور برادر شهیدم سیدهدایت الله را تجسم می کرد، گفت: هیچ کدوممون زنده برنمیگردیم. جزیره جنوبی و جاده سیدالشهدا دست دشمنه، ما تو محاصره ایم؛ با شهید میشیم، یا اسیر، حالا که قراره سرنوشتمون این باشه، به دشمن رحم نکنید، انتقام بچه ها رو بگیرید، اونا همه رو شهید کردن، تیرهاتون رو الکی هدر ندید. درسته ما امروز خیلی تنهاییم، اما خدا که با ماست.
ساعت حدود ده و نیم بود. هدایت الله در حال شلیک آرپی جی به قایق عراقی ها تیر خورد. هنوز صفرعلی کردلو زنده بود. ساعتی قبل که مجروح شدم، خودش زخم پایم را بسته بود. امکان انتقال هیچ شهید و مجروحی به عقب وجود نداشت. هیچ نیروی امدادگری در جاده نبود. اگر امدادگری در جاده بود، ترجیح میداد به جای برانکاردش اسلحه به زمین افتاده شهدا را بردارد و بجنگد.
دلم برای صفرعلی کردلو که دوست و همشهری ام بود، میسوخت. جراحتش زیاد بود. نمی دانستم چه کارش کنم. هنوز نفس میکشید. او را توی کانال کنار جاده کشاندیم. فکر این که عراقی ها صفرعلی را با آن بدن مجروح به اسارت ببرند، با تیر خلاص بزنند، عذابم میداد. با خودم گفتم اگر دشمن اسیرش کند، او را خواهند گشت. از شکم و سینهاش خون میریخت. با سالار شفیع نژاد چند دقیقه ای کنارش بودم. پسر عمویش علی محمد کردلو که فرمانده یکی از دسته های گردان ویژه ی شهدا بود، در پد جلویی بود. پیراهنش را پاره کردم زخمهایش را ببندم که گفت: یکی منو تیر خلاص بزنه، نمیخوام اسیر عراقی ها بشم، معطل من نشيد. اصرار نمیکرد به پشت خط اعزامش کنند، می دانست هیچ کس به عقب بر نمی گردد.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
✨ ادامه در قسمت بعد
🌹کانال طلاب بصیر
@tolabebasir
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۱۲
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده خندق
بچه ها در نقاط مختلف جاده در سنگرها جاگیر شده بودند. گلولهای به دست عبدالرضا دیرباز اصابت کرده بود؛ دیگر دستش قدرت حمل تیربار گرینفاش را نداشت. اسلحه کلاش ام را با تیربارش عوض کردم.
هدایت الله مدام به این طرف و آن طرف میدوید و حواسش به جاده، عراقی های داخل نیزار و بچه ها بود. با شهادت هر یک از بچه ها سعی می کرد، به بقیه روحیه بدهد. خود هدایت الله از کتف ترکش خورده بود و پیراهنش خونی بود. تعدادمان که کمتر شد، وضعیت بحرانی تر شد. هیچ کس نمی توانست از پشت به کمک مان بیاید.
عراقی ها برای بار دوم چراغچی را گرفتند. این بار با تمام قدرت حمله کردند. تعداد ما در برابر دشمن خیلی کم بود. مثل این که یک گردان بخواهد مقابل یک لشکر بجنگد. هدایت الله به بچه هایی که با چنگ و دندان جلوی رخنه عراقی ها را گرفته بودند، گفت: منتظر دستور کسی نمونید. هرکس خودش فرماندهی خودشه، هر جوری میدونید بهتره بجنگید. مهم اینه این جاده حفظ بشه! .
سیدمحمدعلی غلامی که طلبه بود، هم آر پی جی میزد و هم به وظیفه طلبگی اش عمل می کرد. اهل روستای بیدک از توابع باشت بود. به اتفاق ده، پانزده طلبه از حوزه علمیه منصوریای شیراز به جبهه آمده بودند. در اوج درگیری با شور و حرارت خاصی رجز می خواند: ... بچه ها این جا ایمان و اراده میجنگه نه این تکه آهنی که دستمونه. لحن صدای او دلنشین و حماسی بود. وقتی با صدای بلند گفت: والله ان قطعتم یمینی/ انی أحامی ابدة عن دینی. واقعه ی کربلا و هر آنچه در آن سرزمین رخ داده بود، برای انسان تداعی می شد.
هدایت الله که ذکر نامش حضور برادر شهیدم سیدهدایت الله را تجسم می کرد، گفت: هیچ کدوممون زنده برنمیگردیم. جزیره جنوبی و جاده سیدالشهدا دست دشمنه، ما تو محاصره ایم؛ با شهید میشیم، یا اسیر، حالا که قراره سرنوشتمون این باشه، به دشمن رحم نکنید، انتقام بچه ها رو بگیرید، اونا همه رو شهید کردن، تیرهاتون رو الکی هدر ندید. درسته ما امروز خیلی تنهاییم، اما خدا که با ماست.
ساعت حدود ده و نیم بود. هدایت الله در حال شلیک آرپی جی به قایق عراقی ها تیر خورد. هنوز صفرعلی کردلو زنده بود. ساعتی قبل که مجروح شدم، خودش زخم پایم را بسته بود. امکان انتقال هیچ شهید و مجروحی به عقب وجود نداشت. هیچ نیروی امدادگری در جاده نبود. اگر امدادگری در جاده بود، ترجیح میداد به جای برانکاردش اسلحه به زمین افتاده شهدا را بردارد و بجنگد.
دلم برای صفرعلی کردلو که دوست و همشهری ام بود، میسوخت. جراحتش زیاد بود. نمی دانستم چه کارش کنم. هنوز نفس میکشید. او را توی کانال کنار جاده کشاندیم. فکر این که عراقی ها صفرعلی را با آن بدن مجروح به اسارت ببرند، با تیر خلاص بزنند، عذابم میداد. با خودم گفتم اگر دشمن اسیرش کند، او را خواهند گشت. از شکم و سینهاش خون میریخت. با سالار شفیع نژاد چند دقیقه ای کنارش بودم. پسر عمویش علی محمد کردلو که فرمانده یکی از دسته های گردان ویژه ی شهدا بود، در پد جلویی بود. پیراهنش را پاره کردم زخمهایش را ببندم که گفت: یکی منو تیر خلاص بزنه، نمیخوام اسیر عراقی ها بشم، معطل من نشيد. اصرار نمیکرد به پشت خط اعزامش کنند، می دانست هیچ کس به عقب بر نمی گردد.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
✨ ادامه در قسمت بعد
🌹کانال طلاب بصیر
@tolabebasir
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۱۳
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده خندق
خاطرات زمستان سال قبل که با او همسفر بودم، در ذهنم مرور می شد. دژبانی پادگان شهید غلامی، ترمینال چهارشیر، ساندویچ و سفر به گچساران. وقتی میدیدم کردلو با بدن مجروح کنار جاده به زمین افتاده و نمی توانم برایش کاری کنم، عذاب می کشیدم.
صفر نیکدارشد یکی از بچه های گردان ویژى شهدا سعی داشت، او را ببرد عقب، نمی توانست. نیکدارشد و سه، چهار رزمنده دیگر با تیربار گرینف مواظب آبراه های کناری بودند. تا همراهانش شهید نشده بودند و او مجروح نشده بود، از قسمت آبراه های خین و شعبان در امان بودیم. نیکدارشد برادر شهید و از افرادی بود که از جاده خندق زنده برگشت.
از کردلو جدا شدم. بیشتر همراهانم شهید شدده بودند. هر کس بر اساس تدبیر و تشخیص خودش می جنگید. احساس درونی ام می گفت: برگشتن نامردی است. می دانستیم با این تعداد اندک نمی توانیم جاده خندق را از نفوذ عراقی ها حفظ کنیم. دوشیکایی در ضلع راست میدان طبرسی آبهای سمت شط على و آبراه شعبان را پوشش می داد. طبرسی که سقوط کرد، عراقی ها دوشیکا را به سمت چپ جاده آوردند و آبراه و کسانی را که از جاده عبور می کردند زیر آتش گرفتند
هرکس سعی داشت به تکلیفش عمل کند. امروز در این جاده بچه ها ترجیح دادند، مردانه بمانند و بجنگند، اما شاهد از دست دادن جزیره نباشند. جزیره مجنون با تجسم شهدا و رشادت های بچه ها در عملیات خیبر و بدر انسان را به ماندن وا می داشت. اگر بر می گشتم، نمی دانم با عذاب وجدان چه می کردم. برای آوردن مهمات به سنگری که صد متری پشت سرم بود، برگشتم؛ کنار صفرعلی که نشستم، شهید شده بود. چقدر سبکبال و با آرامش توی کانال دراز کشیده بود. انگار به خواب عمیقی فرو رفته بود و قرار بود ساعاتی بعد بیدار شود. خشاب کلاش اش را برای استفاده در آوردم، اسلحه اش را توی آب جزیره پرت کردم و از او جدا شدم.
در تمام نقاط جاده بچه ها به صورت پراکنده با عراقی ها درگیر بودند. از لابه لای نیزارها به قایق هایی که از آبراه کناری مان رد میشدند، دید داشتیم، از سمت جزیره جنوبی می آمدند. می خواستند ما را از پشت قیچی کنند و کارمان را یکسره کنند. بچه ها با آر پی جی سه قایق شان را زدند. بعضی از قایق هایشان پشت سرمان نیرو پیاده می کردند. بچه ها حاضر نبودند خودشان را به آب بزنند و برگردند.
یکی از بچه ها که بعدها فهمیدم محمد اسلام پناه نام دارد، سینه و صورتش بر اثر اصابت ترکش خمپاره آبکش شده بود. استخوانهای دست راستش از آرنج خرد شده بود و از تشنگی و ضعفہ نای حرف زدن نداشت سخت جان داد! وقتی زخم هایش را بستیم، گفت: جان ما فدای یه تار موی امام! تا لحظه ای که جان داد، قرآن می خواند.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
✨ ادامه در قسمت بعد
🌹کانال طلاب بصیر
@tolabebasir
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۱۴
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده خندق
حدود ساعت یازده بود. با پد بیت اللهی دویست متری فاصله داشت. درگیری شدت گرفته بود. پشت سرمان تعدادی از بچه ها تن به تن عراقی ها می جنگیدند. دشمن برای تصرف جاده کوتاه نمی آمد. تلاششان برای تصرف بخشی از جاده برای محاصره بچه های پد بیت اللهی ناکام بود. اگر ما را از سر راهشان بر می داشتند، گروهان امام حسن مجتبی (ع) کارش تمام بود. می دانستیم در این جنگ نابرابر نمی توانیم زیاد مقاومت کنیم. برای نجات بچه های پد خندق امیدمان ناامید شده بود.
چون تعدادمان کم بود، ترجیح دادیم بخشی از جاده را رها کرده، به هم نزدیک تر شویم و در قالب دو گروه در دو نقطه نزدیک به هم مقاومت کنیم. ما گروه جلویی بودیم. عراقی ها تیربارهایشان یکریز روی جاده کار می کرد. تنها جان پناه ما کانال کنار جاده بود. شک نداشتم کارمان تمام است. بین شهادت و اسارت باید یکی را انتخاب می کردیم؛ نسبت به اسارت احساس بدی داشتم. همیشه در جنگ آرزو می کردم تقدیرم به اسارت ختم نشود.
از آن جمع حدود هشتاد نفری فقط ده، دوازده نفرمان زنده بودیم. سالار شفیع نژاد، محمدعلی غلامی، غلام قاسم زاده، جمشید کرم زاده و چند بسیجی ناشناخته دیگر. سه، چهار نفر از بچه ها حدود صد متر جلوتر در سنگر تیربار مانع پیشروی دشمن بودند. سنگر تیربار جلویی قلعه مانند بود. توی آن سنگر خوب می شد استقامت کرد و زنده ماند.
سنگر تیربار را جوری ساخته بودند که به آبراه خین در سمت چپ مان اشراف داشت. همان آبراهی که بیشترین عبور و مرور قایق های دشمن از آن صورت می گرفت.
بچه ها برای این که به دو طرف آبراهی که در امتداد جاده بود، اشراف داشته باشند، نیها را خوابانده بودند و میان نیهای کنار جاده سنگر گرفته و هر نفر مواظب یک طرف آبراه بود. آبراه خین از قسمت جزیره مجنون شمالی به جاده خندق منتهی می شد.
سه نفر از بچه ها در سنگر تیربار با قناسه هدف قرار گرفتند. جنازه هایشان کنار سنگر به زمین افتاد. یکی از آنها خداخواست جباری دوست سالار شفیع نژاد بود.
باور نمی کردم جاده خندق سقوط کند. احساس می کردم روح شهدای عملیات بدر و خیبر شاهد و ناظر مقاومت امروز است. نمی توانستم به خودم بقبولانم جاده خندق سقوط کند. فکر کردن به سرنوشت جزیره مجنون عذابم میداد. برای بچه ها انجام تکلیف مهم بود. توی کانال برای لحظه ای دور هم نشستیم که در لحظات آخر چه کنیم؟ نظر بچه ها بر ماندن بود. هم پیمان شدیم تا گلوله آخر بایستیم؛ حتی اگر مقاومت مان تأثیری در حفظ جاده خندق نداشته باشد.
این که چرا کسی به کمک مان نیامد، چرا جنازه های شهدا در دست دشمن ماند و خیلی چراهای دیگر، سؤالاتی بود که فکر و ذهنم را مشغول کرده بود و جوابش را نمی دانستم.
حدود ساعت یازده و نیم بود. مهمات مان رو به اتمام بود. از چراغچی تا سه راه محور در تصرف دشمن بود. از پشت سر، روبه رو و حتی نیزارهای اطراف جاده به ما شلیک می شد. تنها بیسیمچی گردان که لحظه به لحظه همراهمان بود، با عقبه در تماس بود. فرماندهان به ما روحیه می دادند. مرتب از پشت بی سیم وقایع عاشورا و آنچه در کربلا گذشته بود، تکرار می شد. ناراحت بودند که کاری از شان برنمی آید. بیسیمچی مان که مرتب پیام فرماندهان را می رساند، گفت: میگن با تمام توان یکی دو ساعت دیگه هم مقاومت کنید، تا کار انهدام ادوات جنگی و برش جاده تمام شود.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
✨ ادامه در قسمت بعد
🌹کانال طلاب بصیر
@tolabebasir
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۱۵
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده خندق
قرار بود واحد مهندسی رزمی با بیل مکانیکی ولودر جاده حنظله را که از میدان امام رضا (ع) شروع می شد و تا عقبه شط علی و منطقه هورالعظیم امتداد پیدا می کرد، برش دهد. می خواستند در صورت تصرف جاده خندق، دشمن نتواند وارد جاده ای شود که به منطقه ی هورالعظیم وصل می شد. مثل کاری که چند شب قبل بچه های تخریب، پشت پد خندق انجام دادند. بچه های تخریب با یک تن مواد منفجره و پودر آذر پشت پد خندق، برش بزرگی ایجاد کرده بودند؛ با این کار بین پد خندق و بیت اللهی کانالی به طول دویست متر ایجاد شد، درون این کانال را آب گرفته بود و آب از شط علی به درون جزیره ی مجنون می ریخت. هرچند این برش بچه های پد خندق را در محاصرهی کامل قرار داد و هیچ کس نتوانست از پشت پد به کمک بچه ها برود و یا از پد خارج شود.
واحدهای توپخانه و ادوات هیچ گلوله ای نداشتند بچه ها را پشتیبانی کنند. تا ساعتی قبل، ادوات بعضی از یگان های سپاه ششم که در پد یک در ضلع غربی جزیره ی شمالی مستقر بودند، خوب روی دشمن آتش می ریختند. بعدها فهمیدم بعد از اتمام مهمات، بچه ها خمپاره اندازها و توپ های دور برد را برای این که دست دشمن نیفتند، از بین برده اند.
در جنگ بنا به دستور فرماندهان در جاهایی که امکان انتقال ادوات سبک و سنگین به عقب وجود نداشت، باید منهدم می شدند تا دست دشمن نیفتند. خیلی از ادوات و تجهیزاتی که آن روز در جاده خندق منهدم شدند، غنیمتی بود.
در لحظات آخر بی سیمچی مان شهید شد. دیگر هیچ کس فرصت نداشت پای بی سیم بنشیند و با عقبه حرف بزند. ارتباط با عقبه دردی را دوا نمی کرد. هرکس خودش بود و توانایی های فردی اش. در میان ذرات معلق خاک و دودی که کم رنگ تر می شد، جسد مطهر شهدا به زمین افتاده بود. عراقی ها بین ما و گروهان امام حسن مجتبی (ع) نفوذ کردند.
سیدمحمدعلی غلامی مجروح شده بود. غلام قاسم زاده هم سمت راست جاده تیر خورد و شهید شد. خون زیادی از سید محمدعلی می رفت. به زمین که افتاد سعی کرد خودش را به کانال کنار جاده برساند. صدای ویراز گلوله ها از همه جای جاده به گوش می رسید. محمدعلی با سختی خودش را به شانه جاده رساند. سر و صورتش خاکی و خون آلود بود. ترکشی به گونه چپش خورده بود و صورت و چشمش پر از خون بود. زیر لب قرآن می خواند. در سال های جنگ کمتر شهیدی را دیدم که آخرین لحظاتش را بدون نام ائمه گذرانده باشد. نمی دانستم برای سیدمحمدعلی چه کار کنم. از تشنگی رمق نداشت. دراز نمی کشید. گفتم:
- سید! دراز بکش، خیلی خونریزی داری!
۔ طوریم نیست، این جوری راحت ترم.
- خونریزیت بیشتر میشه.
- نشسته بهتره.
- دراز بکش تا یه چیزی پیدا کنم و زخم هاتو باهاش ببندم.
- چیزی نمیخوام؛ اون کوله پشتی رو بذار زیر سرم.
او در حالی که از سینه و سرش خون می ریخت حاضر نبود دراز بکشد. صدای عراقی ها شنیده می شد. نمی توانستم از او جدا شوم. برای این که زخم هایش را ببندم، اجازه نداد پیراهنش را پاره کنم. نگاهم به چهره اش بود که با آرامش خاصی گفت: السلام علیک یا اباعبدالله الحسین و على الأرواح التي حلت بفنائک علیک منی سلام الله أبدا ما بقيت و بقي الليل والنهار ولا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم السلام على الحسين و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسين.
اشک و خونابه از چشمانش سرازیر شد. دو دستش را پشت سرش روی زمین قرار داده بود تا تکیه گاهش باشد. نمی دانم چرا می خواست نشسته باشد. شاید این طلبهی اهل دل می خواست وقتی به آقا امام حسین (ع) عرض ارادت می کند، ادب و حرمت را نگه داشته و نشسته به آقا سلام کند.
از رنگ و رویش پیدا بود زنده نمی ماند. آخرین دعای او هیچ وقت فراموشم نمی شود: اللهم الرزقنی شفاعة الحسين يوم الورود.
در لحظات آخر، با کلاه آهنی از آبراه کناری ام برایش آب آوردم؛ آب نخورد. حتی حاضر نشد لبهایش خیس شود. نمیدانم، فکر می کنم می خواست، تشنه شهید شود. سرانجام سید تشنه شهید شد
صدای هلهله و شادی عراقی ها به گوش می رسید. آنها از سمت چپ ما در جزیره مجنون شمالی و جنوبی خیبر و از پشت سرمان در امتداد جاده خندق پیشروی کرده بودند.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
✨ ادامه در قسمت بعد........
🌹کانال طلاب بصیر
@tolabebasir
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۱۶
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده خندق
آفتاب سوزان تیرماه بر جنازه شهدا می تابید. گرما امان مان را بریده بود. جنازه یکی از شهدا از پشت روی نیزارها افتاده بود. از سینه به پایین اش درون آب و سر و سینه اش روی نیها بود. تا زنده بود، نیها را چنگ میزد که غرق نشود. او را بیرون کشیدیم و کنار شهید غلامی قرار دادیم.
دشمن سعی داشت جلو بیاید. دیگر صدای تیراندازی بچه های پد بیت اللهی شنیده نمی شد، اما صدای تیراندازی بچه های پد خندق هنوز به گوش می رسید. گویا هنوز نتوانسته بودند مقاومت بچه های پد خندق را بشکنند.
عراقی ها هر لحظه نزدیک تر می شدند. فاصله ما با دشمن کمتر از سی متر بود. دو نفرشان که پرچم عراق دست شان بود، جلوتر از بقیه حرکت می کردند. آنها پرچم عراق را در قسمت های مختلف جاده که ارتفاع بیشتری از زمین داشت، نصب می کردند.
پنج نفر بودیم. من، سالار شفیع نژاد، جمشید کرم زاده و سه بسیجی دیگر. ساعتم را که نگاه کردم، یک ربع به دوازده بود. هیچ نیرویی سمت راست جاده پر نمی زد. قرار شد دو نفرمان سمت راست جاده برویم و سه نفر دیگر سمت چپ جاده باشند. به تعداد شهدای کنار جاده، اسلحه به زمین افتاده بود. خیلی از تلاش های بدون خشاب، تیربار گرینف های بدون تیر و آربی جیهای بدون گلوله را درون آب های جزیره انداختیم. نوار تیرباری که روی تیربار گرینف یکی از شهدا سمت راست جاده بود، حدود یک متری طول داشت.
عراقی ها از روبه روی سنگر، جرأت نداشتند جلو بیایند. چند راه بیشتر پیش رویمان نبود. یا باید دست روی دست می گذاشتیم، تا عراقیها جلو بیایند و اسیرمان کنند؛ یا در دو طرف جاده با همان مقدار گلوله ای که داشتیم می جنگیدیم و یا خودمان را درون آب های کنار جاده انداخته و شانس مان را برای زنده ماندن امتحان می کردیم. بعد از تصرف جزیره مجنون دیگر زنده ماندن ارزشی نداشت. با چه دلی می توانستیم برگردیم. همه آنهایی که شهید شدند می توانستند برگردند و زندگی خوبی داشته باشند.
دشمن در کانال روبه رو دنبال فرصتی بود تا سنگر ما را تصرف کند در قسمت راست جاده راحت تر می شد به عراقی ها که از کانال روبه رو جلو می آمدند، تیراندازی کرد. سالار آخرین گلوله هایش را شلیک کرد.
سه بسیجی ناشناخته ی دیگر حدود بیست متر عقب تر با دشمن درگیر بودند. یکی از آنها خدارحم رضوی بود. امکان استفاده از سنگر تیربار برایمان وجود نداشت. قناسه چیها و تک تیراندازهای دشمن مجال هر حرکتی را از تیربارچی داخل سنگر گرفته بودند. از راست جاده برای تیراندازی قدرت مانور بیشتری داشتیم. به سالار گفتم:
- میرم اون ور جاده، از تو کانال منو نزنن، مواظبم باش!
- تو جاده می زننت!
- از سنگر بلند نشو، بین سنگر و نی ها تیراندازی کن قناسه چی هاشون میزنت!
برای این که به راست جاده بروم، چند متری سینه خیز رفتم، میخواستم خودم را به تیربار گرینف برسانم و همان سمت راست جاده سنگر بگیرم.
دشمن از کنار نیزارها و کانال روبه رویم هر جنبنده ای را هدف قرار می داد. به وسط جاده که رسیدم، بلند شدم و به طرف تیرباری که ده، دوازده متر جلوترم بود، لنگان لنگان دویدم. عراقی ها به طرفم تیراندازی کردند. وقتی به طرف تیربار میدویدم، سالار از کنار نیها به عراقی ها که توی کانال بودند، تیر اندازی می کرد. در یک لحظه، احساس کردم از سمت راست بدنم کوتاه تر شده ام. به زمین افتادم. نگاه کردم ببینم چه شده. از اتفاقی که برایم افتاده بود، شوکه شدم. استخوان ساق پای راستم رد شده بود. گلوله ها بالای قوزک پای راستم اصابت کرده بود. پاشنه و مفصل مچ پایم سالم بود، اما گوشت های ساق پایم تکه تکه شده بود. حدود هفت، هشت سانتی متر از بالای مفصل مچ پایم استخوان هایش خرد شده بود. پاشنه پایم از مقداری پوست و رگ آویزان بود. استخوان های ساق پایم چنان خرد شده بود که پاشنه پایم به هر طرفی می چرخید.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
✨ ادامه در قسمت بعد.....
🌹کانال طلاب بصیر
@tolabebasir
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۱۷
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده خندق
خونم بند نمی آمد. فکر می کنم وقتی به زمین افتادم، عراقی ها خیال کردند، کشته شده ام؛ به همین خاطر، کمتر به طرفم تیراندازی شد. خودم را روی زمین کشیدم و به گودال سمت چپ جاده رساندم.
سالار که تیر خوردنم را دیده بود، کمکم کرد. باورم نمی شد در چنین شرایطی پایم را از دست داده باشم. امروز بیشتر از هر زمان دیگر به پایم نیاز داشتم. در همان لحظه اول که تیر خوردم، خون از پایم فواره می زد. پوتین ام پر از خون بود. با وضعی که پیش آمده بود نمیدانستم چه کار کنم. افكار درهم و برهمی داشتم. ذهنم سراغ همه می رفت. پدرم، برادرانم، خواهرانم، رفقایم، ساکم، دوربینم و دوچرخه ام!
دلم نمی خواست بدون پا و با این وضعیت گیر دشمن بیفتم. هیچ راهی نبود بتوانم خودم را از این معرکه نجات دهم. در این فکر بودم که چند لحظه ی دیگر عراقی ها سر می رسند و با یک گلوله کارم را تمام می کنند. شهیدشدن به این شکل برایم دلچسب نبود. دلم می خواست اگر قرار بود سرنوشتم تیر خلاص باشد، کنار دیگر دوستان و همرزمانم حين مقاومت کشته شوم. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. سالار نگرانم بود. دیگر نه گلولهای باقی مانده بود و نه رمقی. سالار بهم گفت:
- چه کارت کنم، عقب که نمی تونم ببرمت!؟
- میدونم کاری ازت برنمی آد، همه جا رو عراقی ها گرفتن. به همین جوری که نمی تونم بزارمت و برم.
- الان عراقی ها سر میرسن، تو هم داری اسیر میشی.
- تو با این وضعیت، نه گلوله داری، نه سلاحی، چه به روزت می آد؟
- گلوله ندارم، جدم رو که دارم.
- وجدانم قبول نمیکنه ولت کنم.
صدای عراقی ها را از پشت سنگر میشنیدم. آنها دسته جمعی شعری عربی در وصف صدام می خواندند: بروح، بدم، نفدیک یا صدام .
نگرانی سالار را درک می کردم. حاضر بود جانش را برایم به خطر بیندازد. در آن لحظه ی بین مرگ و زندگی سرم را روی سینه اش گرفت و گریه کرد. از پایم خون زیادی رفته بود. فکر می کرد کارم تمام است. صدای هلهله و شادی عراقی ها هر لحظه بیشتر می شد. با این که بچه ها همه شهید شده بودند، عراقی ها جرأت نمی کردند جلو بیایند. شاید خیال می کردند، پشت سنگر تیربار برایشان تله گذاشته ایم. سالار چند بار بلند شد، کنار سنگر رفت، از کنار سنگر و نیها سرک کشید، برگشت و بهم گفت:.
- خیلی نزدیک شدن، پشت سنگر تو کانال پر از عراقيه!
دلم نمی خواست سالار بیش از این خودش را معطل من کند. دوست داشتم هرچه زودتر برود. کنارم که نشست، بهش گفتم:
- این جا نمون، تو را به جدم قسم زود از اینجا برو!
عراقی ها سنگر را به رگبار بستند. نارنجکهایشان پشت سنگر منفجر می شد. ده، پانزده دقیقه اول کمتر درد داشتم. لحظه ای که تیر خوردم اصلا نفهمیدم. کم کم دردم شدیدتر شد. دقایقی بعد درد تا مغز استخوانم پیش رفت. حدود ده دقیقه ای از مجروح شدنم می گذشت که دوباره به سالار اصرار کردم از آنجا برود.
سالار خودش می دانست هیچ راهی جز رفتن نداشتم. من هم راهی جز اسارت نداشتم. سالار می خواست بداند می خواهم چه کار کنم. صدای فرمانده ای که از پشت خط با بی سیم ما را صدا می زد و کسی نبود جوابش را بدهد، شنیده می شد. ربانی فرمانده گردان ویژه شهدا
بود؛ همان گردانی که من بلدچی اش بودم. بی سیم گردان ویژه شهدا در فاصله پنج متری ام به زمین افتاده بود. بعضی از صحبت های ربانی توی بی سیم در ذهنم مانده:
چرا جواب نمیدی. حرف بزن قاسم. تو جاده چی شده. قاسم، قاسم، قاسم، طالب! قاسم جان حرف بزن. بگو چی شده. شما الان کجای جاده اید؟ قاسم، قاسم، قاسم، طالب! قاسم صدای منو میشنوی؟ بعد با صدای بغض آلودی از پشت بی سیم می گفت: یعنی همه شهید شدن ... کسی صدای منو میشنوه ... خاک توی سرما که زنده ایم. برگردیم بگیم همه شهید شدند و ما زنده برگشتیم ... قاسم ..
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
✨ ادامه در قسمت بعد
🌹کانال طلاب بصیر
@tolabebasir
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۱۸
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده خندق
لحظات آخر فقط صدای گریه اش را از پشت بی سیم شنیدم و دیگر آن ارتباط یک طرفه قطع شد. این تنها صدایی بود که از عقبه شنیدم. دوست داشتم می توانستم خودم را به بی سیم برسانم و بگویم: امروز در جاده ی خندق چه شد. دلم می خواست به او بگویم بچه ها امروز مردانه ماندند و حسین وار شهید شدند. دلم می خواست در لحظات آخر، به او می گفتم هر یک از بچه ها چطوری شهید شد.
خود سالار هم می دانست هیچ راهی جز این که در انتظار آمدن عراقی ها باشم، ندارم. لحظه سختی است، انتظار آمدن دشمن! حس پروانه ای را داشتم که لابه لای تار عنکبوت ها گیر کرده و هر لحظه متظر است عنکبوت او را بخورد. سالار کتار نیزار رفت که درون آبراه کناری بپرد. با دست هایش نیها را باز می کرد، برمی گشت، نگاهم می کرد، دودل و مردد بود که بماند یا برود. این نرفتن او خیلی حرصم میداد. برایش سخت بود تنهایم بگذارد. خودش را از میان نیزارها که به درون آبراه انداخت، نفس راحتی کشیدم..
تنها نبودم. شهدا کنارم بودند. شهدایی که نشد جنازه هایشان را عقب ببرند. نمیدانم چرا با بودن کنار شهدا آن همه احساس آرامش داشتم. وقتی به اسارت فکر می کردم، با خودم می گفتم من و این شهدا با هم اسیر عراقی ها می شویم. نمی دانم این فکر از تنهایی بود، تنفر از اسارت و یا از این که بین این همه آدم چرا من باید اسیر شوم!
فکرهای عجیب و غریبی خوره جانم شده بود. درد پایم شدید شد. می خواستم پاشنه ی پایم را از پوتین دراورم، نمی توانستم. پاشنه پایم توی پوتین مانده بود. پایی که به هیچ استخوانی وصل نبود. پوتین روی پاشنه ام سنگینی می کرد؛ آنقدر که انگار یک نفر گلویم را گرفته بود و نمی گذاشت نفس بکشم. پوتینم پر از خون بود. از بند آخر پوتینم استخوان های پایم خرد شده بود. باید به خودم می قبولاندم دارم اسیر می شوم. سعی کردم همان لحظه، از تمام دلبستگی هایم دل بکنم. دل بریدن از خانواده و تعلقات دنیایی سخت بود. گویا جزو کسانی بودم که هنوز برای شهادت آماده نشده بودم. همه تعلقات و دلبستگی هایم در مقابلم رژه می رفت. از دنیا فقط یک دوچرخه
۲۸ داشتم. بعد از ماه ها که از جبهه برمیگشتم، با برادرم سید شجاع الدین که او هم یک دوچرخه ۲۶ داشت، روزهای خوبی داشتیم. دوربین عکاسی و خیلی از عکس هایی که دوستشان داشتم، مخصوصأ عکس هایی که روز قبل در سنگر اطلاعات گرفته بودم، توی سنگر بود؛ سنگری که حالا در تصرف عراقی ها بود. برای این که راحت تر جان دهم باید از دلبستگی هایم دل می کندم. از پدرم، خانواده ام، خودم، دوچرخه ام، عکس هایم، هم کلاسی هایم، کوچه و خیابان شهرم، میدان فوتبال خاکی کنار خانه، باغ انارمان و عزیز ترین دوستم حسن. به خودم تلقین کردم دیگر خانواده ام، دوستان جبهه و هم کلاسی هایم را نخواهم دید.
دانستنی هایم از کینه شان نسبت به پاسداران و بسیجیان مرا به این باور رسانده بود عراقی ها که سر برسند، با یک تیر خلاص کارم را تمام می کنند. یک نفر مرتب این جمله را درونم تکرار می کرد. برایم یقین شده بود می گشتم. این یقین قدری مرا سبک کرده بود، باور کرده بودم این طور مردن حق یک اسیر بسیجی مجروح است و من باید این طوری کشته شوم و این جور کشته شدن تقدیر من است. با این جور فکرها آماده جان دادن شدم. در نگاهم بالای سنگر و جاده بود ببینم کی سر می رسند. پاشنه پای مجروحم را در دست راستم گرفتم، با کمک دست چپم خودم را روی زمین کشیدم و از توی کانال به طرف سنگر کوچکی که ده، پانزده متری پشت سرم بود، رفتم. دستم پر از خونهای لخته شده بود. لباس هایم خون آلود و خاکی بود. از بس لباس هایم خونی بود که رنگ تیره گرفته و مثل چوب خشک شده بود. می خواستم در لحظات آخر کاری کرده باشم. در همان فاصله ده، پانزده متری که خودم را عقب می کشیدم، سعی کردم تنها اسلحه کلاش به زمین افتاده یکی از شهدا را پرت کنم داخل آبراه کناری ام!
شدت درد کلافه ام کرده بود و انتظار این که بالاخره چه خواهد شد، عذابم میداد. تحمل درد استخوان هایی که لابه لای گوشت ساق پایم مانده بودند و با هر تکان دادن پاشنه مثل چاقو درون زخم هایم فرو می رفتند، عذاب آور بود. از تشنگی نا نداشتم. لب هایم خشک شده بود.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
✨ ادامه در قسمت بعد
🌹کانال طلاب بصیر
@tolabebasir
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۱۹
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده خندق
گرما چنان سوزان بود که گوشت از استخوان زمین جدا می کرد. نم دهانم را به زور قورت میدادم. بزاقم ترشحی نداشت و زبانم خیس نمی شد. از شدت درد نمی توانستم پایم را از جایش تکان دهم. با کوچکترین تکانی چنان درد استخوان سوزی سراغم می آمد که چشمانم سیاهی می رفت و آرزوی مرگ داشتم. هنوز سر و کله ی عراقی ها پیدا نشده بود.
مدارک و عکس هایی همرام بود. در آخرین لحظات، کارت شناسایی، کارت آموزش تخریب، کارت پایان دورهی آموزش تخصصی انفجارات که از سوی قرارگاه نجف اشرف کرمانشاه صادر شده بود، عکس های پدرم، سه برادرم، سیدهدایت الله، سیدقدرت الله و سیدنصرت الله همراهم بود. عکس های سیدهدایت الله و سیدنصرت الله با لباس فرم پاسداری بود. هفتصد و پنجاه تومان پول همراهم بود. همهی مدارک و عکس ها را داخل چاله کناری ام خاک کردم. پلاکم را به گوشه ای پرت کردم تا اگر عراقی ها کشتنم، روزی محل شهادتم را پیدا کنند.
از بس تشنه بودم سعی کردم از آبراه کناری آب بخورم. دیگر تحمل تشنگی را نداشتم. میزان درد زخم پایم و تشنگی ام را که در دو کفه ترازو می گذاشتم، برابری می کردند. آب آبراه کناری آشامیدنی نبود. سطح آب از جاده حدود یک متری پایین تر بود. دردش را تحمل کردم و با سینه خیز خودم را روی زمین کشیدم و نزدیک نیزارهاشدم. پای مجروحم که از ساق به هیچ استخوانی وصل نبود، دنبالم کشیده می شد کلاه آهنی یکی از شهدا را از لابه لای نی ها توی آب جزیره فرو بردم دستم به آب نمی رسید. سعی کردم کلاه را توی آب فرو کنم، نمی توانستم. اگر از سینه به پایین بدنم را بیشتر از این به سمت آب میکشیدم، درون آب می افتادم و غرق میشدم. ضعف جسمی باعث شد کلاه آهنی از دستم بیفتد و توی آب های جزیره شناور شود.
با سختی دور گرفتم و برگشتم. چند نارنجک کنارم منفجر شد. عراقی ها چند متری پشت سنگر روبه رویم بودند. ساعت دوازه و نیم ظهر بود. چشمانم روبه رو را میپاییدند. نمی دانستم کی عراقی هاسر می رسند، پشت به فلکه چراغچی رو به پد بیت اللهی نشسته بودم. دو دستم را از پشت روی زمین قرار دادم تا تکیه گاهم باشند.
چشمم به نوک سنگر بود که ناگهان سه، چهار نظامی عراقی سرو کله شان پیدا شد. از سنگر بالا آمدند. از نگاهشان فهمیدم از این طرف سنگر یعنی جایی که من بودم می ترسیدند. چند نارنجک به پشت سنگر در فاصله ده، دوازده متری ام پرتاب کردند. ترکش یکی از نارنجک ها به دست راستم خورد. یکی از آنها چشمش به من افتاد، تیربارش را به طرفم نشانه رفت و با صدای بلند گفت: .
- لاتحرک! (تكان نخور)! نگاهم به نگاهش بود که ادامه داد:
- ارفع یدیک. (دست هاتو ببر بالا). دستهایم را که بالا بردم با صدای بلند گفت:
- ارمی سلاحک. (سلاحتو بنداز).
سلاحی نداشتم که بیندازم. نظامی ای که تیربار گرینف اش را به طرفم گرفته بود، ادامه داد:
- یالا تعال، یالا تقدم، بالسرعه .. (بیا، یالا بیا جلو، زود باش ....)
این کلمات را آنقدر تکرار کرد که هنوز در ذهنم مانده. فکر می کنم از مقاومت بچه ها به ستوه آمده بودند که چند بار تکرار کرد. ليش الاستلمو انفسكم ...! (چرا تسلیم نمی شدید ...!
اسلحه ام را توی آبراه کناری انداخته بودم. دیگر نظامی همراهش پرچم عراق را روی نوک سنگر به زمین کوبید. تصویری از اولین نظامی عراقی که اسیرم کرد، در ذهنم نقش بسته است. آدم لاغر اندام با چشمان ریز و صورت سبزه که لباس پلنگی پوشیده بود و خال سیاهی روی پیشانی اش بود. لباس هایش شلخته و نامرتب بود. چند گلوله دور و برم شلیک کرد. گویا نمی خواست مرا بکشد؛ ساکت بودم. پای مجروحم را نمی دید. برای بار سوم تکرار کردن
- یالاقُم. (بلند شو).
با تکرار لا تحرک، سعی داشت به من بفهماند دستهایم را بالای سرم ببرم. وقتی دست هایم را بالا بردم، سخت و دردآلود بود. این دست بالا بردن، سخت ترین لحظه برای هر سربازی در هر گوشه ای از جهان است. دست هایم که بالا بود، احساس کردم غرور جنگی ام شکست. در آن لحظه بدجوری پیش خودم و عراقی ها شکستم. حتی از شهدایی که کنارم بودند خجالت کشیدم. خیال می کردم یکی از شهدا می گوید: سید! تو و اسارت! دست هایم که بالا بود، احساس حقارت، تسلیم و به تعبیری کم آوردن عذابم میداد. در جنگ اسارت را گناهی می دانستم که مرتکب آن شده بودم.
هرگاه دوستانم شهید می شدند، نسبت به آنها حس خوبی داشتم. برای اولین بار وقتی چند نفر از دوستانم از جمله کاووس محمودی در عملیات نصر چهار در کردستان به اسارت عراقی ها در آمدند، نسبت به آنها حس بدی داشتم و با خودم می گفتم: آنها باید تا دم مرگ می جنگیدند و اسیر نمیشدند. اسیر که شدم با خودم گفتم: حتما دیگران هم همین حس را نسبت به من دارند!
ضعف شدید به خاطر خونریزی، عطش و شدت گرمای سوزان بر من مستولی شده بود. شرجی هوا اذی
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۲۰
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده خندق
دو نفرشان روی تقسیم وسایل شهدا دعوایشان شد. آنها پول توجیبی شهدا را بین خودشان تقسیم می کردند. تعدادی از آنها وسایل شهدا را که بر می داشتند، به جنازه مطهرشان گلوله می زدند. یکی شان یک خشاب کامل را روی سر و صورت شهیدی که چند لحظه قبل پولها و عکس زن و بچه اش را در آورده بود، خالی کرد. فهمیدم کی بود. حیات الله ازادی نام داشت و همشهری ام بود. حیات الله که از ترکهای دره شوری بود، زن و سه فرزند داشت. عراقی ها عکس بچه هایش را به همدیگر نشان می دادند. جنازه جهانگیر رنجبر چند متری اش به زمین افتاده بود. جهانگیر هم متأهل بود و دو فرزند داشت. جهانگیر می توانست در چراغچی بماند و جلو نیاید. با این که فقط بیست روز به پایان خدمتش باقی مانده بود، مردانه جنگید و مظلومانه شهید شد.
سرم گیج می رفت. ضعف شدیدی داشتم. یکی از آنها که جثه لاغر و قد نسبتا کوتاهی داشت، گلنگدن کشید و در حالی که به طرفم نشانه رفته بود، گفت:
- أقتلک؟ (بکشمت)؟
ترجیح دادم نگاهم به طرف نیزارهای جزیره باشد تا چشمم به صورت شان نیفتد. توی چشم های بعضی شان پر از نفرت و کینه بود، وقتی به آنها نگاه می کردم، جری تر می شدند. موهایم را می کشیدند تا بهشان نگاه کنم، نگاهم را پایین می دوختم تا کمتر تحریک شوند.
آرنجم به خاطر ضربه پوتین یکی از عراقی بدجوری درد می کرد. یکی شان به طرفم اسلحه کشید، احساس کردم جدی جدی قصد گشتنم را دارد. به عربی که فحش میداد، از بس صدایش بلند بود که همه بر می گشتند و نگاهش می کردند. از بس عصبی و خشمگین بود، چشمانم را به انتظار تیر خلاص او بستم و شهادتین را گفتم. فکر می کنم متوجه شده بود که از مرگ نمی ترسم. به خدا توکل کردم. دلم می خواست حرف هایم را متوجه می شدند تا به آنها می فهماندم با این وضعی که دارم، زنده ماندن جز درد و زجر چیز دیگری نیست. می فهمیدم چه راه سختی پیش رویم بود. به رنج ها، دردها و تحقیرهای اسارت که فکر می کردم، دلی به زنده ماندن نداشتم. در حالی که سرم پایین بود، کنارم نشست، موهایم را گرفت و سرم را بالا آورد؛ چنان به صورتم زل زد، احساس کردم اولین بار است ایرانی می بیند. بیشتر نظامیان از همان لحظه اول اسارتم اطرافم ایستاده بودند و نمی رفتند. زیاد که می ماندند، با تشر یکی از فرماندهان و یا افسران ارشدشان آن جا را ترک می کردند.
چند نظامی جدید آمدند. یکی از آنها با پوتین به صورتم خاک پاشید. چشمانم پر از خاک شد. دلم می خواست دستهایم باز بود تا چشم هایم را بمالم. کلمات و جملاتی بین آنها رد و بدل می شد که در ذهنم مانده. فحش ها و توهین هایی که روزهای بعد در العماره و بغداد زیاد شنیدم. یکی شان که آدم میانسالی بود، گفت: لعنة الله عليكم ايها الأيرانيون المجوس، (لعنت خدا بر شما ایرانی های آتش پرست). دیگری گفت: الأيرانيون أعداء العرب. (ایرانی ها دشمن اعرابند). دیگر افسر عراقی که مؤدب تر از بقیه به نظر می رسید، پرسید:
- ليش اجيت للحرب؟ (چرا اومدی جبهه)؟ بعد که جوابی از من نشنید، گفت: أقتلک؟ (بکشمت)؟
آنها با حرف هایی که زدند، خودشان را تخلیه کردند. بعضی شان که آدم های باوجدانی بودند سعی می کردند بقیه را متقاعد کنند کاری به کارم نداشته باشند. یک سرگرد با دست باندپیچی شده اش اسلحه کمری را روی شقیقه ام گذاشت و گفت: انت حرس خمینی؟
چیزی نگفتم و او ادامه داد: انت جيش الشعبي؟ ساکت ماندم. پیدا بود نسبت به پاسدارها و بسیجی ها کینه و عداوت خاصی دارد. سرگرد به قیافه ام که نگاه کرد، خطاب به دیگر نظامیانی که اطرافش بودند، گفت:
- لا! هذا مو جندی مکلف! (نه! این سرباز وظیفه نیست)!
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
✨ ادامه در قسمت بعد
🌹کانال طلاب بصیر
@tolabebasir
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۲۱
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده خندق
سرگرد دستور میداد، جیب هایم را تفتیش کنند. پیراهن سبز رنگ دوجیب کرهای تنم بود. جیب هایم را گشتند. چیزی همراهم نبود. ساعت مچی ام توجه یکی از نظامیان را جلب کرد. برای این که ساعتم را در آورد، باید دستم را باز می کرد. سیم تلفن صحرایی را از دستم باز کرد. نفس راحتی کشیدم. از بس دستهایم را محکم بسته بود، جای سیم ها روی دستم کبود شده بود. نظامی ای که جوان تر بود، دستم را گرفت تا ساعتم را در آورد. با اشاره دستم بهش فهماندم: درش میارم و میدم بهت!
دستش به طرفم دراز بود تا ساعتم را بگیرد، ساعت را که در آوردم، انداختمش توی آب! عاقبت این کار را می دانستم. برایم سخت بود ساعت مچی برادر شهیدم روی دست کسانی باشد که قاتلان او بودند. در آن لحظه، این تنها چیزی بود که به آن فکر می کردم. برایم مهم نبود به خاطر این کارم چه برخوردی با من می کند. پیه همه چیز را به تنم مالیده بودم. حق داشت عصبانی شود، این کار از بس او را عصبانی کرد که با لگد به چانه ام کوبید و با قنداق اسلحه اش به کتفم زد. به صورتم که تف انداخت احساس کردم عقده اش کمی خالی شد. به خاطر کاری که کرده بودم احساس خوبی داشتم. آن لحظه، در خیالم به برادرم فکر می کردم که بهم میگفت: ناصر! ساعت من دست عراقی ها چه می کنه؟ و اگر ساعت را می بردند، برایم خیلی سخت بود! یکی از نظامی ها دوباره دستهایم را بست. دور و برم کمی خلوت شد. عراقی از کنارم رد می شدند و به سه راه محور و چراغچی می رفتند.
دو نظامی در فاصله ده، پانزده متری ام برای گشتن من دعوایشان شد. یکی از آنها با دیدنم گلنگدن کشید و به طرفم نشانه رفت. نظامی همراهش مانع شلیک او به طرف من شد. چیزی از حرف هایشان نمی فهمیدم. آنها در دو رفتار متفاوت با هم درگیری لفظی پیدا کردند. نظامی ای که مخالف کشتنم بود، لوله اسلحه دوستش را بالا گرفته بود و مانع اش می شد. فقط یک جمله ی او را متوجه شدم که گفت:
- خالد! خالد! لاترمی. (خالد! خالد! شلیک نکن).
خالد برای کشتنم جدی بود. گویا آدمی نبود به این راحتی کوتاه بیاید. کینه زیادی در رفتارش دیده می شد. نظامی ای که همان لحظه فهمیدم خالد نام دارد، با صدای بلند داد زد: انت قاتل اخی! (تو قاتل برادر منی)! حرفش را متوجه شدم. برای این که به او بفهمانم شما هم برادر مرا در جنگ شهید کرده اید، همان حرف خودش را تکرار کردم: انت قاتل اخی! (تو قاتل برادر منی)! ظاهرا برادرش در جنگ کشته شده بود. فکر می کنم به همین خاطر بود که با دیدن اسیر ایرانی خون جلوی چشمانش را گرفت و تحریک شد. نظامی همراهش برای این که او را از کارش منصرف کند، مرتب تکرار می کرد لاتقلته، هذا شباب، هذاجريح.. (نکشش، این جوونه، این مجروحه...)
برداشتم این بود که عراقی ها بی میل نبودند وقتی روی اسرای ایرانی اسلحه می کشند، ایرانی ها در مقابل شان ذلیل شوند و به التماس بیفتند. کاری که اسرای خودشان انجام می دادند. اسرای عراقی زمانی که اسیر می شدند، صدای الموت المدام و دخيل الخمینی شان بلند میشد. آنها برای این که کشته نشوند، فورا عکس زن و بچه های خود و عکس هایی از تجف، کاظمین و کربلا را در دست می گرفتند و به ایرانی ها نشان می دادند. هرچند ایرانی ها به اصول اسلامی پایبند بودند. من مدتی که جبهه بودم، شاهد این رفتار ذلیلانه عراقی ها بودم، هرچند کتمان نمی کنم، در میان اسرای عراقی بودند افرادی که فدایی صدام بودند و عليه صدام شعار نمی دادند، اما تعدادشان کم بود و ایرانی ها هم کاری به کارشان نداشتند.
مشاجره آن دو با آمدن یک سرهنگ پایان یافت. آنجا را ترک کردند و رفتند.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
✨ ادامه در قسمت بعد
🌹کانال طلاب بصیر
@tolabebasir
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۲۲
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده خندق
به شهدایی که اطرافم روی زمین افتاده بودند، حسودی ام می شد. جسم خاکی شان کنار آب های جزیره مجنون بود و روح پاکشان مهمان خداوند. عاقبت به خیری شهدا را باصفاتر از وضع خودم می دیدم.
تعدادی از نظامیان سودانی اطرافم جمع شدند. رفتارشان خوب بود. یکی شان بهم گفت: أنا سودانی! فکر می کنم نظامی سودانی خواست رفتار بد نظامیان عراقی را به حساب آنها ننویسم.
قیافه هاشان به عراقی ها نمی خورد. یکی از آنها که جوان تر از بقیه بود آدامس بهم تعارف کرد. با این که می دانستم نمی داند چه می گویم پرسیدم: شما سودانی ها اینجا چه می کنید؟
فکر می کنم منظورم را متوجه شدند که رهایم کردند و رفتند.
خدا خدا می کردم از جایم تکانم ندهند. فانسقهام عراقی بود. فانسقه افسران شان سبز رنگ و از جنس خوب بود. در حالی که دستهایم بسته بود، یکی شان که فانسقه اش عادی و خاکستری رنگ بود، خم شد و فانسقه ام را از شلوار کردی ام در آورد. وقتی دستش را به طرف فانسقهام دراز می کرد، بد و بیراه گفت. فهمیدم که می گوید این فانسقه را از یک اسیر عراقی گرفته ای؟'
فانسقه ای را که آن روز عراقی ها از من گرفتند. در خرداد سال ۱۳۶۶ در ارتفاعات قابش کردستان وقتی به یک افسر اسیر عراقی کنسرو ماهی و نان دادم بهم داد. بیش از یک سال از آن فانسقه استفاده کردم. از این که فانسقه عراقیها که روزی متعلق به خودشان بود، به خودشان برگشت. خوشحال شدم، مدتها بعد که در بیمارستان الرشید بغداد قضیه فانسته را برای نصرالله غلامی بچه بوشهر تعریف کردم. نصراله بهم گفت: مال حلال به صاحبش برمی گرددا
در بین نظامیانی که از کنارم رد می شدند، یکی از آنها که دو ستاره زرد رنگ روی شانه هایش خودنمایی می کرد، کنارم ایستاد و گفت: سب الخمينی. (به خمینی فحش بده).
دیگر نظامی همراهش لوله اسلحه اش را روی پیشانی ام گذاشت و این حرف افسر را تکرار کرد.
فهمیدم چه می گوید. هر وقت نام امام را می آوردند، منظورشان توهین به امام بود. این رفتاری بود که از بیشتر آنها سر می زد. قبل از این که بیایم جبهه، از پایبندی بعضی از اسرای ایرانی که خاطرات شان گفته شده بود، الگوهایی داشتم. فریاد کوبنده آزاده محمد شهسواری اهل کهنوج کرمان را فراموش نمی کردم. او که در عملیات بدر اسیر شده بود، در میان بعثی ها فریاد زد: مرگ بر صدام، ضد اسلام. صحبت های کوبنده علیرضا رحیمی آزاده قطع پای شوشتری که در اسارت خطاب به خبرنگار بی حجاب هندی گفت: ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب است/ ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است، از ذهنم دور نمی شد.
ستوان از این که حاضر نبودم به امام توهین کنم، عصبانی شد و به امام توهین کرد. صدای هلهله و غریو شادی عراقی ها عذابم میداد. یکی از نظامیانی که کنارم رد می شد، با لگد به پهلویم کوبید؛ درد عجیبی در قفسه ی سینه ام پیچید و نفسم گرفت. یکی شان قوطی کمپوت و دیگری پوست میوه اش را به طرفم پرت کرد. خدا خدا می کردم به پایم نزنند. نظامی دیگری زیر چانه ام را گرفت، سرم را بالا آورد، به صورتم تف انداخت و کشیده محکمی زد. چون نشسته بودم و او سرپا بود، کشیده اش بیشتر به سرم خورد. یکی از آنها که آدم هیکلی و چاقی بود، با پوتین به پای مجروحم کوبید. نتوانستم جلوی ناله ام را بگیرم. این گروه از نظامیان آدم های خشنی بودند، لباس هایشان با بقیه فرق داشت. فکر میکنم نظامیان گارد ریاست جمهوری بودند. از شدت درد فریادم بلند شد، از شهدا خجالت می کشیدم. به دستور همان ستوان چشم هایم را بستند. حدود یک ساعتی چشمم بسته بود. کسانی اذیتم می کردند، که نمیدیدمشان.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
✨ ادامه در قسمت بعد
🌹کانال طلاب بصیر
@tolabebasir
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۲۳
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده خندق
فکر می کنم ساعت حدود سه و نیم بعداز ظهر بود. به دستور یکی از فرماندهان شان چشم هایم را باز کردند. روزهای بعد که درجات افسران ارشدشان را شناختم، فهمیدم سرتیپ بود. نمیدانم چه می گفت. چند سرهنگ و تعدادی افسر همراهش بودند. به نظر می آمد از فرماندهان لشکرهای عمل کننده در جزیره باشد که دور و برش را افسران زیادی گرفته بود. در حضور او با خشونت با من رفتار نشد.. از این که پارچه روی چشمم را باز کردند، احساس راحتی کردم. تشنگی امانم را بریده بود. زبانم در کام تشنه ام نمی چرخید. از بس هوا گرم بود، وقتی دستم را بستند، بد جوری احساس خفگی می کردم.
نظامیان سعی می کردند حرف هایی را حالی ام کنند. نمی فهمیدم چه می گویند. از شیوه حرف زدنشان می فهمیدم می خواهند به تعبیری حقانیت خودشان و باطل بودن ما را تفهیم کنند. وقتی دیدند حرف هایشان را متوجه نمی شوم، رفتند.
از شدت ضعف روی طرف راست بدنم در کانال دراز کشیدم. خواستم به سمت چپ برگردم، تا استراحتی به سمت راست بدنم داده باشم، نمی توانستم. با کوچکترین تکانی درد استخوان سوزی همه وجودم را تسخیر می کرد. در آن شرایط، تشنگی، گرما، پشه های موذی و مگس های جزیره با عراقی ها هم دست شده و بدجوری اذیتم می کردند. برای این که پاشنه ام سبک تر شود، به سختی پوتین را از پای مجروحم در آوردم. وقتی پوتین را بیرون کشیدم گفتم الان است که پاشنه پایم از ساق پا جدا شود. دردش تحمل ناپذیر بود. استخوان های خرد شده ای که از لابه لای زخم های ساق پایم بیرون زده بود، بیش از حد اذیتم می کرد.
هنوز پد خندق سقوط نکرده بود. قایق عراقی ها کنار جاده نیرو پیاده می کرد. آذوقه و مهمات شان را با قایق در دو طرف جاده تخلیه می کردند و به سمت سه راه محور می بردند. همان جایی که تا امروز صبح عقبه ما بود، اکنون خط مقدم عراقی ها بود. دیدن نقل و انتقال عراقیها در جاده خندق برایم سخت بود.
یکی از افسران، درجه داری را آنجا گماشت تا مواظبم باشد. درجه دار آدم میان سالی بود. جثهای متوسط و صورتی سبزه داشت. در فاصله ده متری رو به رویم. روی سنگر نشسته بود و حواسش به من بود. آدم بدی به نظر نمی رسید، اما وقتی دیگر نظامیان عراقی اذیتم می کردند، مانع شان نمیشد.
دو نظامی که یکی از آنها سرگرد بود و یک عقاب زرد رنگ، روی شانه اش خودنمایی می کرد، کنارم ایستادند. سرگرد به قیافه و زخمهایم خیره شد و گفت: عطشان؟
با اشاره اش، سربازی از فانسقه اش قمقمه اش را در آورد و به سرگرد داد. سرگرد در قمقمه را باز کرد، مقدار کمی آب ریخت روی سرم طوری که سردی آب را حس کردم. نگاهم به دستش بود که آب قمقمه را در مقابل زبان عطش زده ام به زمین ریخت! نمیدانم چرا این طور برخورد کرد. سرم را خم کردم تا نگاهم به صورت شان نیفتد.
سرگرد سلاح کمری اش را به طرفم نشانه رفت و گفت: انت حرس الخمينی؟ انت مجوس؟
ساکت بودم. پوتین اش را آرام زیر چانه ام آورد تا سرم را بالا بگیرم. موهای فر، ابروها و سبیلهای پرپشت، قد متوسط و چشمان ریز و گودرفته ای داشت. چنان نگاهش را به صورتم دوخته بود که انگار هیچ وقت ایرانی ندیده بود. سرگرد سلاح کمری اش را روی شقیقهام گذاشت و گفت:
- أجم! اگله الموت للخمینی. (گوسفند بی شاخ! بگو مرگ بر خمینی)!
تصورم این بود مثل دیگر نظامیان می خواهد مرا بترساند. از حالاتش پیدا بود از ایرانی ها خیلی تنفر دارد. عصبی بود. وقتی به امام توهین می کرد و داد می کشید، رگهای گردنش متورم می شد. از این که به خوبی نمی توانست حرفهایش را به من تفهیم کند، عصبی تر می شد. دلم میخواست می توانستم به او بفهمانم توهین به رهبرم هیچ مشکلی را حل نمی کند، سعی کردم به او بفهمانم ایرانی ها در جنگ هیچ وقت اسرای عراقی را مجبور نمی کردند به صدام فحش بدهند، اما حرف هایم را متوجه نمی شدند.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
✨ ادامه در قسمت بعد
🌹کانال طلاب بصیر
@tolabebasir
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۲۴
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده خندق
سرگرد با تکرار واحد، اثنين، ثلاث، (یک، دو، سه) برای این که به امام توهین کنم، برایم مهلت تعیین کرد. با تکرار ثلاث منتظر بود به امام توهین کنم. وقتی گلنگدن کشید، احساس کردم تعادل خودش را ندارد. در دلم گفتم: انگار این یکی با بقیه فرق دارد. كلتش را پایین آورد، به طرف پایم. وقتی شلیک کرد در یک لحظه جا خوردم. همه چیز برایم غیر منتظره بود. فکر می کردم دارم خواب می بینم. می توانستم تصور کنم می خواهد مرا بگشد، اما چون هر دو پایم مجروح بود، تصور نمی کردم به پای مجروحم شلیک کندا
دو گلوله به هر دو پایم شلیک کرد. در اوج ناباوری خیره نگاهش کردم. می خواستم قیافه اش را برای همیشه به ذهن بسپارم. گلوله ها یکی پشت ماهیچه بالای ران پای راستم و دیگری پایین ماهیچهی پای چپم اصابت کرد.
به جز دو، سه نفر دیگر درجه داران و نظامیان همراهش، هیچ کدام شان او را سرزنش نکردند.
با این که عربی بلد نبودم، تملق گویی بعضی از همراهانش را متوجه شدم که این کارش را تحسین کردند. فکر می کنم به سرگرد گفتند: اینا سزاشون فقط مرگه، حقش بود ... و از این حرفا.
گویا از آنها هیچ کاری بعید نبود. سرگرد که منتظر عکس العمل من بود، دوباره تکرار کرد: سب الخمینی. دیگر حرف هایش برایم اهمیتی نداشت. بی رحم تر از او در آن جاده ندیدم. چند دقیقه بعد جای سوزش و درد گلوله ها شروع شد. کلافه و عصبی شدم. می خواستم داد بکشم، احساس کردم صدایم در نمی آید. با این که نمی فهمید چه می گویم، گفتم: چرا تو پام می زنی؟ بکش و راحتم کن!
تشنگی و تنگی نفس عذابم می داد. واقعا کم آورده بودم. دیگر تحملم به سر رسیده بود. تنها راهی که بتوانم شکنجه ها و فشارهای درونم را به حداقل برسانم این بود که با تمام وجود خدا را صدا بزنم. برای اولین بار از ته قلبم این جمله را تکرار کردم: خدایا منو از این همه درد راحت کن.
وقتی دیدم هیچ کاری نمی توانم انجام دهم، هر چه فحش بود توی دلم نثارش کردم.
در تمام عمرم یاد ندارم این همه تشنگی کشیده باشم، به تشبیه امروز که فکر می کردم، با خودم گفتم: اگر عذاب جهنم مثل تشنگی امروز جاده خندق است، هر کس این تشنگی را بکشد، باور نمی کنم دیگر گناه کند!
با آرنجم به شانه جاده تکیه داده بودم. نظامیانی که از کنارم رد می شدند، فحش هایی می دادند که بعضی شان یادم مانده: حمار، (الاغ). جاموس (گاومیش). قرد (بوزینه).
در جواب فحش ها و توهین هایشان راهی جز سکوت نداشتم. تحقیرها و توهین هایشان زمانی پایان می گرفت، که یکی از فرماندهانشان سر می رسید و دستور میداد آنجا نمانند. بعضی از آنها که به نظر می رسید به اصول انسانی پایبندند، از برخوردهایی که با من شده بود، به فرماندهان شان حرف هایی می زدند. یکی از آنها ماجرای دو گلوله ای را که سرگرد بعثی به هر دو پایم شلیک کرده بود، گفت. وقتی دستش را به طرف پایم دراز کرد با تكرار الرائد (سرگرد)، فهمیدم همان قضیه را توضیح می دهد. فرمانده که سرهنگ دوم بود، آن چه بر من گذشته بود، برایش عادی جلوه می کرد. البته تصور من از او یک عکس العمل مثبت بود. فکر می کردم ناراحت میشود و چاره ای به حالم می کند. تشنگی که تحمل ناپذیر شد به یکی از آنها گفتم: به من آب نمیدید؟ نفهمید چه گفتم. دوباره ادامه دادم و گفتم: مای! مای! لبان خشکیده و سر و وضعم نشان می داد که چقدر تشنهام.
یکی از آنها که سروان بود، دستور داد به من آب بدهند. کمی آب خوردم. زنده شدم. اما عطش گشنده ام بر طرف نشد. فکر می کنم از روی دلسوزی بود که گفت: انت جریح، مای موزین، (تو مجروحی، آب برات ضرر داره)، سروان به آنها سفارش کرد، اذیتم نکنند و هوای مرا داشته باشند. از لابه لای صحبت هایش فهمیدم که از اسرای عراقی در ایران اطلاعاتی دارد. با به کار بردن جملات و کلماتی چون الاسرای عراقی في ایران. (اسرای عراقی در ایران). این موضوع را متوجه شدم. در دلم می گفتم اگر هر کدام شان کوچک ترین اطلاعاتی از وضعیت اسرای شان در ایران داشته باشند، رفتارشان با من انسانی خواهد بود. می دانستم ایران برای اسرای عراقی هتل چند ستاره است! فکر می کنم به دیگر نظامیان گفت: ایرانی ها با اسرای عراقی رفتارشان خوب است. سروان که رفت، دیگر نظامیان به توصیه اش عمل نکردند.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
✨ ادامه در قسمت بعد
🌹کانال طلاب بصیر
@tolabebasir
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۲۵
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده خندق
اسير قومی بودم که به امام حسین (ع) و یارانش رحم نکردند؛ خانواده پیامبر را به اسارت بردند و چه ظلمها که نکردند. آسمان و زمین را غم آلود میدیدم. جاده ای که وجب به وجبش یاد و خاطره دلاورمردان تیپ ۴۸ فتح را زنده می کرد، اینک زیر چکمه های بعثی ها قرار گرفته بود. جنازه بیش از هشتاد نفر از بچه های استان در آن گرمای سوزان، در جاده خندق به زمین افتاده بود. به جز دو ماشین تویوتا لندکروز، عراقی ها ماشین دیگری در جاده خندق نداشتند. ماشین ها متعلق به ما بود. به خاطر بریدگی جلوی پد بیت اللهی عراقی ها نمی توانستند خودروهای شان را وارد جاده کنند. دردآورترین صحنه زمانی بود که عراقی ها با ماشین های خودمان جنازه ها را زیر می گرفتند. با دیدن این صحنه، آنچه از عاشورا شنیده بودم برایم مجسم می شد. در عاشورا یزیدیان با اسب بر جنازه ها تاختند و این جا بعثی ها با ماشین بر پیکر شهدای ما.
پشت سرم کنار نیزارهاسنگر کوچکی بود. اطراف سنگر چند صندوق مهمات چوبی و فلزی به زمین افتاده بود. کنار سنگر جنازه دو، سه نفر از شهدا از جمله سید محمدعلی غلامی و عبدالرضا دیرباز به زمین افتاده بود. ترکش به سر و صورت عبدالرضا اصابت کرده و صورتش بدجوری متلاشی بود.
سنگر زاغه مهمات پشت سرم یک متری ارتفاع داشت. عرض آن کمی بیشتر از یک متر بود. برای رفتن به داخل سنگر باید سینه خیز میرفتم. دیگر تحمل آن گرمای سوزان را نداشتم. سایه ای نبود تا در بنای آن قدری آرام بگیرم. عراقیها خیالشان راحت بود. می دانستند نه اهل فرارم، نه جنگ. بدون این که از درجه داری که مراقبم بود، اجازه بگیرم پاشنه پایم را با دست راستم گرفتم، با کمک دست چپم آرام آرام خودم را کشیدم عقب تا به سنگر پشت سرم رسیدم. درد داشتم، دیگر تحملم به سر رسیده بود. با این که کمی آب خورده بودم، گلویم خشک بود. می خواستم در پناه سایه سنگر زاغه مهمات کمی آرام بگیرم. سنگرهای کوچک زاغه مهمات کنار جاده، محل نگهداری مهمات بود. توی این سنگرها نمی شد نشست. واحد تسلیحات این سنگرها را کنار جاده پیش بینی کرده بود. امروز بچه ها با مهمانی که از روزها قبل داخل این سنگرها ذخیره شده بود، ساعت ها مقاومت کردند. می خواستم از سقف سنگر برای سایه بان سر و صورتم استفاده کنم. به سنگر که رسیدم، عراقی ها نگاهم می کردند. نمی دانستند می خواهم چه کار کنم.
استخوان های خرد شده که توی زخم هایم فرو می رفتند درد پایم شدید میشد. چشمانم سیاهی می رفت. حدود یک متری در سنگر که رسیدم، آرام پاشنه پایم را روی زمین گذاشتم و از پشت روی زمین دراز کشیدم. با دستهایم از پشت خودم را روی زمین کشیدم و سرم را فرو بردم داخل سنگر. از قفسه سینه تا سرم در پناه سایه سنگر بود. قدری آرام شدم و نفس راحتی کشیدم. دیگر نور مستقیم خورشید به سرو صورتم نمی تابید. دلم می خواست عراقی ها کاری به کارم نداشته باشند تا ساعاتی سر و صورتم در سایه سنگر زاغه مهمات از تابش سوزان خورشید در امان بماند. عطش گشنده ام تحمل پذیر نبود. در بدترین نقطه ممکن اسیر شده بودم. شاید بتوان گفت آنجا به تعبیری سر گردنه بود. هرکس از جاده خندق رد می شد، از کنار من می گذشت.
در جاده ای به طول پنج کیلومتر، تنها من گیر عراقی ها افتاده بودم.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
✨ ادامه در قسمت بعد
🌹کانال طلاب بصیر
@tolabebasir
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۲۶
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده خندق
در جاده صدای تیراندازی به گوش نمی رسید. سرم در پناه سایه سنگر بود و بیرون را نمی دیدم. فقط صدای عراقی ها را می شنیدم. اطراف سنگر که شلوغ می شد، معذب بودم در مقابل کسانی که سر پا ایستاده اند، دراز کشیده باشم. با این که کاری به کارم نداشتند، خجالت می کشیدم. میخواستم خودم را بکشم بیرون سنگر تا معذب نباشم؛ هرچند می ترسیدم به پایم بکوبند. وقتی میخواستم سرم را از سنگر بیرون بکشم، از درد گویی آسمان را به سرم کوبیده اند. وقتی خودم را بیرون می کشیدم، پاشنه پایم از قسمت ساق پایم تا می خورد، استخوانهای خرد شده توی زخمهایم فرو می رفت و ناله ام را در می آورد.
با هر زحمتی بود خودم را بیرون سنگر کشیدم. قبل از این که از سنگر بیرون بیایم، با آن پای متلاشی و لباس های پر از خون و گل و لای، هر کس مرا میدید، خیال می کرد یکی از کشته هایی هستم که این جا افتاده. هر عراقی که مرا با آن جراحت در میان جنازهها میدید، تفاوت من با دیگر جنازه ها را تشخیص نمیداد.
عراقی ها مشغول پاکسازی جاده بودند. به جنازه مطهر شهدا تیر خلاص می زدند. در شعاع بیست متری پشت سر و رو به رویم جنازه تعدادی از بچه های گردان امام علی(ع) و گردان ویژه شهدا به زمین افتاده بود.
جنازه خدارحم رضوی و حسین پرویزی کنار سنگر به زمین افتاده بود. یکی از آنها را به اسم نمیشناختم. ترکش پهلویش را شکافته بود و خون مثل جویی کنارش راه افتاده بود. عراقیها چند متر جلوتر حسین پرویزی که هم سن و سال من بود را تیر خلاص زده بودند.
آنها به پیکر مطهر شهدا گلوله شلیک می کردند. ساعت مچی آنها را از دستشان باز می کردند. کسانی که دیر آمده بودند با آنهایی که چند ساعت مچی شهدا را صاحب شده بودند، دعوایشان می شد. بعثی ها شهدایی را که ریش داشتند، از روی نیها و چولانها توی آبراه جزیره می انداختند. آنها در نقاط مختلف جاده و روی سنگرها پرچم عراق را نصب می کردند. یکی از آنها که پرچم عراق دستش بود، کنارم حاضر شد. آدم عصبی به نظر می رسید، تکه کلامش كلكم مجوس و الخمينيون اعداء العرب بود، چند بار با چوب پرچم به سرم کوبید. از حالاتش پیدا بود تعادل روانی ندارد. از من که دور شد، حدود ده، پانزده متر پشت سرم، کنار جنازه یکی از شهدا که وسط جاده بود، ایستاد. جنازه از پشت به زمین افتاده بود. نظامی سیاه سوخته عراقی کنار جنازه اش ایستاد و یکدفعه چوب پرچم عراق را به پایین جناق سینه شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت. آرزو می کردم، بمیرم و زنده نباشم. نظامی عراقی برمی گشت، به من خیره می شد و مرتب تکرار می کرد: اهنا ..... اینجا جای پرچم عراقه)!
همه آن چه در جاده می دیدم، به یک عقده تبدیل شده بود. هیچ صحنه ای به اندازه ی نصب پرچم عراق روی شکم این شهید زجرم نمی داد. در زندگی ام یاد ندارم جماعتی را این طور با سوز درون نفرین کرده باشم. از ته قلبم گفتم: خدایا! به مظلومیت این شهدا قسم خودت انتقام این کار عراقی ها رو ازشون بگیر!
سعی کردم صبورتر باشم و جلوی گریه ام را بگیرم. فکرهای پراکنده ای در مغزم دور می زد. به یادم آوردم چند روز قبل در همین جاده سوار موتور تریل به پد خندق می رفتم. جاده دست بچه های ما بود. کنار همین جاده آبتنی کردم، ماهی گرفتم و با نی های خشک آتش درست کردم، با اللهخواست پرگانی و پیران مستوفی زاده ماهی خوردیم. به یاد می آوردم توی همین جاده پایم سالم بود. بعضی از شهدایی را که حالا روی جاده افتاده بودند در حال عبور از همین جاده میدیدم، اکنون ورق برگشته بود و جاده زیر چکمه نظامیان بعثی بود.
هر کس از جاده رد می شد، به جنازه شهیدی که پرچم روی شکمش نصب بود، خیره می شد. بعضی هاشان با دیدن این صحنه میخندیدند. دلم میخواست می توانستم پرچم عراق را بیرون بکشم. در دل می گفتم: کاش بچه ها می توانستند جنازه شهدا را به پشت خط منتقل کنند. بچه ها نتوانستند شهدایی را که حد فاصل چراغچی تا پد بیت اللهی به زمین افتاده بودند با خود ببرند. از بس آتش تهیه شدید بود حتی قدرت الله دیرباز نتوانست، جنازه پسر عمویش عبدالرضا را با خود ببرد.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
✨ ادامه در قسمت بعد
🌹کانال طلاب بصیر
@tolabebasir
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۲۷
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده خندق
به دستور یک افسر برای لحظاتی دستهایم را باز کردند. دلم می خواست کاری کرده باشم. دلم نمی خواست به جنازه شهید جمشید کرم زاده و سید محمدعلی غلامی که در سه، چهار متری ام افتاده بودند، بی حرمتی شود. خدا خدا می کردم روی بدنشان پرچم نکوبند. یکی از نظامیان از جیب شهید کرم زاده یک قطعه عکس حضرت امام را در آورد. از آن عکس هایی که روی دکمه جیب لباس نظامی مان نصب می شد. پرس پلاستیکی عکس را پاره کرد، به طرفم آمد، عکس امام را نشانم داد و در حالی که به امام و ایرانی ها بد و بیراه می گفت، پاره های عکس امام را به سر و صورتم پاشید و رفت.
نمی دانم چه شد که تصمیم گرفتم روی سر و صورت شهیدان غلامی و کرم زاده خاک بریزم. با وجود ضعف شدیدی که داشتم، نمی توانستم بیخیال اطرافم باشم. چند متری روی زمین خودم را کشیدم تا نزدیک جنازه کرم زاده شدم. ترکش به سرش اصابت کرده بود. سر و صورتش خونی بود و معصومیت خاصی داشت. هم سن و سالم بود. هيكل استخوانی و سیمایی دوست داشتنی داشت. انگشتر عقیقی داشتم که یادگار دوستم احمد فروزان بود. در عملیات کربلای چهار انگشتر را بهم یادگاری داده بود. انگشترم را به طرف نظامی عراقی گرفتم و بهش گفتم: بیا این انگشتر برای خودت! .
خواستم دلش را به دست آورم. تعجب کرد. دستم که به طرفش دراز بود، مردد بود که انگشتر را بگیرد یا نه. فکر می کنم عاطفه اش تحریک شد و دلش به حالم سوخت. به طرفم آمد و گفت: لا!
حرف هایم را درست نمی فهمید؛ اما منظورم را متوجه شد. به او گفتم - برای خودت، تو نگیری جای دیگه ازم می گیرن!
با اکراه انگشتر را گرفت. به جنازه شهیدی که روی شکمش پرچم عراق نصب بود، اشاره کردم و از او خواستم پرچم عراق را از شکمش در آورد. می ترسید. با ایما و اشاره از او خواستم اجازه دهد، خودم را تا کنار جنازه اش بکشانم و پرچم را در آورم، اما او چند بار تکرار کرد: لا!
وضعیتم به گونه ای نبود بتوانم ده، پانزده متر خودم را روی زمین بکشم تا به او برسم. به طرف جنازه کرم زاده و غلامی اشاره کردم و از او خواستم اجازه دهد روی سرشان خاک بریزم. هر چه سعی کردم منظورم را حالی اش کنم، متوجه نمی شد و مرتب تکرار می کرد: ما ادری انت شی گول. (نمیدونم تو چه می گی).
جنازه کرم زاده در گودال کنار جاده افتاده بود؛ اما جنازه غلامی از قسمت بالا تنه اش بیرون کانال توی جاده بود. چند نظامی وقتی از کنار جنازه غلامی رد شدند، با پوتین به سرش کوبیدند. دیدن این صحنه عذابم می داد. احساس کردم جنازه برادرم در گوشه جاده به زمین افتاده. می دانستم با آن بدن مجروح، خونریزی زیاد و ضعف شدیدی که داشتم نمی توانم کار خاصی انجام دهم. خواستم برای این که بعثی ها به سر و صورت غلامی و کرم زاده شلیک نکنند، به شکمش شان پرچم عراق را نکوبند و به آنها جلوی چشمان من بی حرمتی نکنند، روی سر و صورت و حتی بدنشان خاک بریزم. دلم نمی خواست جنازه هایشان را درون آب های جزیره بیندازند. کشان کشان خودم را کنار جنازه کرم زاده رساندم، وقتی خودم را به عقب روی زمین می کشیدم کاری به کارم نداشتند. کنار جنازه غلامی که رسیدم پیراهنش را از قسمت کتف گرفتم و کشیدم توی کانال. چون بدنش داخل کانال بود کشاندن بالا تنهاش توی کانال راحت بود. شروع کردم با دست روی او خاک ریختن نظامی مراقبم خیره ام شده بود. کنارم حاضر شد و يقلوی را به طرفم گرفت. فهمیدم می گوید: با این ظرف روش خاک بريز!
يقلوی را گرفتم. کاری به کارم نداشت. نظامیانی که از کنارم رد می شدند و به سمت چراغچی می رفتند، برای لحظاتی می ایستادند، نگاهم می کردند و می رفتند. تنها یکی از آنها وقتی روی سر شهید غلامی خاک می ریختم، کنارم ایستاد و از آن صحنه عکس گرفت. آخرای کار سرم گیج رفت. ده، پانزده بار بیشتر نتوانستم با یقلوی روی سر و سینه ی کرم زاده خاک بریزم. از شدت ضعف کنار جنازههاشان دراز کشیدم.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
✨ ادامه در قسمت بعد
🌹کانال طلاب بصیر
@tolabebasir
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۲۸
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده خندق
همه را تیره و تار و آدم ها را وارونه میدیدم. احساس کردم نظامی مراقبم نه تنها بدش نمی آمد، بلکه از این که نسبت به جنازه شهدای خودمان غیرت و مسئولیت نشان میدادم، تحت تأثیر قرار گرفته بود. این را وقتی فهمیدم که یقلوی را به من داد. احساس کردم آدم ها همه اُریب راه می روند سرم گیج میرفت و از بس تشنه بودم که خیال می کردم در هوا اکسیژن وجود ندارد. سعی کردم چند نفس عمیق بکشم، نمی توانستم. دلم میخواست در سایه باشم. ضعف جسمی تا ساعاتی دیگر مرا از پای در می آورد.
برای بار چندم دست هایم را بستند. یکی از نظامیان با رنگ فشاری پشت پیراهنم چیزی نوشت. روزهای بعد در الميمونه فهمیدم که نوشته: الحارس الخمینی. بعضی از آنها با دیدن این نوشته، به صورتم تف می کردند. چون دستم از پشت بسته بود نمی توانستم آب دهان شان را از صورتم پاک کنم. با هر آب دهانی که به صورتم پرت می شد، صورتم را با زانویم پاک می کردم. تعداد کمی از آنها وقتی از کنارم رد می شدند. تنها سری به عنوان همدردی تکان می دادند و می رفتند. احساس می کردم بعضی هاشان از وضعیتی که برایم به وجود آمده، متأثرند. دلم میخواست یکی از آنهایی که برایم متأثر میشد، یک تکه پارچه روی پای مجروحم می انداخت تا پشه ها رهایم کنند و بروند.
چهار، پنج نظامی کنارم ایستادند. قبل از این که به سراغم بیایند ده، پانزده متر جلوتر، کنار جنازه شهدا با فیگورها و ژست های مختلف عکس تکی و دسته جمعی گرفتند. یکی از آنها با پوتین هلم داد. وقتی به پشت افتادم، پوتینش را روی سینه ام گذاشت و دوستش عکس گرفت. صحنه های تحقیر آمیز عکس هایی که با من گرفته بودند، زجرم میداد. وقتی عکس می گرفتند، سرم پایین بود، به دوربین که نگاه نمی کردم، عصبانی می شدند، با بد و بیراه چانه ام را بالا آوردند، تا نگاهم به دوربین باشد. یکی از آنها که از بقیه بی رحم تر به نظر می رسید، لوله اسلحه اش را روی گردنم گذاشت، با حرفهایش بهم فهماند نگاهم به دوربین باشد. دیگر نظامی لباس پلنگی، لوله اسلحه اش را روی سینه ام گذاشت، پای راستش را روی کتفم و عکس گرفت. هیچ وقت این طوری غرورم نشکسته بود.
تعداد چهل، پنجاه نظامی که لباس هایشان با بقیه متفاوت بود، از کنارم گذشتند. برای لحظاتی کنارم ایستادند و یکی شان بهم پسته تعارف کرد. با خودم گفتم این شرایط و پسته! جراحت پایم را که نگاه کرد، با دست به همراهانش اشاره کرد و گفت: کلکم سودانی. منظورش این بود که همه ما سودانی هستیم. این دومین گروه از نظامیان سودانی بود که با آنها مواجه میشدم.
در این میان سرو کله خبرنگاران هم پیدا شد. خبرنگار طبق معمول گزارش می داد و فیلم بردار همراهش از جنازه شهدا در قسمت های مختلف جاده فیلم می گرفت. در بین الفاظ و کلماتی که خبرنگار شبکه تلویزیونی عراق تکرار می کرد، کلمه هایی چون، قوات الايرانيون، الخمينيون ... المجوس، الحارس الخمینی، اعداء العرب، حرس الثوره و ... در ذهنم نقش بسته اند.
دوربین فیلم بردار روی من متمرکز شد. از صحبت ها و گزارش های خبرنگار این کلمات در ذهنم مانده اند. خمینی.... الشباب.. الجريح في الحرب.. فکر می کنم می گفت: این سرنوشت پاسداران و بسیجیان خمینی است، خمینی این بچه های کم سن و سال را به زور آورده جبهه تا به این روز افتاده اند!
خبرنگار آدم سبزه، قوی هیکل و تنومندی بود. در آن جاده فقط من زنده مانده بودم. سعی کردم نگاهش نکنم تا از شرش راحت باشم. سرم پایین بود که آمد و کنارم نشست. یکی همراهی اش می کرد. صحبت که کرد فهمیدم ایرانی است. ایرانی همراهش از من پرسید:
- از خمینی ناراحت نیستی که تو رو به این روز انداخت؟
اولین ایرانی ای بود که میدیدم. دلم می خواست اولین ایرانی که میدیدم و با اولین حرفی که به زبان فارسی می شنیدم این صحبت ها نباشد.
سؤالش را به عربی برای خبرنگار ترجمه کرد. لبخندی بر لبان خبرنگار ظاهر شد. گویا سؤال مد نظرش طرح شده بود. به ایرانی همراهش، گفتم:
- هیچ وقت امام به من نگفت به زور بیام جبهه، خودم اومدم، تو که ایرانی هستی، چرا با دشمنان ملت ایران هستی؟
به او برخورد و گفت:
- به تو ربطی داره که من با اینا هستم؟ دشمنان ما که نیستند!
- از شما استفاده می کنند برای اهدافشون؟
وقتی اصرار کرد جوابش را بدهم، گفتم:
- من جواب شما رو نمیدم. دشمنی عراقی ها مردانه تره.
عرق ایرانی نداشت. برای لحظاتی سکوت کردم و با کینه نگاهش کردم. دلم میخواست کینه ام را از نگاهم بفهمد. خبرنگار عراقی نمی فهمید ما دو نفر چه می گوییم. او اصرار داشت، جواب سؤالش را بدهم، اما من که از ایرانی همراهش نفرت داشتم، گفتم:
- من از عراقی ها ناراحت نیستم، هشت ساله که با هم می جنگیم، دشمنیم، اما تو ایرانی هستی.
🌹کانال طلاب بصیر
@tolabebasir
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۲۹
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده خندق
ساعت حدود شش عصر بود. دو ساعتی به غروب خورشید مانده بود. با ایما و اشاره از نظامی مراقبم خواستم مرا کنار نیزارهای سمت راست جاده ببرد. گرما کلافه ام کرده بود. می خواستم وقتی خورشید در پشت نیزارها غروب می کرد، در سایه نیها و چولانهای کنار جاده باشم. نظامی مراقبم جلو آمد و زیر کتفم را گرفت، مرا روی زمین کشید و به طرف راست جاده کنار نیزارها برد.
به خاطر ضربه پوتین یکی از نظامیان به صورتم، لخته های خون توی دهان و حلقم جمع شده بود. برای بار چندم تقاضای آب کردم. سه، چهار نفرشان اعتنا نکردند. یکی از آنها که از بقیه مسن تر بود و به نظر می رسید سال ها با همان درجه استواری در ارتش در جا می زند، قمقمه اش را به طرفم آورد، دهانم را باز کردم. کمی آب به دهانم ریخت. نگاهش پر از ترحم بود. نظامی های همراهش مانع از آب دادن می شدند، اما او اهمیتی نمی داد. آب مزه خون و خونابه داشت. سر و صورتم را خاک و خون گرفته بود. لباس های خونی ام چنان خشک شده بود، که به راحتی تا نمیشد. تکلیفم مشخص نبود نه میکشتم، نه می بردنم. نمیدانستم تا کی باید آنجا باشم. عراقی ها مشغول تثبیت خطوط دفاعی شان بودند طبیعی بود که سرنوشت یک اسیر کم سن و سال مجروح برایشان اهمیتی نداشته باشد.
با تکرار صلاة از آنها خواستم اجازه دهند نماز ظهر و عصرم را بخوانم؛ اجازه دادند. همان جا تیمم کردم و اولین نماز اسارتم را خواندم. اولین بارم بود در نماز گریه می کردم. گریه ام از دردها و رنج هایی بود که می کشیدم. یاد ندارم در تمام طول عمرم نمازی به آن دلچسبی خوانده باشم. احساس کردم بیش از هر زمان دیگر به خدا نزدیک ترم. دلم گرفته بود و درونم پر از غصه و درد بود. شکوه ای نداشتم، اما کم آورده بودم دیگر تحمل زنده بودن را نداشتم! نمازم که تمام شد، تعدادی از نظامیان اطرافم ایستاده و تماشایم می کردند. نگاه نظامیان با تعجب و حیرت همراه بود. یکیشان پرسید
- انت مسلم! تو مسلمانی؟
با کلمات آسان و ساده عربی مثل نعم، لا، أنا و مسلم آشنایی داشتو. حدود یک سالی که در واحد تخریب با صادق سیلاوی یکی از بچههای عرب زبان اهوازی بودم، با بعضی از کلمات عربی آشنا بودم. به او گفتم.
- نعم! أنا مسلم!
نظامیان با هم صحبت کردند هر کس چیزی گفت. خود عراقی ها برای این که منظورشان را به من بفهمانند از کلمات آسان استفاده می کردند بعضی از حرف هایشان برایم قابل فهم بود، هرچند خیلی از صحبت هایشان را متوجه نمی شدم. یکی از آنها که درجه ستوان سومی داشت، پرسید:
- هل ایرانيون يصلون؟ (مگه ایرانی ها نماز میخونن)؟
فهمیدم چه گفت. این نوع نگاه عراقی ها نسبت به ایرانی ها برایم عادی بود. حزب بعث آنقدر دروغ به خورد نظامیانشان داده بود که واقعا باورشان شده بود، ایرانی ها نماز نمی خوانند و ما مجوس و کافریم.
دلم می خواست می توانستم خوب عربی حرف بزنم تا به آنها می فهماندم ما ایرانی ها هم مسلمانیم، نماز می خوانیم، به احکام و اصول اسلام پایبندیم و به ائمه اطهار بیشتر از شماها دلبستگی داریم. نظامی دیگری که کلاه قرمز به سر داشت، گفت:
- الايرانيون، لكم مجوس. (ایرانی ها مجوسن)!
ترجیح دادم حرف هایشان را تحمل کنم. آنها هم وقتی دیدند حرف هایشان را متوجه نمی شوم، از اطرافم متفرق شدند و رفتند. همان نظامی ای که بهم آب داده بود، کنارم نشست. پاشنه پایم را تا کرد، به زانویم چسباند و با چفیه عربی اش بست. پاشنه ام را که خم کرد از بس درد داشتم، بیشتر نظامیانی که از جاده عبور می کردند با صدای ناله ام، سر برمی گرداندند و برای لحظاتی خیره ام می شدند. نمی توانستم داد نزنم. از شدت درد لب می گزیدم و سعی کردم جلوی ناله ام را بگیرم.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
✨ ادامه در قسمت بعد
کانال طلاب بصیر
@tolabebasir
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۳۰
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده خندق
چند دقیقه بیشتر نتوانستم درد پاشنه پا را روی زانویم تحمل کنم. کلافه بودم. نمیدانستم چه کار کنم. فکر کردم چفیه را باز کنم، دردم آرام می شود، اما بدتر شد.
یک ساعت و نیمی به غروب خورشید باقی مانده بود. یک سرهنگ دوم آنجا حاضر شد. وضعیتم را که دید دستور داد مرا از آنجا ببرند. برانکاردی نبود مرا روی آن حمل کنند. وقتی از روی زمین بلندم کردند، برای این که درد کمتری را تحمل کنم، زیر لب قرآن می خواندم. پاشنه پایم را توی دستهایم گرفتم و مرا سوار قایق کردند.
قایق کنار نیزارهای سمت راست توقف کرد. سه قایق عراقی آنجا هدف قرار گرفته بودند و روی آب های جزیره شناور بودند. یکی از نظامیان زیر بغلم را گرفت و دیگری پای سالمم را. مرا انداختند توی قایق. سعی کردم جلوی ناله ام را بگیرم. آنها با بی میلی و اجبار مرا جابه جا کردند. این حالت آنها را در برخورد و شیوه رفتارشان فهمیدم.
قایق حدود صد متر جلوتر کنار پد بیت اللهی توقف کوتاهی کرد؛ همان جایی که بچه های گردان ویژه ی شهدا، از جمله علی محمد کردلو، رحمت الله اشکوه، علی کریمی، حسین پرویزی، مرادعلی سلطانی، حسن آرم و حسین درخشان می جنگیدند .
نمی دانم در پد بیت اللهی چه به روز بچه ها آمده بود. دلم می خواست بدانم بهرام درود چه شده. فکر می کردم شاید زنده باشد. وقتی صحبت های روز قبل او که به بچه های اطلاعات گفت: بچه ها حمله عراق حتميه نمی خواید بدونید تو این حمله سرنوشت هرکدوم تون چه میشه، یادم می آمد، غم عالم روی دلم سنگینی می کرد. بچه های پد بیت اللهی تا آخرين گلوله جنگیده بودند. به جز دو، سه نفرشان بقیه شهید شده بودند. عراقی ها جنازه دو نظامی خودشان را سوار قایق کردند. به غیر از دو نظامی که مرا عقب می بردند، سکاندار و یک درجه دار دیگر سوار قایق بود.
از این که مرا در کنار جنازه های خودشان میدیدند، عصبانی به نظر می رسیدند. طبیعی بود که آنها به چشم یک قاتل و دشمن خونی به من نگاه کنند. این کینه را در نگاه شان به خوبی حس می کردم. به آنها حق میدادم عصبانی باشند. درجه دار با دستش به دو جنازه اشاره کرد و گفت:
- انت قاتل! (شما قاتليد)!
وقتی به جنازهها نگاه کردند، احساس کردم الان است که به تلافی کشته هایشان مرا بکشند. برای لحظاتی کوتاه با دستور درجه دار قایق وسط آب های جزیره توقف کرد. با خودم گفتم حتما می خواهند مرا درون آب های جزیره بیندازند. نمی دانم چه می گفتند و قصدشان چه بود. حدس می زدم چه فکری داشته باشند. سربازها بی میل نبودند مرا بیندازند توی آب جزیره. سکاندار و یکی از سربازها با وجود نفرتی که از آنها نسبت به خودم می دیدم، مخالفت کردند. بین آنها صحبت هایی رد وبدل شد. فکر می کردم می خواهند به خاطر وضعیت جسمی ام مرا سر به نیست کنند؛ تا از شرم راحت شوند. بودن یک اسیر ایرانی در کنار دو جنازه عراقی آنها را تحریک می کرد. هر چند دیدن پایی که گلوله هایشان آن را متلاشی کرده بود، آنها را راضی می کرد. با همه این حرفها طبیعی بود که قصد انتقام داشته باشند!
برداشت دیگری که از این کار عراقی ها داشتم این بود که میخواهند ببیند چقدر از مرگ می ترسم. درونم تمرین می کردم خودم را برای هر شرایطی آماده کنم. اما از مرگ در آب بدم می آمد. در دلم می گفتم: ای کاش اگر اینها قصد گشتنم را داشتند در جاده خندق می گشتنم . بعد از صحبت هایی که بین آنها رد و بدل شد، قایق به حرکت خود ادامه داد. فکر می کنم دلشان به حالم سوخت.
به جز آسمان جزیره جای دیگری را نمی دیدم. چند گالن بیست لیتری بنزین و مقداری کنسرو، کمپوت و نان در قسمت جلویی قایق بود. جنازهی دو نظامی سمت راستم قرار داشت. یکیشان آدم قوی هیکلی بود، با موهای کوتاه، لباس پلنگی، ابروهای پر پشت و صورت کشیده. گلوله به سرش خورده بود. جنازه دیگر جثه نحیفی داشت، با صورتی لاغر و قدی متوسط. ترکش به سینه و شکمش خورده بود و چشمانش نیمه باز بود. لباس سبز رنگ آستین کوتاه به تن داشت. قایق در آب های جزیره که می چرخید، تنم به جنازه ها می خورد و حس بدی بهم دست میداد. نمیدانستم مقصد کجاست. فکر می کردم می خواهند مرا به یکی از بیمارستان های عراق ببرند؛ از این بابت خوشحال بودم.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
✨ ادامه در قسمت بعد
🌹کانال طلاب بصیر
@tolabebasir
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۳۱
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده خندق
قایق در ضلع غربی پد خندق، کنار پل های خیبری پهلو گرفت. به اطرافم که نگاه کردم، قایق های منهدم شده روی آب های جزیره دیده می شد. جزیره آرام شده بود و غازهای وحشی به سمت شط علی در پرواز بودند. مطمئن بودم بیشتر اردکها، سمورهای آبی، دیگر حیوانات بومی جزیره و گونه های خاصی از پرندگان که جزیره مجنون محل زندگی شان بود، زیر آن آتش تهیه ی شدید از بین رفته اند. بیش از هزاران ماهی به خاطر خمپاره هایی که در آب منفجر شده بود، از بین رفته و روی آب های جزیره شناور بودند. مرا به بیرون قایق منتقل کردند. دو نظامی ای که بالای خاکریز کنار سنگرهای پد ایستاده بودند، پایین آمدند و مرا از خاکریز پد بالا کشیدند. حاضر نبودند مرا حمل کنند، روی زمین که می کشیدنم پای مجروحم دنبالم کشیده می شد. از شدت درد آسمان دور سرم می چرخید. سر و صدای زیادی از پشت خاکریز شنیده می شد. از این که مرا آورده بودند پد خندق، تعجب کردم. دلم نمی خواست با این وضعیت وارد پد میشدم. تعداد زیادی عراقی روی خاکریزها و بالای سنگرهای پد ایستاده بودند. چشمم به محوطه ی پد که افتاد، بچههای گروهان قاسم بن الحسن را دیدم. اسیر شده بودند. در سراشیبی خاکریز کنار سنگر نشستم. نگاهم که به بچه ها افتاد، بغضم گرفت. ناخودآگاه اشک توی چشم هایم جمع شد. بیشتر بچه ها را می شناختم. باور نمی کردم زنده باشند. توی دلم مقاومت امروزشان را تحسین کردم.
از این که بیشتر بچه ها زنده بودند، خوشحال شدم. آسمان روی سرم سنگینی می کرد. بچه ها با دیدن من حالت چهره شان تغییر کرد. انگار انتظار دیدن مرا با این وضعیت نداشتند. از نگاهشان پیدا بود، ناگفته های زیادی دارند. بعضی وقت ها آدم ها با نگاه حرف می زنند، حرف هایی را که گفتنش ساعتها طول می کشید، با یک نگاه بیان می کردند. هم من با نگاهم با بچه ها حرف می زدم، هم نگاه پر معنای بچه ها را می فهمیدم. بچه ها با تکان دادن سرشان به حالت سلام مرا مورد محبت قرار دادند و با دیدن وضعیتم ناراحت بودند. از نگاه سید نادر پیران فهمیدم بهم گفت: اگه قرار بود این جور بشی، ای کاش شهید میشدی!
به اتفاق دیگر مجروحین در یک طرف محوطه پد در فاصله هفت، هشت متری اسرای سالم نشسته بودیم. هیچ کس اجازه نداشت با بغل دستی اش صحبت کند. یک ساعت قبل دژ خندق سقوط کرده بود و بچه ها اسیر شده بودند.
همه پا برهنه بودند. به تعداد بچه ها، پوتین ها و کفش های کتانی بدون بند روی زمین افتاده بود. عراقی ها دست بچه ها را با بند پوتین هایشان بسته بودند. بعضی ها که کفشهای کتانی داشتند، چون بند کفش شان کوتاه بود، دست هایشان را با طناب و سیم تلفن صحرایی بسته بودند. هر که را در آن جمع نمیدیدم، شهید شده بود. جای جان محمد کریمی ابراهیم نویدی پور، ارجاسب علیزاده، حمید فروزان پور، على شفیع نسب و...خالی بود.
سر و صورت بچه ها ژولیده و خاکی بود. عراقی ها بچه ها را به جرم مقاومت امروز کابل باران کردند. صورت بعضی شان کبود و بینی و دماغشان خون آلود بود
تعدادی از عمال سازمان مجاهدین خلق، عراقی ها را همراهی می کردند. نیروهای گروهک منافقین نقش مترجمی و جاسوسی داشتند.در جاده خندق یک نفرشان مترجم خبرنگار عراقی بود، بیشتر فرماندهان رده بالای یگان هایی که در جریره مجنون مستقر بودند، آمده بودند پد خندق.
برایشان پد خندق اهمیت داشت. یکی از فرماندهان عراقی که درجه سرهنگی داشت و می گفت فرمانده تیپ یکم لشکر ۱۶ عراق است، جلو آمد و در حالی که یکی از اعضای گروهک منافقین حرف هایش را ترجمه می کرد، گفت: ما با شما ایرانی ها چه کار کنیم؟ شما مجوس ها رو باید به رگبار بست و در سنگرهای زیر پد دفن کرد ...!
بچه ها سکوت کرده بودند. به عراقی ها حق می دادم آن همه عصبانی باشند. بچه ها حساب و کتاب نظامی آنها را امروز به هم زده بودند.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
✨ ادامه در قسمت بعد
🌹کانال طلاب بصیر
@tolabebasir
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۳۲
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده خندق
سرهنگ عراقی همان طور که گره انداخته بود تو ابروهایش، گفت: ما برای هر کدام یک از شما مجوس ها ده نظامی زبده و فدایی صدام رو وارد عمل کردیم؛ ما اگه میدونستیم شماها فقط هفتاد، هشتاد نفرید که تو این پد با ما می جنگید، اینجا رو براتون جهنم می کردیم؛ برای ما زحمتی نداشت که با چند راکت نابودتون کنیم. ما فریب خوردیم، فکر کردیم یک تیپ نیروی مخصوص خمینی تو این پد با ما میجنگه؛ شما فقط یک گروهانیدا
وقتی این صحبت ها را از زبان فرماندهی عراقی شنیدم، غرور را در چهره بچه ها حس کردم. توی دلم گفتم مگر شما امروز پد را برای بچه های ما به جهنم تبدیل نکردید. سرهنگ که آدم متعصبی به نظر می رسید، ادامه داد: شما ایرانی های مجوس، دشمن امت محمد (ص) و اعرابید، نباید به شما مجوس ها رحم کرد! او دستش را به طرف آبراه هایی که قایق هایشان هدف قرار گرفته بود کشید و گفت: شماها دجال و آدم کش هستید! رئيس القائد صدام حسين آدم خوبی است که دستور کشتن شما رو نمیده، حیف که ما به اسیر نیاز داریم!
درک می کردم چرا سرهنگ این همه عصبانی بود. بیش از بیست و شش قایق عراقی در آبهای شرقی جزیره مجنون منهدم شده بود. بیشتر قایق هایشان توسط آتشبارهای خودشان هدف قرار گرفتند؛ از صبح امروز به علت نبود مهمات، عملا واحد توپخانه و ادوات ما کارایی لازم را نداشتند. جایی که قایق های عراقی منهدم شده بودند، هیچ گلولهای از سوی واحد ادوات و توپخانه ما شلیک نشده بود.
یکی از نظامیان عراقی ها به سمت محمد صادقی فرد آمد، دستش را به طرف قایق های منهدم شده و جنازه هایی که کنار خاکریزها بود، کشید و چند بار این جمله را تکرار کرد: انت مثل ابي، انت قاتل ابی! (تو شبیه پدر منی، تو قاتل پدر منی)! گویا قیافه صادقی فرد شبیه پدرش بود!
دیگر افسر عراقی که خلبان هلی کوپتر بود، جلو آمد و به صورت محمد صادقی فرد تف انداخت. خلبان فکر می کرد، صادقی فرد به هلی کوپتر تیراندازی کرده. بچه ها هلی کوپتر را با تیربار گرینف و دوشیکا زده بودند. به دم هلی کوپتر گلوله اصابت کرده بود، امروز بیش از چهل هلی کوپتر عراقی جزایر مجنون را بمباران کردند و کار هلی برن روی جزایر مجنون شمالی را انجام می دادند. چند هلی کوپتر دشمن منهدم شده بود.
خلبان هلی کوپتر به محمد زیاد توهین کرد. محمد آدم زیر بار نرو و شجاعی بود، از این که خلبان به صورتش تف انداخته بود، خیلی عصبانی بود. او مجبور بود به خاطر حفظ جان دیگر اسرا سکوت کند و توهین های خلبان را تحمل کند.
یک سرتیپ عراقی که نمیدانم چه کاره بود در جمع نظامیان حاضر شد. بچه ها را که از نگاهش گذراند شروع به صحبت کرد. سعی می کرد ادب و اخلاق را رعایت کند، مثل دیگر فرماندهان عراقی از فحش ها و کلمات رکیک استفاده نمی کرد. بیشتر از جمله شما قاتل فرزندان عراقيد استفاده می کرد، بچه ها را به مرگ تهدید کرد. وقتی گفت: شماها سزاتون فقط مرگه! دیگر نظامیان عراقی را جو گرفت؛ فورا گلنگدن کشیدند و از سرتیپ اجازه خواستند، ما را به رگبار ببندند؟
سرتیپ خطاب به نظامیانی که به طرف بچه ها اسلحه کشیده بودند، گفت: لازم نکرده اینا رو بکشید؛ رئيس القائد فرمودند عراق به اسیر نیاز داره، اسیر دست بسته رو یه زن هم می تونه بزنه؛ اگه شما آدم های شجاعی بودید، اون موقعی که این مجوس ها دستهاشون باز بود و قایق های ما رو میزدن، اینا رو میگشتید، نه حالا که اسیر شدن، این جور گشتن هنر نیست، فقط آبروی ملت بزرگ عراق رو میبره.
حرف های سرتیپ به دلم نشست، نظامیان انتظار این حرف ها را از فرماندهی ارشدشان نداشتند. به اذعان سرتیپ که با غرور و قدرت حرف میزد، امروز بیش از هزاران قبضه خمپاره انداز، کاتیوشا، مینی کاتیوشا و توپهای دوربرد کره ای و اتریشی روی جاده و پد خندق آتش می ریخت. فکر می کنم می خواستند قدرت آتش توپخانه خودشان را به رخ ما بکشند، که سرتیپ گفت: امروز توپخانه ی ما بیش از سی هزار گلوله روی جاده و پد خندق ریخت!
گویا سرتیپ به کنوانسیون ژنو و اصول و قواعد نظامی در خصوص اسیران جنگی پایبند بود. وقتی با نیروهای تحت امرش آن گونه برخورد کرد، احساس کردم جنگیدن به شیوه مردانه اش را بهتر می پسندد. یکی از نظامیان که درجه سرگردی داشت، احترام نظامی گذاشت و به سرتیپ گفت: سیدی! این مجوس ها لیاقت زنده ماندن ندارن، زمین باید از وجود اینا پاک بشه، اینها سزاشون فقط مرگه!
سرتیپ اهمیتی به حرف های سرگرد نداد. او که رفت، دیگر نظامیان به خشونت متوسل شدند و بعضی از بچه ها که ریش بلندتری داشتند کیسه بکس شان شده بودند.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
✨ ادامه در قسمت بعد
🌹کانال طلاب بصیر
@tolabebasir
🍂 #پایی_که_جا_ماند ( ۳۳
خاطرات اسارت
سید ناصر حسینی پور
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷
جزیره ی مجنون - جاده خندق
عراقی ها تهدیدمان کردند به امام توهین کنیم. بچه ها حاضر نبودند به امام توهین کنند. یکی از اسرا که او را نمی شناختم ، از جمع بچه ها بلند شد و محترمانه به سرگرد گفت: ما اسیر شما هستیم. ما در ایران اسرای شما رو مجبور نمی کردیم به صدام توهین کنن، این کار رو خلاف اسلام میدونیم. شما هر چقدر میخواهید ما رو اذیت کنید، ما حرفی نداریم، اما از ما نخواید به مرجع تقلیدمون توهین کنیم!
حرف های او تأثیری در دل سرگرد نداشت. عراقی ها او را بیرون کشیدند و مشت و لگد بود که تو شکم و پهلویش کوبیده می شد. کوتاه نمی آمدند. سرگرد دوباره تهدید کرد و گفت: اگه به خمینی فحش ندید، همه تونو به رگبار می بندیم!
از بین بچه ها حسین راد را بیرون کشیدند و گفتند: به خمینی فحش بده! حسین که آدم باغیرت و نترسی بود و برادرش روزهای اول جنگ شهید شده بود، به سرگرد گفت: بمیریم به امام فحش نمیدیم! عراقی ها با قنداق اسلحه و پوتین به جان او و بقیه بچه ها افتادند. در این میان حتی مجروحین هم بی نصیب نماندند.
عراقی ها کفش ها و لباس های نو و تمیز بچه ها را تصاحب کردند. بعضی شان به خاطر لباس های نو دعواشان شد. معمولا در جبهه مد بود بچه ها بیشتر شلوار کردی و پیراهن دو جیب خاکی و سبز رنگ می پوشیدند. در کردستان بیشتر فرماندهان، پاسداران و حتی بسیجیان قدیمی را با این لباس ها میدیدم. لباس هایی که توجه عراقی ها را جلب کرده بود.
عنایت الله مصطفی پور کنارم نشسته بود. صورتش براثر ضربات پوتین عراقی ها کبود شده بود. آدم محجوب و متینی بود. جثه ای نحیف و سیمای معصومی داشت. به او گفتم: چرا ناراحتی، شما بزرگترها باید به ما بچه ها روحیه بدید؟
بغض کرده بود. ناراحت بود. گفت: چند دقیقه پیش سرهنگ عراقی سراغ فرمانده گروهان مستقر در پد خندق را گرفت. بچه ها گفتند: فرمانده و جانشین این گروهان شهید شدند. سرهنگ پرسیدن جنازه هاشون کجاست؟! .
بچه ها جنازه جان محمد کریمی فرماندهی گروهان قاسم بن الحسن و ابراهیم نویدی پور معاونش را به سرهنگ نشان دادند. سرهنگ به سکاندار یکی از قایق ها دستور داد یک گالن بنزین بیاورد. سکاندار پایین رفته بود و با یک گالن بنزین کنار سرهنگ حاضر شده بود. سرهنگ دستور داده بود روی جنازه جان محمد و ابراهیم بنزین بریزد. هیچ کس باور نمی کرد عراقی ها با جنازه این دو شهید این چنین کنند. می گفت: نیم ساعت قبل به دستور سرهنگ عراقی جنازه این دو شهید را جلوی چشم ما آتش زدند.
چند روز قبل قرار بود حاج سيف الله حیدرپور فرماندهی تیپ ۴۸ فتح، شهید جان محمد کریمی را به عنوان فرماندهی گردان حضرت زهرا (س) منصوب کند. جان محمد گفته بود: تا تعیین تکلیف پاتک عراق، فرماندهی گروهان قاسم بن الحسن میمانم، بعد از پاتک اگه زنده موندم، گردان حضرت زهرا (س) را تحویل می گیرم. بچه های گردان حضرت زهرا (س) منتظر بودند جان محمد فرماندهی گردان شان شود، اما بدن سوخته او در چند قدمی ما روی خاک آرمیده بود.
عنایت الله نمی توانست جلوی گریه اش را بگیرد. او عزیز ترین دوستش حميد فروزان پور را هم از دست داده بود. جنازه اش چند متر آن طرف تر به زمین افتاده بود. عنایت الله گفت: جلوی پد خواستم پیشانی شهید فروزان پور رو ببوسم که عراقی ها دیدنم، اومدن سراغم، با قنداق اسلحه روی
جنازه فروزان پور پرتم کردند، فقط برای این که چرا شهید رو بوسیدم.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
✨ ادامه در قسمت بعد
🌹کانال طلاب بصیر
@tolabebasir