eitaa logo
طلاب الکریمه
12.1هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
1.5هزار فایل
«هر آنچه که یک بانوی طلبه لازم است بداند را در طلاب الکریمه بخوانید»🧕 📌 منبع: جزوات و نمونه سوالات طلبگی و اخبار روز ارتباط با ادمین: @talabetooba
مشاهده در ایتا
دانلود
خلاصه_و_نکات_کلیدی_فرهنگ_و_تمدن.pdf
3.31M
نکات مهم کتاب خدمات متقابل ایران و اسلام🍯 کتاب خدمات متقابل ایران و اسلام حجمش زیاده این نکات می‌تونه خیلی کمکتون کنه . ۹۱صفحه📒 ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
5️⃣ قسمت پنجم خانه‌ی نقلی ما یک حیاط کوچک داشت، چادرم را از روی میخی که به دیوار حیاط آویزان کرده بودم برداشتم. قبل از اینکه در را باز کنم با صدای ملایم گفتم:" کیه؟" صدای آرام مادرم از پشت در به گوشم رسید. چادرم را توی صورتم کیپ کردم و در را باز کردم. مادرم تا مرا دید کیسه‌ی توی دستش را نشانم داد و گفت:" بدون اینکه به من بگی داری میری؟ حالا باید از آقا رضا بشنوم که داری میری شهر دور" از خجالت سرم را زیر انداختم و کیسه را از دستش گرفتم و به داخل تعارفش کردم. مادرم روی زمین کنار چمدان‌ها نشست. رفتم سمت یخچال تا شربت بیاورم که مادرم گفت:" بیا بشین دخترم چیزی نمی‌خواد بیاری" کنارش نشستم و مشغول جمع کردن وسایل شدم. مادرم دست کرد توی کیفش و دفتری را جلوی صورتم گرفت. -این دفتر رو هم همراه خودت ببر لازمت میشه. دفتر را از دستش گرفتم و از روی کنجکاوی صفحه‌ی اول را باز کردم. بالای صفحه با خط خوش نوشته بود:" اردیبهشت سال ۶۵" سرم را بالا آوردم و تا خواستم قضیه دفتر را بپرسم مادرم خندید و گفت:" تو هم مثل خودمی، منم وقتی بابات سرباز بود و رفت جبهه، فقط یک ماه بود که ازدواج کرده بودیم. اما منم مثل تو کله‌شق بودم و باهاش رفتم جنوب." تازه دوهزاریم افتاد که این دفتر، دفترخاطرات آن روزهای مادرم است. اما تا به‌حال هیچ چیزی از آن روزها نگفته بود. دوباره خواستم دفتر را ورق بزنم که مادرم گفت:" حالا بعدا سرت خلوت شد دفتر رو بخون. الان پاشو وسایلات رو جمع کن" آن شب حضور مادرم بهترین و بزرگ‌ترین دلگرمی‌ برایم بود. صبح باصدای الله‌اکبر مسجد سرکوچه بیدار شدم. تا نمازم را خواندم سید هم ساک‌وچمدان‌هارا توی صندوق عقب ماشین گذاشت. فلاسک آب‌جوش و خرد و خوراک را باخودم به صندلی جلو آوردم و با بسم‌الله راه افتادیم. زیرلب چهارقل می‌خواندم که سیدرضا پیچید توی پمپ بزنین و سفر ما شروع شد. نا نداشتم چشمانم را باز نگه دارم. وقتی هم نور خورشید مستقیم به صورتم می‌خورد بیشتر خوابم می‌گرفت. چادر را کشیدم روی صورتم و چشمانم‌کم‌کم گرم شد. پدرم همیشه می‌گفت: هرکس کنار راننده، صندلی شاگرد می‌شیند باید بیدار بماند تا راننده خسته نشود. مرد بیابان بود و حرفش برای من قانع کننده بود. می‌گفت وقتی توی ماشین سکوت حاکم باشد آدم از این‌همه دنده و کلاچ عوض کردن خسته می‌شود. اما آن روز هرکاری کردم نتوانستم حریف چشمانم شوم. با صدای کوبیده شدن در صندوق عقب چادر را با ترس از روی صورتم کنار زدم. تا چادر کنار رفت نور آفتاب مستقیم خورد توی چشمانم. مثل آدم‌های فضای یک‌چشم، سرم را از روی صندلی بلند کردم و دنبال سید چشم چرخاندم. دیدم همان‌طور که خم شده، دارد چای کیسه‌ای را توی لیوان می‌رقصاند. تا سرش را برگرداند و من را دید، با اشاره دست بهم فهماند که؛ نگاه کن چه شوهر کدبانویی داری. یک‌لحظه از خنده روده بُر شدم. یاد تعریف روز اول خواستگاری‌ام افتادم. مادر همسرم از این‌که تا به‌حال پسر ته‌تغاری‌اش دست به سیاه و سفید نزده و فقط سرش توی کتاب و جزوه‌ها بوده می‌گفت. کاش آن‌روزها مثل حالا گوشی‌های لمسی فراوان بود تا از سفره‌ی صبحانه‌‌ی پسرش که توی بیابان انداخته بود و خیارهارا مثل یک ارتش نظامی به‌خط کرده بود، عکس می‌گرفتم و تلگرام می‌کردم. از توی ماشین پیاده شدم و یک دل سیر صبحانه خوردم. تا چشم کار می‌کرد همه‌جا بیابان بود. با این تفاوت که توی اتوبان بودیم و صدای ویژویژ ماشین‌ها می‌آمد. از سید پرسیدم:" چند ساعت دیگه می‌رسیم؟؟" فلاسک چای را توی سبد گذاشت و گفت:" تازه اول راهیم حداقل ۵ساعت مونده تازه اگه جایی نایستیم." بعد سه‌ربع عزم رفتن‌کردیم. یک طرف زیرانداز را گرفتم و طرف دیگرش را دادم دست سید و با شمارش یک دو سه خاکش را تکاندیم و حرکت کردیم. گوشی‌ام را از توی کیف برداشتم. چند تا پیام از دست رفته از مادرم داشتم. می‌دانستم که نگران است. خب حق هم داشت این اولین‌باری بود که با سید با ماشین امانتی به دل جاده می‌زدیم و راه دور‌ی در پیش داشتیم. تا خواستم گوشی را توی کیفم بگذارم دوباره صدای دینگ‌دینگ پیام آمد:" هروقت رسیدی زنگ بزن" از این همه توجه مادرم ریز خندیدم. کم‌کم خورشید به وسط آسمان نزدیک شد. توی یک مسجد بین‌راهی برای نماز توقف کردیم. برای بیست‌دقیقه دیگر با سید دم در مسجد قرار گذاشتیم. داخل مسجد که شدم. نسیم ملایم پنکه سقفی حالم را جا آورد. یک مهر از جامهری زهوار دررفته برداشتم و تا خواستم قامت ببندم یکی محکم به‌شانه‌ام زد و گفت:" وَخی وَخی اونورتر" برگشتم و اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، خال گوشتی روی نوک بینی پیرزن بود. ادامه دارد.... @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طلاب الکریمه
5️⃣ قسمت پنجم خانه‌ی نقلی ما یک حیاط کوچک داشت، چادرم را از روی میخی که به دیوار حیاط آویزان کرده ب
6️⃣ قسمت ششم اصلا حواسم به حرف‌هایش نبود و فقط به مزرعه خالی که روی صورت پیرزن نقش بسته بود خیره‌خیره نگاه می‌کردم که یکهو با عصایش به ساق پایم زد و گفت:" مِگه بِشِت نگفتم وَخی اونورتر" با درد خفیفی که توی ساق پایم احساس کردم ناخودآگاه کمی آن‌طرف‌تر رفتم و شروع کردم به نماز خواندن. هنوز ۵دقیقه فرصت داشتم، به دیوار کنار دستم تکیه دادم و به پیرزن عصا‌به‌دست که شبیه مادرفولاد زره بود چشم دوختم. بلند شدم تا از مسجد بیرون بروم که دوباره مادر فولادزره با عصایش به طرفم اشاره کرد. با بسم‌الله به‌طرفش رفتم و گفتم:" ببخشید من اصلا صندلی شما رو ندیده بودم و الا قصد جسارت نداشتم" نوک بینی‌ گوشتی‌اش را با دستان حنایی‌اش خاراند و گفت:" حالِد خوبِس؟" لبخند مصنوعی‌ای تحویل پیرزن دادم و گفتم:" ممنون" بعدش دستش را گذاشت روی کتفم و با خنده گفت:" ببخشین با عصا زِدَم به پادون فکر کردم که نَوَمِس" لبم کش آمد و گفتم:" خواهش می‌کنم‌." دست کرد توی جیب لباسش و یک مشت کشمش ریخت توی مشتم. خداحافظی کردم و رفتم بیرون. سید رضا با کلافگی داشت خودش را باد می‌زد. نزدیکش شدم و گفتم:" بریم" نگاه معناداری کرد و گفت:" حالا خوب شد گفتم ۲۰ دقیقه. اگه دیر برسیم و به تاریکی بخوریم تقصیره خودته‌ها بعدش نگی نگفتم" شانه‌به‌شانه‌اش راه رفتم و جریان را برایش توضیح دادم تا شاید دست از توبیخ‌کردنم بردارد. آخر سر مجبور شدم با همان کشمش‌ها رضایتش را جلب کنم. دیگر خبری از ماشین و اتوبان نبود. هرجا را نگاه می‌کردی خاک و خُل بود. گاهی چرخ ماشین هم توی چاله‌چوله‌های جاده میفتاد و مارا از سکون در می‌آورد. دم‌دمای غروب بود که به یک روستا رسیدیم. خواستیم پیاده بشویم و کنار ماشین نماز بخوانیم که یک‌دفعه... ادامه دارد...😊 @tollabolkarimeh
عدد 1 بفرستید به 3000014. براتون یک صفحه قرآن میاد که ختم کنید .
📣 طلاب الکریمه برگزار می‌کند: سری مسابقات به همراه جایزه 🎁 برای دو نفر 🏆 برای شرکت در کافیه روی زیر کلیک کنید 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1530134534C7bb56a0513 🔹 شرایط مسابقه: سوالات در موضوعات ، و . بصورت پاسخ کوتاه و چهار گزینه‌ای ⏳ مدت زمان مسابقه از ششم ماه مبارک رمضان تا شب تولد امام حسن مجتبی (ع) . 🥇 از بین کسایی که تعداد سوالات بیشتری جواب دادند 🥈 کسی که بتونه به سوال ویژه ما پاسخ بده. و این سوال ویژه مربوط به سفرنامه هستش . پس بجنب تا جا نموندی 😉 http://eitaa.com/joinchat/1530134534C7bb56a0513
1️⃣ پرسش روز اول 📌طبق روایات چرا به ماه رمضان ، ماه مهمانی خدا می‌گویند؟ ❌مهلت پاسخ گویی به اتمام رسیده. ✍️ پاسخ: باسمه تعالی؛ به‌خاطر خطبه‌ای که پیامبر اکرم(ص) در ابتدای این ماه برای مردم خواندند و در آن نام این ماه را بیان کردند و فرمودند که ماه «ضیافت الله» است، یعنی میهمانی خدا. ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
7⃣ قسمت هفت از ماشین که پیاده شدیم دو طرفمان کوه‌هایی از تَل خاک بود. چشم‌چشم را نمی‌دید. سید چراغ جلو ماشین را روشن کرد تا نمازمان را راحت‌تر بخوانیم. از دور تک‌‌وتوک چراغ‌ چندتا خانه‌ روشن بود. زیرانداز را روی خاک پهن کردیم و شروع کردیم به خواندن نماز. توی سجده‌ی رکعت اول بودم که یک‌دفعه صدای داد‌ و بی‌دادی از دور به‌گوشم رسید. پشت بندش هم صدای روشن شدن موتورسیکلتی که لحظه‌به‌لحظه نزدیک‌تر می‌شد. هرچقدرخواستم تمرکز کنم، تاریکی و صدای فریاد دلم را آشوب می‌کرد. سیدرضا هم که انگار قصد داشت همه‌ی قرائت و تجویدی را که تا آن روز آموخته بود به رُخم بکشد. گوش‌هایم تیز شده بود، حتی صدای حرکت مورچه‌های روی تل خاک را هم می‌شنیدم. تا سلام آخر نماز را بدهیم موتورسیکلت هم سر رسید. سرم را به طرف صدا برگرداندم. دوتا جوان با صورت‌هایی پوشیده روی موتور نشسته بودند. سریع بلند شدم و پشت سید رضا قایم شدم. سید تا خواست به طرف دوجوان برود یکی از آن‌ها پیاده شد و با لهجه گفت:" اینجا چیکار می‌کنید؟" سید هم مُهر توی دستش را نشان داد و گفت:" می‌بینید که داشتیم نماز می‌خوندیم" جوان قد بلند که از حاضر جوابی سید ناراحت شده بود نزدیک آمد و یک لگد به لاستیک ماشین زد:" می‌گم اینجا چیکار می‌کنید؟" از نگرانی مدام توی گوش سید پچ‌پچ می‌کردم:" توروخدا جوابش رو بده تا بره پی کارش" سید مرا روی صندلی جلو نشاند و خودش به طرف جوان رفت و با ملایمت گفت:" چرا عصبانی میشی؟ من طلبم قراره بریم روستای بالایی اونجا امام جماعت هستم." جوان تا فهمید سیدرضا طلبه‌ست یک نگاه به رفیقش انداخت. رفیقش هم موتور را خاموش کرد و نزدیک شد. جفتشان همزمام دست سید را گرفتند و شروع کردند به معذرت خواهی. -ببخشید توروخدا حاج‌اقا خیلی کم پیش میاد اینجا ماشین رفت و آمد کنه. برای همین مشکوک شدیم" سید رضا خندید و گفت:" حالا اجازه می‌دید ما بریم؟؟؟ یک روستا منتظر ما هستند خدارو خوش نمیادا" جوان قدبلند دست سید را دوباره کشید و گفت:" نه حاج آقا کنا با این عجله خدا شمارو برای ما فرستاده" سید رضا که چشمان پر از نگرانی مرا از توی آینه می‌دید دوباره گفت:" باید بریم، هوا تاریک‌تر بشه توی جاده می‌مونیم ما هم غریبیم" این‌بار رفیق جوان که موهای لختش روی چشم‌هایش ریخته بود به حرف آمد :" حاجی نمی‌دونم صدای دعوای مارو شنیدید یا نه، اما امشب خدا خواسته که شما اینجا وایسید و نماز بخونید اگه میشه با ما بیاید و کمکمون کنید" سید رضا یک نگاهی به من کرد و به سمت ماشین آمد:"  -خانمم شما توی ماشین بشین تا من برم و برگردم" بدون معطلی گفتم:" نه نه توروخدا منو اینجا توی این تاریکی تنها نذار. می‌ترسم" سید که تاب و تحمل ناراحتی مرا نداشت، دوباره به سمت دو جوان برگشت و گفت:" من چه کاری میتونم براتون کنم؟" جوان قدبلند که تازه فهمیدم اسمش جواد است سید را در آغوش کشید و گفت.... ادامه دارد... ☺️ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙 فرازی از خطبه پیامبر اکرم(ص) درباره ماه مبارک رمضان (فراز اول)
2️⃣ سوال روز دوم چند نوع روزه داریم ؟ و کدام مورد جزو شرایط صحت روزه نمی‌باشد؟(به ترتیب) الف) ۳ _ داشتن نیت ب ) ۴ _ مسافر ✔️ ج) ۴_ بی هوش نبودن د ) ۳ _ عاقل بودن ❌مدت پاسخ گویی به اتمام رسیده. پاسخ: گزینه ب صحیح است. روزه از یک نظر بر چهار نوع است: ۱. روزه‌ی واجب، مثل روز‌ه‌ی ماه مبارک رمضان. ۲. روزه‌ی مستحب، مثل روزه‌ی ماه رجب و شعبان. ۳. روز‌ه‌ی مکروه، مثل روزه‌ی روز عاشورا. ۴. روز‌ه‌ی حرام مثل روزه‌ی عید فطر(اول ماه شوال) و قربان(دهم ماه ذی‌الحجه). و بیهوش نبودن، داشتن نیت و عاقل بودن از شرایط صحت روزه است . مسافر بودن اگر شرایط خاص نداشته باشد روزه‌ش صحیح نمیشه. ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
پاسخ سوالات هرروز بعد مدت زمان تعیین شده ، گذاشته می‌شود. میتوانید با پاسخ صحیح را مشاهده کنید.
طلاب الکریمه
7⃣ قسمت هفت از ماشین که پیاده شدیم دو طرفمان کوه‌هایی از تَل خاک بود. چشم‌چشم را نمی‌دید. سید چرا
8⃣ قسمت هشت جوان قدبلند که تازه فهمیدم اسمش جواد است سید را در آغوش گرفت و گفت:" حاج‌آقا اگر عبا و عمامه هم دارید‌ بی‌زحمت بپوشید که لازممون میشه" سید سرش را از روی شانه‌ی جواد بیرون آورد و گفت:" با من کارداری یا با لباسام؟" جواد همان‌طور که دستمال دور گردنش را باز می‌کرد، با صدای آرام گفت:" حاجی لباس شما شاید دلشون رو به رحم بیاره" سید دوباره یک نگاه به من انداخت و گفت:" اگه مشکلت با لباس من حل میشه باشه چشم میپوشم فقط اینکه شما جلو برید، ما با ماشین پشت سر شما حرکت می‌کنیم" جواد لبخند زد و یک اشاره به دوستش کرد و نشست تَرکِ موتور و منتظر سید شد. سید رضا به سمت صندوق عقب ماشین آمد و ساک لباسش را باز کرد. عبا و عمامه‌اش را بیرون آورد و پوشید و سوار ماشین شد، قبل از اینکه استارت بزند، تسبیحش را از توی داشبورد درآورد و استخاره گرفت. چشم دوخته بودم به لب‌های سیدرضا تا جواب استخاره را بگوید. لبخندی زد و گفت:" توکل به‌خدا" یک نفس عمیق کشیدم. جواد و دوستش جلوتر از ما حرکت می‌کردند و ما با فاصله‌ی کمی دنبال‌شان می‌رفتیم. وارد روستا شدیم و کنار یک خانه‌ی کلنگی که هرلحظه امکان داشت، سقفش روی سر اهالی خانه بریزد ایستادیم. سید تاخواست پیاده شود بازویش را گرفتم و با نگرانی گفتم:" مراقب باشیا" سری تکان داد و پیاده شد. جواد و دوستش قیافه‌ی به‌ظاهر آرامی داشتند. تا سید نزدیک شد کمی حرف زدند و بعد از چند دقیقه وارد خانه شدند. از اینکه توی ماشین تک‌وتنها بودم کمی می‌ترسیدم. صدای هوهوی باد که به شاخه‌های درخت می‌خورد منظره‌ را ترسناک‌تر کرده بود. گوشم حتی صدای بَع‌بَع ضعیف گوسفندانی را که توی آغُل بودند می‌شنوید. داشتم با ترس و لرز اطرافم را می‌پاییدم که یکدفعه با صدای عرعر الاغ سیاهی که به در طویله‌ی بسته شده بود سرم محکم به سقف ماشین خورد. آن‌لحظه یاد حرف مادربزرگم افتادم که همیشه می‌گفت:" هروقت دیدی الاغی عرعر می‌کنه نگاه به ساعتت کن. چون الاغ‌ها سر ساعت عرعر می‌کنن" ناخودآگاه مچ سمت چپم را بالا آوردم و دیدم ساعت ۹ شب است. الحق که مادربزرگم راست می‌گفت. فقط چند دقیقه می‌شد که سید رفته بود اما برای من اندازه ۴۰سال طول کشید. سرم از درد تیر می‌کشید. سید سراسیمه برگشت. تا در را باز کرد بدون مقدمه گفتم:" چیشد؟؟" سید هم درجوابم گفت:" کیفت رو بردار بریم بالا. عمه جواد بالاست خیالت راحت امنه" توی دلم شروع کردم به خواندن آیت‌الکرسی و وارد خانه شدم. اول از همه چشمم به آغل گوسفندان خورد. سرم را چرخاندم تا حیاط را وارَسی کنم که سید زد به شانه‌ام و گفت:" حواست باشه پله‌هارو که میری بالا چادرت گیر نکنه" پای راستم را که روی اولین پله گذاشتم، تازه فهمیدم چقدر پله‌های آهنی بافاصله از هم نصب شده‌اند. با یک بی‌دقتی سقوط از آن بالا توی کاه‌هایی که زیر پله ریخته شده بود حتمی بود. اصلا دلم نمی‌خواست توی آن‌ها پرت شوم. پله‌ی آخر را که رد کردم آیت‌الکرسی هم تمام شد. جواد هم به استقبال‌مان آمد. وارد خانه که شدم. پیرزنی زیر پتو دراز کشیده بود و با لبخند گرمی از من استقبال کرد. به سمت پیرزن رفتم. در همان نگاه اول چشمم خورد به گیس‌هایی که از دو طرف روسری‌اش آویزان بود. سلام کردم و دوزانو کنارش نشستم. پیرزن با لهجه‌ی غلیظ ترکی گفت:" سلام قیزیم نجورسَن؟ نَخبَر؟" سریع کلماتی که توی دفترم ننوشته بودم را توی ذهنم به‌خط کردم و با دستپاچگی گفتم:" ساغول ننه‌جان سلامت اولسون. حالی یاخچیدی؟" بعد یک نگاهی به سیدرضا انداختم که داشت با خنده به مکالمه منو پیرزن نگاه می‌کرد. از خنده‌ی سید من هم خندیدم و اضطرابم کم شد. جواد کنار سیدرضا نشسته بود و مدام به دوستش که توی آشپزخانه بود، دستور می‌داد و می‌گفت:"احمد چای دم کشید یانه؟" احمد هم با یک سینی چای به ما اضافه شد. جواد یک استکان و نعلبکی جلوی سید رضا گذاشت و گفت:" آقا سید قربون جدت برم. خدا شمارو برای ما رسوند" بعد همان‌طور که قند را تعارف کرد ادامه داد:" من چندساله می‌رم خواستگاری دختر یکی از اهالی این روستا اما چون بی‌کس و کارم بهم دختر نمی‌دن، امشب هم سر همین داشتم با برادراش دعوا می‌کردم" اصلا فکرش را هم نمی‌کردم آن همه ترس من فقط برای عشق و عاشقی جواد باشد. سیدرضا هم که از قیافه‌اش معلوم بود از حرف‌های جواد جا خورده است. استکان خالی را روی نعلبکی گذاشت و گفت:" نگران نباش. توکلت به خدا باشه. ان‌شاءالله تو هم به مراد دلت می‌رسی اما خونسرد باش. با دعوا که کسی بهت زن نمیده" ادامه دارد .... ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آثار اذان گفتن در خانه 🎙️ آیت الله ناصری ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
3️⃣سوال روز سوم کسی که در ماه رمضان، هنگام فرا رسیدن اذان صبح، عمداً نیت روزه نمی‌کند، اگر در اثنای روز نیت روزه کند، روزه‌اش چه حکمی دارد ؟ الف) روزه اش صحیح است و به روزه‌داری ادامه دهد . ب) روزه اش باطل است . ✔️ پاسخ: گزینه ب کسی که در ماه رمضان از روی فراموشی یا بی اطلاعی، نیت روزه نکرده و در اثنای روز ملتفت شود، در صورتی که کاری که روزه را باطل می‌کند انجام داده باشد، روزه‌ی آن روز باطل است ولی تا غروب از کارهای باطل کننده‌ی روزه خودداری کند ❌ مهلت پاسخ گویی به اتمام رسیده. ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
اللهمّ اجْعَلْ لی فیهِ نصیباً من رَحْمَتِکَ الواسِعَةِ خدایــــا! قرار بده برایم در آن بهره‌اى از رحمت فراوانـت ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
فراز دوم و سوم از خطبه پیامبر اکرم (ص) درباره ماه مبارک رمضان ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
9⃣ قسمت نهم تا آن‌ها حرف‌های مردانه‌‌‌یشان را بزنند من هم کمی دست و پا شکسته با پیرزن حرف زدم. می‌گفت:" جواد وقتی ۵سالش بود، مادرش یه مریضی سخت میگیره که دکترها هم نمی‌فهمیدن چیه و بعد چند ماه فوت می‌کنه. پدر جواد هم سر سال مادرش دق می‌کنه و میمیره. اون میمونه و عمش که شوهرش مرده بوده و بچه‌ای نداشته. همین میشه که عمه‌ی جواد اون رو بزرگ می‌کنه." حالا جواد ۲۰ساله‌ عاشق یکی از دخترهای روستا شده بود و به‌خاطر اینکه کسی را نداشت بلاتکلیف مانده بود. بلندشدم تا استکان هارا جمع کنم که سید گفت:" خانم آماده شو که داریم میریم خواستگاری" با چشم و ابرو ساعت را نشان دادم که جواد گفت:" خیالتون راحت اقا مجتبی همیشه تا دیروقت بیداره" به سمت پیرزن رفتم و پیشانی‌اش را بوسیدم و گفتم:" خیالون راحات اوسون ننه جان." از پیرزن خداحافظی کردیم و راهی منزل پدرزن آینده جواد شدیم. تا رسیدیم دم در خانه اقا مجتبی پسرانش از در بیرون آمدند و تا سید را با عبا و عمامه دیدند گفتند... ادامه دارد... 😊 ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
4️⃣ سوال روز چهارم بنابر فتوای آیت‌الله خامنه‌ای ، حکم تزریق به بدن روزه‌دار چیست ؟ الف) تزریق در عضله برای بی حس کردن اشکالی نداره. ب) دارو گذاشتن بر جراحت اشکال دارد. ج) احتیاط واجب آن است که از استعمال آمپول ها و یا سرم های مقوی و مغذی خودداری شود.✔️ د) گزینه ج بنابر احتیاط مستحب پاسخ: گزینه ج احتیاط واجب آن است که روزه‌دار از استعمال آمپولهای مقوّی یا مغذّی، یا آمپولهایی که به رگ تزریق می‌شود و نیز انواع سِرُم‌ها خودداری کند، ولی تزریق آمپول در عضله یا برای بی حس کردن و نیز دارو گذاشتن در زخمها و جراحتها اشکال نداردمهلت پاسخ گویی به اتمام رسیده ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچی نمیگم . فقط اینکه خودتون ببینید و اگر دلتون شکست برای اعضای کانال هم دعا کنید. ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
enc_16496968991281124775990.mp3
2.21M
وسعت واژه ها واسه گفتن از این بانو کمه .... 🎤 عبدالرضا هلالی وفات حضرت خدیجه کبری سلام‌الله علیها ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh