آقای کریم
دست پسرکم را گرفتم و راهی شدیم. در راه چندباری گفت:"مامان یکم بغلم کن خسته شدم" بار آخر دستم را به کمرم گرفتم و گفتم:" پسر قشنگم مگه به بابا قول نداد مراقب من و آجی تو راهش باشه؟" لب و لوچه اش آویزان شد اما چشمی گفت و روی سنگ فرش های پیاده رو لی لی کنان راهش را ادامه داد.
خورشید انگار امروز سرلج افتاده و بی رحمانه می تابد گوشه ی پیاده رو ایستادم وبا گوشه ی چادرکمی خودم را باد زدم. برگشت و پرسید:" مامان خوبی؟" لبخندی تحویلش دادم و گفتم:" نگران نباش گرمم شده الانا میرسیم"
به ورودی صحن که رسیدیم پلاستیک شکلات هارا از دستم قاپید و بدو بدو به سمت دسته ای از مردان ایستاده ی گوشه صحن رفت.
قد و بالای پسرم را نگاه کردم و گفتم:" سلام آقای کریم... یادتان هست که نذر کردم فرزنددار شوم و خودش هر سال در صحن تان شکلات پخش کند؟ این هم نذر امسال.
کتابچه دعا را برداشتم و نجوا کردم:
اَلسَّلامُ عَلیْكَ یا اَبَاالْقاسِمِ ابْنَ السِّبْطِ الْمُنْتَجَبِ الْمُجْتَبی اَلسَّلامُ عَلیْكَ یا مَنْ بِِزِیارَتِهِ ثَوابُ زِیارَة سَیِّدِ الشُّهَداءِ....
✍🏻نرجس خرمی
#طلبه_نوشت
#وفات_حضرت_عبدالعظیم_حسنی
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh