eitaa logo
طلاب الکریمه
12.2هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
4.2هزار ویدیو
1.6هزار فایل
«هر آنچه که یک بانوی طلبه لازم است بداند را در طلاب الکریمه بخوانید»🧕 📌 منبع: جزوات و نمونه سوالات طلبگی و اخبار روز 🌿انتقادات و پیشنهادات 🤝🏻تبادل و تبلیغ ارتباط با ادمین: @Talabetooba
مشاهده در ایتا
دانلود
حامی در حال گپ زدن با دوستم بودم که گفت: "چهارشنبه محیا با دست و صورتی قرمز از مدرسه اومد ، وقتی ازش پرسیدم چرا اینطوری شدی! میگه دوستم لواشک خریده بود هی تو سرویس تعارفم میکرد منم مجبور شدم خوردم! من چون محیا سرما خورده اس گفته بودم از این چیزا نخوره و لب نزنه، اصلا بلد نیست نه بگه! دوستش هم تو سرویس از ترس مادرش وقتی رسیدن نزدیکه خونشون به راننده گفته صبر کن بوق نزن تا من تو مسجد دستام را بشورم و بعد برم خونه!" تلنگری خوردم و به این فکر فرو رفتم که ما پدرومادرها چقدر باید سختگیری های بی‌جا کنیم که فرزندانمان از ترسمان کوچکترین چیزها را هم پنهان کنند! کودکی که ترسی از پدرومادرش نداشته باشد دروغ هم نمی‌گوید! کودکی که از تنبیه شدن نترسد،  به دروغگویی و پنهان‌کاری متوسل نمی‌شود! تنبیه مانع رفتار بد و زشت کودک نمی‌شود فقط کودک خلاف کار محتاط تر عمل می‌کند و رد پایی از خودش بجای نمی‌گذارد! لواشک که سهل است بلاهایی که بر سرش هم می‌آورند را هم پنهان می‌کند! خانواده یک کودک، باید حامی فرزندشان باشند. ما بزرگترها در تربیت کودکمان، گاهی ایام کودکی‌‌مان را یادمان می‌رود، گویی دچار آلزایمر می‌شویم. چه خوب است سری به ایام کودکی خود بزنیم و بعد قاضی کودکمان شویم! ✍سمیرا مختاری @tollabolkarimeh
آن چیزی که شما به نام شانس می‌شناسید، درواقع همان لطف خداوند است که دربهترین زمان در زندگی شما نمایان می‌شود. @tollabolkarimeh
کوچه حاج‌آبادی امروز که همراه دخترم روی زمین برفی راه رفتیم. چقدر دلم‌ برای حال و هوای دوران مدرسه تنگ شد. کله‌ی صبح بیدار می‌شدم و هول‌هولکی نان پنیر چایی می‌خوردم و به سمت مدرسه حرکت می‌کردم. همیشه اولین نفر بودم که توی کوچه‌ می‌رسید. اسم این کوچه‌ی برفی را به‌خاطر پیرمردی که توی بقالی نقلی‌اش هله‌هوله می‌فروخت، کوچه حاج آبادی گذاشته بودیم. آن پیرمرد به لواشک‌های 10تومانی و قره‌قوروت‌هایش معروف بود. رد پاهایم توی حجم برف فرو می‌رفت و هر چند تا که قدم برمی‌داشتم، برمی‌گشتم و به آن‌ها نگاه می‌کردم. همه‌ی‌ زیبایی‌این کوچه با درختان توتی که با برف‌ مزین شده بودند دیدنی بود. دقیقا مثل توصیفات آن‌شرلی از گرین گِیبلز. با شیب کوچه‌ی بعدی، همه‌ی لحظات خوش کوچه حاج‌آبادی از خاطرم بیرون می‌رفت. با سلام و صلوات از کوچه رد می‌شدم. گاهی یکی دونفر هم گوشه‌ی کاپشنم را می‌گرفتند تا لیز نخورند. یادش بخیر جان حداقل 10نفر را با همین کاپشن نجات دادم. حالا که دوباره گوله‌ی برف را توی دستانم می‌گیرم، دلم‌می‌خواهد به آن روزها برگردم. با خوشحالی چکمه‌ی مشکی‌ام را بپوشم، هدبندم را به پیشانی‌ بچسبانم و با بینی قندیل بسته به مدرسه بروم. تا معلم بیاید، دست‌کش‌هایم را روی شوفاژ خشک کنم و واژگان انتهای کتاب فارسی را حفظ کنم. دلم حتی برای قرائت قرآن صبح‌گاهی مدرسه که در زمان سرما توی سالن می‌خواندم هم تنگ شده است. به انتهای سالن خیره می‌شدم و 10 آیه‌ی سوره‌ی واقعه را با عشق از بر می‌خواندم. چقدر همه‌چیز زود می‌گذرد. کاش آن‌روزها هم می‌دانستم که باید قدر لحظات زندگی را دانست . ✍🏻 مه نوشت @tollabolkarimeh
هیچ دقتی به وقت و بی وقت بودن روز ندارم. فقط می دانم باید تلفن را بردارم و با او صحبت کنم. از بی قراری ها و بیتابی هایم بگویم تا او بشنود و مرا تسکین دهد . همیشه مرا خوب درک می کند و به احساسم حق می دهد.همین جاذبه باعث می شود ، ایمان بیاورم به اینکه من تنها نیستم و کسی هست که مرا با تمام بی حوصلگی ها و کم تحملی ها و اشتباهاتم را دوست دارد. حالا این وسط دختر بازیگوش و کنجکاوم برای اینکه توجه من را به خود جلب کند، مدام مرا صدا می‌زند واز دل درد تخیلی خود می‌گوید ، تا نگرانی مرا نسبت به خود ببیند. و اطمینان حاصل کند که هنوز دوستش دارم. و من با نگرانی به صورت خود سیلی می زنم و با سرعت برای درست کردن چای نبات به طرف آشپز خانه می‌روم. چقدر مادرها شبیه به هم مادری می‌کنند. ✍معصومه رسولی @tollabolkarimeh
سردار کوچک مادر دست کودکش را گرفت و به سمت مرکز فروش محصولات فرهنگی قدم زنان رفتند. کمی در فروشگاه چرخی زدند و کودک اسباب بازی مورد علاقه اش را خرید و مادر هم در کنارش کارت امتیاز نماز خرید. پسرک دلش اسباب بازی دیگری هم میخواست، مادرش لبخندی زد و گفت: "مامان ببین نمازهات رو که خوندی و کارهای خوشگل کردی برات علامت میزنم، امتیازت رفت بالا اون ماشینه رو هم برات میخرم" پسرک لبخند ملیحی زد و مادرش دستش را گرفت و با خوشحالی به سمت‌ خانه حرکت کردند. نگاهی به کارت امتیازش انداخت و به عکس سردار سلیمانی نگاه کرد و گفت: "مامان منم از اینا میخوام." چفیه‌ی سردار دلش را برده بود! مادر چفیه را روی دوشش می‌اندازد و باز سربند سردار را می‌بیند و میگوید: " از اینا هم میخوام" مادر با ذوق فراوان سربند را برایش می‌بندد و پسرک را می‌بوسد. حالا سردار سلیمانی کوچکی در منزلشان بازی می‌کند. رو میکند به مادرش و میگوید: " مامان من 12 سال دیگه شهید میشم" اشک در چشمان مادر حلقه زد و فرزندش را محکم درآغوش گرفت و گفت: " انشاءالله 120 ساله شی و بعد شهید بشی عزیزدلم" ✍ سمیرا مختاری @tollabolkarimeh
ولنتاین ولنتاین (روز عشق و عشق ورزی) مناسبتی غربی و وارداتی است، که چندسالی در روز ۱۴ فوریه ،۲۵ بهمن در بین جوانان ایرانی باب شده است. ولنتاین بخاطر خلا فرهنگی جامعه مورد استقبال قرار گرفته و ناشی از تهاجم فرهنگی است. بسیاری از جوانان ایرانی بدون اطلاع از ریشه ی ساختگی افسانه‌ی ولنتاین، پیرو آن شده اند که برای عشق ورزیدن به معشوقه‌ی نامحرم خود بسته های ویژه ولنتاین به یکدیگر هدیه دهند. آنچه موجب شده است این افسانه به شدت تبلیغ شود درونمایه ضدفرهنگی و رواج فرهنگ ابتذال و تجمل گرایی و چشم و هم چشمی و از هم پاشیدن بنیان خانواده‌ها، رواج دوست یابی و دوست گزینی بجای انتخاب همسر که سرانجام منجر به شکست عشقی و مشکلات روحی می‌گردد. متاسفانه ولنتاین دربین خانواده‌ها هم رواج پیدا کرده است و برخی پدران ومادران نیز این روز را مهم و پر رنگ تلقی میکنند، هدیه دادن به همسر در اسلام مورد تائید است؛ اما این حرکت در چنین روزی در سایه‌ی تبلیغات ماهواره‌ایی برای جوان خانواده الگو شده و مهر تاییدی بر یک فرهنگ غلط و ناپاک‌ است، که حاصلش دوری گزینی از ازدواج است. اول ذی الحجه روز ازدواج حضرت علی (علیه السلام)و حضرت فاطمه(سلام الله علیها) تنها نمونه ایی از فرهنگ مذهبی ماست که نه تنها افسانه نیست که ریشه در باور و مذهب ما دارد و میتواند به دوام خانواده و عشق حقیقی همراه با هویت کمک کند. ✍سمیرا مختاری @tollabolkarimeh
▪️هر که می‌خواهد که قویترین مردم باشد بر خدا توکل کند. امام موسی کاظم علیه السلام بحارالانوار ؛ ج۷، ص ۱۴۳ @tollabolkarimeh
10.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جز خدا کسی ناله‌های چندساله تو نمی‌شنوه....😔 @tollabolkarimeh
عابدترین، فقیه‌ترین و سخاوتمند‌ترین مرد زمان خود باشی و خصم به تو رشک نورزد و به پندار باطل خود گمان کند که می‌تواند تو را که نور خدایی در تاریکی سجن پنهان کند! ای خورشید هفتم باغ ولایت! مگر چیزی می‌تواند مانع تابش خورشید شود! تویی که در پی سال‌ها رنج و ظلم و کفر زمانه اسطوره‌ی شکیبایی بودی و نشان از صبر زینبی داشتی. روح سبز عبادتی که حتی عدو به خاکساری و نیایشت غبطه می‌خورد. بندبند زندان هارون به سوز ناله‌های شبانه و صوت حزین قرآنت دلبسته بودند. مگر دشمن روسیاهت می‌توانست تو را که پرورش یافته‌ی باغ عصمتِ نبوی بودی با فتنه‌گری کنیز زیبارویی وسوسه کند! آنقدر درمانده‌ات شدند که تو را مهمان زهر حسادتشان کردند! تو که مصداق تمام و کمال «وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ...» بودی. صاحب اینهمه خوبی و کرامت باشی و از خدا، آسایش هنگام مرگ و گذشت و بخشایش به هنگام حسابرسی را طلب کنی! وای بر ما روسیاهان عالم! ای باب الحوائج! ماییم و دریای بی‌کران کرمت. دست حاجت به درگاهت دراز می‌کنیم. در این حصار وسوسه‌های شیطانی دستمان را بگیر تا نور حقیقت را بیابیم. ✍🏻 مریم اسحاقیان @tollabolkarimeh
أَیْنَ وَجْهُ اللَّهِ الَّذى إِلَیْهِ یَتَوَجَّهُ الْأَوْلِیاءُ ❓كجاست جلوه خدا، كه دوستان به سویش روى آورند؟ @tollabolkarimeh
خیابان پر از ماشین های جورواجور بود. حس کرمِ اسنیک، بازی معروفِ گوشی های نوکیا را گرفته بودم از بس که از میانشان رد شدم. این صدمین باری است که امروز خودم را، بخاطر پوشیدن این کفش ها، ملامت کردم. پشت پایم زخم شده و سوزشش امانم را بریده است. خودم را در پیاده رو پرت کردم و چند لحظه ای دستم را به دیوار گرفتم تا نفسی تازه کنم که چشمم به خانمی که روی سنگ فرش های پیاده رو ولو شده بود، افتاد. سرعتم را زیاد کردم شاید به کمک احتیاج داشته باشد. به دیوار تکیه داده، وقتی به او رسیدم گفت :" جان بچت، جان عزیزت، جان مادرت، کمکی به من بکن" خانم جوانی به نظر می رسد اما چشم هایش را که نگاه کردم، انگار غم عالم در ان شناور است. بوی اسپند فضا را پر کرده و مدام دودش را در صورتم فوت میکند. در میان سرفه هایم گفتم:" صبر کن! فکر کنم یکم پول نقد دارم" ساکت شد و لبخند به لب، چشم هایش را به کیفم دوخت. هرچه گشتم پیدا نکردم یادم امد صبح پول تاکسی را نقدی حساب کردم. با چشمانی که شرمندگی از ان می بارید سرم را بلند کردم وگفتم: "پول نقد ندارم" لبخند روی لب هایش ماسید و گفت:" خودت گفتی! سر حرفت بمون." دلم در میان کوچه پس کوچه های ابو حمزه گم شد؛ نوای مناجات در گوشم پیچید: اَللَّهُمَّ أَنْتَ الْقَائِلُ وَ قَوْلُكَ حَقٌّ وَ وَعْدُكَ صِدْقٌ وَ اسْئَلُوا اَللَّهَ مِنْ فَضْلِهِ إِنَّ اللَّهَ كَانَ بِكُمْ رَحِيماً وَ لَيْسَ مِنْ صِفَاتِكَ يَا سَيِّدِي أَنْ تَأْمُرَ بِالسُّؤَالِ وَ تَمْنَعَ الْعَطِيَّهَ خدايا تو گفتي و گفتارت بر حق، و وعده ات درست است[فرمودي: ]از فضل خدا بخواهيد كه خدا به شما مهربان است، اي آقاي من در شأن تو اين نيست كه دستور به درخواست دهي و از بخشش خودداري كني. نگاهش کردم هنوز منتظر ایستاده بود. گفتم: " بیا جلو تر عابر بانک هست. برات پول نقد بگیرم" چشم هایش جان گرفتند، دنبالم راهی شد. ✍🏻 نرجس خرمی @tollabolkarimeh