eitaa logo
طلوع
866 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
لینک دعوت https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16474090467803 هرچی میخواید بگید.👆🌻 @Tolou12 👈 ارتباط با ما🌻 کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) آزاد است🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 رسیدیم به سَـــرِ خـــــط ..! آشفته‌ترها گرفتارترها افسرده‌ترها غمگین‌ترها بیمارترها و .... درِ درمانگاه، باز شـــده .... هر چی داغون‌تر؛ توجهِ غیب برای درمان، بیشتر! 💥حتی اگر همه‌ی عمرت رو اشتباه رفتی؛ سی شب ، و سی روز ، برای قدرت گرفتن و شروعِ دوباره وقت هست! 🌙 ویژه‌ی ماه مبارک 🌐 آپارات | یوتیوب | اینستاگرام ‌@Ostad_Shojae @Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یعنی اصل جنگ نقض قوانین بین المللی است، آن وقت چطور ممکن است ما را طبق قانون بین المللی آزاد کننند. سرهنگ در حالیکه در تائید گفته ام سرش را تکان میداد گفت: بله، میتوانند خلاف قانون هم عمل کنند و آزادتان نکنند. نزدیک عصر بود و شعاع آفتاب ساعت ها بود سوزن های خود را در ملاج ما فرومیکرد. سر درد شدیدی داشتم. تمام بدنم از ضربه های قنداق تفنگ به درد آمده بود اما دلم نمی-خواست روز تمام شود.از شب اسارت می¬ترسیدم. از اینکه نتوانم اطرافم را رصد کنم وحشت میکردم. یک کامیون از راه رسید. بدون در نظر گرفتن ظرفیت ماشین همه ی برادرانی را که در گودال بودند همچون سنگ و کلوخ به کامیون ریختند. حتی دست و پای پیران و ناتوانان را میگرفتند و به داخل کامیون پرت میکردند. وجود برادران رزمنده ی اسیر موجب تسلی خاطر و آرامش ما بود. با رفتن آنها دور و برمان به ماتمکده تبدیل شد.با حضور آنها اصلا نیروهای بعثی به چشم نمی آمدند. اما بعد از رفتن شان فقط ما سه نفر بودیم و کوچکترین حرکت ما توسط ده دوازده نیروی بعثی رصد میشد. دکتر عظیمی که چیزی نمی دید مرتب جویای موقعیت نظامی عراقی ها بود. به طور غیر منتظره ای شکار نیروهای ایرانی متوقف شده بود و آنها دائما در حال تدارکات و جابه جایی بودند. با سر وصدای زیادی مشغول خوردن شام شدند. دکتر عظیمی و من و مریم هم مشغول نماز مغرب و عشا شدیم. دکتر عظیمی گفت: خواهرها نماز صبر و نماز شکر بخوانید. نگران نباشید ما همه در پناه خدا هستیم. بعد از نماز دوباره خواست برایش قران بخوانیم. گاهی به دلیل اینکه حواسم به دور و برم بود، یک آیه را جا می انداختم اما او با هوشیاری آن قسمت را اصلاح میکرد. کاملا پیدا بود که با دقت گوش میدهد و این سوره ها را حفظ است. @Tolou1400
سربازی که از صبح نگهبان ما بود رفت و جایش را به یک سرباز جدید داد. سرباز جدید یا پخمه بود یا خودش را به پخمگی زده بود. بعد از اینکه چهار پنج عدد کنسرو لوبیا را با قوطی سر کشید و قوطی ها را این طرف و آن طرف پرت کرد، سیگاری آتش زد و مشغول قدم زدن شد. شب بود. از ترس جرات نداشتم پلکهایم را روی هم بگذارم، چشمانم خشک شده بود. با کنجکاوی فراوان حرکات دور و برم را زیر نظر داشتم که ببینم چه خبر است. مرتب از دکتر عظیمی به دلیل اینکه ساکن خرمشهر بود و زبان عربی را بهتر از ما میدانست میپرسیدم: -دکتر چی میگن؟ و او هم از ما در مورد تعداد و موقعیت عراقی ها سوال میکرد. هر سه نفرمان گویی نیازهای فیزیولوژیکی را از یاد برده بودیم،نه احساس گرسنگی می کردیم، نه تشنگی و نه حتی قضای حاجت. ساعت از دوازده گذشته بود. با وجود دقت و توجهی که به اطراف داشتیم و حرکت هر جنبنده ای را زیر نظر میگرفتیم متوجه نشدیم سرباز بعثی با آن هیکل گنده کجا رفت و چه شد؟ رفت و آمدها خیلی کم شده بود. از مریم خواستم جایمان را عوض کنیم. خودم را یواش یواش روی زمین کشاندم تا به نبش دیواری که به آن تکیه زده بودیم رسیدم. از نبش دیوار دیدم سرباز بعثی اسلحه اش را کنار دیوار تکیه داده و خودش هم پهن زمین شده است. بیشتر شبیه یک آدم مرده بود تا خوابیده. در حالی که به ضلع مجاور دیوار تکیه زده بود، به خواب عمیقی فرو رفته بود و صدای خر و پفش به راحتی شنیده میشد. دکتر مشغول نماز شب و ذکر و دعا بود. آهسته به مریم گفتم: موافقی اسلحه اش را برداریم و بی سرو صدا سه تایی از اینجا برویم. این خواب، خواب دیو است وتا صبح تکان نمیخورد. قبل از اینکه مریم جواب دهد، دکتر وسط نماز پی در پی گفت: الله اکبر، الله اکبر… مریم گفت: با کدوم مهارت، مگه ما چقدر بلدیم از اسلحه استفاده کنیم؟ فکر میکنی همون هشت ساعت آموزش دفاعی آقای صدر کافیه؟ چریک بازی در نیار دختر! ادامه دارد…✒️ @Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدای من!❣ - روزه ی مرا در این‌روز ، روزه‌ی روزه‌داران حقیقی قرار بده. - و نمازم را مانند نمازگزاران واقعی ... - و مرا بیدار کن از خوابِ غافلان! ای خدایِ عالمیان! جرم و گناه مرا ببخش و زشتی‌هایم را عفو بفرما ای عفو کننده‌ی گناهکاران! @Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رمضان آمده است...✨🌈 و تمام درهای آسمان به روی زمين بازند و رحمت خداوند هر لحظه و هر ثانيه بر سر و رويمان فرو می‌ريزد.🌧✨ اينک دقيقه‌ها و ثانيه‌هايمان، همه لحظه‌های استجابتند🌱✨ روزها و ساعت‌ها، همه موسم رستگاری و رهايی‌اند. خدا گوش به زنگ است.💗 گوش به زنگ توبه‌ها، آرزوها، گوش به زنگ استغفارها... خدا دنبال بهانه است، کوچک‌ترين بهانه برای آنکه بهشتش را ارزانی کند و بنده‌اش را برای ابد در آغوش لطف خويش بگيرد ...❤️ لحظه،لحظه اجابت دعاست... سلام بر رمضان ...💓 ماه مهمانی دل‌ها، خوش آمدی✨ @Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5845840219483408006.mp3
4.23M
تلاوت تحدیر (تندخوانی) جزء اول قرآن کریم «در ۳۴ دقیقه یک جزء تلاوت کنید» 🍃 @Tou1400 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"حرکت" دنیا را با غم قاطی کردند تا ما بفهمیم نقشمان در این هستی حرکت است.⚡️ @Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زولبیا بامیه میقولی؟😁 @Tolou1400
چطور با خودتان مهربان‌تر باشید: خودتان را ببخشید همه‌ی ما اشتباه می‌کنیم. شاید شما در گذشته کاری انجام داده‌اید که چندان مایه‌ی افتخارتان نیست. شاید برای حق خودتان ایستادگی نکرده‌اید و اجازه داده‌اید شخص دیگری کنترل شما را بدست بگیرد. ممکن است موقعیت عالی‌ای را به خاطر ترس، از دست داده باشید و... اگر از خودتان عصبانی هستید، زمان آن است که با خودتان مهربان‌تر باشید؛ به ملامت کردن خودتان پایان دهید، تصمیم بگیرید که از حالا به بعد بهتر عمل کنید و خودتان را ببخشید. @Tolou1400
🌸🌿🌸🌿🌸 🔹تکنیک های رفتار با فرزندان👇 بگذارید گاهی فرزندتان  از قبول مسئولیت سرباز بزند. گاهی والدین از فرزند خود توقع دارند همه را راضی نگه دارند و همۀ را تحت تاثیر رفتارهای بینظیر و بی‌نقص خود قرار دهند، تا حدی که اجازه‌ي هیچ خطایی به او نمیدهند. یک پدر ممکن هست با تحکم از فرزندش بخواهد هر شب تمام تکالیف خود را انجام دهد تا هرگز نمره‌ي بد یا امتیاز منفی نگیرد. یک مادر ممکن هست ساک ورزشی فرزندش را بارها چک کند تا مطمئن شود که او هرگز چیزی را فراموش نکرده هست.   مدیریت و نظارت کردن ریز به ریز فعالیت‌هاي روزمره‌ي فرزندتان که مبادا اشتباهی بکند، مسئولیت پذیری را به او یاد نمی دهد. بلکه باعث میشود همیشه وابسته‌ي هشدارها و یادآوری‌هاي مکرر شما بماند و مدام انتظار حمایت کردن از شما داشته باشد. اجازه دهید نوجوان‌تان گاهی مسئولیت‌هایش را فراموش کند، اشتباهی انجام دهد و پیامدهای رفتارهایش را تجربه کند. بگذارید فرزندتان ابراز وجود کند، حتی اگر به شیوه‌اي که شما نمی پسندید خودمختاری و خودسری و استقلال طلبی، بخشی از رشد طبیعی انسان هست و گاهی ممکن هست فرزندتان دوست داشته باشید به شیوه‌اي که ایده‌آل نیست ابراز وجود کند. اجازه دهید کارش را بکند، حتی اگر اصرار دارد موهایش را سبز کند یا لباس‌هایي بپوشد که اصلا با هم جور نیستند!   گرچه مراقب مرزها باشید؛ باید تعادل نسبی وجود داشته باشد تا فرصت ابراز وجود فرزندتان تبدیل به یک رفتار تهاجمی یا آسیب رسان نشود. وقتی که بزرگ‌تر شد، حتما نگاهی به قبل خواهد کرد تا بعضی از رفتارهای آن دوران خود را ببیند و احتمالا به خیلی از انها خواهد خندید یا بابت‌شان شرمنده خواهد شد، اما اگر در این دوران حساس به او اجازه‌ي ابراز وجود طبق میل خودش را ندهید احتمال این که از راههای دیگری، طغیان کند بیشتر خواهد شد. @Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روانشناسی قلب 78 @Tolou1400
قلب78.mp3
6.58M
78 توکل...نشونه اهل ایمانه! نترس؛ خداپشت سرت ایستاده؛ بزرگتر از يه کوه محکم. دستو بده به خدا؛ ازقعر خاک تا انتهای نور می بردت. 🎤 ❤️🍃🍃🍃🍃 @Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دکتر که دید در تصمیمی که گرفته ام جدی هستم، نمازش را شکست و گفت: این عراقی تنها نیست، دو روبرش، این گوشه کنارها پر از سرباز است، او هم خودش را به خواب زده است. گفتم: دکتر اسلحه اش کلاش است. شما کار با اسلحه ی کلاش را بلدی؟ جواب داد:من که چشم ندارم جلوی پایم را ببینم. عاقل باشید، تسلیم تقدیر الهی شوید و کارتان را به خدا واگذار کنید. سرنوشت شما اسارت بوده است. هیچ کدام از ما به اختیار خودمان اسیر نشده ایم. شما برای این راه انتخاب شده اید. مگر نه اینکه به خاطر مشتی بچه یتیم و بی سرپرست در این راه آمده بودید؟ نیت شما خیر بوده است. بعد هم برای کمک به منطقه می رفتید. شما برای کار خیر قدم برداشته اید و در این راه هر حادثه ای که پیش آید، خیر است. این کام ماست که تلخ شده. خداوند فقط منشا خیر است. در خیر بودن کارتان شک نکنید. هیچ تقدیری از مشیت الهی دور نیست. گفتم: دکتر ما اگه برویم با هم میرویم. هر تصمیمی که بگیریم با توافق هر سه نفرمان خواهد بود. کمی باهم مشورت کردیم اما نه دکتر نه مریم راضی به این کار نبودند. حدود دو ساعت طول کشید تا دیو از خواب بیدار شد. از دود سیگارش متوجه شدم بیدار شده است. اسلحه را روی دوشش گذاشت و دوباره شروع به قدم زدن کرد، سه سرباز جدید به آنها اضافه شدند و دوباره پچ پچ و نگاههای سنگین و کلماتی که نمیدانستم چه معنی و مفهومی دارد شروع شد. سربازان بعث عراقی جدید اشاره کردند که بلند شویم و به طرف آنها برویم. بی اعتنا به اشارات و حرفی که میزدند، دست مریم را محکم گرفتم و گفتم: من و تو دیگه خواهر شدیم. تحت هیچ شرایطی از هم جدا نمیشیم. وقتی ما را بی تفاوت دیدند خودشان به طرف ما آمدند. یکی از سربازها گفت: اهنا عبادان، عدچن ساعتین حتی اتعبدن منا و اترحوا صوب عبادان، احنا هم انساعدچن( اینجا آبادان است، دو ساعت فرصت دارید تا از اینجا دور شوید و به سمت آبادان بروید،ما هم به شما کمک میکنیم.) چون به عربی حرف می زدند، متوجه همه ی حرفهایشان نمیشدم. دکتر که منظور آنها را متوجه شده بود، چون در حال نماز بود با صدای بلند گفت: الله اکبر، الله اکبر. @Tolou1400
دکتر نمازش را تمام کرد و به آنها گفت: اینها عربی نمیدانند. به دکتر گفتند: ترجم الهن( برایشان ترجمه کن) دکتر در ادامه ترجمه رو به ما کرد و گفت: فریب نخورید گفتم دکتر ما هرجا برویم هر سه باهم میرویم . سرباز عراقی گفت: لا بس انتن الاثنین نگدر انحررچن، چی انتن نسوان( نه، فقط شما دو نفر را میتوانیم آزاد کنیم چون زن هستید). با وجود اینکه متوجه موضوع شده بودم از آنها پرسیدم : از کدام مسیر باید برویم؟ مسیری که نشان داد، غلط بود. بیشتر به آنها مشکوک شدیم. به دلیل اینکه دکتر عظیمی مجروح بود و نمیخواستیم ازاو جدا شویم پیشنهاد سربازها را نپذیرفتیم. اما آنها اصرار داشتند ما برویم . ما میگفتیم در کنار دکتر میمانیم. دکتر بهانه خوبی برای ماندن و نرفتن بود . من بین دکتر عظیمی و مریم نشسته بودم. سرباز بعثی دائما با لوله ی تفنگش توی سر مریم میزد. مریم با دست، سر اسلحه را پس زد و فریاد کشید: بی شرف، برو گم شو، آزادی به زور اسلحه؟ به دکتر گفتند: شنگول؟( چی میگه؟) نمیدانم دکتر برای آنها چطور ترجمه کرد که کمی بعد بدون هیچ حرفی رفتند. بعد از نیم ساعت شش نفر دیگر آمدند و گفتند: لازم ننقل الدکتور عظیمی للمسشفی.( باید دکتر عظیمی را به بیمارستان انتقال دهیم.) مثل کنه به دکتر چسبیده بودیم. گفتم: دکتر پدر ماست. ما به هیچ عنوان از پدرمان جدا نمیشویم. یک نفر از آنها که کرد بود و فارسی را خوب میفهمید، گفت: ما با دکتر جلوتر میرویم شما پشت سر ما بیایید. گفتم: نه، ما و دکتر باهم میاییم. شب کشداری بود. انگار صبح قصد آمدن نداشت و جایی گیر کرده بود. هرچه میگذشت از تاریکی شب چیزی کم نمیشد. به آسمان پر ستاره نگاه کردم. با خودم گفتم سهم من از این ستاره هایی که پیام روشنی و سپیده ی صبح را دارند چقدر است؟ ادامه دارد… ✒ @Tolou1400