طلوع
#من_زنده_ام #فصل_پنجم #قسمت_چهاردهم جالب این بود که بعضی وقت ها ماموران و نگهبان ها به داخل سلول
#من_زنده_ام
#فصل_پنجم
#قسمت_پانزدهم
از زیر در همه ی سلول ها صدای خنده های ریز شنیده شد . بعد از شش ماه ، اولین بار بود که هر چهارتایی به چشم های هم نگاه کردیم و از ته دل خندیدیم . به چهره های هر کدامشان ( فاطمه ، مریم ، حلیمه ) ، که نگاه می کردم ، چهره های متبسم هر کدام زیباتر از دیگری بود . در برابر آن همه فشار و رنج و محرومیت ، خنده زیباترین تصویری بود که می توانست بر چهره های ما نقش ببندد و ما را متوجه قدرت و توانایی هایمان کند . هر چند در کنار صدای خنده ها گاهی ناله ای هم سرک می کشید .تا بگوید اینجا زندان است .
گردش طبیعت خبر از به شکوفه نشستن نهال ها را می داد و من به دنبال بوی گل های باغ حیاط خانه مان بودم . زمستان تمام زور خودش را در روزهای آخر سال زده بود . صدای بادهای بهاری توانسته بود سکوت سلول ما را بشکند و ما را از در به دیواری که به فضای بیرون صندوقچه یعنی خیابان اصلی منتهی می شد ، ببرد . چند روزی می شد که دوباره راهرو شلوغ شده بود . دائم صدای چرخاندن کلیدها در قفل درها و صدای ضربه های پی در پی کابل ها بر تن و بدن زندانیان شنیده می شد . به دنبال آن ناله ها ، به هر سلولی که می رفتیم بی توجه به حضور عراقی ها و جابجایی ها دعای ” ام من یجیب ” و دعای توسل می خواندیم . همه ی واژه ها برای اولین بار در ما تجربه می شد . نه جنگ دیده بودیم نه صدای کاتیوشا شنیده بودیم نه صدای ضدهوایی را می شناختیم و نه اصلا معنی اسارت را می فهمیدیم و آن جا همه را با هم تجربه و مشق می کردیم . فقط انقلاب را تجربه کرده بودیم . گوشم را محکم به دیوار مشرف به خیابان چسباندم و آن یکی انگشتم را در گوش دیگرم فشردم تا هیچ گونه صدایی را از داخل نشنوم . چشم هایم را بستم که بتوانم بهتر تمرکز کنم . هر آنچه در تظاهرات خیابانی انقلاب خودمان می شنیدم در گوشم صدا میداد : بچه ها گوش کنید ! صدای انقلاب و تظاهرات و شعار و الله اکبر …
صداها نزدیک تر و نزدیک تر می شد . آنچه از پشت دیوار و آنچه از پشت در می شنیدیم به خیالاتمان رنگ واقعیت می داد . امیدوار به این که مجاهدین و مردم عراق در حال نزدیک شدن به زندان ها هستند و الان در زندان ها شکسته می شود و همه چیز تمام می شود و آن فردایی که منتظرش بودیم از راه خواهد رسید ، ماموریت استراق سمع را به مریم می سپردیم . حالا من و فاطمه از آن سوراخ دانه عدسی زیر در ، حوادث راهرو و زندان را رصد می کردیم و حلیمه و مریم فالگوش به دیوار بیرون خیابان چسبیده بودند . از زیر در همه نوع صدا و ناله ای شنیده می شد .
آنچه می دیدم گزارش می کردم . تعدادی زن و مرد و بچه و جوان را که همه عرب زبان بودند در قسمت راست راهرو پشت درهای ما به خط کرده بودند . مردها را جدا کرده بودند و زن ها و فرزندانشان را آن طرف تر نزیک میز نگهبانی برده بودند . بعثی ها پیراهن مجاهدان را در آوردند . آن ها با زیرپوش گوشه ای ایستادند و هر کدام از نگهبان ها که می آمد تکه لباس دیگری را از تن مجاهدان می کند . در حضور زن و بچه هایشان خجالت می کشیدند و حیا میکردند ، التماس می کردند ، امتناع می کردند ، اما پاسخ آنها جزشلاق چیز دیگری نبود .
زندانیان مرد را لخت مادرزاد دولا کرده بودند . آن بیچاره ها در حالی که دست هایشان را به زانو زده بودند ، به یک صف قطار شده بودند و نکبت ، گوربان قراضه ، و بقیه به جز قیس و حسن از آنها سواری می گرفتند و تعدادی دیگر با کابل آن ها را هُش می کردند و در مقابل چشم زن و بچه هایشان دور میچرخاندند . از کنار میز نگهبان صدای زن هایشان را می شنیدیم که می گفتند : والله هذاالعمل عیب ، عیب ، حرام . ( ولله این کار زشت است ، عیب است ، حرام است ) .
شرم داشتم که چشم هایم را باز بگذارم و بببینم . تا آنجا که زور داشتم پلک هایم را فشار می دادم که باز نشوند . نمی توانستم به چشم هایم اطمینان کنم . چیزی که می دیدم صحت داشت ؟ وحشتزده چشم های فاطمه را به شهادت گرفتم ، فاطمه بگذار فریاد بزنیم چه ابتذالی ! این ها چه بی حیا و بی شرف اند . چوب حراج بر حیا و انسانیت زده اند .
فاطمه گفت : به خودت مسلط باش ، اینجا زندان امنیتیه .
چون فاصله ی ما از زن ها زیاد بود درست متوجه موضوع نمی شدیم .
هیچ دلیلی در دنیا نمی توانست این همه وحشیگری و رذالت را توجیه کند . چه گناهی می توانست چنین مجازاتی در پی داشته باشد .
@Tolou1400
"خوشبخت ترین"
مخلوق خواهی بود...
اگر روزت را
آنچنان زندگی کنی ،
که گویی نه فردایی
وجود دارد برای دلهره ،
و نه گذشته ای برای حسرت ...!!
@Tolou1400
«وَلِلَّهِ عَاقِبَةُ الْأُمُورِ»
«و عاقبت کار ها به دست خداست!»
پس انقدر حرص اینکه میرسی یا نه، میشه یا نمیشه، خوب میشه یا بد میشه، میتونی یا نمیتونی، درست میشه یا نمیشه رو نخور! فقط بسپار به خودش✨
@Tolou1400
مردم خیر کثیر را در مال و در زندگی و در فرزند و در مقام و در شهرت می دانند، ولی قرآن خیر کثیر را در حکمت می داند:
(و من یؤت الحکمة فقد اوتی خیراً کثیرا).
@Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_پنجم #قسمت_پانزدهم از زیر در همه ی سلول ها صدای خنده های ریز شنیده شد . بعد از
#من_زنده_ام
#فصل_پنجم
#قسمت_شانزدهم
پس انسانیت کجا رفته بود. زندان خود رنجی است که هیچ درمانی جز آزادی ندارد پس چرا باید با این انسان های زندانی چنین رفتار میشد. ای کاش هرگز این سوراخ کوچک وجود نداشت تا من این همه رذالت را به چشم ببینم. ای کاش میتوانستم ذرهای انسانیت در آنها پیدا کنم تا بگویم اشتباه شده است. در این هیاهوی بیرحم، اضطرابی وحشی در وجودم ریخته شد و در این طوفان مثل قایق شکسته در امواج متلاطم اقیانوس رها شده بودم. سکوت و وحشتی عجیب بر فضای سلول حاکم شده بود. هیچکدام حرفی نمیزدیم که هر حرف نشانهای از جنون بود. صحنه آنقدر رقتآور بود که حتی از مرورش در ذهن شرم داشتیم. با این همه دنائت و سبعیت دشمن، زنده و سالم بودن ما یک معجزه بود. این صحنهها پرده از بسیاری از سوالات ما که اصلا اینجا کجاست؟ اینها کی هستند؟ و ما چه میشویم؟ برمیداشت. شاید ما هم در نوبت مرگ ایستاده بودیم. چگونه روحم را از آن خشونت بیرحم خلاص کنم؟ اینجا هیچکس نمیتواند از سرنوشت تلخ خود بگریزد. تکهتکههای تصاویری را که دیده بودم مثل پازل به هم وصل کردم اما چه تصویر زشت و وقیحی از بعثیها درست شدهبود.
هر شب فکر میکردم این سختترین شبی بود که گذشت اما دیگر سختی از اندازه رد شده بود. دلم میخواست چشمانم را همان جا بگذارم تا شاید آنچه دیدهام از من دور شود و فراموش کنم اما هرچه میگذشت، اوضاع از شب پیش سختتر میشد. از خدا طلب صبر میکردم. صبری جمیل؛ صبری که فقط خریدارش خداست؛
این تنها نسخهی آرامبخش بود و در تمام لحظات آیه “واستعینوا بالصبر و الصلاه، انالله مع الصابرین” را میخواندم و امیدوار به لطف خدا سختیها را از سر میگذراندم.
دنیایی از سوالات بیجواب به مغزم هجوم آوردهبود. اصلا جنگ در چه وضعیتی است؟ فکر میکردم قطعا جنگ تمام شده که صدام در حال تصفیه حساب داخلی با مجاهدین و مردم است. بعد از دیدن این صحنه قصهی خودمان را تلختر از آنچه میپنداشتم تصور کردم. با هم به بحثوگفتگو نشستیم:
اینها که به مردم خودشان رحم نمیکنند با ما چه خواهند کرد؟
آنها نمیتوانند به ما تعرض کنند، اینها زندانیان امنیتی هستند.
اینجا ما را پنهان کردهاند و از چشم همه دوریم. کسی میداند ما کجا هستیم؟
کسانی که از حریم انسانی عبور میکنند، به حیوانیت میرسند و دیگر برای آنها اسیر بیگانه و زندانی خودی چه فرقی می کند.
تعداد زیادی از برادرها میدانند ما چهار نفر اینجا هستیم، ما محفوظ خواهیم ماند.
ما امشب واقعیتی را که وحشت داشتیم از ذهن بگذرانیم به چشم دیدیم.
پایان قصهی ما زنده به گور شدن است.
اینها اگر در مقابل ما مسئولیت قانونی نداشتند ما وضع دیگری داشتیم.
اصلا هیچ خبری نه از داخل به بیرون می رود و نه از بیرون به داخل می آید.هجوم سوال و جواب های ضد و نقیض ،افکارمان را مشوش کرده بود پلک چشمم می پرید.فاطمه شانه هایش را بی اختیار بالا و پایین می داد.مریم پشت لب هایش دچار لرزش مداوم شده بود و حلیمه ناخن ها و گوشت سر انگشتانش را می جوید.کاملا پیدا بود که اعصابمان به هم ریخته اما در عین حال هم دیگر را به صبر و استقامت سفارش می کردیم.حال و احوال درونی بقیه را نمی دانم اما من…
((الهی رضا برضاک و تسلیما لامرک و لا معبودا سواک یا غیاث المستغیثین))
با خود می گفتم با این شرایط سخت و این وحشیگری دشمن ،تا این جا ما در پناه خدا بوده ایم و باید از این به یعد را هم به خدا واگذار کنیم.
قدم به دنیای خواب برای زندانی ،کلید گنجی است که می تواند همه ی واقعیت ها را خرد و خمیر کند.پیش از آن واقعه خواب مرا با خود به روز های شیرینی می برد که در کنار مادرم با بوی عطرگل های یاس خشک که در سینه اش بود مست خواب می شدم.
ادامه دارد…✒️
@Tolou1400