eitaa logo
طلوع
230 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
لینک دعوت https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16474090467803 هرچی میخواید بگید.👆🌻 @Tolou12 👈 ارتباط با ما🌻 کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) آزاد است🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیا همه را در هم می‌شکند عده‌ای از همانجا که می‌شکنند قوی می‌شوند.....🌱 @Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸به اسم آزادی، اَسیرَت می کنند!🔸 شیاطین می‌گویند «انسان آزاد است» و با این آزادی، انسان را بندۀ همه چیز می‌کنند!! اما انبیاء می‌گویند: «انسان بنده است» و با این بندگی، او را از بندگی دیگران آزاد می‌کنند! انبیاء با بندگی، انسان را از بندگیِ مخلوق آزاد می‌کنند و شیاطین به اسم آزادی، انسان را اسیر همۀ چیزهای پَست می‌کنند. انبیاء با بندگی، انسان را از زندان نجات می‌دهند و شیاطین به اسم آزادی، انسان را زندانی می‌کنند. 🌻 https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+ ننه! _جونِ ننه +عینِ یه تیکه نون دلمو بگیر بذار گوشه ی دیوار یه وقت زیر پا لگد نشه حیفه آخه، حرمت داره دل... 🌻 https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تازه رسيده بودم به قرارگاه تاكتيكي و دلم مي خواست حاج احمد را ببينم . همين طور كه داشتم قدم زنان به طرف قرارگاه مي رفتم ، صحنه عجيبي ديدم . درميان آن سكوت وخلوتي بعد از ظهر كه هر كدام از بچه ها از شدت گرما به سنگري پناه برده بود و چرت مي زدند، حاج احمد در كنار تانكر آب نشسته بود با عشق و با دقت و وسواس خاصي ، ظرفهاي ناهار بچه هاي قرارگاه را مي شست . اول باور نكردم كه حاج احمد باشد ولي وقتي به آرامي نزديك رفتم ، ديدم كه خود اوست .  با خودم گفتم آدم مثل حاج احمد، فرمانده تيپ 27 حضرت رسول (ص ) و مسئول قرارگاه تاكتيكي باشد و بيايد كنار تانكر آب ، كاسه بشقابهاي بچه ها را بشويد؟! در همين فكر بودم كه يك هو به ياد دوربينم افتادم . به تندي ، با دوربين قراضه اي كه روي دوشم داشتم ، جلو رفتم و قبل از اين كه متوجه شود، او را درون كادر دوربين جا دادم و با فشار دكمه اي ، براي هميشه ثبتش كردم. 🔹به نقل از سردار برقی 🌻 https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما مامورین انقلاب اسلامی هستیم، نه مسئولین انقلاب اسلامی. مسئولیت؛ گرفتنی است و تمام شدنی، اما ماموریت؛ تکلیفی است و دائمی.... 🌻 https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_پنجم #قسمت_چهل‌ونهم میخواستیم دست های یکدیگر را فشار دهیم اما توانی برای این کار
من از این که در نوبت هم آغوشی با مرگ نشسته بودم خوشحال بودم اما نمی خواستم اخرین نفر باشم، صدای ضربه های پی درپی همسایه ها (دکترها و مهندسی ها) را بر دیوار سلول همگی شنیدم که بانگرانی می پرسیدند: «چرا جواب نمی دهید» میخواستم بگویم «سرمان شلوغ است و سرگرم مردنمان هستیم». در بهتی مالیخولیایی فرو رفته بودم. به هر طرف نگاه می کردم نه بوی مرگ می داد نه بوی زندگی . سرم را چرخاندم ، حلیمه هم در هوشیاری و نیمه هوشیاری تقلا می کرد . هنوز روی لبهایش تبسم بود . از لای لب هایش ، نوک دندانهایش پیدا بود . می شنید اما پاسخ نمی داد فقط گفت : - من سردمه ، چرا هر چی جیغ می کشم کسی صدای منو نمی شنوه ؟ آب می خواست اما نای بلند شدن و تکان خوردن نداشتم . راستی ما به هم قول داده بودیم به زنده ماندن هم کمک نکنیم . انگشتان باریک و دخترانه اش را بر سرم کشید و گفت : - فکر می کردم مرگ سخت و ترسناکه اما نه ، ما داریم آزاد می شیم . دستم به مریم نمی رسید اما دو چشمش معصومانه به ما دوخته شده بود و شاید به قول بی بی که می گفت : چشمان منتظر باز می ماند و می میرد ، گویی در چمبره مرگ افتاده بود و خودش نمی دانست . مهندس ها پشت هم به دیوار ضربه می زدند . پانزده ، بیست و هفت ، بیست و هشت ، سلامی از سره دلواپسی و دلهره ، سلامی از سر غیرت و سلامی از سر سلامتی ، شریکی ، هر کدام یک ضربه با پا زدیم ؛ نه ، ده ، یک ، بیست و نه ، هیجده ( خدا حافظ ) . از روز شانزدهم اعتصاب غذا به بعد ، هر روز و هر ساعت و هر لحظه فکر می کردیم که دیگر به قول عراقی ها ” خلاص ” شدیم . اما ساعت دیگر هم می رسید و ما هنوز نفس می کشیدم و زنده بودیم . گاهی حال یکی بهتر و یکی بدتر می شد . به طور عجیب و بی حد و حصر وابسته و دلبسته یکدیگر شده بودیم . فراتر از حس چهار خواهر به یکدیگر . پدر هم بودیم ، مادر هم بودیم و خواهر و برادر هم بودیم ، حالا همه با هم همسفر مرگ شده بودیم . از روز هفدهم و هجدهم بیشترین لحظه ها و ساعت های آن روزها را در عالم دیگری سپری می کردیم . سرم بزرگ تر از تنم شده بود و دیگر توان کشیدن آن را نداشتم . کاسه سرم خالی شده بود و صداها مثل سنگ ریزه هایی بودند که در ظرف خالی این طرف و آن طرف می شدند… صدا هایی در جمجمه ام نجوا می کرد که اینجایی نبود . همه همدیگر را می شناختند و به هم نشان می دادند و سلام و خوش آمد می گفتند . دیگر استخوانهایم از اینکه روی زمین سرد و نمور افتاده بود تیر نمی کشید و درد نمی کرد ،چشم هایم همه چیز را زیبا تر از همیشه می دید ، افق نگاهم دور و دورتر ها را می دید ، راه که می رفتم سفتی زمین را زیر پایم حس نمی کردم . همه جا رنگ داشت نه از جنس رنگ هایی که از آنها خاطره می کند ! پس کالسکه ران کو! باغ حیاطمان کو، غوره های کیسه شده ، مترسک باغچه ، حالا که آنها نیستند پس خواهرانم کجایند؟ من هنوز زنده ام؟ یعنی من نمرده بودم! اینجا کجاست؟ من روی تخت خوابیده ام ، یعنی آن کالسکه همین کجاوه ای است که روی آن افتاده ام . فقط سرم را این طرف و آن طرف می چرخاندم .از لا به لای آن همه آدم فاطمه را دیدم که او هم بر روی تخت کنار من خوابیده بود. قطره قطره های سرم که وارد رگ های من می شد مرا نسبت به اطرافم هوشیار و زنده می کرد. اما من نمی خواستم زنده بمانم ، من شجاعانه به استقبال مرگ رفته بودم. در یک چشم به هم زدم سرم را محکم از دستم کشیدم. داشتم از آن همه درد و رنج خلاص می شدم و حالا با یک کیسه آب دوباره می خواهند مرا به روز اول باز گردانند . نه ، اصلا . فاطمه و حلیمه و مریم هم مخبت عراقی ها را پس می زدند . چقدر شبیه هم شده بودیم . دست و پاهایمان را با طناب به میله های تخت بستند و به زور یک کیسه سرم وارد بدن ما شد . در همین رفت و آمدها و سروصداها ، کسی تکانم می داد و به زبان فارسی با لهجه عربی می گفت : خواهر من حالت خوب است؟ چشم هایم را باز کردم ! پیرمردی را دیدم حدود هفتاد سال با عمامه ای مشکی که عبایی پشم شتری را بر دوشش انداخته بود و ریش بلند سفیدی که اصل و قلابی بودن آن را نمی فهمیدم . او بالای سرم ایستاده بود و به نرمی صحبت می کرد و می گفت : - من امام خمینی عراق هستم ، من صاحب کتاب و فتوا هستم . شما هم مثل خواهر دینی من هستید ، می دانی این کاری که می کنی انتحار است و انتحار در اسلام حرام است . ادامه دارد…✒️ @Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"هر کس سخن چین را پیروی کند، دوستی را به نابودی کشاند" 🌻 https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
اگر در زندگى‌ به‌ داشته‌ هايت‌ نگاه‌ كنى، هميشه‌ بيشتر بدست‌ خواهى‌ آورد؛ اگر چشمانت‌ روى‌ نداشته‌ هايت‌ باشد، هرگز به‌ مقدار كافى‌‌ نخواهى‌ داشت... 🌻 https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و لِلَّهِ مُلْکُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اللَّهُ عَلي‏ کُلِّ شَيْ‏ءٍ قَديرٌ ، ترجمه: خداست مالک آسمان ها و زمین،و خدا بر هر چیز تواناست:)🌱 . . هیچ وقت نگران آینده ی ناشناخته ات نباش وقتی خدای شناخته شده ای داری آرام باش به خدای آگاه و توانا و مهربان توکل کن.✨ 🌻 https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعالیتهای گوناگون در جوانان شخصیت می‌آفریند؛ شخصیت آنها را استحکام میبخشد و آینده آنها را تضمین و روشن‌تر میکند. توصیه من به خانواده‌ها این است که کمک کنند تا فرزندانشان در فعّالیت‌های مناسب شرکت کنند. سفارش میکنم که خواست خانواده را یکسره به عنوان یک شیء مزاحم تلقّی نکنید. شما مثل فرزند من هستید و من نصیحتی که به شما میکنم، از موضع یک پدر است. شما این را از من بپذیرید که اغلب اوقات تشخیص پدرها و مادرها در این که چه چیزی برای این جوان یا نوجوان مصلحت است و چه چیزی مصلحت نیست، از تشخیص خود آنها بهتر و روشن‌تر است. بدانید که آنها دلسوزند. 🌻 https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_پنجم #قسمت_پنجاهم من از این که در نوبت هم آغوشی با مرگ نشسته بودم خوشحال بودم ام
با وجودی که سرم غذایی دوم هم داشت وارد بدنمان می شد ، اما هنوز توان بحث کردن با او را نداشتم . - آیا شما می خواهید فعل حرام انجام دهید . با سر و نگاه به او فهماندم که احمق خودتی ، امام قلابی هیبت و لباسش را عوض کرده بود اما نگاه هیز و نامحرمش را نتوانسته بود تغییر دهد . امامی با انگشتر و دندان طلا ، این مدل امام را ندیده بودیم . رفت بالای سر فاطمه ، هر چه اورا صدا زد اصلا فاطمه چشم هایش را باز نکرد . به فاطمه گفت : من خودم شما را به کربلا و نجف می برم و از قائدالرئیس برای شما برگه آزادی می گیرم ، شما باید زنده به ایران بازگردید به شرط اینکه غذا بخورید و به پزشکان اجازه درمان بدهید . فاطمه انگارکه صدایی نمی شنید هیچ واکنشی نداشت . امام قلابی به اتاق مجاور رفت که با بک دیوار نیمه از اتاق ما جدا می شد . با حلیمه و مریم هم همین موعظه را کرد و همین وعده را داد و خداحافظی کرد و رفت . پشت سرهم سرم غذایی و آمپول ب کمپلکس و B12 در سرم ها می ریختند و گره های دست و پایمان را سفت می کردند . نمی دانستم چه خوابی برایمان دیده اند . دکتر آمد و گفت : غذا خوردن را با سوپ ساده و مایعات شروع کنید . اگر نه شما را به همان زندان بر می گردانند. اما پاسخ ما فقط سکوت بود و سکوت . صبح روز بعد که روز نوزدهم اعتصاب غذایمان بود ، تعدادی خبرنگار با دوربین و ضبط و بساط آمدند و گفتند : شما می خواستید با خانواده هایتان در ارتباط باشید و خانواده هایتان را مطلع کنید ، حالا می خواهیم با شما مصاحبه کنیم تا خانواده هایتان از نگرانی خارج شوند . فقط در مصاحبه تاریخ اسارت را همین امروز اعلام کنید و روی گذشته ها ضربدر بکشید و گذشته ها را فراموش کنید . مهم الان است که شما اینجا هستید . گفتیم : نه ما فقط با صلیب سرخ صحبت می کنیم تا توسط آنها ثبت نام شویم ، تنها آنها می توانند خانواده های ما را مطلع کنند . خبرنگارها هم بساط خود را جمع کردند و رفتند . سرم ها را از دستهایمان جدا کردند و ملحفه هایی را که تمیز بودند دوباره عوض کردند و اصرار داشتند که لباس هایمان را که شبیه لباس گداهای سامرا شده بود با لباس بیمارستان عوض کنیم . روی همه وسایل تخت و پا تختی و همه چیز برچسب اموال بیمارستان الرشید خورده بود . لبخندهای زورکی و محبت های افراطی شان نشان از یک خبرجدید داشت . گفتند هر چهار نفر در یک اتاق بنشینید . من و فاطمه را به اتاق حلیمه و مریم که در اصلی اتاق به آن باز می شد بردند . آنقدر سرم غذایی زده بودند که زیر پوست هایمان آب جمع شده بود . به چهره های همدیگر نگاه می کردیم ، مثل این بود که تازه متولد شده ایم و یکدیگر را پیدا کرده ایم . چند لحظه بعد دو تا دکتر عراقی و چهار نفر از افسران عالی رتبه عراق که از استخبارات آمده بودند گفتند : انتن و بحضور قواتناتلتقن بقوات الصلیب الاحمر . علیچن ان یکون اللقا و الکلام ضمن اطار القانون . انسن وین چنتن الیوم لازم تاکلن الغدا ( شما در حضور نیروهای ما با نیروهای صلیب سرخ ملاقات می کنید . باید در چهارچوب مقررات با آنها صحبت کنید . فراموش کنید که کجا بوده اید ، امروز باید ناهاربخورید ) شش نفر از نیروهای صلیب سرخ وارد اتاق شدند . مات و مبهوت اند هیجان زده در حالی که نگاهشان روی ما ثابت و میخکوب مانده بود گفتند : -We are very happy to visit you . This is the first ; we all come to register the number of prisoners such eagery. (ما خیلی خوشحالیم که موفق به دیدار با شما شدیم . این اولین باری است که همه ما به اتفاق هم با اشتیاق برای ثبت نام تعدادی اسرا می آییم . ) خانمی که همراه آنها بود کاملا متوجه بود که ما از کجا بیرون آمده ایم . آرام آرام دست های ما را نوازش می کرد و می گفت : - Oh! Such soft and pale hands! رێیس هیئت صلیب سرخ مردی لاغر و بلند قد بود که چهره ای کاملا اروپایی داشت گفت: -These are your options. 1-You Can seek asylum in this country and stay here. 2-You can seek asylum in another country . Then we will transfer you there. 3-Or you can choose to stay in Iraq until the war ends. فاطمه پرسید : مگر هنوز جنگ ادامه دارد؟ اگرچه می دانستیم اما به نوعی می خواستیم آنها را از وضعیت گذشته خودمان مطلع کنیم . قطعا برای پناهنده شدن به عراق یا یک کشور دیگر نیاز نبود که با مرگ دست و پنجه نرم کنیم . - ما می خواهیم به عنوان اسیر جنگی ثبت نام شویم و به اردوگاه اسیران جنگی برویم . بعد از ثبت نام ، صلیب سرخ به هر کدام از ما یک شماره داد و من اسیر جنگی شماره 3358 شدم . برگه آبی رنگی دستمان دادند و گفتند : از این به بعد شما با این شماره شناسایی می شوید و با این کد شناسایی می توانید برای خانواده هایتان نامه بنویسید و همه طبق شرایط قوانین بین المللی نگهداری می شوید . ادامه دارد…✒️ @Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا