کارگاه خویشتن داری_24.mp3
13.32M
#کارگاه_خویشتن_داری ۲۴
💢 کنترل " گوش " به عنوان مهمترین و موثرترین ورودی نفس، مقدّم بر سایر مراقبتهاست.
- تکرار مداوم عبارت " به من چه " آتش شهوت شنیدنهای غیرضروری را در وجودمان سرد میکند.
#تجسس
@Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_ششم #قسمت_پنجم بدترین سرنوشت بلاتکلیفی است! رفتنت خلأ بود و گم شدنت درد. هر کسی
#من_زنده_ام
#فصل_ششم
#قسمت_ششم
هنوز داشت حرف میزد که سرمو برگردوندم و نمیدونم با کدوم پا و کمر خودمو به سنگر رسوندم. راه مسجد تا خونه رو که پنجاه سال عمرم در رفتوآمد بودم گم کردم. چندبار زمین خوردم. نای بلند شدن نداشتم. زیر بغل آقا را گرفتیم و سر پا نگهش داشتیم. فقط پشت سر هم میگفت:
کمرم شکست، زمینگیر شدم.
هیچ چیز برای گفتن نداشتیم. فقط میتوانستیم بر این مصیبت سنگین اشک بریزیم. پشت سرش به نماز ایستادیم. کریم از آقا طلب بخشش میکرد.
-آقا من کوتاهی کردم. جنگ که شروع شد، معصومه تهران بود. التماس کرد، گریه کرد که همگی باید جلوی دشمن بایستیم و دفاع کنیم. مثل گنجشک از دستم پرید. چطور راضی شدم، نفهمیدم...
رحیم با بغضی که تمامی نداشت ادامه داد: دلش میخواست بیاد آبادان. نگران بچه های یتیمخونه بود، من باید عرضه میداشتم و سرش رو تو همون ستاد پشتیبانی گرم میکردم و نمیانداختمش تو آتیش.
سلمان گفت: مقصر اصلی من بودم. تا اهواز با پای خودش اومده بود اما من رفتم اهواز و با خودم آوردمش اینجا، هر کدوم از ما یه جور درگیر جنگ و دفاع بودیم و نفهمیدیم چطور تو این مصیبت افتادیم.
اما آقا گفت: نه آقا! هیچکس تقصیر نداره. اگه به این باشه روزی که خونه خمپاره خورد، دستش تو دست خودم بود و توی این کوچه ها با هم میدویدیم اما دست تقدیر و سرنوشت، دست معصومه رو از دست ما جدا کرد. فقط دعا کنید اگه دستش از دست ما جدا شده، دست خدا همراهش باشه.
گم شدن تو حادثهای عجیب بود؛ نمیدانستیم از جنس مرگ و نیستی است یا از جنس هستی و آدمربایی و اصلا ربطی به جنگ داره یا نه، این حادثه ما را نسبت به صدای آژیر حملهی هوایی و سوت پیدرپی خمپاره ها بیتفاوت کرده بود.
آن شب تا صبح تکیه به سنگر داده و دور آقا نشسته بودیم و قصهی گم شدن تو را به روز و جزئیات تعریف کردیم. بعد از اینکه همه چیز را برای آقا تعریف کردیم با جرأت از او پرسیدیم: آقا حالا به نظرت معصومه کجاست؟ چه اتفاقی براش افتاده؟
آقا جواب داد: کسی که نه تهران مونده، نه اهواز، قطعا شیراز هم نمونده. اصلا شیراز دنبالش نگردین. همین جا توی همین شهر دنبالش بگردین. آدم تا با چشمای خودش نبینه که روی عزیزش خاک ریختن و سنگی هم روش گذاشتن، باورش نمیشه که اون زنده نیست. چشم تا نبینه یقین نمیکنه و همیشه منتظر و باز میمونه.
در بعضی از حرفهای آقا یأس بود و در بعضی امید. شرایط و موقعیت خرمشهر و آبادان لحظه به لحظه تغییر میکرد. یکی از بچه های سپاه خبر آورد که جنگ تن به تن و خانه به خانه در خرمشهر شدت گرفته است. همگی از آقا خداحافظی کردیم و او تنها ماند.
متاسفانه با همه ی تلاش ها و مقاومت ها به خاطر محدودیت ها و کمبودهای تسلیحاتی خرمشهر را از دست دادیم. عراق تا دو کیلومتری ایستگاه هفت و دوازده آبادان جلو آمده بود و جادهی قفاص یعنی تنها راه زمینی باقی مانده با جزیرهی آبادان را مسدود کرده بود. مواضع توپخانه ی خودی که در ایستگاه هفت مستقر بودند و جبهه ی خرمشهر را پشتیبانی می کردند به خطر افتاده بودند. ناچار توپ ها به کیلومتر بیست جاده ی ماهشهر منتقل شدند و جبهه ی خرمشهر از پشتیبانی آتش توپخانه محروم ماند.
ادامه دارد....
@Tolou1400
ریاکار، ظاهرش زیباست و باطنش بیمار
#امام_على_عليه_السلام
#حدیثنوشته
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
انصاف یعنی
اگه روزهای سخت رسید
روزهای خوب زندگیت یادت بمونه
انصاف یعنی
بدونی خدای روزهای سخت
همون خدای روزهای خوبه
#انگیزشی
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_ششم #قسمت_ششم هنوز داشت حرف میزد که سرمو برگردوندم و نمیدونم با کدوم پا و کمر خ
#من_زنده_ام
#فصل_ششم
#قسمت_هفتم
با سقوط خرمشهر، آبادان در محاصرهی کامل قرار گرفت. برای جلوگیری از ورود عراقیها به آبادان با زحمت بسیار زیاد به کمک تعدادی از برادرها در پل ایستگاه هفت و ایستگاه دوازده، تمام مسیر را مین کاشتیم و در جنوب بهمنشیر مستقر شدیم.
لحظه ای چهره و حالات و حرکات و حرف زدنت از ذهنمان بیرون نمی رفت. از دست دادن تو، در روزهای اول یک مصیبت بود و مطلع کردن تکتک اعضای خانواده از گم شدنت مصیبتی دیگر.
از دوست و آشنا بگیر تا غریبه دلشان برای ما کباب بود اما از دست هیچ کس کاری بر نمیآمد. از همه سختتر و دردناکتر مطلع کردن مادر بود. کسی ننیتوانست خبر گم شدن تو را به او بگوید. اما بالاخره خبر به گوشش رسید. خبر گم شدن تو مادر را تا مرز جنون برد.
توی زمستان سرد، در حالیکه شهر در محاصرهی کامل نیروهای بعثی بود با نوزاد شیرخوارش آواره و سرگشتهی کوچه و بازار شده بود و می گفت: بگذارید من کوچه ها را خودم سرک بکشم. در خانه ها را یکی یکی بزنم. شاید معصومه توی یکی از این خانه ها باشد. حرف ما را باور نمی کرد.
گاهی روی پشت بام خانه ها می رفت و ساعت ها توی تاریکی شب یا روشنی روز به در خانه ها و رفت و آمد معدود آدم هایی که در شهر مانده بودند، خیره می شد. از همه سراغ گمشده اش را می گرفت. فراموش می کرد از چه کسی پرسیده و جواب نگرفته است و از یک نفر چندین بار سراغت را می گرفت.
آقا تنها کسی بود که گاهی با او همدل و همراه می شد و حق را کاملا به مادر می داد.
آقا می گفت ما که گنجشکمان را گم نکرده ایم ما فرزندمان را گم کرده ایم بگذارید خوب بگردد,مادر از بوی شیر فرزندش را پیدا می کند.گاهی آنقدر می گشت که خودش هم گم می شد.شهر کوچک بود و خبرها زود می پیچید.می گفتم:مادر!تو میری این طرف و آن طرف گم می شی!ما پیش دوستامون خجالت می کشیم،خواهرمون رو گم کردیم،باید مادرمون رو هم گم کنیم؟
فاطمه که حال و روزش بهتر از اونبود و برای همه ی ما،هم مادر و هم خواهر شده بود،مأمور تعقیب و جست و جوی مادر بود.مادر هر روز بهانه ی چیزی را می گرفت.اصلا تو بهانه ی تمام بهانه هایش بودی! می گفت مرا ببرید کنار کارون.می خواهم با کارون حرف بزنم.این آب به فرات می رسد.می خواهم قسمش بدهم و سراغ معصومه را از کارون بگیرم.شده بودیم سلیمان خاتم گم کرده.آب و خاک آبادان را طوری قسم می داد و با آنها حرف می زد که انگار آنها هم با او حرف می زنند.همه چیز برایش بوی تو را می داد.وقتی مادران شهدا را می دید از آنها خجالت می کشید.سرش را پایین می انداخت و می گفت:من از شما خجالت می کشم که شکوه و ناله کنم.
دیدن خواهرهای امدادگر و هلال احمر بهانه ی هر روزش بود.خواهر جوشی خواهرها را جمع میکرد که به دیدنش بیایند ودلداری اش بدهند،وقتی شروع به مرثیه و روضه خوانی می کرد خواهرها اصلا تاب دیدنش را نداشتند.
ماه محرم با همه دلتنگی هایش از راه رسید.از روزی که تو رفته بودی،به دنبال جایی می گشتیم که اندکی از درد فراق تو را در آنجا به زمین بگذاریم.به دنبال روزی بودیم که از روز گم شدن تو سخت تر باشد و ایام عاشورا آن روز و آن زمان بود.سخت ترینروز ها روزهایی بود که بی بی و خاله ها هم می آمدند و همه با هم جفت می شدند.در چنین روزهایی روضه و مصیبت تمامی نداشت.آنقدر سوزناک می خواندند که دل سنگ هم به حال آنها آب می شد.هر
چه بیشتر حسین حسین می گفتیم داغ دلمان آرام و سوز دلمان برای حسین بیشتر می شد.
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
تو بدون وداع رفته بودی .حتی فرصت خداحافظی هم به کسی نداده بودی.تمام زندگی مون به ای کاش و آه و افسوس تبدیل شده بود.
آبادان در محاصره ی کامل بود.جز نیروهای رزمی،انداد و پشتیبانی بقیه شهر را ترک کرده بودند.اما بی بی در همین شرایط به سختی حبانه های آب را پر می کرد،گاهی یک شیشه گلاب و شکر هم داخلش میریخت و بین مردم شربت پخش می کرد.گاهی هم بساط شربتش را به حرم سید عباس می برد و ساعت ها روی پا می ایستاد و به همه شربت می داد.اعتقاد داشت اگر درسختی ها به بندگان خدا کمک کنی خدا به دلت کمک می کند.
@Tolou1400
ایام محرم فرا رسیده بود و روضه های بی بی هم باید شروع می شد.به بهانه ی خلوت بودن شهر سعی کردیم بی بی و خاله ها و مادرو بچه ها را از آبادان بیرون ببریم اما اصرار ما کارساز نشد و ده شب عزاداری سیدالشهدا را باشکوه تر از همیشه برگزار کردیم و داغ دل خودمان را به داغ دل حضرت زینب گره زدیم.به مادر گفتیم:شواهدی هست که نشان می دهد معصومه در شیراز مانده و به آبادان برنگشته،بهتر است شما هم با بی بی و خاله ها بعد از مراسم شام غریبان به شیراز بروید.
حیدر؛شوهر خاله صنوبر که لنج دار بود ومرتب به کویت می رفت و جنس به بازارکویتی ها می آورد وبه معنای واقعی وضعش کویت بود،همین که جنگ شروع شد،بی معطلی در شمال شهر شیراز خانه ای خرید و با خانواده اش زندگی جدیدی را شروع کردند.خاله ها و بی بی دور مادر را می گرفتند تا اورا راضی کردند از آبادان به شیراز برود.قبول کرد؛ منتهی به سه شرط:
-شرط اول اینکه همه ی لباس ها و عکس ها و کتاب ها و حتی کفش و دمپایی هایت را با خودش ببرد.اصلا هم کوتاه نیامد.حتی وقتی آقا دفتر خاطراتت را برداشت و گفت:این یکی دیگه برای من،تو که سواد خوندن نداری و به دردت نمی خوره.بو عصبانیت و محکم دفتر را به بغل گرفت و گفت:نه همش مال منه،نگاش می کنم.اصلا می رم خوندن یاد می گیرم که بتونم بخونمش.
دفتر خاطرات را باز می کرد.به خطوط آن زل می زد.می خواست از این نوشته ها سر دربیاورد.روی صفحات آن دست می کشید،آن را می بویید،بغلش می کرد و….
نوشته های تو برایش مثل تصویری از باغچه ی حیاط بود با ترکیبی از زیباترین رنگ ها و معطرترین گل ها و لطیف ترین گلبرگ ها.
بالاخره آقا از خیر دفتر خاطرات تو هم گذشت.مادر چنان دو دستش را دور چمدان حلقه کرده بود که هیچ کس جرأت نداشت به آن دست بزند و چیزی بردارد.یواشکی از داخل آلبوم به بهانه ی اینکه می خواهم برای آخرین بار آلبوم عکسش را ببینم یک عکس شش در چهار برداشتم و به آقا دادم اما متوجه شد و گفت:نه نمیشه،همش مال منه!
شرط دومش این بود که می گفت:باید راه آبادان شیراز را پیاده برویم تا وجب به وجب آن را ببیند.
ادامه دارد…✒️
@Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر کار برای خداست گفتن پس برای چه؟
#شهید_حسین_خرازی
#شهید_مرتضی_آوینی
#استوری
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
وَمَنْيَتَوَكَّلْعَلَىاللَّهِفَهُوَحَسْبُهُ
طلاق | ۳
و هر که بر خدا توکل کند خدا
او را کفایت خواهد کرد.
@Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جبهه ست دیگه...
طرف مقابل از هر جا بتونه
وارد میشه...
شما هم از هر جا می تونید
وارد جبهه بشید.
#جبهه
#رهبری
#استوری
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
بر شما باد که برای برآوردن نیازهایتان به سراغ انسانهای کرامتمند و ریشهدار بروید. نزد آنان بیدرنگ و بیمنت حاجات روا میشود.
#امام_على_عليه_السلام
#حدیثنوشته
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
سه درس مهم زندگي✨🌿
1. اگر ميخواهي
دروغي نشنوي، اصراري
براي شنيدن حقيقت نداشته باش.✨
2. به خاطر داشته باش
هرگاه به قله رسيدي، همزمان
در کنار دره اي عميق ايستاده اى.✨
3. هرگز با يک آدم
نادان مجادله نکنيد؛
تماشاگران ممکن است نتوانند
تفاوت بين شما را تشخيص دهند✨
#تلنگر
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf