طلوع
#من_زنده_ام #فصل_هفتم_اردوگاه_موصل_و_عنبر #قسمت_چهل_و_نه آن روز مثل اینکه خدا همه بارانی را که
#من_زنده_ام
#فصل_هفتم_اردوگاه_موصل_و_عنبر
#قسمت_پنجاه
او بی آنکه قفس را ببیند و به اعتراض ها و فریادهای ما گوش بدهد ، دستور داد ما را به سمت قاطع برادران ببرند . به ما اجازه ندادند کیسه های انفرادی مان را برداریم برای همین قبل از اینکه راه بیفتیم چون نمی دانستیم به کجا می رویم و نمی خواستیم چیزی به دست عراقی ها بیفتد از آشپزخانه یک بشکه گرفتیم و هرچه داشتیم را در بشکه ریخته و سوزاندیم . البته کتاب مفاتیح را در دیوار مشترک قفس و حمام جاسازی کردیم به این امید که به دست برادرها برسد . بقچه نامه ها و عکس هایم را زیر چادرم قایم کرده بودم . همگی به دنبال خالد راه افتادیم . به علت شدت باران ، بدون رعایت ملاحظات امنیتی ما را از زیر سایبان و از پشت پنجره آسایشگاه برادران عبور دادند . از کنار هر پنجره ای که عبور می کردیم بچه ها دزدکی سرشان را بالا می آوردند و می گفتند :
- فردا شب جشن بزرگی داریم
- شربتش با من
- شیرینی اش با من
- فردا شب نفس می کشیم
ـ خدا به همراهتان
ـ مفقودها را فراموش نکنید
ـ نفسمان آزاد شد
بعضی صداها هم اسم و شماره اسارتشان را میگفتند . برای اولین بار چهرههای زرد و تکیده برادرانم را از نزدیک میدیدم . در کنار حانوت اتاقی بود که به نظر میرسید استراحتگاه نگهبانها باشد . آن شب را در آن اتاق گذراندیم . همه صداها و عبارتهایی را که شنیده بودیم کنار هم گذاشتیم . به این نتیجه رسیدیم که شاید بچهها میخواهند فردا جشن دهه فجر را برگزار کنند . چون فردای آن روز سالروز ورود امام به ایران بود . شاید هم برنامه انتقال ما به اردوگاه دیگری مطرح بود چون اسرا مرتب در حال جابجایی بودند . اما اگر این طور بود چرا اجازه ندادند کیسههای انفرادی مان را برداریم؟
فردا صبح اول وقت در انتظار وقایعی بودیم که برادرها از پشت پنجره بریده بریده به گوش ما رسانده بودند . اما قبل از اینکه در آسایشگاه برادران باز شود ، خالد ما را به اتاق فرمانده برد . آن جا توسط یک خانم که به نظر نمی رسید نظامی باشد ، تفتیش شدیم . در آن زمان شایع شده بود که عراق قصد دارد تعدادی از اسرا را به آمریکا و اسرائیل تحویل دهد . این تنها نتیجهای بود که ما از برخورد عراقیها گرفته بودیم . بعدازظهر سوار بر ماشینهای امنیتی بعد از مسیری دوساعته به محیط دیگری منتقل شدیم . در آن جا تعداد زیادی از برادران اسیر هم حضور داشتند . از آنها فاصله داشتیم ، با این حال متوجه شدیم که اکثر آنها سالمند ، مجروح یا بیمارند . همه ما با چشمهای نگران همد یگر را دنبال میکردیم . آن قدر گیج و مبهوت بودیم که هیچ کلامی بین ما رد و بدل نشد . فقط قرار گذاشتیم که مثل همیشه تسلیم خواست و تقدیر الهی باشیم . وارد هرمکانی که میشدیم به گروه امنیتی جدیدی تحویل مان میدادند . از میان گروه امنیتی آخر، یک لباس شخصی هم همراه ما آمد . فاطمه میگفت :
- چهره او آشناست. به گمانم او را در زندان الرشید دیدهایم .
ادامه دارد….🖋
@Tolou1400
امام حسین علیه السلام فرمودند:
بر خداوند است که هیچ گرفتاری به زیارت من نیاید مگر آنکه او را شادمان بازگردانم و به خانواده اش برسانم.
📚 ثواب الاعمال شیخ صدوق ص ۹۸
#اربعین
@Tolou1400
سالها بود که می خواستم از فردا شروع کنم، اما همیشه فردا یک روز از من جلوتر بود؛
سالها گذشت تا فهمیدم
باید از همین الان شروع کنم...
#انگیزشی
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منطق عشق می گه:
خیلی ها کربلا رفتن....
و کربلایی نشدن
و خیلی ها کربلا نرفتند
و کربلایی شدند...
#اربعین
#استوری
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
ناراحت شدن زیادی از آزار دیگران نشانه ضعف است،
وقتی از اذیت های دیگران زیادی ناراحت میشویم، این علامت ضعف ها و اشکالات درونی ماست.
آدم سالم، قوی است و از آزار دیگران زیاد بهم نمیریزد.
#استاد_پناهیان
#قدرت_روحى
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_هفتم_اردوگاه_موصل_و_عنبر #قسمت_پنجاه او بی آنکه قفس را ببیند و به اعتراض ها و ف
#من_زنده_ام
#فصل_هفتم_اردوگاه_موصل_و_عنبر
#قسمت_پنجاه_و_یک
حدسش درست بود . مطمئن بودیم که او را در زندان الرشید دیدهایم و این مسئله ، ترس و اضطراب مان را بیشتر میکرد . با هدایت همان لباس شخصی و دو نگهبان دیگر از اتاق بیرون رفته و بعد از یک مسیر دو ساعته با ماشینهای امنیتی وارد باند فرودگاه و هواپیما شدیم . به این نتیجه رسیدیم که حدس مان درست بوده و قرار است ما را به آمریکا یا اسرائیل تحویل بدهند . ما چهارنفر را در قسمت جلوی هواپیما و در ردیف اول کنار مرد لباس شخصی نشاندند و دو نگهبان دیگر در صندلیهای پشتی ما نشستند . طاقت مان از بی خبری طاق شده بود . از لباس شخصی پرسیدیم :
- کجا میرویم؟
با عصبانیت گفت :
- نمیدانم .
ـ چقدر دیگر میرسیم؟
ـ نمیدانم . سوال ممنوع!
هواپیما که به حرکت درآمد تا دو ساعت اول سکوتی مرگبار بر فضای کابین حاکم بود . فقط گاهی به هم خیره میشدیم و آن لباس شخصی هم با نگاهی خیره که نمیشد از آن چیزی دریافت ، شریک نگاه ما میشد . انتظار کشندهای بود . از فاطمه پرسیدم :
- به نظرت اسرایی رو که تو فرودگاه دیدیم کجا بردند؟
ولی از او جوابی نشنیدم . تکانش دادم تا دوباره سوالم را بپرسم . متوجه شدم سر و تنش لَخت و سنگین شده است . دستهایش را گرفتم . دستهایش سرد و بیجان کنار تنش افتاده بود . وحشت سراسر وجودم را فراگرفته بود . وحشتی عمیق تر از زندان الرشید به جانم افتاد . با صدایی وسیع تر از حجم حنجره ام فریاد زدم :
- فاطمه ! فاطمه ! حالت خوبه ؟ صدای منو می شنوی ؟ بچه ها ! فاطمه حالش به هم خورده .
با سر و صدای من دو تا خانم آمدند و فاطمه را تکان دادند . او هیچ واکنشی به صداها و تکان ها نشان نداد . زیر بغلش را گرفتند و کشان کشان به عقب هواپیما بردند . همگی بی اختیار دنبال فاطمه راه افتادیم اما نگهبان ها و آن مرد لباس شخصی به ما اجازه ندادند و گفتند :
- بنشینید ، ممنوع !
هرچه سر و صدا کردیم ، فایده ای نداشت . از رفتن فاطمه بیش از یک ساعت می گذشت اما هر بار از او خبر می گرفتیم می گفتند :
- حالش خوب است .
نمی دانستیم مقصد این سفر و راه طولانی کجاست و سرانجام به کجا می رویم و چه چیزی در انتظارمان است اما هرچه بود و هرجا بود می خواستیم هر چهار نفرمان با هم باشیم و جا ماندن هر کدام مان می توانست جان و نفس بقیه را بگیرد و بعد از کلی داد و بیداد ، نگهبان اجازه داد یکی یکی به دیدن فاطمه برویم .
وقتی فاطمه را روی تخت ، سِرم در دست دیدم انگار نه بغضم ، بلکه قلبم در سینه ترکید . اشکم از صورتم سرازیر شد . به سمتش رفتم و او را محکم در بغل فشردم . صدایش زدم و از او خواستم چشم هایش را باز نگه دارد . این بار جایم را با فاطمه عوض کرده بودم . همیشه او به من صبر و امید می داد اما این بار من برای او از صبر و امید و انتظار و پیروزی حرف می زدم . با همه ضعف و بی حالی چشم هایش را باز کرد و گفت :
- جنگ ، جنگ تا پیروزی ، حتی اگر بمیریم ، امیدوار می میریم .
طولانی شدن پرواز ، استرس هایی که حضور عراقی لباس شخصی به ما تحمیل می کرد و نامشخص بودن مقصد ، فاطمه را بی حال و نگران کرده بود . فاطمه بین دو سالن روی برانکارد خوابیده بود . وقتی چشم به آن یکی سالن چرخاندم ، اسرایی را دیدم که در فرودگاه با چشم های خسته به ما نگاه می کردند و نگاههای نگرانشان را از ما برنمیداشتند .
ادامه دارد…✒️
@Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوی بهشت می وزد
از کربلای تو.....
#الی_الحبیب
#الی_الحسین
#اربعین
#استوری
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
خوشا به حالِ آفتاب
که در طول روز هرکجا باشی
یک نظر هم که شده "تـو" را می بیند ...
#یاایهاالعزیز
#استوری
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
آدم ترسو نمیتواند نماز خوبی بخواند.
چون در حال نماز، به یاد تمام دلشورهها و نگرانیهایش میافتد.
ترس موجب نادانی و حماقت انسان میشود. امام حسن مجتبی علیهالسلام میفرماید: من هیچ کس را ندیدم که در رابطهاش با خدا احمقانه عمل کند، جز آدم ترسو.
(( ترس یعنی من بی پناه و تکیه گاهم، کسی رو ندارم، خدای ضعیف و ناتوانی دارم، با اینکه او رو عبادت میکنم اما، مشکلاتم بزرگتر از او هستند.))
در حالی که همه کارۀ زندگی ما خداست
باید بگوییم:
« لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّهَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ »
@Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طرز تهیه ی جوجه چینی
با سس تارتار😋😋
ادویه: نمک، فلفل، پودر پیاز، پاپریکا،آویشن
#آشپزی_آسان
#جمعه
#خانواده
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراسم اهدای دمنوش به مرد مسن 😂🤪
#ملکه_انگلیس
#دوبله_مشهدی
#استوری
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_هفتم_اردوگاه_موصل_و_عنبر #قسمت_پنجاه_و_یک حدسش درست بود . مطمئن بودیم که او را
#من_زنده_ام
#فصل_هفتم_اردوگاه_موصل_و_عنبر
#قسمت_پنجاه_و_دو
بعد از پروازی طولانی موقع فرود آمدن هواپیما دستم را از دست های فاطمه جدا کردم و رفتم سرجای خودم نشستم.
پنجره ها از دو طرف پوشیده بود و زبان ها در کام نمی چرخید. وقتی هواپیما در باند فرود آمد فاطمه هم آمد کنار ما نشست.یک ساعت دیگر را در بلاتکلیفی و انتظار روی صندلی نشستیم. چقدر، سنگین و کند میگذشتند.
به صداها و حرکات و رفتارها خیره بودیم
تا اینکه همان لباس شخصی آمد و گفت: پیاده شوید.
وقتی در باند فرودگاه ایستادیم با چهره های جدیدی مواجه شدیم که به ما لبخند می زدند و معلوم بود عراقی نیستند.
بعد از آن مردی به همراه سه خانم مانتو، شلوار و مقنعه ی سورمه ای پوشیده بودند، خوشحال و شتابان به سمت ما آمدند. به فارسی با ما سلام و احوالپرسی کردند.
پرسیدم: شما هم اسیرید؟
گفتند: نه ما آمده ایم اسرهایمان را ببریم.
_کجا؟
_ایران
_ایران؟؟؟ ما داریم می رویم ایران؟؟؟
_بله. به هواپیمای ایران ایر اشاره کرد و گفت این هواپیما منتظر شماست!
_اینجا کجاست؟
_آنکارا، اسارت تمام شد.
_یعنی جنگ تمام شد؟
چشم هایم را می مالاندم. سرم را به شدت تکان می دادم تا از گیجی بیرون بیایم.
به فاطمه و حلیمه و مریم مات و مبهوت نگاه می کردم. زبانم سنگین شده بود.
پاهایم در هم می پیچید. باد سردی که از پشت بر سر و کمرم می وزید سرعت راه رفتن ما را چند برابر می کرد.وقتی وارد هواپیمای ایران شدیم همه خوشحال بودند و می خندیدند.گره همه ی ابروها باز شده بود.
همه به فارسی حرف می زدند و دیگر نیازی به مترجم نبود
ادامه دارد....🖋
@Tolou1400
وقتی که دلت تنگ میشود
به آسمان نگاه کن☁️....
ما نگاه منتظرانهی تو را میبینیم❣
بقره/۱۱۴
@Tolou1400