طلوع
#من_زنده_ام #فصل_هفتم_اردوگاه_موصل_و_عنبر #قسمت_پنجاه_و_دو بعد از پروازی طولانی موقع فرود آمدن ه
#من_زنده_ام
#قسمت_پنجاه_و_سه
آن قدر شوکه شده بودم که در مقابل رفتار خوب میهمانداران هواپیما هیچ عکسالعملی نداشتم . از حرف زدن میترسیدم . به دور و برم نگاه میکردم . هیچ کس نعره نمیکشید! هیچ کس نمی خواست سرم را به این طرف و آن طرف بکوبد . حتی قاب پنجرهها بالا بود و من از پنجره به بیرون خیره شده بودم تا کسی با من حرف نزند و از من چیزی نپرسد و بتوانم تکه تکه آخرین جملاتی را که شنیده بودم به هم وصل کنم . گرفتار خشم هول انگیزی شده بودم که حتی اجازه ندادند آخرین ثانیههایی را که در اسارت آنها هستیم هم طعم رسیدن به آزادی را بچشیم و لذت ببریم . این خشونت بیرحمانه ما را در چنگ بیخبری مطلق شکنجه میداد .
میهماندار از اینکه لبخندهایش بیپاسخ میماند و دست رد به پذیرایی او میزدیم کلافه شده بود . گفت : خوشحال باشید همه چیز تمام شد، شما دارید می روید ایران.
واقعا ما را به ایران میبردند؟ به جایی که چهارسال فقط خواب آن را میدیدم؟ شاید حالا هم دارم خواب میبینم . اما اگر این واقعیت داشته باشد ، من فرصت خداحافظی با قفسم را از دست دادهام و بیآنکه با برادرانم وداع کنم ، از آنها جدا شدهام . به بقچهای که زیر چادرم پنهان داشتم نگاه کردم . حالا این بقچه برایم حکم همان سنجاق قفلی را داشت که مرا به گذشتهام وصل کرده بود . به حلیمه که کنارم نشسته بود نگاه کردم . بیصدا بود و فاطمه بی صدا تر از او . مریم چشمهایش را بر هم میفشرد که مبادا با واقعیت دیگری مواجه شود . شاید هم فکر میکرد خواب میبیند و اگر مراقب نباشد ، رویای شیرینش از لای پلکها میلغزد و میگریزد . ما که لحظهای را به سکوت سپری نمیکردیم ، حالا لب از لب نمیگشودیم . بقیه برادران هم حالی بهتر از ما نداشتند . فقط هر دقیقه یکبار صدای کسی را میشنیدم که میپرسید :
- رسیدیم؟ چقدر دیگه مونده برسیم؟
میهمان دار پاسخ داد:
- یک ساعت دیگر .
به ساعتم ، به چرخش عقربه ثانیه گرد خیره ماندم . دوباره زمان در اختیارم قرار می گیرد و زمان هم آزاد و مال من می شود . خواهر کافی از هیئت همراه هلال احمر بالای سرم ایستاده بود . وقتی متوجه شد چشمم به ساعت خیره مانده پرسید :
- به چی فکر می کنی ؟
- الان ساعت آمار است ، ساعتی که برادرها را با کابل شمارش می کنند و بعضی ها را … می دانی آمار یعنی چه ؟
- یعنی شمردن
- نه یعنی یک قدم مانده به مرگ . یعنی با حقارت چند قاشق شوربا گرفتن و با بغض قورت دادن . می دانی یکی از بچه ها توی ساعت آمار به مجرد اینکه پاش رو از دستشویی بیرون گذاشت نگهبان با کابل ضربه ای به سرش زد و او ضربه مغزی شد و مرد؟
تازه سر درد دلم داشت باز می شد که گفت :
- سعی کنید فراموش کنید . خداوند انسان را بر وزن نسیان (فراموشی) آفرید . توی این یک ساعت چشم هایتان را به روی همه چیز ببندید تا بتوانید از این به بعد راحت تر زندگی کنید .
اما من چگونه می توانم از روزهایی بگذرم که هر لحظه اش یک مرگ بود و هر شب بر جنازه خودم شیون می کردم و صبح می دیدم زنده ام و دوباره باید خودم را آماده مرگ کنم . من نمی خواهم رنجی را که با جوانی ام آمیخته است ، از یاد ببرم .
جوانی ام را ، بهترین سال های زندگی ام را چگونه فراموش کنم؟ یعنی از هجده ، نوزده ، بیست و بیست و یک سالگی ام بگذرم؟ من از جوانی فروخورده ام نمی گذرم . اگرچه این رنج مرا ساخته و گداخته کرده است .
ادامه دارد…✒️
@Tolou1400
_إِنَّكَ قادِرٌ عَلَىٰ ما تَشاءُ
تُؤْتِى الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ ،
وَتَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ
وَتُعِزُّ مَنْ تَشاءُ
وَتُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ
إِنَّكَ عَلَىٰ كُلِّ شَىْءٍ قَدِيرٌ
خدایا!
فقط تو هستی که بر هر کاری توانایی!
هر چی تو بگی همون میشه!
هر کاری تو بخواهی همونه!
بخواهی کسی رو از دارایی سرریزش می کنی،
بخواهی هر چه دادی از ریشه می کنی و بر باد می دهی،
بخواهی نورچشمی می کنی،
بخواهی خوار می کنی،
نیکی ها همه در دستان توست!
و دست تو بالای همه دستهاست....
#دعای_صباح
#مناجات_سحر
@Tolou1400
دار قالی این جهان را
که خدا برپا کرده
ما آدمها می بافیم
هر کسی آمد
گره ای تازه زد
و رنگی و طرحی نو
گره ها و طرح
و نقشت بر
این قالی خواهد ماند
کاش گوشه ای
که سهم ماست زیباتر ببافیم....
#صبح_شد_خیر_است
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
شعیب و صالح و یحیی
تو را گریسته اند
چقدر گریه کن
کهنه کار داری تو
پیمبران همگی چشمشان
به دست شماست
ز بس که پیش خدا
اعتبار داری تو
همیشه سنگ مزارت
به گریه می شویم
چرا که بین دو چشمم
مزار داری تو...
#یا_حسین_ع
#استوری
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راه گشایان کربلا را فراموش نکنیم
و حقی که به گردن ما دارند ...
#اربعین
#شهدا
#کلیپ
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
طلوع
#من_زنده_ام #قسمت_پنجاه_و_سه آن قدر شوکه شده بودم که در مقابل رفتار خوب میهمانداران هواپیما هیچ ع
#من_زنده_ام
#قسمت_پنجاه_و_چهار
اصلا حاضر نیستم یک قدم از خودم عقب نشینی کنم حتی اگر دشمن از خاکم عقب نشینی کرده باشد.
به خودم قول دادم هیچوقت درد و رنج خود و لحظه های انتظار طاقت فرسای خانواده بزرگ اسیران درد کشیده را فراموش نکنم.
اگر فراموش کنیم دچار غفلت می شویم دوباره هم گزیده می شویم.
تاریخ کشورمان مملو از خاطراتی است که یک نسل به فراموشی سپرده و تاوان این فرانوشی را نسل دیگری پرداخته است.
رو کردم به خانم کافی و گفتم: البته درد نشانه ی حیات و زندگانی است!
او ناگهان چیزی یادش آمد؛ به سمت کیفش دوید و از توی آن بسته ای بیرون آورد و به سمتمان آمد و در حالی که می خندید گفت:
یک خبر خوب، آخرین نامه هایتان را که قرار بود صلیب سرخ جهانی برایتان بیاورد، با خود آورده ام.
البته خودتان زودتر از جواب نامه هایتان رسیدید.
نامه های هر کدام از ما را با دستمان داد.
من چند نامه داشتم؛ یکی از مادرم. یکی از محمد و حمید و یکی از احمد.
یک نامه هم از نویسنده بی نام و نشان داشتم که نوشته بود:
"فاِنَّ مع العسرِ یُسرا"
یقین داشته باش که رنج و محنت عنصری متعالی است که در آن حلاوتی بی پایان هست.همانطور که بزرگان دین گفته اند مرارت الدنیا حلاوت الاخره. بزرگی هر آدم در میزان رنجی است که می برد و از لا به لای این رنج هاست که گره های زندگی گشوده و دوست داشتن شکوفا می شود و ستاره بخت من در این رنج غلتان است تا شاید در چشم شما دیده شود. من در ارادت به شما جاودانه خواهم ماند.
آخرین عبارتش مرا به یاد همان نامه ای انداخت که چهارسال قبل در ضریح شاهچراغ انداخته بودم. بی اختیار خنده ام گرفت البته فقط از آن باب که صاحب نامه های بی نام و نشان را پیدا کرده بودم.
حلیمه پرسید: به چی میخندی؟
یواشکی توی گوشش گفتم: آخرش فهمیدم صاحب نامه های بی نام و نشان همون عمو سیده که بچه های یتیم خانه عاشقش بودند.
ادامه دارد.....🖋
@Tolou1400
همیشه یادتان باشد که
وضعیت کنونی شما،
سرنوشت نهایی تان نیست.
روزهای خوب خواهند آمد...🌈
#انگیزشی
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عصر عاشورا....😭
🎙#آیت_الله_جوادی_آملی
*لطفا با حال مناسب گوش کنید*
@Tolou1400
طلوع
عصر عاشورا....😭 🎙#آیت_الله_جوادی_آملی *لطفا با حال مناسب گوش کنید* @Tolou1400
عصر عاشورا که شد
گفتند به طرف خیام حسینی حمله کنیم
مظلومیت وجود مبارک حضرت امیر را نگاه کنید
دامن یکی از این بچه ها آتش گرفت
یک عربی، حالا هر چه بود
آمده این آتش را خاموش کرده
این دخترک دید که این نسبت به او محبت کرده
گفت یا شیخ بگو راه نجف کجاست؟
[گفت:] نجف بیابان است
نجف شهر نیست
نمی دانستند که قبر حضرت امیر این جاست که
از ترس
سالیان متمادی قبر علی ع مخفی بود
فقط بچه های ابی عبدالله می دانستند در نجف چه خبر است
گفتند نجف یک بیابان است
نجف میخوای بری چه کنی ؟
گفت که آخر ما که بی صاحب نیستیم
تا آن روز آن مرد نشنیده بود که قبر علی ابن ابیطالب در نجف است
حالا این ها ریختند
و دارند خیمه ها را غارت می کنند
تنها این زینب کبری س چه حالتی دارد
از یک طرف باید این بچه ها را مراقبت کند
از طرفی به حساب ظاهر پرستار رسمی زین العابدین س است
گفت همی ترسم که آتش بر فروزد
میان خیمه بیمارم بسوزد
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
@Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه چیز از جانب اوست که می رسد
و اینچنین، هر چه باشد نعمت است
#شهید_مرتضی_آوینی
#سالروز_تولد
#استوری
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
من از یک راه طی شده
با شما سخن می گویم....
#سید_مرتضی_آوینی
#سالروز_تولد
#سیر_تحول
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
طلوع
#من_زنده_ام #قسمت_پنجاه_و_چهار اصلا حاضر نیستم یک قدم از خودم عقب نشینی کنم حتی اگر دشمن از خاکم
#من_زنده_ام
#قسمت_پایانی
به مقصد نزدیک و نزدیک تر می شدیم . توی حال خودم بودم که مریم گفت :
- خانم ! حالا چی کار می کنی ؟ از فرودگاه یه راست بریم برات کلاه گیس بگیریم . اگر خانواده ات پرسیدن چی می گی؟
_می گم رفته بودم خدمت سربازی دوساله، سرباز خوبی نبودم، دو سال بهم اضافه خورده، شد چهار سال.
نزدیک غروب بود و آسمان رو به تاریکی می رفت . هواپیما در حال نشستن بود . سرم را محکم به پنجره هواپیما چسبانده بودم و با ولع تمام بیرون را تماشا می کردم تا شاید نشانه ای از ایران ببینم و مطمئن باشم این بار راه را درست آمده ام و کسی در کمین من ننشسته . جز چراغ هایی که لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر می شدند ، هیچ چیز پیدا نبود . آرام آرام هواپیما در لابه لای این همه نور و چراغانی به زمین نشست . در باز شد . برادران مجروح با کمک مدد کاران هلال احمر که زیر بغل آنها را گرفته بودند پیاده می شدند .
دقیقا دیروز در همین ساعت در اردوگاه الانبار بارانی سیل آسا آمده بود تا قفس ما را با خود بشوید و ببرد و ما سرمست از باران در حیاط اردوگاه می چرخیدیم . دیشب می ترسیدیم که نکند می خواهند ما را به ارتش آمریکا و اسرائیل تحویل بدهند و امروز کجا هستیم !!! همانقدر که در آغاز اسارت غافلگیر شده بودم که چگونه در خاک میهنم ، در شهر خودم ، جلو چشم همه برادرانم نیروهای بعثی از زیر لوله های نفت مثل قارچ سر بلند کردند و مرا به اسارت بردند ، آزادی هم مثل یک فرود اضطراری سخت مرا غافلگیر کرده بود . یکباره نیروهای بعثی از دور و برم محو شده بودند . همهجا لبخند شده بود . همه به زبان فارسی حرف میزدند ، کسی با قنداق تفنگ به شانههایم نمیکوبید و اگر سرم را میچرخاندم با هیچ ضربهای سرم را جا به جا نمیکرد . همه حرکاتم در اختیار خودم بود . سعی میکردم خودم را با لبخند آنها هماهنگ کنم .
حوادث آن قدر به سرعت از کنار ما عبور میکردند ، که حتی فرصت لحظهای درنگ و تفکر و باور به ما نمیداد . از پشت پنجره هواپیما محو تماشای اسیرانی بودم که از پلههای هواپیما پایین میرفتند و دانههای درشت و سفید برف نرم نرمک بر سر آنان فرومیریخت و سر و تنشان را سفیدپوش میکرد . ذوق میکردم و با صدای بلند میخندیدم . احساس میکردم این دانههای سفید که نرم نرمک میریزند ، خنده خداست که بر سرشان میریزد . تا آنزمان هنوز برف ندیده بودم . با خودم گفتم خدا هم خوشحال است و از خندههای من خندهاش گرفته و با این دانههای سفید به استقبال ما آمده است . همه رفته بودند اما من هنوز آزادی را از پشت پنجره تماشا میکردم . فاطمه گفت :
- بدو بیا پایین یک دفعه دیدی پشیمون شدن و دوباره برت گردوندن!
بقچهام را برداشتم و همراه خواهرها راه افتادم . پایم که به اولین پلهخروجی هواپیما رسید ، یادم افتاد امروز دوازدهم بهمن است . همان روزی که امام بعد از سالها چشمش به آسمان ایران روشن شد . بارش برف شدت گرفته بود . خنده خدا هرلحظه به اوج می رسید و بیشتر میشد . تا آن جا که دستانم قدرت داشت بقچهام را که حاصل رنج چهارسال از جوانیام بود به نشانه سپاس از خدای مهربانم ، به سوی آسمانش پرتاب کردم . نفسم را در سینه حبس کردم تا رخ به رخ خداوند برسانم و روی ماهش را ببوسم . اولین خاطرهام از برف برایم ماندگار شد . اولین جرعه هوای آزادی ، دوای درد ریههای مسلولم شد . دلم نیامد بی نصیب از شادی خدا باشم . دهانم را به سوی آسمان باز کردم تا شیرین کام شوم . چند قدمی از بچهها عقب افتاده بودم . تعدادی با عصا ، چرخ و برخی زیر بغلشان را گرفته بودند اما همگی خوشحال بودیم . یاد نامه سردار بختیاری به رضاخان افتادم که خطاب به او نوشته بود :
- هر عقابی بدون اجازه از بام میهن ما بگذرد باید پرهایش را تربیت شدگان نسل ما باج دهد .
از اینکه توانسته بودم با رنج چهارساله اسارتم یک پر عقاب را بکنم خوشحال بودم .
با صدای بلند فریاد زدم :
سلام ایران سرافراز من.
#پایان
@Tolou1400
_وَهٰذِهِ أَعْبَاءُ ذُنُوبِى دَرَأْتُها بِعَفْوِكَ وَرَحْمَتِكَ
جانان من!
روی دوشم،
یه بار سنگینی رو دارم می کشم،
خیلی سنگین،
دیگه طاقت حملشو ندارم...
بار گناهانمه،
کمرم خم شده از سنگینیش.
جلوی پیشگاه مهربانی تو
گذاشتمش روی زمین
خدایا بارمو سبک می کنی؟!
#دعای_صباح
@Tolou1400
انـسان تمام خـوبـی هـا را بـا
یک بـدی فـرامـوش میکند
و خـدا تـمام بـدی هـا را بـا
یک خـوبـی فـرامـوش میکند
یـاد بـگـیریـم که گـاهـی مـثـل
خـدا بـاشیـم
#انگیزش
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf