#فرنگیس
#قسمت_سوم
میخندیدم و با شادی جواب میدادم: «خب، میخواستید دست شما هم بزرگ باشد! ببینید من چقدر جمع کردهام!»
با بچهها توی چشمه شروع به هلپرکی کردیم. داییام مرتب سفارش میکرد که مواظب باشیم. من هی میگفتم: «خالو، تماشا کن!»
دوست داشتم داییام ما را نگاه کند و ببیند چقدر خوشحالیم. میخندیدم و جیغ میکشیدم.
آن روز، مثل این بود که توی بهشت باشم. وقتی وسایل را جمع کردیم برگردیم، دلم گرفت. وسایل را که توی ماشین گذاشتیم و سوار شدیم، به شیشۀ عقب جیپ چسبیدم و به چم امام حسن نگاه کردم. انگار خوابی بود و رفته بود.
توی ماشین چند بار خوابیدم و بیدار شدم. وقتی چشم باز کردم، همه جا تاریک بود و به آوهزین رسیده بودیم. پدرم تا مرا دید، بوسید. دست به صورتم کشید و با همان دست، به صورت خودش کشید. صلواتی داد و گفت: «روله، زیارت قبول.»
اشک از روی ریشهای بلندش تا پایین ریخت. یک لحظه دلم سوخت. با خودم گفتم: «کاش کاکه هم همراهمان آمده بود.»
آن روز بهترین روز زندگیام بود ده ساله بودم. توی خانه مشغول کار بودم که صدای پدرم آمد. یاالله میگفت. فهمیدم میهمان داریم. زود به مادرم خبر دادم. مادرم سربندش را مرتب کرد و آمد توی حیاط. دو تا مرد، با پدرم وارد خانه شدند که تا آن موقع ندیده بودمشان. غریبه بودند. یواشکی از پدرم پرسیدم: «اینها کی هستند؟»
خندید و گفت: «از فامیل هستند، منتها تو تا حالا آنها را ندیدهای.» پرسیدم: «مال کدام ده هستند؟»
دستش را دراز کرد طرف دورها و جواب داد: «از عراق آمدهاند.»
نمیدانم چرا آن روز پدرم موقع حرف زدن با من، مرتب لبخند میزد. شب، مادرم مرغی سر برید و غذا درست کرد. دو تا مردِ میهمان، تا آخر شب با پدرم مشغول صحبت بودند. یواشکی صحبت میکردند و گاهی زیرچشمی نگاه به من میانداختند.
صبح که بلند شدم، مادرم داشت کره و شیر و پنیر روی سفره میگذاشت. وقتی پای سماور نشسته بود و چای میریخت، دیدم اشک روی صورتش قل خورد و چکید پشت دستش. با نگرانی پرسیدم: «دالگه، چیزی شده؟»
چه اتفاقی افتاده بود که مادرم بیصدا گریه میکرد؟ وقتی رو ازم برگرداند و جوابم را نداد، دوباره پرسیدم: «چی شده؟»
بدون اینکه حتی نگاهم کند، فقط گفت: «روله، چیزی نیست. فقط دعا کن.»
مرتب استکانها را توی کاسهای که جلوی دستش بود، میچرخاند و آبکشی میکرد. آن هم نه یک بار و دو بار. تعجب کرده بودم. بعد یکدفعه رو برگرداند طرفم، بغلم کرد و بنا کرد به اشک ریختن و هایهای گریه کردن. تا آن روز مادرم را اینطور ندیده بودم. اصلاً کمتر پیش میآمد مرا بغل کند. از ته دل ترسیدم. میدانستم اتفاق بدی دارد میافتد.
پدرم و دو تا مردی که از عراق آمده بودند و تازه فهمیده بودم اسمشان اکبر و منصور است، با هم حرف میزدند کنجکاو شدم. پشت درِ اتاق گوش ایستادم. پدرم میگفت: «من این دختر را به اندازۀ چشمانم دوست دارم.»
یکی از مردها جواب داد: «خیالت راحت باشد. ما که فامیل هستیم. حواسمان به او هست. بگذارید دخترتان خوشبخت شود.»
پدرم گفت: «نمیدانم چه کار کنم. باید فکر کنم. اینجا هم میتوانم شوهرش بدهم.»
مرد سرفهای کرد و گفت: «میتوانی. اما دخترت باید همیشه در حال کارگری باشد و برای این و آن کار کند. بگذار دخترت خانم خانۀ خودش باشد.»
سکوت شد و مرد ادامه داد: «کسی که میخواهیم فرنگیس را به او بدهیم، جوان خوبی است. عراق و ایران ندارد. مهم این است که آدم خوبی باشد. به خاطر خوشبختی دخترت، قبول کن.»
پدرم مرتب بهانه میآورد. همانجا که ایستاده بودم، خشکم زده بود. نمیدانستم باید چه کار کنم؛ خوشحال باشم یا ناراحت. عروسیها را دیده بودم، اما اینکه خودم عروس شوم... با بچهها هم گاهی عروسبازی کرده بودیم. نمیدانستم این حرفهاشان چه معنیای میدهد. هزار تا فکر به سرم آمد. تازه فهمیدم مادرم چرا ناراحت بود و گریه میکرد. بیچاره مادرم!
بعد از آن، پدر و مادرم بنا کردند به بحث و حرف. جرئت نداشتم خودم را نشان بدهم. منتظر بودم آن دو تا به نتیجهای برسند. در آن سن و سال، توی مردم ما، دخترها هیچ نقشی در ازدواجشان نداشتند. حتی تا وقت ازدواج، شوهرشان را نمیدیدند. فقط وقتی عقد میشدند، میفهمیدند شوهرشان کیست.
بیرون خانه با بچهها مشغول بازی بودم که پدرم صدایم زد. تا رفتم، گفت: «فرنگیس، باید آماده شوی. میخواهیم برویم سفر.»
#ادامه_دارد
@Tolou1400
📖 #فرنگیس
#فصل_چهارم
#قسمت_سوم
حاضر بودم بمیرم، اما خانهام به دست عراقیها نیفتد.
شوهرم، بیخیالِ آن همه هیاهو، رفت سرِ زمین مردم کارگری. هر چقدر گفتم نرو، گفت: «فرنگیس، اگر نروم، بدون نان غذا میمانیم.»
دیگر چیزی نگفتم. من هم پا شدم رفتم آوهزین تا سری به پدر و مادرم بزنم.
از ظهر گذشته بود و داشتم طرفِ کوه را نگاه میکردم. دلم گرفته بود. برادرها و فامیلهایم کجا بودند؟ نیروهای صدام الآن کجا بودند؟ یکدفعه دیدم یکی از طرف کوه میدود و میآید. بلند شدم و دستم را روی چشمم گذاشتم تا بهتر ببینمش. از فامیلهامان بود. مرد به طرف ده میآمد و فریاد میزد: «خانهتان خراب شود، عراق قصرشیرین را گرفت.
همه مردم سر از پنجرها و درها بیرون آورده بودند، به او که از دور میآمد، نگاه میکردند و با تعجب به فریادهایش گوش میدادند. هیچ کس نمیتوانست تکان بخورد. فکر کردم دارم خواب میبینم.
مرد عرق کرده بود و معلوم بود راه زیادی را پیاده آمده است. مردم دورش را گرفتند و هی میپرسیدند چه شده؟ وقتی مرد فامیل نفس تازه کرد، گفت: «به خدا راست میگویم... خانه خراب شدیم. عراق قصرشیرین را گرفت. نیروهاشان دارند به این سمت میآیند.
یک لیوان آب دستش دادم. آب را تندی گرفت و سر کشید. بعد در حالی که نفسنفس میزد، ادامه داد: «به همه بگویید آمادۀ فرار باشند. عراق دارد جلو میآید. هیچ چیز جلودارشان نیست.»
یکدفعه یاد مردهای روستا افتادم که به جبهه رفته بودند. برادرهایم ابراهیم و رحیم در جبهه بودند. مردم روستا، با نگرانی جمع شدند. نگران عزیزانمان بودیم. مادرم به پایش میکوبید و رو به برادرش میگفت: «پسرهامان... محمدخان، پسرهامان چه میشوند؟ دیدی چطور بیچاره شدیم؟ دیدی چه بر سرمان آمد؟»
داییام محمدخان، گرفته و ناراحت، توی حیاط ما ایستاده بود و هی این طرف و آن طرف میرفت. مردم، با نگرانی، با هم حرف میزدند. همه گیج بودند و نمیدانستند چه کار کنند. یکدفعه داییام بیقرار شد و با صدای بلند گفت: «به طلب فرزندانمان میرویم. جمع شوید، باید حرکت کنیم.»
عدهای موافق بودند و عدهای مخالف. تا شب حرف و بحث جماعت ادامه یافت
بالاخره هم داییام محمدخان، رو به مرد همسایه کرد و گفت: «مشهدی فرمان، تو ماشین داری، من هم پسرم و خواهرزادههایم در جبهه هستند. بیا برویم دنبالشان. اینطوری فایده ندارد. ارتش هم زورش نمیرسد. همة مردم فرار میکنند. باید گروهی را که جلو رفتهاند، برگردانیم. باید همه را برگردانیم. احتمالاً حالا باید توی محاصره افتاده باشند یا...»
فرمان قبول کرد و گفت: «حاضرم، برویم.»
داییام رو به مردهای ده گفت: «چند نفر دیگر هم با ما بیایند؛ شاید احتیاج شد. همین الآن باید حرکت کنیم، وگرنه ممکن است دیر بشود.»
چند تا از مردهای ده، وسایلشان را برداشتند و آمادۀ حرکت شدند. من هم با نگرانی گفتم: «تو را به خدا مرا هم با خودتان ببرید. به شما کمک میکنم. من نمیترسم.»
قبول نکردند. همگی گفتند: «نه، تو بمان.»
به داییام التماس کردم و گفتم: «کمکتان میکنم. خالو، قول میدهم مثل مرد باشم
و باعث اذیت شما نشوم.»
بدون اینکه منتظر جوابش بشوم، سریع سوار ماشین شدم. داییام نگاه تندی به من کرد و گفت: «بیا پایین، دختر.»
پیاده نشدم. او هم انگار که لج کرده باشد، گفت: «اگر تو بیایی، ما هم نمیرویم!»
بعد هم پشتش را به من کرد و همانجا روی زمین نشست! بین من و داییام، حرف بالا گرفت. دلم میخواست مثل بقیۀ مردها، من هم همراهشان بروم. مردها سعی کردند میانجیگری کنند. با سلام و صلوات، دایی را با زور سوار ماشین کردند
اما با ناراحتی پیاده شد و گفت: «فرنگ برود، من نمیروم!»
مردم یکییکی میآمدند جلو و میگفتند: «فرنگیس، بیا پایین. بگذار بروند دنبال بچهها.»
داییام رو به شوهرم کرد و گفت: «پس تو چرا چیزی نمیگویی؟ مثلاً شوهرش هستی...»
علیمردان جلو آمد و گفت: «فرنگیس، داییات را اذیت نکن. بیا پایین.»
آنقدر مظلومانه حرف زد که نگو. دیدم اصرار فایده ندارد. با دل شکسته، از ماشین پیاده شدم و مثل بقیۀ زنها، پای دیوار نشستم. مردها با تفنگهاشان سوار شدند: داییام محمدخان حیدرپور، فرمان اعتصامنژاد، الماس شاهولیان (پدر همعروسم ریحان)، احمد شاهولیان (برادرِ ریحان)، کریم فتاحی، عبدالله علیخانی، علی مرجانی و یک گروهبان سوم که بچۀ کرمانشاه بود.
ماشین حرکت کرد و رفت. صلوات مردم بالا گرفت. همه با ناراحتی به جادهای که توی تاریکی پر از گرد و خاک شده بود، نگاه میکردند. همه اضطراب داشتیم
خبر داشتیم که مردهامان به باویسی و تاجیک رفتهاند. باویسی نزدیک پرویزخان بود و تاجیک هم نزدیک خسروی. دشمن قصرشیرین را گرفته بود. پس حتماً آن مناطق هم دست دشمن افتاده بود. پس برادرهای من و فامیلهامان کجا بودند؟
مردم یک کمِ دیگر توی تاریکی ایستادند و حرف زدند. بعد کمکم پخش شدند و رفتند خانههاشان.
📖 #فرنگیس
#فصل_پنجم
#قسمت_سوم
زن عمویی داشتم که رو به مردم کرد و گفت: «خدا را شکر. چرا میترسید؟ فرنگیس کار خوبی کرده. از چه میترسید؟ به جای اینکه فرنگیس را روی سر بگیرید، این حرفها را به او میزنید؟ بس کنید. ببندید دهنتان را.»
پدرم، که هنوز ناراحت بود، رو به زنعمویم گفت: «چه میگویی تو؟ ما گناهبار شدهایم. فقط این نیست که! فرنگیس یک نفر را هم کشته. بدبخت شدیم رفت! جنازهاش توی چشمه افتاده.»
هر چه پدر و مادرم گفتند، اهمیت ندادم. از ناراحتی داشتم منفجر میشدم. با عصبانیت گفتم: «به خدا اگر بتوانم، همهشان را میکشم. اینها عزیزان ما را کشتند. اینها ریختهاند توی خانههای ما. همینها ما را بدبخت کردهاند. اگر من اینها را نمیکشتم، میدانید چه بر سر ما میآوردند؟»
همه دور و بر من و سرباز اسیر ایستاده بودند. با فریاد ادامه دادم: «حواستان باشد؛ این اسیر من است. مسئولیتش با خودم است پس همهتان آرام باشید و نترسید. هر کاری که لازم باشد، انجام میدهم. فهمیدید؟»
مردم که حرفهای مرا شنیدند، عقب نشستند و سروصداها خوابید.
اسیر را پشت صخرهای نشاندم و با عصبانیت گفتم: «اگر حرکت کنی، تو را هم مثل همقطارت میکشم. فهمیدی؟»
انگار فهمید؛ چون سرش را تکان داد و حرکتی نکرد. بعد کمی از مردم دور شدم. روی تختهسنگی ایستادم و نفسی تازه کردم. از دور، به روستا و دشت نگاه کردم
به قبر فامیلها. به کارهایی که توی همین مدت کوتاه کرده بودم، فکر کردم. سرم گیج میرفت. با خودم گفتم: «به خاطر شما کشته شدهها، حاضرم همهشان را بکشم و خودم هم بمیرم.»
برگشتم کنار دیگران. مردم دور اسیر عراقی را گرفته بودند. سرباز عراقی مرتب میگفت: «ماء... ماء.»
نمیدانستم منظورش چیست؛ تا اینکه به دبۀ آبی که کنارمان بود، اشاره کرد. فهمیدم منظورش آب است. یکی از زنها، با ترس به من گفت: «گناه دارد، به او آب
داد
وبه سمت اسیر رفتم. از من میترسید! وقتی از کنارش رد شدم، خودش را عقب کشید. رفتم و سر دبۀ آب را برداشتم. دبه را کج کردم و سر دبه را از آب پر کردم و به اسیر دادم.
یک مهاجر عراقی هم با ما در کوه بود. عربی بلد بود. به او گفتم بیا نزدیکش بنشین و حرفهایش را ترجمه کن. مهاجر عراقی، شروع کرد به حرف زدن با اسیر. به او گفت: «بنشین و تکان نخور. هر چه این زن میگوید، گوش کن وگرنه جانت
را از دست میدهی.»
اسیر آرام نشسته بود. میدانستم باید مواظب باشم که به کسی آسیب نرساند. جلو رفتم و دست کردم توی جیبش. وسایلش را در آوردم و دادم دست مادرم. ساعت و انگشترش را هم از دستش بیرون کشیدم. وقتی حلقهاش را از دستش درآوردم، با حسرت به آن نگاه کرد. میدانستم باید وسایلش را از او بگیرم. توی کیفش، عکس خودش و بچههایش بود. سه تا بچه توی عکس بود. وقتی عکس بچهها را دیدم، دلم گرفت و دستم لرزید
. اما زود به خود آمدم.
نگاهم کرد. وقتی سرِ خونیاش را دیدم، دلم سوخت. گفتم باید مرهم برای زخمش درست کنیم. به پدرم گفتم: «یک کم از چایی خشکی که آوردهایم، خرد کن.»
چای خرد شده را با کمی زردچوبه روی زخمش ریختم و با پارچه بستم. سرباز اسیر ایستاده بود و جنب نمیخورد. لیلا مرتب دامنم را میکشید و میگفت: «ولش کن، فرنگیس... گناه دارد.»
وقتی دیدم ولکن نیست، برگشتم و گفتم: «ولش کنم همۀ ما را بکشد؟ اگر الآن مارا به اسارت میگرفت، ولمان میکرد برویم؟»
طوری به لیلا نگاه کردم که ترسید و دیگر جیک نزد.
بچهها از گرسنگی داد و فریادشان بلند شده بود و ناله میکردند. زنها هم فقط زانوی غم بغل گرفته بودند. رو به آنها گفتم: «ها، چه شده؟ خب، بلند شوید برای بچهها غذا درست کنید.»
بعد خودم شروع کردم به برنج قرمز درست کردن. چوبها را روی هم چیدم و آتش برپا کردم. قابلمه را روی آن گذاشتم، برنج
و سیبزمینی و روغن و نمک و رب گوجه فرنگی را ریختم توی آن و شروع کردم به چرخاندن. همان وقت بود که شنیدم یکی از زنها پشت سرم گفت: «نگاه کن، انگار نه انگار یک آدم را کشته. ببین چقدر راحت برنج را هم میزند!»
خواستم حرفی بزنم و جوابش را بدهم. اهمیت ندادم. احساس کردم دلم خنک شده است. فکر کردم داییام دیگر زیر خاک نیست.
به هر زحمتی بود، برنج قرمز درست کردم. اسیر عراقی فقط مرا نگاه میکرد که مشغول غذا درست کردن بودم. چشم از من برنمیداشت. تازه کارم تمام شده بود که داییحشمتم را دیدم از سربالایی کوه بالا میآید. همه بلند شدیم و به طرفی که میآمد، چشم دوختیم. داییحشمت تفنگ دستش بود و دو سرباز عراقی را هم با خود میآورد. داییام آنها را اسیر کرده بود!
مردم همه بلند شدند. با تعجب به دایی و نظامیهای عراقی نگاه میکردند. وقتی رسیدند، مردم آنها را دوره کردند. پرسیدم: «خالو، چطور اینها را اسیر کردی ؟
بیا، ما هم اینجا یکیشان را داریم! بیا و تماشا کن.»
اسیرهای دایی هر دو جوان بودند. خسته بودند و تشنه و گرسنه.
#فرنگیس
#قسمت_سوم
#فصل_ششم
میدانستم دوباره برمیگردم و به خانهام سر میزنم. دلم قرص بود، اما ناراحت بودم. رو به روستا دست تکان دادم و با صدای بلند گفتم: «خداحافظ خالو. خداحافظ آوهزین. خداحافظ گورسفید.»
زنها شروع کردند به گریه و اشک ریختن. بچهها هم گریه میکردند. صورتهاشان کثیف و خاکی بود و اشک رد انداخته بود. جبار روی کولم، گاهی خواب میرفت و گاهی بیدار میشد و نان میخواست. مرتب میگفتم: «الان میرسیم و نان میخوری. کمی صبر کن.»
یکی از مردهایی که همراهمان بود، شروع کرد به خواندن مور. صدای مورش، آدم را دیوانه میکرد. صدای مورش که توی کوه میپیچید، حتی خارهای بیابان هم میتوانستند بفهمند که چه بر سرمان آمده است.
تپههای آنجا پوشیده از درخت بلوط بود. وقتی خسته میشدیم، کنار درختی مینشستیم. درختهای بلوط را که میدیدم، آرام میگفتم: «خوش به حالتان اینقدر اینجا میمانید تا تکهتکه شوید. کاش میشد من هم مثل شما اینجا بمانم.»
از پایم خون میآمد، اما اهمیت نمیدادم. برادرها و خواهرهایم را نوبتی کول میکردم. خسته شده بودند و ناله میکردند. توی راه، سعی میکردم برایشان حرف بزنم تا حواسشان پرت شود.
مرتب به مادرم میگفتم زودتر، تندتر. سعی میکردم کاری کنم سریعتر حرکت کنند. میدانستم خطر پشت سرمان است. صدای بمبها و توپها یک لحظه قطع
نمی شد بچهها دیگر حالی نداشتند. از دور، تانکها و نیروهای دشمن و خودی را میدیدیم. انگار در قلب جنگ بودیم و باید از زیر باران گلولۀ توپ و تانک فرار میکردیم. صبح از آوهزین حرکت کردیم و غروب به گیلانغرب رسیدیم؛ با پای زخمی و دل پردرد.
آنچه آنجا دیدیم، خیلی بد بود. شهری که قبلاً پر از شادی و صفا بود، حالا مثل یک خانۀ غمگین شده بود. مردم میدویدند و این طرف و آن طرف میرفتند. همه
نگران و وحشتزده بودند. مردها همه تفنگ داشتند و مشغول ساختن سنگر بودند. شهر پر از نظامیهای خودمان بود. بعضیها سوار بر ماشین، این طرف و آن طرف میرفتند. توی هر ماشین، میدیدی که شش هفت جوان گیلانغربی، با اسلحه و مهمات نشستهاند و به سمت جادۀ گورسفید میروند. کسی به آنها دستور نداده بود. خودشان خودشان را هدایت میکردند.
خودمان را به خانۀ یکی از فامیلها به نام مشهدی فتاح رستمی رساندیم. زنِ خانه تا ما را دید، به سینه کوبید. تندی به پیشواز آمد و بچهها را از کولمان پایین آورد. همانجا، دم در خانه، نزدیک بود از هوش برویم. توی خانه، دست و صورت و پاها را شستیم. خانه پر از آوارهها بود. زنِ فامیل، سریع دستههای نان کُردی را روی سفره چید و کاسهای ماست وسط سفره گذاشت. بچهها به طرف نان و ماست هجوم بردند. نان و آبی خوردیم و بعد شروع به صحبت کردیم.
تا صبح دست به زانو گرفتم و غمگین و عزادار، زیرلبی برای شهدایمان گریه کردم
زن فامیلمان گفت که عراقیها تا گیلانغرب هم آمده بودند، اما نیروهای خودی و مردم آنها را عقب راندند. من هم از ماجراهایی که به چشم دیده بودم، گفتم. زن فامیلمان فهمید که دلم خون است. گفت: «بیا استراحت کن، بعداً تصمیم میگیری که چه کار کنی.»
آن شب تا صبح گریه کردم. بزرگترها همهاش در این مورد حرف میزدند که چه باید بکنیم. مادرم میگفت کاش برویم یکی از شهرهای دورتر. مردها هم هر کدام حرفی میزدند. پدرم و علیمردان هم هر کدام نظری داشتند. وقتی این حرفها را شنیدم، برگشتم و گفتم: «محال است من به شهر دیگری بروم. اگر جای دور بروم، دستم از خانهام کوتاه میشود. ما باید برگردیم. مگر اینها قرار است تا کی بمانند؟»
مردها هم گفتند: «اگر بمیریم، بهتر از این است که از اینجا خیلی دور بشویم. شما زنها هم باید همین نزدیکیها باشید. اگر نزدیک باشید، ما هم میتوانیم به شما سر بزنیم.»
فتاح رستمی گفت: «مردم گیلانغرب دسته دسته شدهاند و گروه تشکیل دادهاند؛ گروه عسگر بهبود، گروه صفر خوشروان و...»
هر دسته یک فرمانده داشت. سردستهها رفته بودند از سپاه اسلحه و مهمات گرفته بودند. رو به مرد فامیل گفتم: «پس کاکه، بدان که ما به روستامان برمیگردیم. نباید به شهر دورتر برویم. اگر بمانیم، همه با هم میتوانیم آنها را عقب برانیم. نظامیهای ایرانی این منطقه را خوب بلد نیستند، ولی ما همۀ راهها را میشناسیم.»
بعد مرد فامیل از ابراهیم و رحیم حرف زد
که با گروههای گیلانغربی توی گورسفید مشغول جنگ بودند. یک لحظه که یاد آن دو تا برادرهایم افتادم، اشک از چشمم سرازیر شد. مرد فامیل دلداریام داد و گفت: «همه را به خدا میسپاریم. به امید خدا همه چیز درست میشود.»
صبح زود، نان و چای خوردیم و همگی تصمیم گرفتیم به کوه برویم تا اگر در حین جنگ نیروهای عراقی وارد شهر شدند، دستشان به ما نرسد. به طرف کوههای چله حرکت کردیم. چله، جایی نزدیک گیلانغرب است و میتوانستیم
انجا پناه بگیریم. با پای پیاده به راه افتادیم. کفشی کهنه پیدا کردم و پوشیدم.
📖#فرنگیس
#فصل_هفتم
#قسمت_سوم
وقتی گفت منزل مبارک، قلبم گرفت. هم خوشحال بودم، هم یاد قدیم افتادم و اشک ریختم. وسایلم را چیدم و با شادی به اتاقم نگاه کردم. برادرشوهرم و زنش که رفتند، هوا تاریک بود. تازه یادم افتاد آب و برق نداریم، اما به خودم گفتم مهم نیست. شوهرم خندید و پرسید: «حالا باید چه کار کنیم؟»
گفتم: «فانوس. فردا فانوس میخریم.»
شب بعد فانوسی خریدم و روشن کردم و توی اتاق گذاشتم. همعروسم و برادرشوهرم گفتند:
بایک فانوس؟!»
خندیدم و گفتم: «نه، خدا هست.»
یک زیلو داشتم، یک قابلمه، یک چراغ علاءالدین، فانوس و چند تکه ظرف. وسایلم همینها بود. خیلی کم بود، اما دلم خوش بود. حالا خانهای از خودم داشتم و مردی که میتوانست به کار برود و کارهایی که باید انجام میدادم.
مردم هر روز میآمدند بالای کوه تا خانهام را ببینند. زنها و مردها آفرین میگفتند و تشویقم میکردند. شوهرم هم خوشحال بود. همهاش میگفت: «فرنگیس، واقعاً که فکر خوبی کردی.»
بچههایی که با پدر و مادرهاشان میآمدند، از دیدن خانۀ من توی کوه تعجب میکردند. برایشان جالب بود. وقتی مردم را میدیدم که چطور به خانهام نگاه میکنند، میگفتم: «خدایا شکرت.»
آن بالا، بدون برق و آب زندگی برایم سخت بود. برای بردن آب، روزها دبههای آب را دست میگرفتم و از کوه پایین میآمدم. بالا بردن آب مصیبت بود. شبها هم تا آنجا که امکان داشت، فانوس روشن نمیکردم. زیر نور ماه می نشستیم
. فقط شبهایی که خیلی تاریک میشد، فانوس را روشن میکردم.
توی کوه، زندگی برایم قشنگ شده بود. فامیل میآمدند و بهمان سر میزدند. حتی میهمانی میدادم! خوشحال بودم از اینکه محتاج کسی نیستم. در گرما و سرما توی آن خانه زندگی میکردم. مجبور بودم بروم از خانههای مردم آب بیاورم. چراغ علاءالدین اگر نفت داشت، روشنش میکردم و اگر نداشت، توی سرما مینشستم. اما خدا را شکر میکردم که یک خانه به من داده.
یک روز که روی سنگهای کوه نشسته بودم، به شکمم دستی کشیدم و به فرزندم، که در شکمم بود، گفتم: «تو در خانۀ خودت به دنیا میآیی. تو فرزند کوه میشوی.»
هنوز هم کسی خبر نداشت فرزندی چهار ماهه در شکم دارم. دیگر وقتش بود خبرش را به دیگران هم بدهم. وقتی به همعروسم کشور گفتم میخواهم برای بچهام لباس بدوزم، با ترس و نگرانی گفت: «مطمئنی بچهات زنده است؟! چرا به ما نگفتی؟
زن ها دورهام کردند و گفتند: «چطور بچه را نینداختهای؟!»
خندیدم و گفتم: «خدا بچۀ مرا توی دل کوه حفظ میکند.»
با پولهای کارگری علیمردان، پارچه خریدم و شروع کردم به دوختن. با چرخ خیاطی همعروسم، لباسها را دوختم و اطرافشان را گلدوزی کردم. همعروسم خندید و گفت: «فرنگ، فکر میکردم فقط کارهای مردانه بلدی. نمیدانستم خیاطی و گلدوزیات هم خوب است.»
خندیدم و گفتم: «چه فکر کردی! من حتی وقتی بچه بودم، خودم عروسک خودم را درست کردم.»
بعد به یاد عروسکم دختر افتادم. چقدر دوستش داشتم!
همعروسم پرسید: «حالا فکر میکنی خدا به تو پسر میدهد یا دختر.»
دست از کار کشیدم و گفتم: «هر چه باشد، فرقی نمیکند، اما نذر کردهام خدا بچهام را حفظ کند، گدایی کنم و در راه خدا ببخشم. فکر کنم خدا به من پسر میدهد که باید غلام امام رضا بشود.»
با همان شرایط به زندگیام ادامه میدادم
آب آوردن و نفت آوردن و زندگی سخت توی کوه. کارها سخت بود و شکمم هر روز بزرگتر میشد، اما دلم گرم بود که این بار فرزندم به سلامتی به دنیا میآید.
یک روز که توی اتاقم نشسته بودم و مشغول درست کردن تشک بچهام بودم، زنی به اسم فاطمه که از دوستانم بود، آمد و با خنده گفت: «خواب خوشگلی دیدهام.» با خنده گفتم: «خب، برایم تعریف کن.» گفت: «فرنگیس، توی خواب به من گفتند به فرنگیس بگو خدا به تو پسری خواهد داد و اسمش را رحمان بگذار
دست از کار کشیدم و به فاطمه نگاه کردم. میخندید و نگاهم میکرد. گفتم: «چشم فاطمه. اگر خوابت درست باشد و خدا به من پسری بدهد، حتماً اسمش را رحمان میگذارم.»
به یاد نذری که کرده بودم افتادم. با خودم گفتم: «به امید خدا، نذرم را هم بجا میآورم.»
هواپیماهای عراقی گاهی وقتها اسلامآباد را بمباران میکردند. به محض اینکه هواپیماها میآمدند، زیر تختهسنگی پناه
می گرفتم و وقتی میرفتند، به اتاقم برمیگشتم.
یک روز شوهرم با شادی به خانه آمد و گفت: «توی شهرداری کار ثابت پیدا کردهام.»
با خوشحالی گفتم: «خدا را شکر. انگار پاقدم بچهمان مبارک است. حالا، هم خانه داریم، هم کار تو درست شد و هم خدا به ما یک بچۀ خوب و سالم خواهد داد.»
شب بود. زودتر از همیشه دراز کشیدم. چشمم به سقف بود و خوابم نمیبرد. دلدرد داشتم و میدانستم بچهام می خواهد به دنیا بیاید. اما صبر کردم. با خودم گفتم بگذار نزدیک زایمانم بشود، بعد علیمردان را خبر کنم. نیمهشب بود که درد زایمان به سراغم آمد.
📖#فرنگیس
#قسمت_سوم
#فصل_هشتم
یه بار که رفته بودم به مادرم سر بزنم. جلوی خانه با زنها نشسته بودیم و حرف میزدیم. غروب پاییز بود. هوا گرفته بود. دستم را زیر بغلم گره زده بودم و دشت را نگاه میکردم. دشت، زرد و خشک شده بود. با خودم گفتم خدا کند باران ببارد. یکی از زنها اشاره به دور کرد و گفت: «بچهها دارند از مدرسه برمیگردند.»
سرم را به طرف مدرسه برگرداندم
میدانستم لیلا و بچههای ده که سر برسند، همه جا شلوغ میشود. هر وقت به خانۀ پدرم میآمدم، لیلا از دیدنم خوشحال میشد. اگر مرا از دور میدید، تا خانه میدوید.
بلند شدم تا لیلا مرا بهتر ببیند. از دور دیدمش. گونی دستسازی که برای جای کتابهایش درست کرده بودم، دستش بود و آرام میآمد. از دور مرا دید، اما به طرفم ندوید. تعجب کردم. خیلی آرام میآمد. نزدیکتر که رسید، دیدم دارد گریه میکند. تعجب کردم. رو به مادرم کردم
پرسیدم : «لیلا چرا گریه میکند؟»
چند قدم به طرف لیلا رفتم، اما سر جایم خشکم زد. تمام صورت لیلا سرخ و خیس از اشک بود. چه شده بود؟ نزدیکتر رفتم. گونی کتابها و دفترها را از دستش گرفتم. دستش یخ کرده بود. دستهایش را مالیدم و پرسیدم: «چی شده، لیلا؟ چرا گریه میکنی؟»
زنها هم دور ما را گرفتند و میپرسیدند چه شده. هقهق لیلا بلند شد. روی زمین نشست و دمپاییهای لاستیکیاش از پایش در آمد. خون از زیر پایش بیرون زد.
تمام کف پایش سیاه بود.
روی زمین و خاکها کنارش نشستم. پاهایش را گرفتم و به آنها خیره شدم. مادرم به سینه میزد و با صدای بلند، رولهروله میگفت. فریاد زدم: «چه کسی این کار را کرده؟»
لیلا چیزی نمیگفت. حرفی نمیزد. از من میترسید. ولی فریادم که بلند شد، با هقهق گفت: «آقا معلم... درسم را بلد نبودم، فلکم کرد.»
انگار جگرم را آتش زدند. فریاد کشیدم و به طرف خانه هجوم بردم. چوب بلندی را که همیشه نگه میداشتیم، برداشتم. باید میرفتم و حساب معلمِ نامرد را کف دستش میگذاشتم.
مادرم جلویم را گرفت. فریاد زدم: «هر کس جلو بیاید، با همین چوب میکشمش. بگذارید بروم او را فلک کنم، ببیند خوب است یا نه...»
دویدم که چند تا از زنها به زور مرا گرفتند. چرخی زدم و لباسم از دست زنها رها شد. زنها زودتر یکی از پسرها را فرستاده بودند تا آقای معلم را خبر کند.
به طرف مدرسه میدویدم که گروهی سرم ریختند. زنها بودند و پدرم. پدرم یک سر چوب را از دستم گرفت و با ناراحتی گفت: «فرنگیس، به خاطر خدا ول کن.»
چوب را میکشید و التماس میکرد.
پدرم را با آن وضع و ناراحتی که دیدم، شل شدم. روی زمین نشستم. اشک میریختم و میگفتم: «باوگه، چرا نمیگذاری حقش را کف دستش بگذارم؟ نمیبینی چه بر سر لیلا آورده؟ پای لیلای بیچاره سیاه شده.»
رو به زنها کردم و گفتم: «دلتان میخواهد پای بچههاتان اینطوری سیاه کبود شود؟ از چه میترسید؟»
یکی از زنها جلو آمد و گفت: «اشکال ندارد. میتوانی بروی و او را بکشی. اما عیب است، آبرویمان میرود. او توی این روستا غریب است. از شهر میآید. برای ما زشت است.»
با ناراحتی فریاد زدم: «به خدا دفعۀ دیگر دست روی بچهای بلند کند، خودم ادبش میکنم.»
زنها سعی کردند آرامم کنند. یکیشان گفت: «ناراحت نباش. به او خبر رسیده. مطمئن باش دیگر جرئت نمیکند دست روی کسی بلند کند.»
اتفاقی به سمت مدرسه نگاه کردم. معلم را دیدم که با عجله به سمت جاده میدوید. پسری را که فرستاده بودند خبر بدهد، دم در مدرسه ایستاده بود و با وحشت به این طرف نگاه میکرد. فریاد زدم: «معلم خدانشناس... نمیبینی صدام چه به روزمان آورده؟ نمیبینی زندگیمان سیاه شده؟ نمیبینی هر روز پای یکی از بچههامان روی مین میرود و تکهتکه میشود؟ تو دیگر نکن. تو که دشمن نیستی. پای بچههای ما را سیاه نکن.
پدرم سرم را بغل کرد و بوسید. اشکهای پدرم روی سرم میریخت. رفتم و لیلا را بغل کردم. بردمش خانه و پاهایش را با آب گرم شستم. با وازلین، پاهای سیاهش را چرب کردم. برای اینکه آرامش کنم، آرام در گوشش گفتم: «اگر دفعۀ دیگر، فقط یک بار دیگر اذیتت کرد، به من بگو، خودم میکشمش.»
لیلا سرش را تکان داد. سرش را روی متکا گذاشتم و بیرون رفتم.
هنوز که هنوز است، داغ پاهای سیاه لیلا روی دلم است
.
یکی از خانوادۀ فریدونی فوت کرده بود. از تمام دهات و طایفهها برای مراسم به گورسفید آمده بودند. ده شلوغ بود. همه به قبرستان رفتیم تا جنازه را خاک کنیم. حدود دویست تا ماشین آمده بود. همه دلهره داشتیم که نکند هواپیماهای عراقی سر برسند.
وقتی جنازه را خاک کردیم، به طرف آبادی برگشتیم. من زودتر به منزلِ صاحبعزا رسیدم. دم در ایستادم. رسم بود بایستیم
تا صاحب عزا بیایند و بعد همه با هم داخل خانه شویم. چادرم را زیر بغل زدم و به طرف جاده نگاه کردم. ماشینها به طرف خانه میآمدند. قبرستان آن سمت جاده بود و روستا این طرف جاده.
📖 #فرنگیس
#قسمت_سوم
#فصل_دهم
شب شده بود نیروهای ایرانی توی گیلان غرب بودند. برق قطع بود. تک و توک مردم عادی توی شهر این طرف و آن طرف میرفتند. بیشتر، نیروهای نظامی بودند. شهر به هم ریخته و غمگین بود. از سربازی پرسیدم: «عراقیها کجا هستند؟»
سری تکان داد و گفت: «فکر کنم آن طرف گورسفید ماندهاند. نیروهای خودمان جلوشان ایستادهاند.»
توی گیلانغرب، پیش آشناهایی که میشناختم، رفتم و احوال علیمردان را گرفتم. مردی که دم در خانه ایستاده بود، گفت: «شوهرت را همین چند لحظه پیش دیدم دنبالت میگشت.»
با خوشحالی به آدرسی که مرد داده بود، رفتم. علیمردان را دیدم که از این طرف به آن طرف میرود. از پشت دست روی شانهاش گذاشتم. برگشت و وقتی مرا دید، با وحشت و تعجب پرسید: «بچهها؟»
با یک دنیا نگرانی نگاهم کرد و منتظر جوابم ماند. گفتم: «هر دو تاشان خوباند. توی کاسهگران هستند.»
نفس بلندی کشید و روی زمین نشست. چند تا از نیروهای خودی به ما نزدیک شدند. در حالی که تفنگهاشان را روی
شانه انداخته بودند، از کنارمان رد شدند و با صدای بلند گفتند: «سریعتر دور شوید. بعید است بتوانیم مقاومت کنیم. تعدادمان کم است. فرار کنید و تا جایی که میتوانید، از اینجا دور شوید.»
علیمردان گفت: «فرنگیس، باید برگردیم. برویم کاسهگران بچهها را برداریم و به سمت گواور برویم.»
خودم را عقب کشیدم و گفتم: «علیمردان، من میخواهم به گورسفید برگردم. توی تاریکی میروم و زودی برمیگردم.»
تا این حرف از دهانم بیرون آمد، دستش رابه زمین کوبید و گفت: «بس کن، فرنگیس. میخواهی بروی چه کار کنی؟ کدام خانه؟ خانۀ ما الآن دست عراقیهاست.»
لج کردم. انگار دلم میخواست بمیرم. گفتم: «میروم برای بچهها وسیله بیاورم. مگر همیشه عراقیها توی ده نبودند؟ آن وقتها هم میرفتم وسیله میآوردم. حالا هم زود برمیگردم.»
شوهرم با ناراحتی مرا هل داد و گفت: «این بار نمیگذارم بروی. میگویند منافقین هم هستند. تیربارانت میکنند.»
علیمردان مرا تکهتکه هل میداد و با زور عقب میبرد. دستش را عقب زدم و گفتم: «میروم.»
دستم را محکم گرفت و گفت: «فرنگیس، مگر مرا بکشی و بروی. یا میکشمت، یا مرا بکش و برو.»
بلند گفتم: «میروم که خودم را بکشم. بهتر از این است که بچهام لباسی به تن نداشته باشد و زجر بکشد. گوسالهام الآن گرسنه است...»
علیمردان دیگر چیزی نگفت. از کنار جاده، دو تایی راه افتادیم. کوهها و تپهها را خوب می شناختم . روی جاده شلوغ بود. ماشینها و تانکها میآمدند و میرفتند. به شوهرم گفتم: «بیا از توی تاریکی رد بشویم، از تپهها برویم.»
علیمردان سر به سمت آسمان بلند کرد و عمدی، طوری که من هم بشنوم، گفت: «خدایا، ما را حفظ کن!»
بعد شروع کرد به غر زدن: «آخر زنی گفتند، مردی گفتند. اصلاً انگار نه انگار که یک زنی...»
سکوتم را که دید، گفت: «کاش بدانم توی این روستا چه گنجی پیدا کردهای که ول کن نیستی .»
کمی توی سر خودش زد و ناله کرد. روبهرویش ایستادم و گفتم: «حق نداری بیایی. خودم میروم. نمیخواهد با من بیایی. انگار که میترسی؟»
توی تاریکی شب نعره زد: «من بترسم؟ از چه باید بترسم؟ من به خاطر تو میترسم. میدانی اگر گرفتارشان شوی...»
نگذاشتم حرفش تمام شود. سعی کردم آرامش کنم. آرام گفتم: «علیمردان، من راه را خوب بلدم. آنها مثل من این منطقه را نمیشناسند. توی تاریکی می رویم از خانه وسایل را برمیداریم و برمیگردیم. خودت را ناراحت نکن. تو را به خدا آرام باش.»
توی تاریکی شب، صدای نفسهامان را میشنیدم. صدای تانک و توپ و خمپاره مرتب توی دشت شنیده میشد. ستارهها توی آسمان میدرخشیدند. آسمان صاف صاف بود.
نزدیک روستا، نورافکنی که به آسمان فرستادند، تمام آسمان را روشن کرد. کنار کشتزارها نشستیم تا دوباره همه جا تاریک شد. از دور چند نظامی عراقی از کنارمان رد شدند. انگار دنبال چیزی میگشتند. آنها هم پنهانی میرفتند. انگشتم را روی دهانم گذاشتم و به شوهرم علامت دادم ساکت بماند.
به گورسفید رسیدیم. همه جا سوت و کور بود. معلوم بود نیروهای عراقی آن طرف روستا هستند و هنوز داخل روستا نیامدهاند. از بالای سرمان، خمپارهها و گلولههای هر دو طرف رد میشد. به آرامی وارد خانه شدیم. کورمال کورمال توی اتاق رفتم. علیمردان آرام گفت
فرنگیس، به خاطر رضای خدا زودتر وسایل را بردار!»
خودش هم توی انباری گوشۀ حیاط رفت.
اول چاقویی را که همیشه روی طاقچه میگذاشتم، برداشتم و زیر لباسم گذاشتم. بعد به طرف گنجۀ وسایلمان رفتم. کمی پول و مدارکی که بود، برداشتم. بعد یک گونی دست گرفتم و شروع کردم به جمعآوری لباسهای بچهها. چند تکه لباس توی گونی انداختم. از پنجره بیرون را نگاه کردم. همه جا ساکت بود. علیمردان آن وسط ایستاده بود. چوبی توی دستش بود. به گونیهای گندم خیره بود.
#من_زنده_ام 📚
#فصل_اول
#قسمت_سوم
بر اساس قانونی که پدرم وضع کرده بود، همهی پسرها در یک اتاق و من، فاطمه، مادرم و بچهی آخر تا دو سال که شیرخوار بود، در اتاق دیگر میخوابیدیم . با همهی فشردگی و بیجایی، بزرگترین اتاق ما مهمان خانه بود که خالی و تمیز و اتو کشیده، آمادهی میهمان نوازی بود.
روزهای ما وقتی قشنگ تر بود که بیبی و آقاجون هم میهمان ما میشدند. به قدری ذوقزده میشدیم که از سر ظهر ، آب شط*(۱) را میانداختیم توی حیاط تا سوز آفتاب را بگیرد و شب همه دور بیبی حلقه بزنیم و به قصههای او گوش بدهیم . بیبی مثل همهی بیبی های دنیا با عصارهی عشق و محبتی که در صدایش بود برایمان قصه می گفت.
قصههای بیبی شب های دراز را کوتاه و دنیای بیرنگ بزرگترها را برایمان زیبا و دیدنی میکرد.
وقتی بیبی قصه میگفت سروته دنیا به هم دوخته و کوچک میشد تا دنیای به این بزرگی توی چشم های کوچک من جا بشه و خواب ببره .
فاصلهی سنی آقاجون و بیبی خیلی زیاد بود. اوایل فکر میکردم آقاجون، آقاجونِ بیبی هم هست. چون او هم قصهگوی خوبی بود. به گمانم اصلا آقاجون به بیبی قصه یاد داده بود اما شور و حرارت بیبی در قصه گفتن خیلی بیشتر بود. قصه های آقاجون بیشتر به درد بزرگ ترها می خورد.
قصههای او از نفت و جنگ و قحطی و گرسنگی و آب پمپوز*(۲) و ... بود اما قصهی دلخواه من قصهی دختر دریا بود؛ دختری که در یک بندر ، کنار ساحل زندگی میکرد، دختری که اشک میریخت و اشک هایش تبدیل به مروارید میشد. مردم بندر با جمع کردن دانههای مروارید و فروش آنها زندگی میکردند، تا اینکه آن بندر با سرعتی باورنکردنی یکی از بندرهای بزرگ و آباد جهان شد. مردم شاد و خندان زندگی میکردند اما دخترک
همیشه گریه میکرد و کسی نمیدانست چرا. دلم برای دخترک میسوخت. همیشه فکر میکردم چرا آن دختر باید گریه کند؟ شاید پدر و مادرش را از دست داده یا شاید گم شده. از این فکر تنم میلرزید. چقدر از گم شدن دختر دریا دلم میسوخت اما به هرحال اگر او گم نمیشد وگریه نمیکرد مردم بندر خوشبخت نمیشدند و این قسمت خوب ماجرا بود که دخترک را قهرمان من و قصهاش را برای دلخواه و خواستنی کرده بود.
داستانهای بیبی زیاد بود دخترشاه پریان و جن و پری، ماه پیشونی، هفت برادر، مرشد و خارکن، شاه و گدا، پنج انگشتی و بهترین قصهی بیبی دختر پردهرو بود. بعضی وقتها بیبی قبل از اینکه قصه اش را به آخر برساند، وسط ماجرا خوابش میبرد و بین خواب و بیداری از قصه بیرون میرفت و از حلیم فردا صبح و زیرشلواری آقاجون و آب سقاخانه که باید خنک و تازه باشد میگفت و من غشغش به حرف هایش می خندیدم و در حالیکه تکانش میدادم میگفتم :
- بیبی جون بازم که گل و بلبل میگی!
اما خدا وکیلی هیچوقت بین قصهی دختر پردهرو خوابش نمیبرد.
برای اولینبار که قصهی دختر پردهرو را تعریف کرد، گفت:
- دخترم این قصه، خیالبافی نیست. یک قصهی واقعی است.
#ادامه_دارد
۱.در آبادان دو شبكهی جداگانه آب آشامیدنی و آب غیرآشامیدنی وجود داشت که بخش غیرآشامیدنی از رودخانه کارون برای باغبانی و شستشوی حیاط استفاده میشد.
۲.پمپوز (house pump )حوضچههایی بود که آب را جهت تصفیه در آنجا جمع آوری و سپس آن را به منازل هدایت میکردند.
@Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام🖋📖 #فصل_دوم #قسمت_دوم پا را که داخل خانه گذاشتیم سر و صدا بالا گرفت: بگو ببینم چند تا دخ
#من_زنده_ام🖋📖
#فصل_دوم
#قسمت_سوم
او برای هراچیک با تصاویری که بر دیواره ی فنجان نقش میبست فال قهوه میگرفت و قصههای قشنگی از آینده میگفت و اتفاقات پیش رو را افسانه میکرد. گویی خودمان را در خواب میبینیم اما خواب نبودیم . برای من خیلی هیجانانگیز و دلنشین بود. حالا دیگر هر روز به انتظار فنجان قهوه و برای شنیدن قصههای شورانگیزی که با نقش تصاویر روزهای آینده ساخته میشد، قدم به کلاس خیاطی میگذاشتم . مثل شاگرد درس خوان ها، در خانهی هراچیک را میزدم و منتظر ساعت ده میشدم. از تکرار این فال های قهوه من هم حرفها و تصویرهایی را شناخته بودم. مثلا میدانستم تصویر پرنده، پیامآور خبرهای خوش است و تاج نشانه ی ترفیع و مقام است و آبشار نماد شادی و ثروت و موفقیت است و جاده، مسافرت راه دور را نشان میدهد و چکش بیانگر مصیبت و کار سخت و دشوار است و ماهی، سمبل رزق و روزی است و خوشهی خرما یعنی اینکه نوزادی در راه است و کفش نشانهی سفری ناخواسته به راهی دور است.
بعضی پیشبینیها تصادفا درست از آب در میآمد اما بعضی دیگر با انتظار ما به فراموشی سپرده میشدند. خانم دروانسیان در لابهلای پذیرایی چند دقیقهای نکتههایی درباره دین و انجیل و حضرت عیسی برایمان نقل میکرد و سؤالاتی مطرح میکرد. او میدانست من در آنجا چیزی نمیخورم و میخواست دلیلش را از خودم بپرسد. سؤال او عطش مرا برای دانستن بیشتر میکرد. سؤالاتی که در روزهای اول هیچ پاسخی برای آنها نداشتم .
- چرا وقتی به مسجد میروی چادر میپوشی و بیرون مسجد بیحجاب میشوی؟ چرا مسلمانها آنها را نجس میدانند اما بعضی از آنها خودشان مشروب میخورند؟ آیا حضرت مسیح به صلیب کشیده شده است؟ آیا خبر
آمدن پیامبر اسلام در انجیل آمده است؟ آیا حضرت مسیح با امام عصر ما میآید؟ و صدها پرسش دیگر...
او همهی وجود مرا به یک علامت سؤال بیپاسخ تبدیل کرده بود. در مقابل همهی سؤالات به او میگفتم : من فقط ریاضی میدانم آن هم فقط
ریاضی کلاس پنجم ابتدایی را. این سؤالات را باید از عالم دین پرسید.
سؤالات او مرا تشنهی دانایی کرده بود. برای یافتن جواب ها و سیراب کردن روح تشنهام هر روز به مسجد میرفتم و طرح سؤال میکردم و پاسخ را با خودم به کلاس خیاطی می بردم. اما تعداد کتاب هایی که بتوانند پاسخگوی سؤالاتم باشند و آدمهایی که حوصلهی پرسش های یک الف بچه را داشته باشند، اندک بود. البته سؤالات من چندان هم پیچیده و مبهم نبودند. در کنار خانم دروانسیان، خانم حاصلی بود. من از سؤالات خانم
دروانسیان به جوابهای خانم حاصلی پناه میبردم. او معلم قرآن مسجد سر کوچهمان (مهدی موعود) بود. در واقع خانم حاصلی که زنی متدین، مؤمن و با اخلاق بود، با خانم دروانسیان مباحثه میکردند و من و هراچیک شاهد این مباحثه شده بودیم و چیزی که من درک میکردم این بود که هر دو در یک مسیریم و آن مسیر دینداری است و دین چیزی نیست جز راهی برای تکامل انسان. گویی همه سوار یک قطار بودیم اما آنها یک ایستگاه زودتر پیاده شده بودند و ما در ایستگاه آخر پیاده شده بودیم.
خانم حاصلی که تابستانها در مسجد درس قرآن میداد دبیر ریاضی مدرسهی دخترانه بود. وقتی مطلع شد که من هم به هراچیک ریاضی درس میدهم خیلی خوشحال شد اما همیشه قبل از پاسخگویی به سؤالات دینی
من میگفت: باید اول سؤال را اصلاح و پالایش کرد. چرا که حسن السؤال، نصفالجواب است. اصلا نترس. دین اسلام کامل است و می تواند پاسخگوی همهی سؤالات آنها باشد اما مقیاس اندازه گیری کمال دین اسلام و مسیحیت نباید رفتار ما مسلمانها و ارمنیها باشد. لباسی که شما میدوزید فقط نشاندهندهی میزان درک و دانش و علم و هنر خودتان است و نمیتواند معیار قضاوت دربارهی کار همهی خیاطان باشد.
خانم حاصلی فکر کرد چه فرصت خوبی برای درک عمیق من فراهم
شده، به همین دلیل از پدرم خواست اجازه دهد به اتفاق یک روز یکشنبه برای دیدن نیایش مسیحیان که به درخواست خانم دروانسیان بود به کلیسا برویم.
#ادامه_دارد
@Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام📒 #فصل_سوم #قسمت_دوم چقدر سخت! از خودم میپرسیدم آخه من چطور خودم را جای آقای یوسفی بگذا
#من_زنده_ام📒
#فصل_سوم
#قسمت_سوم
ما را روی یک پا در گوشهی کلاس نگه داشته بود و از عباراتی استفاده میکرد که اولینبار این کلمات را میشنیدم. طبقهی انتلکتوئلها، بورژواها، فئودالیسم!
حتی نمیتوانستم این کلمات را درست تلفظ کنم . ما شدیم بهانهی همهی درد و غمهایی که انگار سالها روی دل آقای یوسفی سنگینی کرده بود. معنی حرفهایش را نمیفهمیدم و خودم را مستحق این چرندیات نمیدیدم. ما همگی کارگرزادههایی بودیم که عزتنفس داشتیم .
او اینطور به حرفهایش ادامه داد: این پدران شما هستند که برای او (با دست به عکس شاه اشاره کرد) بساط عیش را فراهم می کنند تا سفرهای زمستانی و تابستانیاش را در Night clubهای این شهر بگذراند و از باشگاه قایقسواری و باشگاه گلف و سوارکاری حظ وافری را ببرد و در باشگاه بیلیارد قمار بازی کند. بشمارید ببینید پدران شما چند تا از این باشگاهها و سینماها و قمارخانهها برایش ساختهاند. این باشگاهها و قمارخانهها فقط در این شهر خراب شده هستند و سینما تاج حتی یک روز از فیلمهای بهروز آمریکا و اروپا عقب نمیماند.
چرا او نمیدید که پدرانمان صدها و هزارها خانه را گرم میکنند؟ چرا نمیفهمید از همین تلاشهاست که نانی بر سرسفره هاست؟ مگر نه اینکه نفت سرمایهی ملی بود؟ این کارگران هم سرمایهی ملی بودند. با شنیدن این اراجیف غصه میخوردیم و گریه میکردیم.
تا آخر ساعت مثل عروسکهای آویخته به دیوار گوشهای ایستاده بودیم و به حرفهای عجیب و غریب او گوش میدادیم .
صدای زنگ مدرسه به عقدههای فروخوردهی معلم پایان داد اما همهمهای برپا شده بود. تیر نگاه بچهها چشمانم را نشانه میرفت.
بیآنکه کسی انشای خود را بخواند با چشم گریان از کلاس خارج شدیم . بعد از تعطیلی کلاس بلافاصله به کتابخانه رفتم تا کلمات بورژوا، انتلکتوئلها، فئودالها، اباطیل و... را جستوجو کنم . بچههای نظام قدیم که با آنها دوست شده بودم و هیکلی و جسورتر از ما بودند قول دادند انتقام ما را بگیرند اما او از ترس آنکه نگاهش به نگاه دختری گره بخورد، چانه به سینه چسبانده بود و شتابان قدم برمیداشت. تنها چیزی که میتوانست سرعت قدمهای یوسفی را بگیرد دیدن چهرهی نازنین یک عدد اسکناس بود که روی زمین نقش بسته بود.
بچهها با انداختن یک اسکناس پنج تومانی که به نخی نامرئی متصل شده بود تصمیم گرفتند تلافی این ماجرا را دربیاورند. او غافل از شیطنت بچهها برای برداشتن اسکناس دولا شد...
#ادامه_دارد
@Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام📓 #فصل_چهارم #قسمت_دوم رحیم در ترمینال اهواز به استقبالم آمد. با هم به ستاد هماهنگی و پش
#من_زنده_ام📓
#فصل_چهارم
#قسمت_سوم
سلمان از اخبار جبهه ی خرمشهر و پشت جبهه و ستادهای مردمی و پشتیبانی و دوستانم گفت ولی از بچههای پرورشگاه بیخبر بود.
پرسیدم: این اسرا چی می گفتن؟ چه خوابی برای آبادان و خرمشهر دیدن؟ فکر میکنی تا کی این وضعیت ادامه داشته باشه؟
- هدفشون فقط خرمشهر و آبادان نبوده، دنبال تهران بودن، اونم سه روزه.
- چه خوشخیال، چه خوابایی واسه ما دیدن، ولی چقدر مجهز اومدن که در عرض این چند روز اینطوری شهر رو شخم زدن!
- مجهز آمدند اما خوب فکر نکردند. آخه فکر نمیکردن با مقاومت و دفاع مردم روبهرو بشن. رژیم بعث با یه لشکر تا دندون مسلح اومده تا با بمب های دستساز مردم بجنگه. ممکنه جنگ یک ماه طول بکشه و تا آخر
مهر این وضعیت ادامه داشته باشه. اینا خودشون که جرأت و جسارت ندارن، به تجهیزاتشون مغرورن. ما گرفتار یه همسایهی شرور و بیحیا شدیم.
همین که دیده توی خونه و خونواده کمی آشوب و چنددستگی به پا شده، از بالای دیوار سرک کشیده و داره سنگ میندازه. مگه یادت نیست اون وقتا که ما کوچیک بودیم ، هر چند وقت یکبار عراق عده ای رو پابرهنه و دست خالی و گرسنه لب مرز شلمچه میفرستاد و میگفت: اینا اجدادشدون ایرانیه و ما به اونا میگفتیم راندهشدههای عراقی.
داشتیم به آبادان نزدیک میشدیم ؛ شهری که زیر بمبارانهای پی درپی تمام بدنش زخمی بود اما هنوز نفس میکشدید و می خواست زنده بماند.
نیروهای عراقی هر چند دقیقه یکبار دیوار صوتی را می شکستند. رادیو نفت**۱
پیدرپی صدای غلامرضا رهبر**۲ و محمد صدر را پخش میکرد که با شور و حرارت به مردم روحیه میدادند و سعی داشتند مردم را آرام کنند.
گاهی ابوالفتح آذر پیکان**۳ در تلویزیون مقاومت مردم را تحسین میکرد و بیبرنامه و خودجوش شعرهای حماسی میخواند. رادیو نفت مدام در حال پخش اعلام وضعیت قرمز و سفید بود. سلمان هر بار که وضعیت قرمز اعلام میشد اتوبوس را متوقف و جملهها و تحلیلهایش را ردا می کرد. ما به جنگ عادت نداشتیم. جنگ میهمان ناخوانده بود. هیچکس نمیدانست چه واکنشی نشان بدهد. همه منتظر تمام شدن جنگ بودند. هر روز فکر میکردیم روز بعد جنگ تمام میشود.
هرچه به شهر نزدیکتر میشدیم، بیشتر دچار بهت می شدم. مرتب از سلمان سؤال میکردم مسیر را درست آمدهای؟ ما به آبادان میرویم؟ مشعل همیشه فروزان پالایشگاه که همیشه در هوای صاف و آسمان آبی از بیست کیلومتری شهر به همه لبخند میزد و خبر از رونق کسب و کار می داد و مردم را دور خود جمع میکرد، خاموش شده بود. دود سیاه و غبارآلودی جای آسمان آبی را گرفته بود. شهر از آدمهایی با سر و صورت خونی و زخمی پر بود. باورم نمیشد؛ شهری که تا دیروز مثل نگین انگشتری میدرخشید امروز به شهری سوخته و زخمی تبدیل شده باشد که هر کس در گوشهای از آن، میان تلی از خاک و آهنپارهها به نام خانه زندگی میکرد. بغض امانم را بریده بود. مردم شهر را به دندان گرفته بودند و از آن دفاع میکردند اما آبادان با همهی صفا و محبتش میسوخت و دود میشد.
پرسیدم: این دود از کجاست ؟ کجا رو بمباران کردن؟
#ادامه_دارد...
@Tolou1400
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
**۱.در سالهای قبل از پیروزی انقلاب شهرستان آبادان دارای دو رادیو بود:«رادیو نفت» و «رادیو آبادان». رادیو آبادان که از سال۱۳۵۲ راهاندازی شده بود بیشتر نقش برونمرزی داشت. برنامههای این رادیو از رادیو سراسری ایران تقویت میشد و تقربیا برنامه محلی نداشت.«رادیو نفت ملی» که قدمت بیشتری داشت از سال۱۳۳۲ فعالیت خود را آغاز کرده بود و به صورت 12 ساعته به زبانهای انگلیسی، عربی و فارسی برنامه پخش میکرد. این رادیو زیر نظر شرکت ملی نفت اداره میشد و سازمان اداری آن در روابط عمومی پالایشگاه آبادان تعریف شده بود. با پیروزی انقلاب، پخش برنامه به زبان انگلیسی کم و در دوران دفاع مقدس به کلی قطع شد. این رادیو دارای دو فرستنده بود ؛ یک فرستندهی ده کیلو واتی در منطقه جمشیدآباد و یک فرستندهی یک کیلوواتی در امیدآباد آبادان قرار داشت. محل اداری و تولید رادیو در یكی از خوش آب و هواترین مناطق آبادان یعنی «بریم» واقع بود. با آغاز جنگ تحمیلی بسیاری از کارکنان
این رادیو محل کار خود را ترک کردند. مسئولیت رادیو نیز به عهدهی فردی به نام «علی نجفی بوانی» گذاشته شد که قبل از انقلاب، مؤذن این رادیو بود. او به همراه تعدادی از معلمین، نیروهای جهاد سپاه و بعضی از پرسنل قدیمی در طول دورهی محاصره آبادان نقشی ماندگار در این رسانه ایفا کرد. این رادیو تنها رسانهی فعال در زمان محاصره آبادان بود و گاهی تنها وسیلهی ارتباطی این شهر با دیگر نقاط کشور محسوب میشد. در اینزمان پخش برنامهها از ساعت هشت صبح تا ساعت 12 به مدت هجدهساعت ادامه مییافت و در هنگام عملیات پراکنده یا منظم... 👇👇👇
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_پنجم #قسمت_دوم من آخرین نفر بودم. با وجود این همه دقت و وسواس تفتیشکننده فقط توا
#من_زنده_ام
#فصل_پنجم
#قسمت_سوم
سریع بلند شدم. متوجه شدم از چند پله سقوط کردهام. دوباره عینک را روی صورتم کشید و بقیه راه را ادامه دادم.
از صدای پا کوبیدن و سلام نظامی سرباز متوجه شدم که به مقصد رسیدهام. متوقف شدم و روی صندلی چرخداری نشستم. فکر کردم شاید باید آمادهی گرفتن عکس امنیتی باشم اما صندلی با سرعت زیاد به چرخش در آمد و به زمین افتادم. نمیخواستم تحقیر شده در گوشهای افتاده باشم. بلند شدم و ایستادم. عینک را از چشمانم برداشتند. در اتاقی بزرگ و مجلل و پر نور سه نفر پشت میز در مقابل من نشسته و دو سرباز هم مقابل در ورودی ایستاده بودند. تلویزیون در حال نمایش تصاویری از صدام بود. تصویری که دهها بار از تلویزیون بصره در آبادان دیده بودم؛ صدام طناب یک قبضه توپ را میکشید و شلیک توپ، فرمان شروع حملهی هوایی، زمینی و دریایی، همزمان با استقرار دوازده لشگر زرهی مکانیزه و گارد ریاست جمهوری به بیش از هزار کیلومتر از مرز مشترک با ایران صادر میشد. صدام در مجلس عراق حاضر شده و صریحاً اعلام کرده بود قرارداد 6 مارس 1975 الجزیره از طرف ما ملغی است و با نفی منافع ایران در مجامع بین المللی تأکید کرد که عراق برای ایران در اروندرود حقی قائل نیست. یکی از آنها پرسید:
- معصومه طالب؟
- بله
- شنو شغلک؟ (شغلت چیه؟)
- محصلم ــ
- عربستانی؟
حالا دیگر فهمیده بودم منظورش یعنی اهل خوزستان هستی؟ سرم را به معنی مثبت تکان دادم.
- انت جنرال؟ (تو ژنرالی؟)
سرم را تکان دادم که نیستم اما برای توضیح بیشتر گفتم:
- أنا ما أعرف عربی (من عربی بلد نیستم)
-Can you speak English?
- A little
- فارسی حرف بزن، من ایرانی هستم.
تعجب کردم! فارسی را بدون لهجهی کردی یا عربی حرف میزد.
- چطور ژنرال شدی؟
- من ژنرال نیستم و هفده سال دارم. ژنرال شدن نیاز به دورهها و زمان طولانی دارد.
گفت: نه، برای ژنرال خمینی شدن فقط انقلابی بودن کافیه.
- نمایندهی فرماندار هم که هستی؟ یک دانشآموز با فرمانداری چه کار داره؟
متوجه شدم پروندهای که مقابل اوست مربوط به من است. از این دو تکه کاغذ چه پروندهی قطوری ساخته بودند!
- اسم دبیرستانت چیه؟
- دبیرستان مصدق
- راهنمایی، دبستان؟
- شهرزاد- مهستی
- چند تا خواهر برادرید؟
- من و مریم با سه برادر
- چند ساله هستند؟
- دوازده، ده، هشت سال
- اسمشان چیه؟
- مصطفی، مرتضی، مجتبی
- شغل پدرت چیه؟
سلسلهوار دروغ میبافتم. یادم آمد توی تنومه که اینها دنبال حرس خمینی (پاسدار) بودند، اغلب بچهها میگفتند ما کناس هستیم، خیلیها اصلاً نمیدانستند کناس یعنی چه اما وقتی میگفتند کناس هستند آنها را به حال خود رها میکردند، همه همین کلمه را به کار میبردند.
گفتم: کناس (جاروکش)
افسر بعثی گفت: لیش کلّ الایرانیین فرّاشین؟ (چرا همهی ایرانیها جاروکش هستند؟)
مترجم ایرانی گفت: همهی ایرانیها جاروکش نیستند، انقلاب خمینی انقلاب جاروکشها بود.
مادرم میگفت: دروغ دروغ میاره. یکی که گفتی ده تای دیگه پشتش میآید. او حتی دروغ مصلحتآمیز هم یادمان نداده بود. با هر دروغ تعداد ضربان قلبم تغییر میکرد و سرعت جریان خونی را که به صورتم هجوم میآورد احساس میکردم. میخواستم رد گم کنم و هیچ نام و نشانی از خودم و خانوادهام باقی نگذارم.
#ادامه_دارد
@Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_ششم #قسمت_دوم گفت:به برادری ات قسم اینجا نیست . برو بیمارستان O.P.D شاید آنجا با
#من_زنده_ام
#فصل_ششم
#قسمت_سوم
آراممان کرد و گفت: خواهر آباد و برادر سید صفر صالحی هفته ی گذشته با تعدادی از نیروهای هلال احمر برای اینکه بچه ها رو از منطقه دور کنیم با ماشین هلال احمر اونا رو بردن یتیم خونه ی شیراز.
نفس راحتی کشیدیم. هم خوشحال شدیم و هم ناراحت.ناراحت بودیم از اینکه بی خبر و اطلاع رفته ای. اما با خودمان می گفتیم حتما شرایط ایجاب می کرده و کسی دم دست نبوده و فرصت پیدا کردن ما را نداشته. آقا و رحمان را مطلع کردم و گفتم به بقیه بچه ها هم اطلاع بدهید و با خیال راحت به سمت خرمشهر راندیم.
درگیری ها داشت تن به تن می شد و عراقی ها با تدارکات و تجهیزات ما را دور می زدند. با این حال رحمان از خرمشهر بیرون نمی آمد. دائم می گفت: بذارین عراقی ها جلو بیان تا یکی یکی زیر خمشونو بگیریم و ضربه فنی شون کنیم که دیگه از این غلط ها نکنن.
اما عراقی ها با همه ی تجهیزات و نیرو خودشان را به داخل شهر رسانده بودند و فرماندهری شهر را هم اشغال کرده بودند.نیروهای تک تیرانداز عراقی توی کوچه پس کوچه ها کمین کرده بودند. وارد خرمشهر شده بودیم . دو تا از دوستانت زهرا الماسیان و فاطمه صاحبی که با دکتر صادقی به مسجد جامع یا جبهه می رفتند و از آنجا مجروح ها را می آوردند، همراه ما بودند. یکی از بچه ها گفت: حواستون باشه عراقیا همین دور و برا کمین کردن.
هنوز جمله اش تمام نشده بود که ناگهان متوجه شدیم خواهر زهرا الماسیان تیر خورده است. سریع سوار ماشین شدیم که او را به بیمارستان طالقانی اعزام کنیم. با اینکه مجروح بود و خون زیادی ازش می رفت محکم خودش را نگه داشته بود و مقاومت می کرد تا کسی متوجه مجروح شدنش نشه. او برای اینکه همه چیز را عادی جلوه دهد از من سراغ تو را گرفت. گفتم شیراز است. گفت: بچه هایی که رفته بودن شیراز برگشتن.
یک لحظه جا خوردم اما با خودم گفتم خوب بر گشته اند دیگه، ناراحتی نداره. خواهرها را در بیمارستان طالقانی پیاده کردم.
با رحمان به خانه برگشتیم. آقا سنگری را که برایت درست کرده بود روز به روز مجهزتر میکرد.
ادامه دارد....🖋
@Tolou1400
#من_زنده_ام
#فصل_هفتم_اردوگاه_موصل_و_عنبر
#قسمت_سوم
گفتند این شماره اسارت برای اسیر، ارزشمند است و شما برای به دست آوردن این شماره رنج و سختی زیادی کشیدهاید و مطمئن باشید به زندان بر نمی گردید اما شرایط تغذیهای و بهداشتی اردوگاه سخت است و هنوز توان رفتن به آنجا را ندارید.
از آنها خواستیم که دیگر اجازه ندهند کسی برای تماشا و یا سؤال و جواب بیاید.
بعد از گذشت دو ماه که وضع جسمیمان بهتر شده بود و میتوانستیم غذای عادی بخوریم، با یک کیسه دارو سوار بر یک ماشین امنیتی، بیمارستان الرشید بغداد را ترک کردیم.
بعد از شش ساعت وارد محوطهای با دیوارهای سر به فلک کشیده شدیم که برج های نگهبانی چهار گوشهی آن ما را به یاد زندانهای مخوف داستانهای علی بابا و چهل دزد بغداد میانداخت. در ورودی بسیار بزرگی داشت. راهروی ورودی و محوطه و دیوارهای داخلی آن از سنگ های محکم کوهستانی بنا شده بود. اردوگاه دو طبقه بود و هر طبقه چهارده آسایشگاه داشت و در هر آسایشگاه صدوهفتاد اسیر زندگی میکردند. جلوی هر آسایشگاه قطعه زمینی با درختان بلند سرو بود که میتوانست برای لحظاتی ما را از فضای اردوگاه و زندان دور کند. نگهبانی که ما را همراهی میکرد اشتیاق ما را برای آمدن به اردوگاه اسرا میدانست. در را باز کرد و گفت:
- هذا قفس الاسرا.
واژه قفس مفهوم اردوگاه را سخت و رقت بار می کرد . ساختمانی با سیم های خاردار و دژهای بلند به یاد یکی از قصه های بی بی افتادم که درآن دختری زیبا در قلعه ای با دیوار های بلند و دست نیافتنی گرفتار و زندانی بود بلافاصله بعد از پیاده شدن ما را به اتاق فرمانده اردوگاه بردند . او خودش را نقیب احمد معرفی کرد و گفت :
- اهنانه قفص اسری ، للوصل وعده قوانین الخاصه انتن لازم اتکونن داخل وکت اللی ایطلعون الرجال الاسری ممنوع تتکلمن مع الاسری الاخرین اذا تحتاجن شی اتکلمن ویا الحارس العراقی ،هو مثل اخوجن (اینجا قفس اسرای موصل است و قوانین خودش را دارد . شما نباید زمانی که اسرای مرد بیرون هستند ازآاسایشگاه بیرون بیایید ، حرف زدن بااسیران دیگر ممنوع است ،اگر تقاضایی داشتید از نگهبان عراقی بخواهید او مثل برادر شماست )
تصور روشنی از اردوگاه نداشتم جز آنچه که در فیلم های جنگی دیده بودم فقط می دانستم همه اسیران جنگی در اردوگاه نگهداری می شوند . بی قرار دیدن بقیه اسرا بودم ولی به هر جا چشم می چرخاندم فقط نیروهای چاق و سرحال یعنی با کلاه های قرمز و مشکی را می دیدم که در حال قدم زدن بودند همراه با سه سرباز دیگر و نقیب احمد وارد اردوگاه شدیم هیچ کس در محوطه نبود و هیچ صدایی شنیده نمی شد تمام اسرا را در داخل آسایشگاه هایشان برده بودند نقیب احمد می خواست اردوگاه را به ما نشان دهد .
به سمت آسایشگاه ها که نزدیک شدیم از پشت تمام پنجره های آسایشگاه ها فقط چهره هایی با گونه های برجسته و چشم های فرورفته و صورت های تراشیده پیدا بود صورت هایی که همه شبیه هم بودندآنچنان از سر و کول هم بالا رفته بودند که تنه و گردن آنها پیدا نبود بی اختیار به آسایشگاه ها نزدیک شدیم چهره ها حتی پلک نمی زدند چشم هایی که حیا می کردند در چشم ما خیره بمانند اما نمی توانستند نگاه خود را بدزدند . باز هم چند قدم نزدیک تر رفتم مثل اینکه وارد میدان مین می شدم نقیب احمد فریاد کشید :
- لا تتقد من! (جلو نروید)!
ادامه دارد.....
@Tolou1400