📚 #فرنگیس
#قسمت_هفتم
سعی کردم عروسی خودم را ببینم و خوشحال باشم، اما وقتی به خودم میآمدم، میدیدم تمام صورتم پر اشک است. دست خودم نبود. دختری که چغالوند را یکنفس بالا میرفت، فرنگیسی که شبها تو تاریکی میایستاد تا پسرها را بترساند، حالا غریب مانده بود و هیچ کس را نداشت. تنهای تنها بودم من.
پدرم، هر بار به من میرسید، سرش را پایین می انداخت و به فکر فرو میرفت. میدانستم چه حالی دارد. مرا آورده بود که دیگر کارگری نکنم. به خیال خودش، میخواست خوشبخت شوم. او را که اینطوری میدیدم، دلم برایش میسوخت. برای اینکه ناراحت نباشد، میگفتم: «کاکه، ناراحت نباش. ببین من هم ناراحت نیستم.»
بعد سعی میکردم زورکی بخندم و خودم را خوشحال نشان دهم. اما پدرم، هر بار حرفهایم را میشنید، به گریه میافتاد. یک بار وسط هقهق گریهاش گفت: «فرنگ... کاکه... میخواهم خوشبخت شوی. دیگر دلم نمیخواهد سختی بکشی. تو را آوردهام اینجا تا از زیر بار آن همه محنت و سختی رها شوی.»
شب بود که اکبر با خوشحالی به پدرم گفت: «دیگر باید آماده باشیم. آنها فردا میرسند و به امید خدا فرنگیس را عقد میکنیم.»
پدرم سری تکان داد و گفت: «به امید خدا، من هم بعد از عقد فرنگیس برمیگردم.»
حال بدی داشتم. تازه داشتم میفهمیدم که قرار است چه بلایی بر سرم بیاید. اگر به خاطر پدرم نبود، شبانه راه میافتادم و از کوهها میگذشتم و برمیگشتم روستای خودمان.
آن شب همه در انتظار رسیدن داماد بودند و من، فرنگیس، دختری از ایران که فقط ده سال داشتم و روز قبل از آمدنم، با دخترهای روستا قرار گذاشته بودیم در کنار دیوار خانۀ ما عروسکبازی کنیم، در خانقین، شهری از عراق، در انتظار کسی بودم که بیاید و مرا به همسری برگزیند. آری، میدانستم دیگر هیچ کدام از اقوام و فامیلم را در ایران نخواهم دید. آن شب، سعی کردم به آنها فکر کنم و قیافۀ تکتکشان را خوبِ خوب به خاطر بسپارم.
با گریه و اشک خوابم برده بود که صدای درِ خانه، همه را از خواب پراند. صدای داد و فریاد کسی میآمد. کسی محکم و دیوانهوار به در میکوبید؛ فریاد میکشید و نعره میزد. صدایش برایم آشنا بود. به پدرم نگاه کردم تا بفهمم چه خبر شده. رنگش پریده بود. از بیرون خانه، صدای شیهۀ اسب میآمد.
مرد صاحبخانه، تفنگ به دست گرفت و رفت دم در. در را باز نکرد. از همان پشت در پرسید: «کی هستی؟ اینجا چی میخواهی؟»
صدای کلفتی آمد: «من گرگینم، گرگینخان. در را باز کن، تا نشکستم آن را.»
از تعجب خشکم زده بود. گرگینخان، پسرعموی پدرم بود. یک لحظه از ذهنم گذشت او اینجا چه میکند؟ چطور آمده بود و میخواست چه کار کند؟
همین که صاحبخانه در را باز کرد، گرگینخان سوار بر اسب وارد حیاط شد. همه به استقبالش رفتند. مرد صاحبخانه کمک کرد گرگینخان پیاده شود و بلافاصله اسبش را گوشهای بست. گرگینخان لباسهایش را تکاند
و آمد داخل. همین که پدرم خواست با او دست بدهد، با چشمهای قرمز به پدرم اخم کرد و بلند گفت: «چه دستی داری که با من بدهی؟! من با تو حرفی ندارم.»
بعد دستی به سر و صورتش کشید و گفت: «به طلب فرنگیس آمدهام... آمدهام فرنگیس را برگردانم.»
پدرم با تعجب پرسید: «فرنگیس را برگردانی؟!»
گرگینخان به طرف پدرم خیز برداشت و یقهاش را گرفت. همه میانجی شدند، اما گرگینخان یکی دو تا سیلی محکم به صورت پدرم زد. از ناراحتی و ترس، به گریه افتاده بودم. رفتم جلو، دست گرگینخان را گرفتم و گفتم: «نزن، پدرم را نزن!»
گرگینخان که اشکهایم را دید، کمی آرامتر شد. روی زمین نشست و تکیهاش را داد به دیوار. بنا کرد با پدرم حرف زدن. پدرم گوشۀ دیگر اتاق نشست و سرش را پایین انداخت. گرگینخان دستش را به طرف پدرم نشانه رفته بود و با هر جملهاش، یک بار تکرار میکرد: «خجالت نمیکشی؟ دخترت را آوردهای به خاک اجنبی و میخواهی اینجا شوهرش بدهی؟ نکند نان نداری که به دخترت بدهی؟ نداری که خرجش را بدهی؟ آمدهام فرنگیس را با خودم ببرم. اصلاً خودم خرجش را میدهم، اما توی خاک خودمان و توی خانۀ خودمان. فرنگیس مال ماست، مال اجنبیها نیست. ناموس ما را دست عراقی میدهی تو مرد؟»
پدرم سرش را پایین انداخته بود و لام تا کام حرفی نمیزد. گرگینخان چایش را سر کشید و انگار که نفسش تازه شده باشد، دوباره شروع کرد به داد زدن و فریاد کشیدن و گلو دراندن.
فامیلها سعی کردند او را آرام کنند. هر چه میکردند، فایده نداشت. او را بلند کردند و بردند توی آن یکی اتاق. اکبر گفت: «فعلاً استراحت کن، بعد حرف میزنیم.»
@Tolou1400
📖 #فرنگیس
#فصل_هشتم
#قسمت_هفتم۱
رحمان با تعجب به بچۀ کوچک توی بغل من نگاه کرد. شوهرم با خستگی گفت: «ممنون، فرنگ!»
همۀ اهل ده به سمت کوه میرفتند. شب تاریک و وحشتناکی بود. ریحان بیچاره را به هر سختی که بود، به کوه بردیم. توی راه قهرمان خسته شد و ایستاد تا خستگی در کند. بچه را بغلش دادم و گفتم: «مواظبش باش.»
با چند تا زن دیگر، زیر بغل ریحان را گرفتیم و به سمت کوه رفتیم. هواپیماها دوباره برگشتند و روستا را بمباران کردند
اما ما خودمان را به کوه رسانده بودیم.
توی کوه، سریع زیرسری برای ریحان درست کردم. پتویی را که روی دوش یکی از زنها بود، زیر ریحان پهن کردم. ریحان را روی آن خواباندیم و گفتم: «چارهای نیست. باید اینجا دراز بکشی.»
ریحان چیزی نگفت. میدانست چارهای ندارد. خودم کنارش نشستم و از او چشم برنداشتم. بعد گفتم: «نه میشود قیماق درست کرد، نه چیزی که تقویتت کند. الآن یک چایی برایت درست میکنم.»
وقتی صدای هواپیماها خوابید، توی دل یکی از صخرهها آتش درست کردم و کتری را روی آن گذاشتم. وقتی چای درست شد، سریع آتش را خاموش کردم.
چای را جرعهجرعه به ریحان دادم. ریحان بیچاره چشمش را باز کرد. نای حرف زدن نداشت و فقط نگاهم میکرد. یک لحظه دلم برایش سوخت. یاد زمانی افتادم که وقتی زنی بچهای به دنیا میآورد، چقدر استراحت میکرد. چقدر مواد مقوی به او میدادند. چقدر مواظبش بودند. حالا ریحان با بچۀ تازه به دنیا آمدهاش، مجبور بود توی کوه، روی سنگهای سخت بخوابد
ریحان آرام گفت: «فرنگیس، حالا چه کار کنم؟ به نظرت آل بچه را نمیبرد؟»
خندیدم و گفتم: «آل جرئت ندارد به من نزدیک شود! نگران نباش. خدا، هم تو و هم بچهات را حفظ میکند. ما کنارت هستیم.»
عقیده داشتیم که بچۀ تازه به دنیا آمده، تا وقتی چهل روزش نشده، نباید او را از خانه بیرون برد. اما توی دل شب، مجبور شده بودیم بچۀ تازه به دنیا آمده را به کوه ببریم. ریحان میترسید و نگران بود، اما وقتی
قیافۀ خونسرد مرا دید، کمی آرام شد.
نصفهشب ریحان کمی آرام شد و خوابش برد. بچه را کنارش خواباندم. رحمان را بغل کردم و روی تختهسنگی، همانطور نشسته خوابیدم.
مصیب، فرزند قهرمان، این گونه متولد شد.
چهل روز توی کوه بودیم. روزهای اول خودم به ریحان رسیدگی میکردم. زیر بغلش را میگرفتم و به خانهاش میبردم و دوباره روزها به کوه برمیگشتیم. حالش خیلی بهتر شده بود، اما مواظب خودش و بچهاش بودم و توی کوه برایش نان میپختم. مجبور بودم نان را روی سنگهای کوه بپزم. برای آوردن آذوقه، مرتب از کوه به ده میرفتم و برمیگشتم. رحمان هم کوچک بود. رحمان را به کولم میبستم و تمام این کارها را وقتی که او کولم بود، انجام میدادم.
دنداندرد سختی داشتم. به علیمردان گفتم: «هیچ دکتری هم توی شهر نیست. چه کنیم؟»
گفت: «اگر خیلی ناراحتی، برویم
کرمانشاه . سرم را تکان دادم و گفتم: «با این وضع بروم کرمانشاه؟ آنجا هم بمباران است.»
شب بود. درد داشتم و تا مغز استخوانم تیر میکشید. کمی نمک روی علاءالدین گرم کردم، توی پارچه پیچیدم و روی دندانم گذاشتم. رفتم توی حیاط تا شاید آرام شوم و حواسم پرت شود، اما بدتر شد.
بیقرار بودم. از زور درد، به صورتم چنگ انداختم. رفتم و از داخل صندوقچه، روسری کلفتی برداشتم و به سرم بستم. از این طرف به آن طرف میرفتم
و برمیگشتم. شوهرم، رحمان را توی اتاق خواباند و آمد توی حیاط مرا صدا زد. بچۀ دومم را حامله بودم و نگران شده بود. فقط توانستم بگویم: «به دادم برس، دارم میمیرم.»
گفت: «تحمل کن، فرنگ. این حرف چیه که میزنی؟ باید صبر کنی، شاید تا فردا توانستیم کاری بکنیم.»
ساعت از دوازده که گذشت، نزدیک بود از درد بمیرم. حالم خیلی بد شد. بچه توی شکمم به سختی تکان میخورد. دستم را به شکمم گرفتم و روی زمین نشستم
علیمردان را صدا زدم. وقتی آمد و مرا دید، ترسید. بریدهبریده گفت: «فرنگیس، چه بلایی سرت آمده؟ انگار آب رویت ریختهاند.»
از سر تا پا عرق کرده بودم. چشمهایم داشت از کاسۀ سرم بیرون میافتاد. میخک روی دندانم گذاشتم و فشار دادم. بدتر شد. کمی داروی کُردی رویش گذاشتم. نمیدانم چه بود، اما میگفتند برای دنداندرد خوب است. بهتر نشد. فایدهای نداشت.
از درد، حالت تهوع داشتم. توی خانه، از این ور میرفتم آن ور و از آن طرف میآمدم این طرف. به علیمردان گفتم: «دیگر تحمل ندارم. برو به کاکهات بگو بیاید، شاید بتواند دندانم را بکشد.» گفت: «میدانی ساعت چند است؟ ساعت سه نصفهشبه. خوابیده. صبر کن تا صبح، ماشین میگیریم و میرویم دندانت را میکشیم. کاکهام دندانپزشک که نیست، آهنگر است.» گفتم: «نمیتوانم صبر کنم. تازه، الآن دکتر کجاست؟ همهشان فرار کردهاند. برو بگو قهرمان بیاید.»
علیمردان با ناراحتی گفت: «با این بچۀ توی شکمت، چطور میتوانی دندان بکشی؟ طاقت نمی آورد بچه ات...
#ادامه_دارد.....
@Tolou1400
#فرنگیس
#فصل_هشتم
#قسمت_هفتم۲
با خشم و ناراحتی و درد گفتم:«اگر بچه من است باید دوام بیاورد. دیگر نمیتوانم تحمل کنم. این دنداندارد میکشدم.» گفت:«الآن برمیگردم.»
بعد از چند دقیقه، با برادرش برگشت. قهرمان نگران بود. ترسیده بود. پرسید: «چی شده؟ چه کاری از دست من برمیآید؟» گفتم: «به دادم برس. دنداندرد امانم را بریده. دندانم را بکش.»
آب دهانش را قورت داد، لبخند تلخی زد گفت محال است این کار را انجام بدهم. تو بچهای در راه داری. کشیدن دندانت خطرناک است. مگر من دکترم؟»
التماس کردم و گفتم: «هیچ اتفاقی نمیافتد. فقط دندانم را بکش. نگران نباش، دوام میآورم.»
قهرمان پشتش را به من و شوهرم کرد و گفت خدایا چه کار کنم؟ قبول نمیکرد. بعد رو برگرداند و گفت: «اگر میخواهی، بروم از سر جاده ماشینی گیر بیاورم تا برویم کرمانشاه...»
حرفش را قطع کردم و گفتم
کاکهقهرمان، اگر نمیکشی، به خودم بگو چه کار کنم.»
وقتی دید اصرار میکنم، دیگر چیزی نگفت. سریع رفت و گاز آورد. دستهایش میلرزید. رو به علیمردان کرد و گفت: «کمی الکل بده.»
شوهرم با دلهره و ناراحتی شیشۀ الکل را آورد. همهاش به من نگاه میکرد. قهرمان گفت: «بیا بنشین توی ایوان.»
توی ایوان نشستم. لباسم را توی شکمم جمع کردم. بیاختیار از چشمهایم اشک میریخت. قهرمان گفت: «فرنگیس، نباید
تکان بخوری. دستم میلرزد.»
گفتم: «نگران نباش. تکان نمیخورم.»
رو به روشنایی کرد و سرم را به طرف روشنایی چرخاند. به شوهرم گفت چراغقوه را هم طوری بگیرد که بتواند خوب ببیند. علیمردان چراغقوه را به طرف دهانم گرفت. نور چراغقوه صورتم را روشن کرد و چشمهایم را زد. چشمهایم را بستم و فشار دادم. دهانم را باز کردم و لباسم را که توی شکمم جمع کرده بودم، چنگ زدم. با خودم گفتم: «فرنگیس، تحمل کن... تحمل کن.
تمام بدنم از عرق خیس شده بود. قهرمان، گاز را به دندانم گیر داد و کشید. احساس کردم فکم دارد میشکند. درد توی سرم پیچید و گوشم تیر کشید. دوباره فشار داد و دنیا دور سرم چرخید. همه چیز جلوی چشمم سیاه شده بود. درد یک لحظه مرا از خود بیخود کرد. فکر کردم گوشت دهانم و فکم با دندان درآمده است. خون گرم توی دهان و روی چانهام ریخت.
قهرمان، دندان را توی دستم گذاشت و آرام گفت: «تمام شد.»
انگار خوشحال بود از اینکه دندان در امده بود
و من هنوز نفس میکشم. پرسید: «خوبی؟»
سرم را تکان دادم و همانجا توی ایوان دراز شدم. علیمردان با عجله بالشی زیر سرم گذاشت و پنبهای را که گرد کرده بود، فرو کرد توی دهانم. گفت: «رویش داروی کُردی زدهام، فشار بده.»
کمی چای خشک هم توی دهانم ریخت و گفت: «بگذار جای دندانت و فشار بده.»
توی ایوان، همه جا سیاه بود. قهرمان با ترس پرسید: «فرنگیس، صدایم را میشنوی؟
سرم را ارام تکان دادم. با ناراحتی گفت: «صدام، خدا برایت نسازد که زندگیمان را سیاه کردهای.»
کمی دراز کشیدم. علیمردان و قهرمان از ترس یک ساعتی کنارم نشستند. جای دندانم خیلی درد میکرد، اما دیگر خیالم راحت بود که دندان را کشیدهاند. بلند شدم. قهرمان خندید و گفت: «فرنگیس، راستیراستی زندهای؟!»
لبخند زدم و با زور گفتم: «میبینی که نمردهام. بچهام هم حالش خوب است.»
نزدیکیهای صبح بود. گفتم: «بروید .بخوابید»
قهرمان بلند شد و رفت. جای دندانم آرام شده بود. شوهرم کنار رحمان خوابید. توی ایوان نشستم و آرام شکمم را مالیدم. دعا کردم خدا کمک کند و بلایی سر بچهام نیاید.
از وقتی تلویزیون بلر کوچکی خریده بودیم، شبها سرگرم بودیم. جلوی تلویزیون مینشستم و جبههها را نگاه میکردم و حرص میخوردم.
آن شب هم جلوی تلویزیون نشسته بودیم و مجری برنامه در مورد جنگ حرف می زد دستم را بالا گرفتم و گفتم: «خدایا، رزمندههای ما را در پناه خودت بگیر. ابراهیم و رحیم را هم به دست تو میسپارم. مواظبشان باش.»
علیمردان هم گفت: «باز خوب است که آنها توی همین منطقه میجنگند و هر وقت دلشان بخواهد، میآیند و سر میزنند. بیچاره رزمندههایی که چند ماه یک بار مجبورند بروند و خانوادههاشان را ببینند.»
نشسته بودیم که علیمردان پرسید: «برویم خانۀ مادرم شبنشینی؟
گفتم پس صبر کن خانه را جمع و جور کنم.»
تلویزیون را خاموش کردم و کتری را از روی چراغ علاءالدین برداشتم. شوهرم، رحمان را بغل کرد و گفت: «خودم میآورمش، تو دیگر سنگین شدهای.»
خندیدم و گفتم: «چه سنگینیای! هنوز دو ماه مانده که بچه دنیا بیاید. اصلاً هم سنگین نیستم.»
علیمردان، رحمان را توی پتویی پیچید و درِ خانه را روی هم گذاشتیم و به طرف خانۀ مادرشوهرم راه افتادیم. شبِ تاریک وسردی بود. نزدیک خانۀ مادرشوهرم، صداهای زیادی شنیدم. خندیدم و گفتم: «فکر نکنم امشب برای ما جا باشد. خانهشان شلوغ است. میهمان دارند.»
علیمردان هم خندید و گفت: «بهتر که میهمان دارند.»
وارد شدیم و سلام کردیم. خانه حسابی شلوغ بود.
📖 #فرنگیس
#قسمت_هفتم
#فصل_دهم
بالاخره خبرهای خوش رسید. همه توی ده از خوشحالی فریاد میکشیدند. از خانه بیرون دویدم و پرسیدم: «چی شده؟»
صدای رادیو بلند بود. گوینده توضیح میداد که منافقین تا نزدیک کرمانشاه رفتهاند، اما نیروهای خودی جلوی آنها را گرفتهاند. منافقین و نیروهای عراقی عقبنشینی کرده بودند.
مادرم مرا نگاه کرد و گفت: «ها، دوباره چشمهات برق میزند! نکند خیال رفتن به سرت زده؟ جادهها هنوز ناامن هستند.
کمی که اوضاع بهتر بشود، با هم میرویم تا پسرت را ببینی.»
چیزی نگفتم. داییام هم خندید و گفت: «راست میگوید. فرنگیس، حواست باشد دوباره آوارۀ دشت و بیابان نشوی.»
چیزی نگفتم. آنها که از دلم خبر نداشتند. از درد رفتن، به خودم میپیچیدم. همه مشغول حرف و صحبت بودند و سرشان گرم بود. سهیلا را بغل کردم و یواشکی از کنار خانهها تا پای تپه رفتم. کمی این طرف و آن طرف کردم. کسی حواسش به من نبود
خانه ها را دور زدم و آرام راه تپۀ بعدی را در پیش گرفتم. از کنار تپه، به طرف دشت به راه افتادم. سعی کردم به سمت جادۀ اصلی حرکت کنم. هوا گرم بود. عرق از سر و صورتم پایین میریخت. با سهیلا آرام حرف میزدم. برایش داستان میگفتم. دهانش باز مانده بود و به من نگاه میکرد.
سر جاده که رسیدم، خیالم راحت شد. باید تا کسی خبردار نشده بود، سریع میرفتم. روی جاده شروع کردم به دویدن. گهگاه ماشینی از سمت اسلامآباد به طرف گیلان غرب میرفت، اما خیلی کم ماشینی به سمت اسلامآباد میرفت.
صدای هلیکوپترها را بالای سرم میشنیدم. میآمدند و میرفتند. یک ماشین ارتشی کنارم ایستاد. چند تا سرباز تویش بودند. تفنگهاشان توی دستشان بود. التماسکنان گفتم: «مرا هم به اسلامآباد ببرید. تو را به خدا!»
سوار که شدم، صلوات فرستادم و با خوشحالی سهیلا را از کولم باز کردم. نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی به راه نگاه کردم. ماشین با سرعت راه افتاد.
نفربرها و جیپهای منافقین، کنار جاده و توی دشت سوخته بودند. جنازۀ چند نفر کنار جاده افتاده بود.
هر چه به اسلامآباد نزدیک میشدیم، قلبم تندتر میزد. نزدیک دوراهی سرپلذهاب که به سمت اسلامآباد میرفت، جنازههای زیادی روی زمین افتاده بود. انگار آنجا آخر دنیا بود.
از بالای ماشین خم شدم و نگاهشان کردم. یکی از آنها دختر بود. لباس خاکی تنش بود. جلوتر جنازهها بیشتر شدند. لباس همه شبیه هم بود. سربازها به من نگاه می کردند. یکیشان گفت: «اگر میخواهی، نگاه نکن. سرت را پایین بینداز.»
کلاهآهنیاش را به من داد و گفت: «جلوی چشم بچهات بگیر.»
سهیلا را توی بغلم خواباندم و خودم به جاده خیره شدم. رو به سربازها کردم و گفتم: «خدایا، معلوم نیست کدامشان جنازۀ خودی است و کدام دشمن.»
سربازها روی پا ایستاده بودند و نگاه میکردند. هنوز بعضی از ماشینها در حال سوختن بودند و ازشان دود بلند بود.
از سربازها پرسیدم: «تا کجا رفته بودند؟»
یکیشان سرش را تکان داد و گفت: «تا تنگۀ چهارزبر. تا حسنآباد... آنجا نیروهای خودمان غافلگیرشان کردند.»
باد توی صورتم میخورد و لباسهایم، یله و رها، توی باد تکان میخوردند. احساس آزادی میکردم. باورم نمیشد جنگ تمام شده و نیروهای دشمن و منافقین توی چهارزبر شکست خورده باشند. یعنی حالا میتوانستم بچه و شوهرم را ببینم؟
به اسلامآباد که رسیدیم، از دیدن شهر شوکه شدم. اسلامآباد مثل خرابه شده بود.
از ماشین پیاده شدم. خدایا، چه میدیدیم؟ اینجا اسلامآباد بود؟
وحشت کردم. جنازهها روی یکدیگر افتاده بودند؛ چه نیروهای خودی، چه نیروهای دشمن و منافقین. جنازهها مثل خرمن روی هم ریخته بودند. بوی عفونت و جنازه، حالت خفگی به انسان میداد. روسری سهیلا را دور دهانش گره زدم و گفتم: «روله، دهانت را باز نکن، وگرنه خفه میشوی.»
دخترم از ترس دستش را روی دستمال دهانش گرفت. روسری خودم را هم جلوی دهانم گرفتم
نزدیک یک ساعت دهانم را بستم تا از بین جنازهها رد شوم. باید به سمت دیگر شهر میرفتم و راهم را به طرف ماهیدشت ادامه میدادم. شهر پر از جنازه و جسدهای تکهتکه بود. یا دست نداشتند، یا پا. جنازۀ چند تا زن گوشهای افتاده بود. بالای سرشان رفتم. جوان بودند. نگاهشان کردم و نمیدانم چرا، بنا کردم به حرف زدن با آنها. از آنها میپرسیدم: «چرا به جای اینکه دشمنت را بکشی، شانه به شانهاش آمدهای تا اینجا
با احتیاط از کنار جنازهها رد شدم. سهیلا با وحشت به جنازهها نگاه میکرد. با خودم گفتم: «چقدر جلوی دیدنش را بگیرم؟ اصلاً بگذار ببیند. بگذار از همین حالا بداند جنگ یعنی چه. بگذار بداند جنگ چه بر سرمان آورد.»
توی خیابانی که قبلاً مردم با شادی این طرف و آن طرف میرفتند، حالا به جز ویرانۀ مغازهها، چیزی باقی نمانده بود. کرکرهها تکه تکه شده بودند. درهاشان باز بود و جنسهاشان بیرون ریخته بود. به مغازۀ طلافروشی رسیدم. طلاهای مغازه غارت شده بود.
طلوع
#من_زنده_ام📚 #فصل_اول #قسمت_ششم قصهی دختر پردهرو، قصهی معصومه؛ اولین قصهی زندگی من بود. از
#من_زنده_ام📚
#فصل_اول
#قسمت_هفتم
شرطبندی میکردیم که چه کسی میتواند از روی آب تندو بپرد!
احمد میگفت: فقط خدا میتونه بپره
صفر سیاه میگفت: به جز خدا شاه هم میتونه بپره
جعفر دماغ میگفت: جعفر دماغ به جای شاه میپره
حالا دیگر نوبت پریدن بود، علیگاوی، جعفر دماغ، صفر سیاه و بهمن چول*(۱) همگی پریدند. هر کس که میپرید یک پول سیاه می انداختند آن دست آب. کمی آنطرفتر میخواستم یواشکی تمرین کنم که به خدا نزدیکم یا به شاه. نمیخواستم پسرها متوجه تمرین کردنم بشوند. هی رفتم عقب و آمدم جلو و ایستادم. ترس ، جرأت را از من می گرفت و دوباره برمیگشتم . زری، خدیجه و منیژه و مهناز هم اضافه شده بودند. خدیجه و منیژه تماشاچی بودند و ما را تشویق میکردند. بعضی وقتها هو میکشیدند و بعضی وقتها هورا. توی همین صداها و بازی ها، صدای پسرها میآمد که میگفتند: «پسرا شیرن مثل شمشیرن، دخترا موشن مثل خرگوشن» هیچ چیز نمیتوانست بیشتر از این به من زور و قدرت بدهد. با سرعت شروع کردم به دویدن، آب تندو به آن بزرگی برایم کوچک شده بود اما هر چه نزدیکتر میشدم بزرگ و بزرگتر میشد. پاهای کودکانه ام قدرت پریدن نداشتند اما برای اینکه به صفرسیاه و جعفردماغ که
دخترها را مسخره میکردند ثابت کنم میتونم ، به جای پریدن به پرواز درآمدم و در همان حال صدای جلنگهای به گوشم رسید که مرا به یاد مادرم و ننه بندانداز و در قفل شده انداخت. سراسیمه برگشتم . وقتی به در خانه رسیدم مادرم و همسایهها و ننه بندانداز هنوز بودند. به در اتاق که رسیدم محض دلخوشی جیب هایم را گشتم . خیلی دلم می خواست کلید توی جیبم باشد اما جیبم خالی بود. صدای مادرم را می شنیدم که با عصبانیت فریاد میزد: مصی کجایی؟ اگه دستم بهت برسه! در رو باز کن. کجا رفته بودی؟ دو ساعته همه رو کاشتی اینجا، مردم کار و زندگی دارن.
نمیتوانستم بگویم چه شده و کلید کجاست. بازی های شاهانه کار دستم داده بود. تنها چیزی که میتونستم به مادرم بگم این بود که بروم کلید را بیاورم. شتابان برگشتم سراغ کلید را از آب تندو گرفتم . دلم میخواست بلند بلند گریه کنم اما پسرها هنوز داشتند بازی میکردند.
نمیخواستم جلوی آنها کم بیاورم. من با بغضی که فرو می خوردم سعی میکردم خودم را آرام نشان دهم .
دوباره برگشتم پشت در. علاوه بر مادرم صدای همسایهها هم درآمده بود. ننه بندانداز هم سخت نیازمند دست به آب شده بود. تنها چیزی که میتوانست به من کمک کند این بود که شروع کنم به بلند بلند گریه کردن. با گریه و زاری گفتم : کلید را گم کردهام.
برگشتن بچهها و مردهای خانه نزدیک شده بود. بالاخره مادرم راضی شد همسایه ها را خبر کنم . اول از همه شوهر صغری خانم که منقلی و شیرهکش محل و دست و پا چلفتی بود، آمد جلو و دسته ی در را تکان داد.
مثل اینکه دست جادویی داشته باشد تعجب کرد که چرا در وا نمی شود.
بیحال و مشنگ گفت: احتمالا این در قفله!
همه زدند زیر خنده و گفتند: کشف کردی اوسا؟ دمت گرم آقا خلیلی، درست فهمیدی؛ در قفله، کلیدش هم گم شده.
با شنیدن این حرف، با عصبانیت صغری خانم را صدا زد و پرسید: اینجا اومدی چه کار؟
میخواست همانجا دادگاه تشکیل بده . خدیجه و منیژه که مادرشان داخل اتاق بود شتابان به خانه رفتند و پدرشان را آوردند. شوهر سکینه خانم زور بازوی خوبی داشت اما قفل خانههای شرکت نفتی با زور بازو هم باز نمیشد.
اکبرآقا که قلدر محله بود و فقط از تکانهای سبیل پرپشتش می شد فهمید حرف میزند و اگر زیر لب چیزی میگفت شنیده نمیشد، به حرف آمده بود و میگفت: حالا همهتون رفتین این تو چه کار؟ چرا در رو روی خودتون قفل کردین؟ وقتی میگن زنها یه تخته کم دارن، دروغ نمیگن.
از پسربچههای کوچه گرفته تا مردهای بزرگ هر کسی یک چیزی توی این قفل فرو میکرد تا زبانهی آن را عقب بکشد و کارگشا شود. بابای جعفر دماغ با چاقو، بابای علی کتل با پیچگوشتی و بابای صفرسیاه با چنگال. اما تا آقا نیامد تلاش هیچکس کارساز نبود. بالاخره به هر ضرب و زوری بود در برابر چشمان بیش از پنجاه تماشاچی در باز شد و زن های همسایه که وقتی ننه بندانداز میآمد، رو میگرفتند و مراقب بودند کسی آنها را سفیدآب زده و خوشگل نبیند، در منظر همه ی همسایه ها نمایان شدند. از آن روز به بعد زنهای همسایه از در خانه ی ما که رد می شدند بیشتر رو میگرفتند و پای ننه بندانداز از خانه ی ما بریده شد. بعد از آن دیگه، هروقت ننه بندانداز را تو کوچه میدیدم توی باغچه قایم می شدم.
#ادامه_دارد
@Tolou1400
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*۱.بهمن زشت و شلخته
طلوع
#من_زنده_ام📒 #فصل_سوم #قسمت_ششم اراجیف او فرصتی برای سامان دادن به افکار درهم ریخته ام شد تا دلیلی
#من_زنده_ام📒
#فصل_سوم
#قسمت_هفتم
با جرأت گفتم : منم از مدرسه اخراج شدم. تا چند دقیقه همه هاج و واج مانده بودند اما هیچکس از من نپرسید چرا؟ انقلاب از مسجد و مدرسه و پالایشگاه فراتر رفته و در خانهها هم رخنه کرده بود.
رحیم گفت: همهی چیزهایی که آدم باید یاد بگیره توی کتابای درسی و مدرسه نیست.
دکمههای لباسش را باز کرد و یک کتاب کاهی رنگ و رو رفته با جلد چسب خورده که معلوم بود دست صدتا آدم چرخیده به من داد. روی کتاب نوشته بود: فاطمه، فاطمه است. قبلا هم کتابهایی از استاد مرتضی مطهری و دکتر علی شریعتی خوانده بودم اما عنوان این کتاب برایم جالب بود.
پرسیدم: مگر فاطمه میتواند فاطمه نباشد، اسم این کتاب چرا اینقدر عجیب است؟
گفت: نه، فاطمه فقط فاطمه است. اما این فاطمه با فاطمهای که به ما شناساندهاند متفاوت است.
بدون گل گاوزبان از زیر پتو در آمدم و قبراق مشغول خواندن شدم.
کلمات چنان در مغزم نفوذ میکردند که متوجه گذر زمان نمی شدم. با خواندن هر صفحه از کتاب بر حرارت بدن افزوده میشد. گویی آتش به جانم میبارید. تکتک سلولهای بدن بیدار میشدند و این بیداری توأم با درد و حرارت و نور و نار بود.
از عصر همان روز هر وقت مریم و زینت به ملاقاتم میآمدند کتاب را ورق ورق به آنها میدادم و آنها بین بچهها توزیع میکردند. گاهی مریم چند برگ اضافهتر میگرفت که برای خواهرش عقیله هم ببرد. همه از هم
سبقت میگرفتیم و نگران بودیم مبادا کسی چیز تازه ای فهمیده باشد و ما بیخبر مانده باشیم. رحیم آن سال عمو نوروز شده بود. هر روز کتاب تازهای از زیر لباسش بیرون میآورد. نمیدانم این کتابها را از کجا میآورد.
فاطمه، فاطمه است که تمام شد؛ کتاب علی را و سپس حسین را و سپس محمد را و بعد هم قرآن را و سپس ایمان را و آنگاه تشیع علوی و تشیع صفوی را آورد. این کتابها اسلام شاهنشاهی رنگ و رو رفتهای را به ما
میشناساند که همهی هویت و سرمایهی دینی و ملی ما را غارت کرده و در عوض سوغاتهای فرنگی رنگ و لعابدار جایگزین آن میکردند. هر روز از حنجرهی یک عالم روحانی در همهی مساجد به خصوص مسجد آقای جمی که پایگاه اصلی مبلغان دینی بود، صدای فریاد اسلامخواهی و دینداری را با گوش جان میشنیدیم .
دکتر شریعتی اسلام ارتجاعی را نقد میکرد و استاد مطهری خون تازهای به رگهای اسلام واقعی میریخت.
نوروز آن سال هم مثل همهی سالها، خانهتکانی و قالی شویی کردیم .
همهی همسایهها مشغول خانهتکانی بودند. روتشکیها و ملافهها را میشستیم و عوض میکردیم تا آمادهی پذیرایی از میهمانهای نوروزی شویم. آبادان بیشترین میهمان نوروزی را داشت. هر سال آبادانیها میزبان میهمانانی از همهی شهرها به خصوص تهران و شیراز بودند اما تعطیلات پانزده روزهی عید ۱۳۵۷ در نظرم کمرنگتر از همهی سالهای پیش بود.
نمیدانستم بعد از تعطیلات و سیزدهبه در خانم سبحانی مرا در مدرسه میپذیرد یا نه.
#ادامه_دارد
@Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام📓 #فصل_چهارم #قسمت_ششم آقا با تعجب گفت: تو اینجا چه کار میکنی؟ برای چی اینجایی؟ کریم چطو
#من_زنده_ام📓
#فصل_چهارم
#قسمت_هفتم
روز دوازدهم ، صبح زود و باز هم به این امید که جنگ امروز تمام میشود به مسجد مهدی موعود رفتم . آقای محمد بخشی نمایندهی
فرماندار، پیغام فرستاده بود که هفت نفر از نیروهای امداد را برای کمک به دامداری دیریفارم**۱ بفرستید اما نگفته بود کار ما آنجا چیست. آنچه من در مورد دیریفارم میدانستم این بود که مزرعه ای تفریحی و یک گاوداری بسیار بزرگ صنعتی است با چندین هکتار مزرعهی یونجه که علوفهی مورد نیاز دامها از همان جا تأمین میشود. هیچوقت از نزدیک دیریفارم را ندیده بودم. مزرعهای بود کاملا مکانیزه که تمام شیر پاستوریزه ی مورد نیاز کارکنان شرکت نفت (آبادان، اهواز، خارک، گچساران) از آنجا تأمین میشد.
در آن روزها هر نوع کاری برایمان خدمت تعریف میشد. همه جا اعزام شده بودیم جز گاوداری.
سوار وانت شدیم . چند زن عربزبان روستایی ه عقب وانت نشسته بودند. راه افتادیم. بین راه، مریم فرهانیان گفت: همه به جبهه اعزام میشن ما به طویله!
مریم که خودش عرب بود، از زنهای روستایی پرسید: ما برای چی میریم طویله؟
گفتم : مریم کلاس دیریفارم رو اینقدر پایین نیار. ناسلامتی دامداری صنعتیه.
با اکراه گفت: دیریفارم خارجیشه که به فارسی میشه همون طویلهی خودمون.
در هالهای از ابهام وارد دیریفارم شدیم . مسئولان گاوداری از همان ابتدای جنگ آنجا را به حال خود رها کرده بودند. حدود پانصد رأس از گاوهای بزرگ هلندی و آلمانی که هرکدام یک تُن وزن داشتند با شناسنامه و اسم و رسم، آنجا بودند. این دامها تحت مالکیت پالایشگاه آبادان بودند. دیریفارم سرمایه ی ملی ارزشمندی برای کشور محسوب میشد و الان در تیررس کامل عراقیها قرار گرفته بود. بعضی از گاوها ترکش خورده و تلف شده بودند و بعضی که شرایط کشتار آنها فراهم بود با مجوز توسط افراد خبره قبل از تلف شدن، ذبح و به محلهای پخت غذا ارسال میشدند. بعضی از گاوها آنقدر عصبی و بیقرار شده بودند که اجازه نمیدادند کسی به آنها نزدیک شود. راستش من هم اول کار وقتی به چشم های گاوها نگاه میکردم میترسیدم، تا اینکه یواشیواش با راهنمایی
زنهای عرب به گاوها نزدیک شدم.
یکی از زنان عرب برایمان توضیح داد که قبلا شیر این گاوها با دستگاههای پیشرفتهی مدرن دوشیده میشده، حالا آنجا برق ندارد و گاوها
پرشیر شدهاند و ما میخواهیم شیرشان را بدوشیم . هر کدام از اینها روزانه پنجاه تا هشتاد لیتر شیر میدهند.
گاوهای درشتهیکلی که هر کدام از ما زیر یک لنگشان جا میشدیم ، منتظر بودند که آنها را بدوشیم . با راهنمایی زنان عرب که دامداران سنتی بودند تا غروب آن روز توانستیم با ده بشکه شیر و انگشتان زخم و زیلی به مسجد برگردیم و برای فردای رزمندگان شیربرنج درست کنیم . شیرها آنقدر چرب بود که تا چند روز از آن سرشیر میگرفتیم . هیچ نقطه ای از شهر امن نبود. بعضی از گاوها باردار و نزدیک به وضع حمل بودند. برادر جعفر مدنیزادگان**۲ آنها را از آغل درآورد و به گاراژی نزدیک ایستگاه دوازده انتقال داد. دستگاه شیردوش را هم تعمیر کردند و با برق ژنراتور به کار انداختند. جالب اینکه گاوهایی که موقع دوشیدن شیر از ما رم میکردند صدای دستگاه مکانیزهی شیردوش را که شنیدند همگی به صف شدند. بعد از اینکه ایستگاه دوازده مورد هجوم بعثیهای عراقی قرار گرفت آنها را به زمین چمن ورزشگاه منتقل کردند.**۳
یک روز دیگر گذشته بود. حال آبادان روز به روز بدتر میشد. دود غلیظ ناشی از سوختن تانکرهای عظیم نفتی، این سرمایهی ملی، تمام شهر را فراگرفته بود.
#ادامه_دارد
@Tolou1400
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
**۱. دیریفارم(Dairy farm) مزرعهی وسیعی بود بین فلكهی فرودگاه و کنارهی اروندرود که از طرف
جنوب به باشگاه قایقرانی و از طرف شمال به باشگاه سوارکاری راه داشت.
۲..جعفر مدنیزادگان در آذر ۱۳۳۴ در آبادان و در خانوادهای مذهبی متولد شد. در سال ۱۳۵۸ اولین انجمن اسلامی کارکنان پالایشگاه را تشكیل داد. با شروع جنگ تحمیلی به عنوان جانشین رئیس ستاد پالایشگاه نفت عمل میکرد و همزمان در راهاندازی ستاد مردمی تحت نظارت آقای باتمانقلیچ فعال بود.
۳. بعد از سقوط خرمشهر گاوها با ماشینهای کمپرسی ابتدا به دانشكدهی کشاورزی دانشگاه شهید چمران اهواز منتقل شدند و از آنجا هم تعدادی را به دانشگاه تبریز انتقال دادند.
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_پنجم #قسمت_ششم نمیدانم این چهرهها از همان ابتدا تا این اندازه شوم و کریه بودند ی
#من_زنده_ام
#فصل_پنجم
#قسمت_هفتم
_حلیمه این دستی که از دریچه وارد صندوقچه شده، چی میخواد؟
میخواستیم زودتر از فریادهایش خلاص شویم ما که چیزی نداشتیم. با پانتومیم ادای خوردن را در آورد. آها! متوجه شدیم. ظرف ها را دادیم و دو کاسه آش شوربا گرفتیم که ترکیبی از برنج رقیق و چند دانه عدس بود که مثل نگین در آن می درخشیدند. هر چهار نفر به دور کاسه ای دعوت شده بودیم که هیچ کدام میل دست دراز کردن به آن را نداشتیم اما باید برای تحمل رنج های بیشتر، رمق و توانایی پیدا میکردیم تا از پا نیفتیم. به بچه ها گفتم بچه ها بخورید این غذای امروز است، امروز سیام مهر است؛ فردا جنگ تمام میشود و ما آزاد میشویم و سر سفره ی خودمان می نشینیم.
این جمله بذر امیدی بود که در سینه هایمان کاشته میشد تا بتوانیم روزهای دیگر و سختی های بعد از آن را تحمل کنیم.
وقت خواب رسیده بود. مغزم با پلک هایم سر ناسازگاری داشت اما همچنان به روی پا ایستاده یا در پناهی دور از سنگینی نگاه عراقی ها به نوبت می نشستیم. آن مقدار سهم ما از خورشید به سیاهی رفته بود و پیام خوابیدن میداد اما فریادها و ناله های بیرون، اجازه ی پلک زدن نمیداد. پتوها را جیرهبندی کردیم. سهم من و فاطمه یک پتو، سهم حلیمه و مریم هم پتوی دیگر شد. یک پتو زیراندازمون شد و یک پتوی را دور کفشهایمان پیچیدیم و بالشتی خشک و خشن ساختیم به امید لحظه ای که خواب ما را با خود به جایی بهتر و امنتر ببرد.
از صبح روز بعد باهم قرار گذاشتیم برای اینکه وقت توزیع غذا از نگاههای شوم سرباز بعثی در امان باشیم، با شنیدن صدای چرخ نان برای دادن و گرفتن کاسهی شوربا به نوبت جلوی دریچه حاضر شویم تا سرباز بعثی که حکمت صدایش میکردند و ما اسمش را نکبت گذاشته بودیم فرصت چشم چرخاندن در صندوقچه را نداشته باشد و بی هیچ کلامی و نگاهی نان و شوربا را بگیریم و کنار برویم. فردای آن روز قرعه به نام من افتاد. از شدت گرسنگی ناله های شکمم مرا به یاد لالایی آخرین شب؛ شعر همیشگی آقا و فایز حزنانگیزش انداخت. به یاد او با خودم زمزمه کردم.
_گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو...
راستی مادرم چگونه مرا پیدا خواهد کرد؟ اگر پدرم میدید دختر توجیبیاش در این دخمه و با این شرایط زندگی میکند، چه حالی پیدا میکرد؟ حتما کمرش زیر بار این غصه می شکست. با همین فکر و خیالها به خوابی عمیق فرو رفتم.
فردا صبح با شنیدن صدای لگد زدن به سلول های همسایه و چرخ نان و شوربا که نزدیک می شد، از خواب پریدم و دستانم را آمادهی گرفتن نانها کردم که دریچه باز شد. یک قدم جلوتر رفتم اما به جای هیبت نکبت، چهرهی زیبا و نورانی مادرم را دیدم. به چشمهایم اعتماد نداشتم. دوباره نگاه کردم. خدای من! مادرم بود. این زیباترین شاهکار آفرینش همان که بغلش همیشه بوی شیر میداد با همان چارقد آبی گل مخملی که سفت آن را زیر گلویش گره میزد. همان که همیشه برایم شعر میخواند.
اشک، صورتم را خیس کرده بود. چقدر دلم برای دیدن صورت ماهش تنگ شده بود. آرام صدایم زد: معصومه جان، نور دیده برایت نان گرم کنجد زده آوردم.
باورم نمیشد. مادرم بود که برایم به جای خُبز عراقی، نانهای گرد گرم کنجدی با همان بوی نان خانگی را آورده بود. یکییکی میشمرد و در دستهایم میگذاشت. تمام بغلم پر نان شد و من محو نگاه زیباترین چهرهی زندگیام شده بودم. نانها آنقدر داغ بود که تمام دست و صورت و سینهام از حرارت آنها میسوخت. اما به جای چهار تا چهل نان شمرد و داد. با بغضی که در گلو داشتم التماس کردم و گفتم: مادرجان بیشتر بده اینجا به ما غذا نمیدهند!
گفت: نه مادر، هر ماه یک نان را بخور، کافی است.
هنوز گرده های نان در بغلم و تصویر مادرم در حدقه چشمانم باقی بود که یکباره با صدای پیدرپی لگد و باز شدن دریچه، از خواب پریدم. دریچه باز شد. من گوشهای از صندوقچه افتاده بودم و تمام بدنم از عرقی سرد خیس شده بود. رعشه بر تمام بدنم افتاده بود. توان ایستادن نداشتم و صدای تپش قلبم مثل پتک بر سرم میکوبید. تمام صورتم از اشک و بدنم از عرق خیس بود. انگار از زیر دوش در آمده بودم. فاطمه به سرعت جای مرا در نوبت شوربا گرفت.
#ادامه_دارد
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_ششم #قسمت_ششم هنوز داشت حرف میزد که سرمو برگردوندم و نمیدونم با کدوم پا و کمر خ
#من_زنده_ام
#فصل_ششم
#قسمت_هفتم
با سقوط خرمشهر، آبادان در محاصرهی کامل قرار گرفت. برای جلوگیری از ورود عراقیها به آبادان با زحمت بسیار زیاد به کمک تعدادی از برادرها در پل ایستگاه هفت و ایستگاه دوازده، تمام مسیر را مین کاشتیم و در جنوب بهمنشیر مستقر شدیم.
لحظه ای چهره و حالات و حرکات و حرف زدنت از ذهنمان بیرون نمی رفت. از دست دادن تو، در روزهای اول یک مصیبت بود و مطلع کردن تکتک اعضای خانواده از گم شدنت مصیبتی دیگر.
از دوست و آشنا بگیر تا غریبه دلشان برای ما کباب بود اما از دست هیچ کس کاری بر نمیآمد. از همه سختتر و دردناکتر مطلع کردن مادر بود. کسی ننیتوانست خبر گم شدن تو را به او بگوید. اما بالاخره خبر به گوشش رسید. خبر گم شدن تو مادر را تا مرز جنون برد.
توی زمستان سرد، در حالیکه شهر در محاصرهی کامل نیروهای بعثی بود با نوزاد شیرخوارش آواره و سرگشتهی کوچه و بازار شده بود و می گفت: بگذارید من کوچه ها را خودم سرک بکشم. در خانه ها را یکی یکی بزنم. شاید معصومه توی یکی از این خانه ها باشد. حرف ما را باور نمی کرد.
گاهی روی پشت بام خانه ها می رفت و ساعت ها توی تاریکی شب یا روشنی روز به در خانه ها و رفت و آمد معدود آدم هایی که در شهر مانده بودند، خیره می شد. از همه سراغ گمشده اش را می گرفت. فراموش می کرد از چه کسی پرسیده و جواب نگرفته است و از یک نفر چندین بار سراغت را می گرفت.
آقا تنها کسی بود که گاهی با او همدل و همراه می شد و حق را کاملا به مادر می داد.
آقا می گفت ما که گنجشکمان را گم نکرده ایم ما فرزندمان را گم کرده ایم بگذارید خوب بگردد,مادر از بوی شیر فرزندش را پیدا می کند.گاهی آنقدر می گشت که خودش هم گم می شد.شهر کوچک بود و خبرها زود می پیچید.می گفتم:مادر!تو میری این طرف و آن طرف گم می شی!ما پیش دوستامون خجالت می کشیم،خواهرمون رو گم کردیم،باید مادرمون رو هم گم کنیم؟
فاطمه که حال و روزش بهتر از اونبود و برای همه ی ما،هم مادر و هم خواهر شده بود،مأمور تعقیب و جست و جوی مادر بود.مادر هر روز بهانه ی چیزی را می گرفت.اصلا تو بهانه ی تمام بهانه هایش بودی! می گفت مرا ببرید کنار کارون.می خواهم با کارون حرف بزنم.این آب به فرات می رسد.می خواهم قسمش بدهم و سراغ معصومه را از کارون بگیرم.شده بودیم سلیمان خاتم گم کرده.آب و خاک آبادان را طوری قسم می داد و با آنها حرف می زد که انگار آنها هم با او حرف می زنند.همه چیز برایش بوی تو را می داد.وقتی مادران شهدا را می دید از آنها خجالت می کشید.سرش را پایین می انداخت و می گفت:من از شما خجالت می کشم که شکوه و ناله کنم.
دیدن خواهرهای امدادگر و هلال احمر بهانه ی هر روزش بود.خواهر جوشی خواهرها را جمع میکرد که به دیدنش بیایند ودلداری اش بدهند،وقتی شروع به مرثیه و روضه خوانی می کرد خواهرها اصلا تاب دیدنش را نداشتند.
ماه محرم با همه دلتنگی هایش از راه رسید.از روزی که تو رفته بودی،به دنبال جایی می گشتیم که اندکی از درد فراق تو را در آنجا به زمین بگذاریم.به دنبال روزی بودیم که از روز گم شدن تو سخت تر باشد و ایام عاشورا آن روز و آن زمان بود.سخت ترینروز ها روزهایی بود که بی بی و خاله ها هم می آمدند و همه با هم جفت می شدند.در چنین روزهایی روضه و مصیبت تمامی نداشت.آنقدر سوزناک می خواندند که دل سنگ هم به حال آنها آب می شد.هر
چه بیشتر حسین حسین می گفتیم داغ دلمان آرام و سوز دلمان برای حسین بیشتر می شد.
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
تو بدون وداع رفته بودی .حتی فرصت خداحافظی هم به کسی نداده بودی.تمام زندگی مون به ای کاش و آه و افسوس تبدیل شده بود.
آبادان در محاصره ی کامل بود.جز نیروهای رزمی،انداد و پشتیبانی بقیه شهر را ترک کرده بودند.اما بی بی در همین شرایط به سختی حبانه های آب را پر می کرد،گاهی یک شیشه گلاب و شکر هم داخلش میریخت و بین مردم شربت پخش می کرد.گاهی هم بساط شربتش را به حرم سید عباس می برد و ساعت ها روی پا می ایستاد و به همه شربت می داد.اعتقاد داشت اگر درسختی ها به بندگان خدا کمک کنی خدا به دلت کمک می کند.
@Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_هفتم_اردوگاه_موصل_و_عنبر #قسمت_ششم با دیدن حاج آقا ابو ترابی نور امیدی در دلمان
#من_زنده_ام
#فصل_هفتم_اردوگاه_موصل_و_عنبر
#قسمت_هفتم
همدیگر رابغل کردیم ونمازشکرخواندیم . ریز ریز از ته دل خندیدن رامثل ریز ریز ازته دل گریه کردن ، خوب یادگرفته بودیم ، باهم خندیدیم واشک شوق ریختیم . هیچ خبری نمی توانست مارا تا این اندازه خوشحال کند . چون دنیا تمام زور وفدرتش را در بازوی صدام ریخته بود وهرگوشه این جنگ را یک کشوری به دوش می کشید . اگر چه بودن ما درآنجا فقط برای تصرف شهرخرمشهر نبود اما باز پس گیری خرمشهر سند خوبی برای رسوایی صدام وجنگ افروزان علیه ایران وانقلاب اسلامی ایران بود . ما می دانستیم خرمشهر و اروند رود فقط یک بهانه است برای آغاز جنگ وخونریزی . بهانه ای که فقط یک کودک ساده لوح را می توانست فریب دهد . فتح خرمشهر همه اقتدارصدام وحزب بعث را درهم ریخته بود . صدام درهمه سخنرانی هایش خرمشهر را مروارید شط العرب نام نهاده بود ومی گفت خرمشهر مثل بالشی است که بصره روی آن آرمیده . باخود می گفتیم چه قدرتمند سربازان ما که بالش را از زیر سر بصره بیرون کشیدند وچقدرخوب شد که دیگر سربازهای بعثی نمی توانند درخرمشهر آزادانه تردد کنند ودیگر رادیوی عراق نمی تواند وضعیت آب وهوای خرمشهر رابه عنوان یکی از شهرهای خودش اعلام کند .
آن روز به جای نهار فقط سبزی خوش خبر را با افتخار وغرور خوردیم واز آن روز به بعد سخت درانتظار آمدن سبزی های دیگر بودیم البته نه به اندازه یک گونی ، هرچند می دانستیم تنها در یک گونی سبزی می توانستند خبری به این بزرگی رابه ما برسانند . برای ملاقات برادران مجروحی که نقیب احمد دیدنشان را منع کرده بود لحظه شماری می کردیم .
یک روز از پشت دریچه ، پسری نسبتا کم سن وسال را دیدیم که قدش تا کمر عدنان بود وبه پر و پای او می پیچید . سریک قوطی بین دستهای کوچک پسر بچه و دست های پهن عدنان کشمکش بود ، او به قوطی آویزان شده بود و التماس و خواهش می کرد و عدنان با لگد و تشر جواب می داد و چیزی از داخل قوطی بر می داشت و به دهان می گذاشت . دلم می خواست پنجره را می شکستم و زورم را به زور آن پسر اضافه می کردم اما در و پنجره به رویمان بسته بود . دیدن آن پسر بچه برایمان خیلی عجیب و پرسش بر انگیز بود اما هرچه بود لباس برادران را بر تن داشت مریم می گفت :
- نگاه کن ، نگاه کن ! دارن می آن سمت ما !
هرچه به ما نزدیک تر می شدند پسر بچه خوشحال تر و خندان تر و پرزورتر می شد تا اینکه وقتی به پشت در سلول ما رسید قوطی را از دست عدنان چنگ زد . چهار نفرمان آمدیم پشت پنجره تا ببینیم چه خبر است . در اتاق باز شد پسر گفت
- اسم من قنبر است . بچه های مجروح بیمارستان برایتان کمپوت فرستاده اند . آنها فهمیده اند شما هم دو ماه در بیمارستان بستری بوده اید ، می خواستند بیایند عیادت شما اما خلاصه ببخشید این قوطی پر بود ، توی راه خالی شد .
وجود سید بزرگوار، حاج آقا ابوترابی فضای اردوگاه را بسیار تلطیف کرده بود . حتی عراقی ها متوجه عظمت نگاه و رفتار او می شدند ، عبای خود را روی سر همه کشیده بود و همه را زیر این عبا جا داده بود اما در عوض سر خودش در تیررس همه ترکش ها و رنج ها و دردها بود . مرد بزرگی که درد می کشید اما دلداری می داد . گویی تکه ای از خدا بود که بر روی زمین جا مانده است .
عدنان فقط روز اول غذا را به اتاق ما آورد اما به اصرار ما روزهای بعد غذا را یک اسیر ایرانی به همراه عدنان می آورد کاملا اتفاقی متوجه شدیم…
ادامه دارد…✒️
@Tolou1400