eitaa logo
طلوع
650 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
لینک دعوت https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16474090467803 هرچی میخواید بگید.👆🌻 @Tolou12 👈 ارتباط با ما🌻 کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) آزاد است🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_هفتم_اردوگاه_موصل_و_عنبر #قسمت_پنجاه_و_یک حدسش درست بود . مطمئن بودیم که او را
بعد از پروازی طولانی موقع فرود آمدن هواپیما دستم را از دست های فاطمه جدا کردم و رفتم سرجای خودم نشستم. پنجره ها از دو طرف پوشیده بود و زبان ها در کام نمی چرخید. وقتی هواپیما در باند فرود آمد فاطمه هم آمد کنار ما نشست.یک ساعت دیگر را در بلاتکلیفی و انتظار روی صندلی نشستیم. چقدر، سنگین و کند میگذشتند. به صداها و حرکات و رفتارها خیره بودیم تا اینکه همان لباس شخصی آمد و گفت: پیاده شوید. وقتی در باند فرودگاه ایستادیم با چهره های جدیدی مواجه شدیم که به ما لبخند می زدند و معلوم بود عراقی نیستند. بعد از آن مردی به همراه سه خانم مانتو، شلوار و مقنعه ی سورمه ای پوشیده بودند، خوشحال و شتابان به سمت ما آمدند. به فارسی با ما سلام و احوالپرسی کردند. پرسیدم: شما هم اسیرید؟ گفتند: نه ما آمده ایم اسرهایمان را ببریم. _کجا؟ _ایران _ایران؟؟؟ ما داریم می رویم ایران؟؟؟ _بله. به هواپیمای ایران ایر اشاره کرد و گفت این هواپیما منتظر شماست! _اینجا کجاست؟ _آنکارا، اسارت تمام شد. _یعنی جنگ تمام شد؟ چشم هایم را می مالاندم. سرم را به شدت تکان می دادم تا از گیجی بیرون بیایم. به فاطمه و حلیمه و مریم مات و مبهوت نگاه می کردم. زبانم سنگین شده بود. پاهایم در هم می پیچید. باد سردی که از پشت بر سر و کمرم می وزید سرعت راه رفتن ما را چند برابر می کرد.وقتی وارد هواپیمای ایران شدیم همه خوشحال بودند و می خندیدند.گره همه ی ابروها باز شده بود. همه به فارسی حرف می زدند و دیگر نیازی به مترجم نبود ادامه دارد....🖋 @Tolou1400