طلوع
#من_زنده_ام #فصل_هفتم_اردوگاه_موصل_و_عنبر #قسمت_پنجاه_و_یک حدسش درست بود . مطمئن بودیم که او را
#من_زنده_ام
#فصل_هفتم_اردوگاه_موصل_و_عنبر
#قسمت_پنجاه_و_دو
بعد از پروازی طولانی موقع فرود آمدن هواپیما دستم را از دست های فاطمه جدا کردم و رفتم سرجای خودم نشستم.
پنجره ها از دو طرف پوشیده بود و زبان ها در کام نمی چرخید. وقتی هواپیما در باند فرود آمد فاطمه هم آمد کنار ما نشست.یک ساعت دیگر را در بلاتکلیفی و انتظار روی صندلی نشستیم. چقدر، سنگین و کند میگذشتند.
به صداها و حرکات و رفتارها خیره بودیم
تا اینکه همان لباس شخصی آمد و گفت: پیاده شوید.
وقتی در باند فرودگاه ایستادیم با چهره های جدیدی مواجه شدیم که به ما لبخند می زدند و معلوم بود عراقی نیستند.
بعد از آن مردی به همراه سه خانم مانتو، شلوار و مقنعه ی سورمه ای پوشیده بودند، خوشحال و شتابان به سمت ما آمدند. به فارسی با ما سلام و احوالپرسی کردند.
پرسیدم: شما هم اسیرید؟
گفتند: نه ما آمده ایم اسرهایمان را ببریم.
_کجا؟
_ایران
_ایران؟؟؟ ما داریم می رویم ایران؟؟؟
_بله. به هواپیمای ایران ایر اشاره کرد و گفت این هواپیما منتظر شماست!
_اینجا کجاست؟
_آنکارا، اسارت تمام شد.
_یعنی جنگ تمام شد؟
چشم هایم را می مالاندم. سرم را به شدت تکان می دادم تا از گیجی بیرون بیایم.
به فاطمه و حلیمه و مریم مات و مبهوت نگاه می کردم. زبانم سنگین شده بود.
پاهایم در هم می پیچید. باد سردی که از پشت بر سر و کمرم می وزید سرعت راه رفتن ما را چند برابر می کرد.وقتی وارد هواپیمای ایران شدیم همه خوشحال بودند و می خندیدند.گره همه ی ابروها باز شده بود.
همه به فارسی حرف می زدند و دیگر نیازی به مترجم نبود
ادامه دارد....🖋
@Tolou1400