eitaa logo
طلوع
230 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
لینک دعوت https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16474090467803 هرچی میخواید بگید.👆🌻 @Tolou12 👈 ارتباط با ما🌻 کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) آزاد است🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_چهارم #قسمت_چهلم دکتر چهار تا قرص لوموتیل به دستم داد و به سرباز گفت: اخذوها(ببرید
با چهار لوموتیلی که بالا انداخته بودم دل‌پیچه‌ام آرام گرفته بود. اما مثل اینکه این بار نوبت مریم بود. اوضاعش سخت به هم ریخته شده بود و از درد مثل مار زخمی به خودش می‌پیچید. راننده و سرنشین جلو، از همان ابتدای حرکت، نوار یک خواننده‌ی عرب را روی ضبط ماشین گذاشتند و پیچ صدا را تا آخر بالا بردند. سر و کولشان را با آهنگ آنچنان پیچ و تاب می‌دادند که انگار در کنسرت زنده‌ی یک خواننده‌ی مشهور نشسته‌اند. عینک ها را یک گوشه انداخته بودیم و هرچه به شیشه می‌کوبیدیم فایده‌ای نداشت. باز صد رحمت به هنرپیشه‌ی تبلیغ خمیردندان کلگیت. مریم مرتب زردآب بالا می‌آورد. نگاه‌های معصومانه‌اش بی‌رمق شده بود. بالاخره در بین راه توقف کردند. درمانگاه شلوغی بود. همه‌ی مراجعین و کارکنان برای تماشا از درمانگاه بیرون آمده بودند. نمی‌دانم ما را به چه عنوانی معرفی کرده بودند. بعضی از آنها با غیظ و غضب و بعضی دیگر شاد و سرمست به ما خیره شده بودند. هرکس به درجه‌ی مستی‌اش مشتی، لگدی، سنگی به سمت ما پرتاب می‌کرد. آنها هم با ناسزا و دشنام و رفتارهای ناپسند ما را بدرقه کردند. اما در میان این جمعیت آدم‌های محزون و متعجب هم بودند. نمی‌دانم آیا اسیر گرفتن چهار دختر، تا این حد می‌توانست افتخارآفرین باشد؟ این حجاب بیشتر از آنچه برایشان معنی دینی داشته باشد معنی سیاسی و استراتژیک داشت. فاطمه گفت: می‌خوای دکتر تو را هم ببینه؟ گفتم: نه، من همون چهار تا لوموتیل دلم را آروم کرده. حوصله‌ی سؤال و جواب ندارم. فاطمه و مریم پیش دکتر رفتند. فاطمه که برگشت گفت: دکتر بیشتر از آنکه از وضعیت بیمار بپرسد مشتاق اخبار جنگ است. مدام می‌پرسید شما را چرا گرفته‌اند؟ کجا گرفته‌اند؟ کِی گرفته‌اند؟ از اوضاع ایران می‌پرسید. بعد هم بدون اینکه از وضعیت مریم بپرسد به او سرم وصل کرد. یک ساعت در آن درمانگاه منتظر بودیم. دکتر هر چند دقیقه یک‌بار سؤال جدیدی برایش مطرح می‌شد و دوباره فاطمه را سؤال‌پیچ می‌کرد. هنوز همه بیرون بودند و با همان فضاحتی که از ما استقبال کرده بودند بدرقه شدیم. حلیمه از برخورد مردم خیلی متأثر و مغموم شد. گریه کرد و گفت: به چه گناهی با ما این‌گونه رفتار می‌کنند؟ بی‌حرمتی به این اندازه؟ مگر ما دو تا کشور مسلمان نیستیم؟ مگر ما خواهر دینی آنها نیستیم؟ فاطمه گفت: یادتون نره اینجا سرزمین کوفه و کربلاست. همان جایی که اهل بیت امام حسین (ع) را به اسیری در شهر چرخاندند و به آنها بی‌حرمتی کردند. اگر به ما محبت می‌کردند باید تعجب می‌کردیم. هنوز یک ساعتی از آنجا دور نشده بودیم که کنار یک قهوه‌خانه سرراهی توقف کردند. ما با قیافه‌های خسته و ژولیده و مریض هرچه اصرار کردیم که میل به هیچ غذایی نداریم و داخل ماشین می‌مانیم قبول نکردند و گفتند: لازم اتگعدن علی الطاولة حتی لو ما اتریدون لو تاکلن شی. (باید بیایید سر میز بنشینید، حتی اگر نخواهید چیزی بخورید.) چند میز مستطیل شکل شش نفره در آن قهوه‌خانه‌ی فرسوده و کثیف چیده شده بود. ما چهار نفر در یک ضلع میز بغل هم و آن دو نفر در دو ضلع دیگر میز نشستند. چهار پرس غذا شبیه کباب بره روی میز گذاشتند. آن دو با ولع دهان باز می‌کردند و نمی‌دانم این لقمه‌ها را درسته به کجا می‌فرستادند. گاهی استخوانی را گاز می‌زدند و نیمه‌ی دیگر را تعارف می‌کردند. شبیه گرگ‌های آدمخوار بودند. بی‌اراده توجهم به آنها جلب شده بود. راستش ترسیده بودم. فاطمه که متوجه نگاه وحشت‌زده و خیره‌ی من شد، گفت: بی‌خیالشون شو. گفتم: می‌ترسم پرس بعدی‌شان ما باشیم، یا ما را به عنوان دسر بخورند. بعد از اینکه با فشار آب لقمه‌های در راه مانده را به شکمبه‌های چرمی فرستادند، دست‌ها را به پشت سیبیل‌های خیس خود مالیدند و گفتند: - یالّا روحن. اسرعن. (یالّا بروید. عجله کنید.) نمی‌دانستم چند ساعت دیگر در راه هستیم. هیچ کس و هیچ چیز برایم آشنا نبود. انگار گم شده بودم. دیدن هیچ صحنه و منظره‌ای مرا از حس گمشدگی بیرون نمی‌آورد. تا قبل از اینکه به قهوه‌خانه برسیم اگر می‌دیدند عینک لعنتی را از چشممان برداشتیم چشم‌پوشی می‌کردند اما یک ساعت که از قهوه‌خانه دور شدیم خیلی بداخلاق و خشن شدند. سربازی که کنار راننده نشسته بود دائماً فریاد می‌کشید: لیش نزعتن النظارات، لیش اتباو عن برّا، لیش تتحرکن رأسهن، لیش تحچن؟ (چرا عینکتان را درآوردید، چرا به بیرون نگاه می‌کنید، چرا سرتان تکان می‌خورد، چرا حرف می‌زنید، چرا به یکدیگر نگاه می‌کنید؟) ماشین آژیرکشان با سرعت بالا حرکت می‌کرد. از آنجا به بعد کوچک‌ترین حرکت ما را زیر نظر داشتند و دائماً عربده می‌کشیدند و تهدید می‌کردند. مانده بودم این غذایی که خوردند کباب بره بود یا کباب سگ که اینطور وحشی‌شان کرده بود. @Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_پنجم #قسمت_چهلم صدای کابل سربازها را بر تن و بدن برادرانمان می شنیدیم.آنها را ح
خب حالا هر آرزویی دارید بگویید. برای اینکه جملات و کلمات را درست بفهمد و ترجمه کند سعی کردیم بیشتر از کلماتی که او به کارمی برد استفاده کنیم،مثلا به جای تقاضا می گفتیم آرزو! -ما قبول داریم که اسیر جنگی هستیم،آیا ایشان هم قبول دارند که ما اسیر جنگی هستیم؟ -بله قبول دارند. ایشان قبول دارند که اینجا زندان امنیتی است و محل نگهداری اسیران جنگی نیست .ما آرزو داریم که به اردوگاه اسیران جنگی برویم. داوود بلافاصله گفت:وین مخیم اسری الحرب ؟(اردوگاه اسیران جنگی کجاست؟) -نمی دانیم فقط می دانیم که اینجا نیست. -شنو الفرق بین المخیم و السجن ؟(چه تفاوتی بین اردوگاه و زندان هست؟) -ما باید توسط صلیب سرخ جهانی ثبت نام و دیده شویم .از اخبار جنگ مطلع شویم،وضعیت بهداشت و تغذیه ی درستی داشته باشیم .در هوای آزاد باشیم. -شما اسیر جنگی هستید اما بودن شما ارتباطی به سرنوشت جنگ ندارد.شما باید به زندگی در زندان عادت کنید. -احنه نستضیفکم مثل ماا ایران تستضعیف أسری الحرب .احنه ما نگدر ناخذجن للمخیم (ما همان طوری از شما پذیرایی می کنیم که ایران از اسیران جنگی ما پذیرایی می کند.ما نمی توانیم شما را به اردوگاه ببریم..) -درصورتی که به آرزوی خود نرسیم،برای اعتراض دست به اعتصاب غذا می زنیم و از فردا نمی خوریم. -انا اصدر امر ان یاخذونچن الی زنزانه اکبر و جدرانه اضوء ،و کل اسبوع ینطونچن جریده الثوره لو الجمهوریه و الدکتور و ادوات صحیه یکون عدچن لکن ما اکدر اودیچن للمخیم.(من دستور می دهم شما را به سلول های بزرگتر با دیوارهای روشن و پرنور انتقال دهند و هفته ای یک روزنامه ی الثوره یا الجمهوریه به شما بدهند و دکتر و لوازم بهداشتی در اختیار شما بگذارند اما نمی توانیم شما را به اردگاه ببریم.) ما می خواهیم صلیب سرخ با ما ملاقات داشته باشد و ما در فهرست اسیران جنگ ثبت نام شویم. شنو الثمن ؟الحکومه العراقیه لحد الان اهتمت بیچن لکن للو ناخذچن للمخیم ،تتواجهن الاسراء الیُ سنتین مبتعدیین من نسوانهم ،اسرهم و عوائلهم .ماکو ضمان لحفظ سلامتچن و مای وجهچن ذولی ایدمرونچن .(به چه قیمتی ؟دولت عراق تا امروز از شمامراقبت کرده است اما اگر شمارا به اردوگاه ببریم در مقابل اسیران جنگی که نزدیک به دوسال از زن و خانواده هاشان دور بوده اند هیچ تضمینی برای حفظ سلامت و آبروی شما نیست و آنها شما را نابود می کنند.) حرف هایش آنقدر برایمان خنده دار بود که هم می خواستیم بهایش را بپردازیم هم می ترسیدیم که توطئه ای در کار باشد. -در هرجا و هر شرایط مسئولیت حفظ جان و آبروی ما برعهده ی شماست. -احنا اهنا مسولیین لکن یالمخییم مسوولیتچن علی صلیب الاحمر و همّ کل چم شهر مره یجون للمخییم.(ما فقط اینجا مسئولیت داریم.مسئولیت اردوگاه به عهده ی صلیب سرخ است که آنها هم هر چند ماه یک بار به اردوگاه می آیند). وقتی با اصرار و سماجت ما روبه رو شد دوباره تاکید و تکرار کرد: -وجود چن اهنا ماله دخل بالحرب او بانهاءالحرب .(بودن شما در این زندان هیج ارتباطی به جنگ یا پایان جنگ ندارد). معنی این حرفش را نمی فهمیدیم.این جمله برای ما تازگی داشت. در ادامه گفت: شما می خواهید به چه قیمتی درفهرست صلیب سرخ ثبت نام شوید؟ خانم مترجم وقتی اصرار ما را دید دوباره به نصیحت های ساختگی و دلسوزانه اش ادامه داد. گاهی دست مادرانه سرمان می کشید و به آرامی می گفت:آن اسیران جنگی الان وحشی شده اند و ظرفیت دیدن شما را ندارند .اصرار نکنید که شما را از زیر مراقبت خودشان خارج کنند .اینها نمی گذارند خار به پای شما برود .هنوز ناخن های افتاده ی ما کاملا سبز نشده بود و بدون اینکه حرفی بزنیم به دست هایمان نگاه می کردیم تا او متوجه آن خاری که به پایمان فرو رفته بود بشود…. ادامه دارد @Tolou1400