eitaa logo
طلوع
660 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
87 فایل
لینک دعوت https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf @Tolou12 👈 ارتباط با ما🌻 کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) آزاد است🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 «ما آدمــ مذهبــــي داریمــ امــا مذهبــــي انقــــلابی کــم داریم؛ ما مذهبي انقــــلابی داریمــ امــا مذهبيِ انقلابیِ انقطاعی کم داریم!» @Tolou1400
💔 شکست شیشه دل را، مگو صدایی نیست که این صدا به قیامت بلند خواهد شد... @Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 مردهای همسایه همه عمو و زن‌های همسایه همه خاله بودند. وقتی پیر می‌شدیم می‌فهمیدیم که این همه عمو و خاله، واقعی نیستند. بین باغها دیواری نبود. خانه‌ها را درختان شمشاد با گل‌های سفید ریز همیشه بهار از هم جدا میکردند. اگر به این گلها دست میزدی، دستت مثل زهرمار تلخ میشد. توی این باغها درختی پرگل به نام خرزهره بود با گل هایی بی اندازه تلخ. مادرم میگفت: گول قشنگی کسی یا چیزی را نخورید. بعضی‌ها مثل گل خرزهره قشنگ هستند اما با ده من عسل هم نمیشود آنها را بخوری. درخت دیگری هم بود با گل‌های قرمز و درشت مخملی که از وسط آن یک پرچم بلند مثل زبان آدمیزاد آویزان بود. نمیدانم چرا این درخت و گل زیبا را زبان مادر شوهر می گفتند. خلاصه ی کلام، ما توی این کوچه باغها به دنیا آمدیم ، پا گرفتیم و قد کشیدیم . همه چیز توی محله تعریف شده بود؛ از مسجد و منبر و مدرسه گرفته تا مغازه و سینما و باشگاه. خانه ی ما نزدیک مسجد مهدی موعود بود و از در خانه، گلدسته های مسجد را میشد دید و از همه مهمتر در همسایگی آرامگاه سیدعباس بودیم. هر خانه سه اتاق داشت. در هر اتاق یک فرش شش متری و توی اتاق بزرگتر یعنی در مهمانخانه که نظم و انضباط مخصوص به خود را داشت، یک فرش دوازده متری پهن بود. در این خانه‌های کوچک و محقر چهارده آدم قد و نیم قد زندگی میکردیم . همه‌ی خانواده‌ها عیال وار بودند. اصلا هر که عیال‌وارتر بود اسم و رسم بهتر و بیشتری داشت. خیلی وقت‌ها فامیل‌های پدری‌ام از هندیجان و ماهشهر برای ادامه‌ی تحصیل یا درمان به منزل ما می‌آمدند. آن روزها در آبادان مادران را ننه و پدران را آقا صدا می‌کردند. البته ننه‌ی تنها نه. در واقع مادر به اسم پسر بزرگتر شناخته میشد. مثلا مادر من، ننه کریم بود. آن روزگار، روزگار ننه‌ها بود. بعضی هاشان صاحب علم و معرفت بودند و داروی عطاری تجویز میکردند و شفا می دادند. مثلا به بیچاره ننه ماهرخ بعد از هفت بچه میگفتند «عاقر شده و دیگر دامنش سبز نمیشود» و او را به عرق سُنبل‌الطیب می‌بستند تا بتواند هشتمین فرزندش را به دنیا بیاورد و ننه «مه‌بس» که دخترزا بود، دوای دردش زنجبیل بود ، تا شاید زنجبیل افاقه کند و به جای شهگل و مهگل، حسن و حسین بیاورد. از هر خانه ده، دوازده بچه‌ی قد و نیم قد بیرون میزد. هرکس همبازی هم سن و سال خودش را پیدا میکرد. از حیاط خودمان دوستم زری را که صدا میزدم با لکنت زبانی که داشت بریده بریده بله را به من میرساند. همیشه یکی از همسایه‌ها یا زاییده بود یا شیر میداد و این موضوع باعث شده بود مادرهایی‌که به اندازه‌ی کافی شیر نداشتند یا مریض بودند، بچه ها را به خانه‌ی آن یکی همسایه بسپارند تا چند روزی شیر بخورند. با این حساب همیشه تعدادی خواهر و برادر رضاعی هم داشتیم . مثلا برادرم علی که دنیا آمد مادرم مریض بود. من علی را قنداق پیچ میبردم پیش ننه مجید تا با دخترش فاطمه که هم سن او بود شیر بخورد.
مادرم الهه‌ی مهر و سنبل صبر و استقامت بود . او به تمام معنا ابهت و جذبه‌ی مادرانه داشت و با خشم و عشق مادری می‌کرد. او از طایفه ی سربداران باشتین سبزوار و زنی مدبر بود اما سن و سال بچه‌ها را با تقویم به یاد نمی‌آورد. تقویم آن روزها تقویم طبیعی بود. تولدها، مرگ ها، زندگی‌ها و همه چیز هماهنگ و همراه با طبیعت بود. مهم نبود چه روزی از ماه به دنیا آمده‌ای . از یک تا سی فقط اعداد بی اعتبار ی بودند . اما وقتی تاریخ تولد ما با تغییرات طبیعت هماهنگ میشد عمر ما هم برکت پیدا میکرد. مادر سن همه‌ی ما را بر اساس وقت رویش خرما و خارک و دیری می‌شمرد و مزه مزه میکرد. مثلا همه میدانستیم تولد من وقت خرماخوران بوده و تولد احمد خرما بر درخت بوده و علی هنگامی که خارک می‌خوردیم و مریم هنگام خرماپزان به دنیا آمده. این تقویم کاملا درست بود و ما حتی وقتی بزرگ شده بودیم برای اینکه بدانیم کی متولد شده‌ایم نمی‌پرسیدیم تاریخ تولد من کی است؟ فقط می‌پرسیدیم : موقع تولد من حال و روز و مزه خرما چطور بود؟ آفتاب سوزان و هوای شرجی و گرمای پنجاه درجه، همه‌ی ی ما را یک شکل و یکرنگ کرده بود. همه‌ی مردم محل، همه‌ی خاله‌ها و عموها و بچه‌هایشان یک شکل بودند. تنها پدرم رنگ دیگری داشت. بابا، بور و سفید و چشم هایش رنگی بود. من هنوز فکر میکنم قشنگترین چشم های دنیا چشمان بابای من بود که حتی آفتاب هم نتوانسته بود رنگ چشم هایش را بگیرد. مادرم میگفت: وقتی نوبت ما رسید، انگار استغفرالله خدا مداد رنگیاش تموم شد و فقط قلم سیاهش به ما رسیده بود ، اما این آفتاب و گرما که برای کسی رنگ و رو نمیگذاشت. @Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روانشناسی قلب۵۶ @Tolou1400
@ostad_shojaeقلب56.mp3
زمان: حجم: 6.79M
۵۶ هیچ عشقی...... در قلب انسان تولید نمیشه مگر اینکه کمالات معشوقش رو شناخته باشه. اگه میخوای عاشق خدا بشی.... باید بیشتر بشناسیش. ❤️🍃🍃🍃 @Tolou1400