فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرگز از یادِ من آن سروِ خرامان نرود......
#به_وقت_حاج_قاسم
#به_وقت_دلتنگی
#استوری
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
پرسیده شد:
رجب را که شهر الله الاصعب
گفته اند یعنی چه؟ فرمودند:
یعنی این قدر در ماه رجب بھ شما ثواب اعطا
میکند کھ چشم و گوش کسی ندیده و نشنیده و
بھ قلب کسی هم خطور نکرده است!
#حاجآقاحقشناس
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🍃
شب جمعه شهدا را یاد کنید
تا شهدا هم شما را نزد اباعبدالله یاد کنند.
#شهید_زین_الدین
#شب_جمعه
#شهدا
#استوری
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
🌈☀️
خورشید، خورشید است
حتی اگر تمام عالم
به آن پشت کنند!
#صبح_شد_خیر_است 🌞
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋
شکر خالقی را که برایش
بزرگی و کوچکی خواسته من
معنایی ندارد.مگر نه این است که
"یدالله فوق ایدیهم"
خداوند در رأس همه ى امور است
پس مقیاس برای او معنی ندارد
که چه آرزویی بزرگ است
و چه آرزویی کوچک!
#خدا
#استوری
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
هرگاهکهگناهکردید
هرگاهکهتوبهشکستید؛
اینرابهخاطرداشتهباشید "
اگرشماازگناهانخودخستهمۍشوید
خداوندازبخشیدنشماخستهنمۍشود
پسازرحمتخدا ناامیدنشوید
#آیتاللهمرتضۍتهرانی
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
👓 دعاهای این سه ماه معجزه آساست!
❗️ این دعاهایی که در ماهها هست، در روزها هست، خصوصاً، در ماه رجب و شعبان و ماه مبارک رمضان، اینها انسان را همچو تقویت روحی می کند- اگر کسی اهلش باشد...
🔹 همچو راه را برای انسان باز می کند و نور افکن است برای اینکه، این بشر را از این ظلمتها بیرون بیاورد و وارد نور بکند که معجزه آساست!
📕 صحیفه امام، ج ۱۳، ص: ۳۳
@Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌨❄️🌨
مگر می شود
دلت به خدا گرم باشد
و نا امید باشی؟
#خدا
#استوری
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻
🔸 رحمت ماه رجب، شامل چه کسانی نمی شود؟
#آیت_الله_حائری_شیرازی
#کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
طلوع
#من_زنده_ام📚 #فصل_اول #قسمت_هفتم شرطبندی میکردیم که چه کسی میتواند از روی آب تندو بپرد! احمد
#من_زنده_ام📚
#فصل_اول
#قسمت_هشتم
باغچهی حیاطمان پر از گل و گیاه بود. هرکس به سلیقه ی خودش در باغچهی حیاط خانهاش درخت میوه و گل و گیاه می کاشت تا شاید تیغ گرمای پنجاه درجه را قابل تحمل کند و سایه بانی در حیاط برای نشستن و عصرانه خوردن و خوابیدن شبانه فراهم کند. آقا شیرهی این باغ را کشیده بود. از درخت انگور و انجیر و خرما و سیب و گلابی گرفته تا گل های رنگارنگ، در این باغ کاشته بود. هر لحظه در باغچه ی حیاطمان گلی در حال شکفتن بود و عطری سرمست کننده در فضای خانه ی کوچکمان میپیچید. خورشید که به وسط آسمان میرسید گلهای ناز میشکفتند و گلهای آفتابگردان به او لبخند میزدند. با رفتن خورشید گلهای شببو و محبوبهی شب تمام حیاط و خانه را معطر میکردند. همیشه لباسهای کهنهی من بر تن مترسکهایی بود که نگهبان گلها و میوهها بودند. باورم شده بود این مترسکها خود من هستم که شبانه روز در باغچه مراقبم تا کسی گلها را نچیند. یک روز بهاری که زیر سایهبان درخت انگور دور سفرهی صبحانه نشسته بودیم آقا برخلاف همیشه که می گفت: دختر گل نچین، گلها هم نفس و جون و زندگی دارن، صدا زد:
- مصی خانم برو یه دسته گل خوش عطر و بو بچین و بیار.
احمد و علی آمدند کمک کنند اما آقا دعواشان کرد و گفت: شما بلد نیستین. باغچه رو خراب میکنین.
چنان سرگرم گل چیدن شده بودم که وقتی دسته گل را کامل کردم، دیدم همه رفته اند و فهمیدم که گل، نخود سیاه بوده و دور سفره جز شبنم های سیاه پالایشگاه که همیشه میهمان ما بودند کسی نیست. بیرون دویدم و دیدم احمد و علی و محمد و سلمان لباسهای عیدشان را پوشیدهاند و با آقا عازم جایی هستند. همسایه رو به آقا کرد و گفت: مشدی عجله کن بچهها منتظرند، به گرما نخوریم .
دسته گل را انداختم توی دامن مادرم و گریه کردم که مرا هم با خودشان ببرند. اما این بار مثل همیشه نبود که آقا اول از همه مرا صدا میزد و راه میانداخت و میگفت:«این دختر تو جیبی بابا شه». دعوام کرد و نهیب زد. وقتی رفت توی کوچه، دیدم ماشین خبر کردهاند و همه ی پسرها را هم میخواهند ببرند. صدای فریادم بالاتر رفت اما فایده ای نداشت.
هیچکس به من توجهی نداشت. تند و تند بچهها را سوار کردند و بی اعتنا به دست و پا زدن من ماشین دیزلی را راه انداختند و رفتند. من هم از سر لج دو تا سنگ برداشتم و با همهی بغض به طرف شیشهی ماشین پرتاب کردم.
اگرچه دلم میخواست شیشه بشکند اما زورم نرسید. مادرم همهی گلها را دسته کرده بود و از راز و رمز گلها و عطر آنها برایم میگفت. اما من هر چند لحظه یکبار یاد بچهها میافتادم و از مادرم میپرسیدم: اینها همه با هم کجا رفتند؟
من هم دلم میخواست لباس عیدم را بپوشم و سوار ماشین شوم. از آنجا که خانهی ما پُر از پسر بود، من و فاطمه، اجازه نداشتیم دامن بپوشیم، همیشه لباسمان بلوز و شلوار بود. مادرم برای اینکه مرا آرام کند اجازه داد بلوز و شلوار عیدم را بپوشم . من هم لباس هایم را به سرعت پوشیدم و برای اینکه برگشتن آنها را زودتر از همه ببینم ، رفتم و کنار در چمباتمه زدم و چشم به راه دوختم . با شنیدن صدای هر ماشینی گردن میکشیدم تا برگشتن آنها را ببینم . پاهایم خسته شده بود ولی از ترس کثیف شدن شلوارم، جرأت نمیکردم روی زمین بنشینم . پیش خودم فکر میکردم شاید بخواهند گروه گروه بچهها را به میهمانی ببرند و مرا نوبت بعد میبرند. برای همین با عجله به سمت خانهی زری دویدم. او هم لباسهای عیدش را پوشیده بود.
خوشحال شدم و پیش خودم گفت : چه خوبه همه با هم میرویم .
آبجی فاطمه دسته گلی را که چیده و به گوشهای پرتاب کرده بودم به دستم داد. مادرم گفت: هروقت ماشین رو دیدی و بچهها اومدن به جای اون سنگی که دنبالشون انداختی با گل به استقبالشون برو.
زمان و مکان کش میآمدند. چندین بار تا سر خیابان رفتم و برگشتم .
مادرم را کلافه کرده بودم بس که از او می پرسیدم: پس چرا نرسیدن؟
بالاخره انتظار سر آمد و ماشین و آقا و پدر زری و پدرهای دیگر و بچهها آمدند. به قدری خوشحال شده بودم که فراموش کردم دسته گل را با خودم ببرم. پیش از آنکه فرصت پیاده شدن به آنها بدهم با عجله تلاش کردم سوار ماشین شوم. اما چهرهی همهی بچهها در هم رفته و چشم ها قرمز و خیس بود. علی که از همه کوچکتر بود و بیشتر از دو سال نداشت، توی بغل آقا بود و از گریه ی زیاد هق هق میزد. از سوار شدن به ماشین، صرفنظر کردم و عقب عقب رفتم تا سوارهها پیاده شوند.
#ادامه_دارد
@Tolou1400
📆 بینگاهت بارها تقویمها گم کردهاند
ردپای عاشقی را لابهلای جمعهها...
#جمعه
#اللهمعجللولیکالفرج
@Tolou1400
🦋
✍ اگر حجاب شما کم رنگ شد سر مزار من نیایید ‼️
چه زیباست سیاهی چادر شما، نمیدانم این چه حسی بود که چادر شما به من میداد اما میدانم که با دیدن آن امید، قوت قلب و آبرو میگرفتم.
باور کنید چادر شما نعمت است، قدر این نعمت را بدانید که به برکت مجاهدت حضرت زهرا (س) بدست آمده است.
امیدوارم که هرگز رنگ سیاه چادر شما کم رنگ و پریده نشود و خدا نکند که روزی حجاب شما کم رنگ و کم اهمیت شود که اگر خدای ناخواسته این چنین شود اصلا دوست نمیدارم به ملاقات من سر مزار بیایید.❗️
•°
#شهید_مجتبی_بابایے_زادھ
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻
كسى که گهواره ات را تکان داد
می تواند با دعایش دنیایت را تکان دهد...💗
#مادر
#جمعه
#استوری
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf