#من_زنده_ام
#فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_دوم
دوباره پیش خواهر بهرامی و آن مجروح برگشتم. صورت و چشمهای آن مجروح پر از خون شده بود. وقتی سرش را پایین میگرفت خونریزی همراه با درد بسیار زیاد شدت میگرفت. جایی را نمی¬دید. من و خواهر بهرامی کنارش نشستیم. گفتم: امن یجیب بخوان تا دردت تسکین پیدا کنه. چرا جلو نیامدی و تلاش نکردی سوار آمبولانس شوی و با آنها به بیمارستان بروی؟ ممکن است چشمهایت را از دست بدهی.
-صلاح نبود.
تعجب کردم:چی؟ از اینجا ماندن که بهتر بود. اینجا جتی وسایل کمکهای اولیه هم نداریم و با فشار دست میخواهیم خونریزی را بند بیاوریم.
پرسیدم: شما باهم اسیر شدید؟
گفت: من و میرظفرجویان و مجید جلال وند و عبدالله باوی با هم بودیم.
به آرامی گفت: عراقی ها کجا هستند؟
-آن طرف ایستاده اند.
-صدای ما را میشنوند؟ چند نفرند؟
-چرا میپرسی؟
در یک فرصت مناسب کیفم را از جیب شلوارم بیرون بکشید و آن را از بین ببرید. اگر آن را از بین ببرید راحت میشوم و درد چشمانم را تحمل می¬کنم.
مگر شما را تفتیش نکردند؟مگر جیب های شما را خالی نکردند؟ شما اسلحه داری؟
نکردند؟ شما اسلحه داری؟
گفت: نه، چندتا ماشین را باهم گرفتند. چون مجروح بودم فقط دستهایم را بستند و اینجا انداختند.
کفش های خواهر بهرامی، کفش های سفید تابستانی پرستاری بود که روی سطح آن سوراخ های ریزی داشت . هردویمان در یک وضعیت نشسته بودیم. پاها را جفت کرده و زانوها را در بغل گرفته بودیم. نگاه من به زمین خیره بود. به همه چیز فکر می¬کردم، به گذشته به آینده ی نامعلومی که در پیش داشتم. بی اختیار از روی زمین دانه دانه سنگریزه برمی داشتم و در سوراخ کفش های او فرو می¬کردم. تمام سطح کفش های خواهر بهرامی پر شده بود از سنگریزه. وقتی هردو کفش های او از سنگریزه پر شد یکباره گفت: راستی چی شد منو مریم معرفی کردی، آخه اسم خواهرم مریمه، من میتونم هر اسمی داشته باشم به جز مریم!
@Tolou1400
-طوری نیست منم اسم خواهرم مریمه، اسم کوچیکت چیه؟
-شمسی
-ولی از این به بعد تو میشی خواهرم و من تو رو مریم صدا میکنم.
مریم انگار که به خواهر کوچکترش می توپد گفت: معصومه تو چه بی خیالی! میبینی که اسیر دشمن شدیم اما تو یاد بچگیات افتادی؟ دلت میخواد سنگ بازی کنی؟ تقریبا نیم ساعته داری سنگریزه توی این کفش ها فرو میکنی. متوجه نشدی این سرباز عراقی نزدیک اومد و نگاه کرد ولی چیزی نفهمید و رفت.
سرم را چرخاندم. دیدم راست میگوید؛ سرباز عراقی نگاه و لوله ی تفنگش را از ما برگردانده بود.
لوله ی تفنگش را از ما برگردانده بود. حالا فرصت خوبی بود. کمی به مجروح نزدیک شدم. دستم را در جیبش فرو بردم و هرچه بود دراوردم. کاغذها را خواندم؛ نامه ای مربوط به ستاد جنگ به همراه یک قران جیبی (جز سی ام قران) بود.گفتم: اینکه قرانه، اون کاغذ هم نامه ستاد جنگه.
گفت: معطل نکن، کارت شناسایی ام تو جیب عقب شلوارمه.
به آرامی و بدون چرخش سر، در پناه مریم با یک دست سنگریزه برمیداشتم و با دست دیگر کارت شناسایی را بیرون کشیدم. روی کارت نوشته بود دکتر هادی عظیمی، درجه: سرهنگ، پست رییس بیمارستان نیروی دریایی خرمشهر.
جا خوردم: شما سرهنگ هستید؟
-آهسته تر حرف بزن!
-شما دکتر هم هستید؟
-بجنبید!معطل نکنید! کارت را از بین ببرید!
شما رییس بیمارستان نیروی دریایی خرمشهر هم هستید؟
ادامه دارد🖋
@Tolou1400
امام زمان"عج"
در قلبهای شماست.
مواظب باشید،
بیرونش نکنید...
-آیتﷲبهجت-
#امام_زمان_عج
@Tolou1400
حضرتزهرا سلامﷲعلیها:
امام مثل کعبه است.
این، مردماند که باید به سویش بشتابند.
#امام_زمان_عج
@Tolou1400
به جمهوری اسلامی که ثمره ی خون پدرانتان است پایبند باشید.
#امام_خمینی_ره
#جمهوری_اسلامی
#آری
@Tolou1400
#من_زنده_ام
#فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_سوم
با پریشانی گفت:خواهش میکنم فورا نابودش کنید.
اما کارت با اون پوشش پلاستیکی و خشک اصلا نمیشد پاره کرد.
مقاوم و شق و رق بود. هرچه مچاله اش کردم فایده نداشت. سرباز عراقی مسیر حرکتش را عوض کرده بود و به سمت من چرخید و حالا دیگر کاملا در میدان دیدش قرار گرفته بودم. فرصت از بین بردن کارت را نداشتم. فورا کارت شناسایی دکتر هادی عظیمی را همراه با قران و نامه در جیب خودم گذاشتم
هادی عظیمی را همراه با قران و نامه در جیب خودم گذاشتم. تنها سرباز عراقی نبود که مراقب مان بود بلکه برادرانی هم که در گودال بودند از دور ما را کنترل میکردند. دکتر نگران این بود که در این فاصله برای ما مشکلی پیش بیاید. پشت سر هم میپرسید نابودش کردی؟
برای اینکه خیالش راحت باشد تا شاید درد چشمش کمی آرام بگیرد گفتم: تمام شد، خیالت راحت.
هر بار که فاصله سرباز با ما کمتر میشد و خیره تر نگاهمان میکرد، وحشت و اضطرابم بیشتر میشد. دنبال راه چاره ای بودم که یک طوری خودم را از شر مدارک خلاص کنم. با نوک کفشم به آرامی شروع کردم به کندن زمین تا گودال کوچکی ایجاد شد و کارت شناسایی و نامه ی سرهنگ را در آن انداختم و رویش را با ته کفشم با خاک پوشاندم و با کف کفش چند ضربه ای روی آن کوبیدم. سپس از سرهنگ فاصله گرفتم و خودم را به سمت مریم سراندم.
ظهر شده بود و هرکس در هر وضعیتی که بود چه مجروح و چه سالم بی وضو و با تیمم در همان بیابان مشغول نماز شد. آنها اجازه نمی¬دادند کسی ایستاده نماز بخواند و همه را می نشانند. ممکن بود در حالت ایستاده نیروهای خودی ما را ببینند و متوجه حضورمان شوند. حتی دکتر عظیمی با آن درد و خونریزی و با دست های بسته و چشم های زخمی دائما در حال نماز خواندن بود و مرتب میگفت: خواهر برایم قران بخوانید.
بعثی ها به صورت تاکتیکی جاده را آزاد میکردند و به برخی از ماشین های خودی اجازه ی عبور می دادند
ماشین های خودی اجازه ی عبور می دادند. ولی درست موقعی که نیروهای خودی فکر میکردند بعثی ها عقب نشینی کرده اند، مجددا وارد جاده و مسیر میشدند و بلافاصله جاده را تصرف کرده و دوباره عده ی دیگری را شکار میکردند.
شیوه ظالمانه و ناجوانمردانه ای بود. با حیله گری، بهترین نیروهای رزمی، تکاور، سپاهی، ارتشی و امدادی را اسیر میگرفتند. بیشتر شبیه آدم ربایی بود تا جنگیدن و اسیر گرفتن. دلمان میخواست همگی بلند شویم و فریاد بزنیم و نیروهای خودی را از نیرنگ خبردار کنیم اما نیروهای بعثی با تجهیزات و ادوات نظامی کامل آمده بودند.
@Tolou1400
بعضی از نیروها وقتی اسیر میشدند خوشحال بودند و میگفتند: یا حسین بن علی ما را طلبیدی، زائر کربلا شدیم. آقا این هفته مهمان توایم! بعضی هاشان حتی همدیگر را کربلایی صدا میزدند. نمیدانستم آنها درست فکر میکنند و ما واقعا برای یک هفته به زیارت کربلا دعوت شده ایم یا نه.
پرسیدم دکتر شما که نظامی هستید، فکر می¬کنید سرنوشت جنگ چی میشه؟ چه اتفاقی برای ما می افته؟
گفت: اینها قدرت ادامه جنگ با ایران را ندارن ولی تا بخواهند این را بفهمند، ممکن است یک هفته طول بکشد اما چون شما از نیروهای هلال احمر هستید، مسئله ی شما جداست. از نظر قوانین بین المللی ژنو نمیتوانند شما را اسیر کنند و هرکدامتان میتوانید دو مجروح جنگی را با خودتان آزاد کنید.
پرسیدم: این دو مجروح را خودمان انتخاب میکنیم یا آنها؟
گفت: نه انتخاب مجروح به عهده ی خودتان است.
با خودم گفتم: پس کاش سید تکاور را نمی¬فرستادیم و با خودمان به ایران میبردیم. با دکتر عظیمی دو نفر میشدند، حالا دو نفر دیگر را چطور انتخاب کنیم؟
یکباره در دلم خندیدم و گفتم: اما جناب سرهنگ من یک شب از کانال تلویزیونی بصره( کانال تلویزیونی بصره را شبکه آبادان شفاف نشان میداد) دیدم که صدام چطور قرارداد رسمی الجزیره را که توافق قانونی بر سر خطوط مرزی بین دو کشور بود، پاره کرد و دستور جنگ داد.
ادامه دارد…✒️
@Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمام هفته گناه
و غروب جمعه ها دعا!
کمی خجالت از این انتظار هم
خوب است
#جمعه_های_دلتنگی
#استوری
@Tolou1400
خدا کند ایمان ما تا وقت ظهور باقی بماند، وگرنه اگر ظهور هم نزدیک باشد، ولی ایمان ما زائل شدهباشد، دیگر ما را چه با ظهور آن حضرت و حضرت را چه کار با ما؟
-آیتﷲبهجت-
#امام_زمان_عج
@Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهار میآید تا من و تو بدانیم
که سرنوشت درختان باغ،
سرسبزی و سرزندگیست.
گذر ایام به کامت شیرین.
سال نو مبارک
#سیزدهم_فروردین
#روز_طبیعت
#استوری
@Tolou1400
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا