eitaa logo
طلوع
1.1هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
لینک دعوت https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16474090467803 هرچی میخواید بگید.👆🌻 @Tolou12 👈 ارتباط با ما🌻 کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) آزاد است🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگفت : حرم امام‌رضا(ع) جاییه که هرچی بخوای رو برات خیر میکنن حتی اگه خیر نباشه. 🌻 https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
آیت‌الله جوادی آملی: «ﻫﯿﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩﯼ ﺍﺯ ﻫﯿﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍﺿﯽ نمی‌شود، ﻣﮕﺮ ﺑﻪ ﻭﺳﺎﻃﺖ ﻣﻘﺎﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﻫﺸﺘﻢ؛ ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﺗﻮﻓﯿﻘﯽ ﺩﺳﺖ نمی‌یابد ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ نمی‌شود، ﻣﮕﺮ ﺑﻪ ﻭﺳﺎﻃﺖ ﻣﻘﺎﻡ ﺭﺿﻮﺍﻥ ﺭﺿﺎ‏(ﻉ‏)؛ ﻭ ﻫﯿﭻ ﻧﻔﺲ مطمئنه‌ای ﺑﻪ ﻣﻘﺎﻡ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﻣَﺮﺿﯽ ﺑﺎﺭ نمی‌یابد، ﻣﮕﺮ ﺑﻪ ﻭﺳﺎﻃﺖ ﻣﻘﺎﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ (ع)، ﺍﻭ ﻧﻪ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻣﻘﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻟﻘﺐ ﻣﻠﻘّﺐ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ! ﺑﻠﮑﻪ ﭼﻮﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺎﻡ می‌رساند، ﻣﻠﻘّﺐ ﺑﻪ ﺭﺿﺎ ﺷﺪ. ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺟﺰﺋﯽ ﻫﻢ ﻣﺸﻤﻮﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﺻﻞ کلی ﺍﺳﺖ. ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺟﺰﺋﯽ ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪ ﻭ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪ؛ ﭼﻪ ﺑﺪﺍﻧﺪ، ﭼﻪ ﻧﺪﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺑﺮﮐﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ‏(ﻉ‏) ﺍﺳﺖ. ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﮐﻮﺷﯿﺪ، ﺭﺿﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ؛ ﭼﻪ ﺑﺪﺍﻧﺪ ﻭ ﭼﻪ ﻧﺪﺍﻧﺪ، ﺑﻪ ﻭﺳﺎﻃﺖ ﻣﻘﺎﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ‏(ﻉ‏) ﺍﺳﺖ ...» @Tolou1400
هرگز نمیرد آنکه دلش جلد مشهد است حتی اگر که بال و پرش را جدا کنند @Tolou1400
هر که مشهد می‌رود، از من سلامی می‌برد شک ندارم پاسخت را از حرم می‌آورد جانمازی، چادری، عطری و شاید بوسه‌ای از دهان پنجره فولاد هم، می‌آورد   آه... اما بین مهمان‌های دارالحجه‌ات جای من پشت ستون آخری خالی نبود؟ گرچه امشب در اتاقم اشک می‌ریزم، ولی حال من آن روز در باب‌الرضا، عالی نبود؟   سرورم، من تابع جمهوری صحن توام جان هرکس دوست داری، از وطن دورم نکن حکم تبعید است هرجایی به غیر از مشهدت گرچه سلطانی، ولی هربار مجبورم نکن   بار آخر عهد بستم دست‌هایم را بگیر تا که من هم دست‌بندم را به ایوانت دهم نذر کردم در شلوغی‌های اطراف ضریح دست زائرهای کم‌رو را به دستانت دهم   ...کل مشهد شوق دارد در حریمت باشد و خوش به حال آن زمینی که به نامت خورده است من خودم یک مشت خاکم، کاش می‎شد آخرش آجری باشم که بر بالای بامت خورده است @Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اندر احوالات امتحانات😂😂😂 @Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_پنجم #قسمت_چهل‌وسوم روز هفتم عراقی ها برای اطمینان از اینکه ما از قبل غذایی با
درها همه شبیه هم و راهرو پرنور بود.من و مریم را پشت یک در نگه داشتند.به عقب نگاه کردم و دیدم حلیمه را به فاصله چند سلول جلوتر پشت در دیگری نگه داشتند .اولین بار بود که از هم جدا می شدیم.منتظر باز شدن در صندوقچه ای جدید بودم شبیه صندوقچه ای که نزدیک به دوسال ما را در آن پنهان کرده بودند.صندوقچه ای تنگ و تاریک به رنگ قهوه ای سوخته یا پتوهای زهوار در رفته سربازی. با باز شدن در تعداد زیادی زن و دختر و بچه دیدم که به سمت در و نگهبان آمدند.موهای همه ی آن ها بلند و شانه زده بود و دمپایی مرتب و لباس های راحتی به تن داشتند .بعضی هم عینک طبی روی چشم شان بود.در مقایسه با ما در رفاه و آسایش به سر می بردند .مثل شهر فرنگ بود.از همه ی فرقه ها و گروه ها در آنجا آدم بود.در گوشه ای نشستیم ،نمی توانستم به آنها اعتماد کنم شروع کردند به پرسیدن: -کجایی هستید؟ -ایرانی -اسمتون چیه؟ -معصومه و مریم -برای چی اینجا هستید؟ -نمی دونم از دور و برمان دور شدند و با هم شروع به حرف زدن کردند. از آن همه حرفی که می زدند هیچ نمی فهمیدیم .حلیمه هم که دائرءالمعارف سیارمان بود همراهان نبود تا حرف هایشان را برایمان ترجمه کند.رفتار آنها مثل زندانیانی که می ترسند حرف بزنند و صدایشان را کسی بشنود ،نبود .با صدای بلند بدون هیچ گونه ملاحظه و احتیاطی مثل بلندگو قورت داده ها حرف می زند صحبت کردن برایم سخت بود اما خیلی دلم می خواست با آنها حرف بزنم بعد از یک سال و اندی اولین بار بود تعدادی آدم می دیدم می خواستم از خودمان بگویم.می خواستم از آنها بدانم اما نمی توانستم .فقط با نگاه های دزدکی ،یواشکی آنها را تماشا می کردم.همیشه وقتی جابجا می شدیم بعد از ساعتی پتوی زهوار در رفته مان را هم داخل می انداختند اما اینجا خبری از هیچ نبود .یه ساعت روی دست دختری نگاه انداختم،خوشحال شدم از اینکه موقعیت خودم را در زمان پیدا کردم.دقیقا ساعت نه صبح بود.به عقربه های ساعت و ثانیه شمارش نگاه کردم؛چقدر باید دور می زد تا یک دقیقه می گذشت و ساعت چند باید می شد و من اصلا منتظر ساعت چند هستم که چه اتقاقی بیفتد !دنبال زمان بودم که نمی دانستم چه زمانی است!مکانی که نمی دانستم چه مکانی است!در واقع نه مکان و نه زمان ،تنها آزادی را می خواستم. شروع کردم به شمارش زنان زندانی،یک ،دو ،سه ،چهار،پنج ،شش و…سیزده ،چهارده …،هفده و آنقدر راه می رفتند و جابجا می شدند که نمی توانستم آنها را بشمارم.لباس هایشان اغلب گل منگلی و شبیه هم بود .از مریم پرسیدم :مریم به نظرت اینها کی هستند؟ خیلی جالب بود .مریم گفت:فعلا دارم می شمارمشون. هردو یک کار می کردیم.چقدر شبیه هم شده ایم.یعد با لهجه ی شیرین آبادانی گفت :یک جا لیز نمی کنند که بشمارمشون و ببینم اینجا چه خبر است؟ کسی اجازه نداشت با ما حرف بزند اما خودشان با هم حرف می زدندجمله هایی که خوب یاد گرفته بودیم اسمت چیه؟کجایی هستی؟از کی تا حالا اینجایی؟جنگ تمام شده یا ادامه دارد؟و سه چهار جمله ی ساده دیگر بود.دختر26-25 ساله ا ی آمد نزدیک ما نشست .چیزی نمی گفت ولی چشم از ما برنمی داشت.فهمیدم دنبال فرصت می گردد که سوالی بپرسد.همه ی وجودش علامت سوال بود.بعد از این پا و آن پاکردن گفت:اسمت چیه؟ -معصومه _کجایی هستی؟ -ایرانی نمی دانم چقدر باید اطمینان می کردم،اصلا نمی دانم برای چی مارا به آنجا برده بودند و شدیدا نگران حلیمه و فاطمه بودم.آنها را کجا بردند؟فاصله ی ما تا آنها چقدر است؟چطورمی توانم با آنها ارتباط داشته باشم،آیا باز همدیگر را می بینیم؟چقدر خوب بود وقتی باهم بودیم و چقدر بد شد که از هم جدا شدیم. ادامه دارد…✒️ @Tolou1400