❄️❤️❄️
آرزو کن با من
که اگر خواست زمستان برود
گرمیِ دستِ تو اما باشد
مای ما من نشود
سایه ات از سر تنهایی من کم نشود
#زهره_صوفی
@Tolou1400
طلوع
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 #من_زنده_ام 📚 #فصل_اول #قسمت_پنجم پریدم پشت در که بپرسم بچه دختره یا پسر، که صدای همهم
#من_زنده_ام📚
#فصل_اول
#قسمت_ششم
قصهی دختر پردهرو، قصهی معصومه؛ اولین قصهی زندگی من بود.
از یادم نمیرود هیچ وقت؛ اولین شبی که بیبی این قصه را برایم تعریف کرد، خارش لثه های تهی شده از دندانهای شیری و جوانه ی
دندانهای تازه روییده مرا آنقدر به خود مشغول کرد که نفهمیدم چگونهش به صبح رسید.
صبح زود با صدای همبازیهای همیشگی ام؛ منیژه و زری از خواب بیدار میشدم. زری با همهی زیباییاش لکنت زبان داشت و آبادانیها طبق عادت به او لقب اضافه کرده و زری گنگو صدایش میزدند. علت انتخاب او به عنوان یک دوست، زیبایاش نبود بلکه همین لقب زشت بود. دوست داشتم زری باشد. دلم نمیخواست زری گنگو صدایش کنند. می خواستم همیشه کنارش باشم و مواظب باشم کسی مسخرهاش نکند. زری عزیزم...
من و زری و منیژه همیشه با هم بودیم . با دمپایی های لنگه به لنگه، شلوارهای وصلهدار و پیراهن های گل باقالی و گیسهای بافته شده، دست در دست هم میپریدیم توی کوچه و می خواندیم : ما سه تا دخترخاله، میرویم خونهی خاله، میخوریم گوشت و جگر، میزنیم به همدیگر، هاپولو هاپو، هاپولو هاپو.
اگرچه همهی همسایهها خاله و عمو بودند اما بعضی ها رهگذر کوچههای ما بودند. یکی از رهگذرهای دائمی ننه بندانداز بود.
ننه بندانداز ماهی یک بار میآمد زنهای همسایه را توی یک اتاق دور هم جمع میکرد و آنها را صفا می داد و خوشگل می کرد. حجب و حیا آنقدر بین زنها زیاد بود که حتی نمیخواستند کسی بفهمد چه زمانی و چه
کسی آنها را اصلاح میکند.
من که دیگر ننه بندانداز را خوب شناخته بودم و میدانستم خبر آمدنش همهی همسایهها را خوشحال میکند، به سرعت مادرم و بقیهی همسایه ها را خبر میکردم. معمولا در خانهی ما جمع نمیشدند و می رفتند منزل خاله توران که اهل و عیالشان کمتر بود و مرد نداشتند. اما یک روز که آقا، سر کار بود و بچهها همه بیرون بودند اتفاقی همه ی همسایه ها منزل ما جمع شدند و من شدم نگهبان تا کسی خبردار نشه و داخل نیاد تا بفهمه که اینها چه میکنند. هرچند وقت یکبار تلاش میکردم از لای در چیزی ببینم و چیزی بفهمم ، اما هر بار که لای در را کمی باز میکردم صدای جیغ زنها
و پودر سفیداب بود که به هوا میرفت.
کمی که گذشت از پشت در ایستادن و نگهبانی دادن خسته شدم. کلید را در قفل چرخاندم و توی جیبم گذاشتم و رفتم سراغ بچههای کوچه.
مادرم که می خواست از کنجکاویهای من در امان باشد، بدون هیچ اعتراضی فقط سفارش کرد همان دور و بر باشم . هر گروه از بچههای توی کوچه به یک بازی مشغول بودند. لیلی بازی، هفت سنگ، بالا بلندی و گوشواره طلا. کمی آنطرفتر یک جوی بزرگ بود که به آن آب تندو میگفتیم . شرطبندی میکردیم که چه کسی می تواند از روی آب تندو بپرد.
#ادامه_دارد
@Tolou1400
🌈☀️
هیچ وقت برای چیزهایی که میتونی
خودت به دست بیاری به کسی التماس نکن خدا برای تو کافیه.....🌿
#صبح_شد_خیر_است 🌞
@Tolou1400
🌻🍃
و یٰا مَنْ یُفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّداٰئِد
و ای خدایی که تیزیِ مصیبتها و سختی ها به دست تو شکسته میشود.
#صحیفه_سجادیه
@Tolou1400
https://eitaa.com/dindarmani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻
🔸جشن دهۀ فجر را به زندگی بچه ها بیاورید🔸
#آیت_الله_حائری_شیرازی
#فرزند_پروری
#جشن_خانگی
#دهه_فجر
#کلیپ
@Tolou1400
@haerishirazi
طلوع
#من_زنده_ام📚 #فصل_اول #قسمت_ششم قصهی دختر پردهرو، قصهی معصومه؛ اولین قصهی زندگی من بود. از
#من_زنده_ام📚
#فصل_اول
#قسمت_هفتم
شرطبندی میکردیم که چه کسی میتواند از روی آب تندو بپرد!
احمد میگفت: فقط خدا میتونه بپره
صفر سیاه میگفت: به جز خدا شاه هم میتونه بپره
جعفر دماغ میگفت: جعفر دماغ به جای شاه میپره
حالا دیگر نوبت پریدن بود، علیگاوی، جعفر دماغ، صفر سیاه و بهمن چول*(۱) همگی پریدند. هر کس که میپرید یک پول سیاه می انداختند آن دست آب. کمی آنطرفتر میخواستم یواشکی تمرین کنم که به خدا نزدیکم یا به شاه. نمیخواستم پسرها متوجه تمرین کردنم بشوند. هی رفتم عقب و آمدم جلو و ایستادم. ترس ، جرأت را از من می گرفت و دوباره برمیگشتم . زری، خدیجه و منیژه و مهناز هم اضافه شده بودند. خدیجه و منیژه تماشاچی بودند و ما را تشویق میکردند. بعضی وقتها هو میکشیدند و بعضی وقتها هورا. توی همین صداها و بازی ها، صدای پسرها میآمد که میگفتند: «پسرا شیرن مثل شمشیرن، دخترا موشن مثل خرگوشن» هیچ چیز نمیتوانست بیشتر از این به من زور و قدرت بدهد. با سرعت شروع کردم به دویدن، آب تندو به آن بزرگی برایم کوچک شده بود اما هر چه نزدیکتر میشدم بزرگ و بزرگتر میشد. پاهای کودکانه ام قدرت پریدن نداشتند اما برای اینکه به صفرسیاه و جعفردماغ که
دخترها را مسخره میکردند ثابت کنم میتونم ، به جای پریدن به پرواز درآمدم و در همان حال صدای جلنگهای به گوشم رسید که مرا به یاد مادرم و ننه بندانداز و در قفل شده انداخت. سراسیمه برگشتم . وقتی به در خانه رسیدم مادرم و همسایهها و ننه بندانداز هنوز بودند. به در اتاق که رسیدم محض دلخوشی جیب هایم را گشتم . خیلی دلم می خواست کلید توی جیبم باشد اما جیبم خالی بود. صدای مادرم را می شنیدم که با عصبانیت فریاد میزد: مصی کجایی؟ اگه دستم بهت برسه! در رو باز کن. کجا رفته بودی؟ دو ساعته همه رو کاشتی اینجا، مردم کار و زندگی دارن.
نمیتوانستم بگویم چه شده و کلید کجاست. بازی های شاهانه کار دستم داده بود. تنها چیزی که میتونستم به مادرم بگم این بود که بروم کلید را بیاورم. شتابان برگشتم سراغ کلید را از آب تندو گرفتم . دلم میخواست بلند بلند گریه کنم اما پسرها هنوز داشتند بازی میکردند.
نمیخواستم جلوی آنها کم بیاورم. من با بغضی که فرو می خوردم سعی میکردم خودم را آرام نشان دهم .
دوباره برگشتم پشت در. علاوه بر مادرم صدای همسایهها هم درآمده بود. ننه بندانداز هم سخت نیازمند دست به آب شده بود. تنها چیزی که میتوانست به من کمک کند این بود که شروع کنم به بلند بلند گریه کردن. با گریه و زاری گفتم : کلید را گم کردهام.
برگشتن بچهها و مردهای خانه نزدیک شده بود. بالاخره مادرم راضی شد همسایه ها را خبر کنم . اول از همه شوهر صغری خانم که منقلی و شیرهکش محل و دست و پا چلفتی بود، آمد جلو و دسته ی در را تکان داد.
مثل اینکه دست جادویی داشته باشد تعجب کرد که چرا در وا نمی شود.
بیحال و مشنگ گفت: احتمالا این در قفله!
همه زدند زیر خنده و گفتند: کشف کردی اوسا؟ دمت گرم آقا خلیلی، درست فهمیدی؛ در قفله، کلیدش هم گم شده.
با شنیدن این حرف، با عصبانیت صغری خانم را صدا زد و پرسید: اینجا اومدی چه کار؟
میخواست همانجا دادگاه تشکیل بده . خدیجه و منیژه که مادرشان داخل اتاق بود شتابان به خانه رفتند و پدرشان را آوردند. شوهر سکینه خانم زور بازوی خوبی داشت اما قفل خانههای شرکت نفتی با زور بازو هم باز نمیشد.
اکبرآقا که قلدر محله بود و فقط از تکانهای سبیل پرپشتش می شد فهمید حرف میزند و اگر زیر لب چیزی میگفت شنیده نمیشد، به حرف آمده بود و میگفت: حالا همهتون رفتین این تو چه کار؟ چرا در رو روی خودتون قفل کردین؟ وقتی میگن زنها یه تخته کم دارن، دروغ نمیگن.
از پسربچههای کوچه گرفته تا مردهای بزرگ هر کسی یک چیزی توی این قفل فرو میکرد تا زبانهی آن را عقب بکشد و کارگشا شود. بابای جعفر دماغ با چاقو، بابای علی کتل با پیچگوشتی و بابای صفرسیاه با چنگال. اما تا آقا نیامد تلاش هیچکس کارساز نبود. بالاخره به هر ضرب و زوری بود در برابر چشمان بیش از پنجاه تماشاچی در باز شد و زن های همسایه که وقتی ننه بندانداز میآمد، رو میگرفتند و مراقب بودند کسی آنها را سفیدآب زده و خوشگل نبیند، در منظر همه ی همسایه ها نمایان شدند. از آن روز به بعد زنهای همسایه از در خانه ی ما که رد می شدند بیشتر رو میگرفتند و پای ننه بندانداز از خانه ی ما بریده شد. بعد از آن دیگه، هروقت ننه بندانداز را تو کوچه میدیدم توی باغچه قایم می شدم.
#ادامه_دارد
@Tolou1400
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*۱.بهمن زشت و شلخته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرگز از یادِ من آن سروِ خرامان نرود......
#به_وقت_حاج_قاسم
#به_وقت_دلتنگی
#استوری
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
پرسیده شد:
رجب را که شهر الله الاصعب
گفته اند یعنی چه؟ فرمودند:
یعنی این قدر در ماه رجب بھ شما ثواب اعطا
میکند کھ چشم و گوش کسی ندیده و نشنیده و
بھ قلب کسی هم خطور نکرده است!
#حاجآقاحقشناس
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🍃
شب جمعه شهدا را یاد کنید
تا شهدا هم شما را نزد اباعبدالله یاد کنند.
#شهید_زین_الدین
#شب_جمعه
#شهدا
#استوری
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf