قلب84.mp3
6.72M
#روانشناسی_قلب 84
و...
ماجرای سلامت قلب،به آخر رسيد!
خدا کنه هممون با سلامت قلب،به برزخ متولد بشيم.
و اما ....کلام آخر؛
برای حفظ سلامت قلبتون،مراقب دلبر قلبتون باشید.
#استاد_شجاعی 🎤
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آسمان
فرصت پرواز بلندیست ولی..
قصه این است، چه اندازه
کبوتر باشیم🕊
#فریدون_مشیریان
#استوری
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
طلوع
آسمان فرصت پرواز بلندیست ولی.. قصه این است، چه اندازه کبوتر باشیم🕊 #فریدون_مشیریان #استوری #طلوع🌻
به خودتان افتخار کنید
عزت نفس داشته باشید و خودتان را دوست داشته باشید. مهم نیست دست آوردتان چقدر کوچک یا بزرگ بوده است بابت اعمالی که انجام داده اید به خودتان افتخار کنید. از تجاربی که در شکست ها بدست آوردید استفاده کنید و همچنین بابت شکست هایی که مقدمه ای برای پیروزی شما شده است به خودتان افتخار کنید.
در این بخش منظور این نیست که بابت هر کاری چه غلط و چه درست به خود ببالید بلکه منظور این است که خودتان را سرزنش نکنید.
#ماه_رمضان
#مثبت_اندیشی
#پرواز🕊
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی از یه دانشجو می پرسن: چرا نمی خوای کلاس حضوری بیای؟ 😂😂😂
#شوخی_طوری
#استوری_طنز
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
باحاجتِظهوربھدرگاهتآمدیم
چوناندکازکریمنبایدطلبنمود . . 💚
#امام_حسن_ع
@Tolou1400
من از خدا شرم میکنم که جانداری به صورت من نگاه کند و من در حال غذا خوردن باشن و به او غذا ندهم!
#امام_حسن_مجتبی_ع
#حدیثنوشته
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
طلوع
نگران چی هستی؟ #استوری #طلوع🌻 https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
نگران چی هستی؟
تا روزی که خداوند بخواهد، زندگی خواهی کرد.🌿
پس اصلا به دلت غم و استرس راه نده
دستان خداوند مثل چتر☔️
چه در روزهای آفتابی و چه در روزهای بارانی
همیشه بر سر من و تو گسترده است
قدرش را بدان💓
دور کن از خودت هرچیزی را ،که تورا از خدا دور میکند.
زندگی را دوست بدار و زندگی کن❤️🌈
چیزایی که از عهده و کنترلت خارج هست را
به همون قدرت مطلق بسپار🌿
خداوندا
تویی که آسمانها را
با ستونهاینادیدنی نگهداشتهای
که بر سر زمین نریزند⚡️
نگهدار من نیز باش و مشکلات را از سر راهم بردار🍃
تنها تویی فریادرس من✨💙
منو در هیاهوی گرفتاری هام و چالشهای زندگیم تنهام نگذار.🤲🌈
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
🔹 آیت الله حائری شیرازی 🔹
🔸روضه های خانگی تشکیل بدهید🔸
🌹 شما زن و شوهرها اگر بتوانید هفتهای یکبار به زیارت یکی از امامزادهها بروید، اثرات خیلی خوبی دارد. اگر هم در فامیلتان جایی روضه هفتگی دارند، آن را بصورت سیار بگذارید و یک هفته هم بگذارید در خانه خودتان که صدای روضهخوانی در خانهتان بلند بشود. یک نفر را هم دعوت بکنید تا مثلاً هفتهای یک روضهخوانی بشود. یک چای مختصری هم بدهید و همهتان شرکت کنید.
خرج زیادی ندارد اما بچههایتان با نام حضرت اباعبدالله الحسین آشنا میشوند. آن بنده خدا هم یکی دو تا مساله شرعی ممکن است بگوید تا با مسائل دینی آشنا بشوند. این خودش یک دانشگاه دینی است برایتان. قدیمها مکتب و دانشگاه و ... نبوده یا کمتر بوده. اما از همین راه خیلی تربیتهای اصیل حاصل میشده. این اشکی که انسان برای اهل بیت هفتهای یکبار میریزد، به تدریج یک جوی باریکی، یک ارتباط نازکی با آنها پیدا میکند.
#وصل
#ارتباط
#پویش_وصل
@haerishirazi
@Tolou1400
۱۴ قصه ۱۴ معصوم 📚
این کتاب از تولد تا شهادت ۱۴ معصوم رو با قصه های روان و شیوا روایت کرده.
پینوشت: داشتن این کتاب به پدر و مادرا توصیه میشه😁
#معرفی_کتاب
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_چهارم #قسمت_سیوهفتم علی مصیبی هم تائید کرد و گفت: امام رضا(ع) میفرمایند: اگر ع
#من_زنده_ام
#فصل_چهارم
#قسمت_سیوهشتم
آب به سر و صورتش زدند و گفتند: نطّیک فرصة اتوصی. اللیلة الرصاصة القاتلک سهمک. (بهت فرصت میدهیم که وصیت کنی. امشب تیر خلاص سهم توست.)
عزیز التماس میکرد و فرصت وصیت میخواست. بعد از نیم ساعت که آرام شد عراقیها کنجکاو شده بودند که بفهمند عزیز چه وصیتی دارد!
در حالی که از دهان و حلقش خون میریخت با لکنت زبان گفت: از گوسفندهایی که آوردهام یکی را برای سلامتی امام خمینی قربانی کنید.
وقتی مترجم این جمله را برایشان ترجمه کرد دوباره تنش را با شلاق تکه پاره کردند. وقتی او را به اتاق انداختند دیگر قدرت تکلم نداشت و قابل شناسایی نبود. دیدن این صحنهها بسیار دردآور بود. فقط باید تحمل میکردیم. بر اساس ضربات زیادی که به سرش وارد شده بود، پی در پی دچار تشنج میشد و صبح همان روز، بعد از چند بار تشنج به شهادت رسید.
در حالی که برادرها هنوز آنجا بودند، بعد از ظهر همان روز ما را سوار خودروی امنیتی کردند و از آنجا بردند. سرگشته و بیقرار؛ با کولهباری از درد و شکنجهی برادرانمان راهی مقصدی نامعلوم شدیم.
این اولین باری بود که سوار ماشین امنیتی میشدم. شیشههایش استتار بود. بعد از اولین وعدهی غذایی که با پنجههای خونآلود خورده بودم، وضعیت مزاجیام سخت به هم ریخته و نا به سامان شده بود. یک سرباز عراقی کنار راننده نشست و دیگری آمد تا در کنار ما بنشیند. چون فاطمه و حلیمه ظریفتر بودند کنار هم نشستند تا سرباز با آن هیکل نتراشیدهاش جا شود.
بیست و هفتم مهر بود و به حساب همه سه روز تا پایان جنگ باقی بود اما بین ما و ایران کیلومترها فاصله افتاده بود. سربازی که کنار حلیمه و فاطمه نشسته بود از همان ابتدای مسیر چشمانش را بست. بیشتر از آنکه ادای آدمهای خوابآلود را درآورد، ادای آدمهای مرده را در میآورد. خودش را روی حلیمه ول میکرد. هرچه فاطمه و حلیمه بیشتر به هم میچسبیدند او پهنتر مینشست. چشمهایش را بسته بود که از چشمغرههای ما در امان باشد. هرچه سر و صدا میکردیم کمتر نتیجه میگرفتیم. سرنشین جلویی هر پنج دقیقه پردهی پشت راننده را کنار میزد و تمام دندانهایش را که چند تا از آنها را طلا گرفته بود به نمایش میگذاشت. مریم گفت: انگار هنرپیشهی تبلیغ خمیردندان «کلگیت» است!
با هر نمایش به او اشاره میکردیم که این سرباز مرده است اما اعتنایی نمیکرد. برای این که تکلیف خودمان را با او روشن کنیم سر و صدا راه انداختیم.
فاطمه به شیشهی پشت پنجره کوبید و هر کدام با عصبانیت فریاد زدیم. خودش را جمع و جور کرد و او هم شروع به فریاد زدن کرد. نه ما میفهمیدیم او چه میگوید و نه او میفهمید ما چه میگوییم. در بین راه سرباز مرده را با هنرپیشهی تبلیغ خمیردندان کلگیت جابجا کردند.
به حلیمه گفتم: میتونی از این آقای خوشحال بپرسی ما را دارن کجا میبرن؟
حلیمه پرسید، اما هر بار که میپرسید آن آقای خوشحال فقط دندانهایش را نشان میداد. ماشین وارد یک ساختمان شد. ما را به اتاقی بردند و افسری با چند برگ کاغذ آمد و شروع به بازجویی کرد: شفتن البصرة الهسة؟ (تا به حال بصره را دیده اید؟)
گفتم: نه قبلاً دیدم، نه الان، ولی متوجه شدهام اینجا بصره است.
- یا هو المنتصر ابهای الحرب؟ (کی برندهی این جنگ است؟)
- ما نظامی نیستیم، نمیدانیم.
تا حدودی فارسی میدانست. به زبان فارسی نیمبند ومخلوطی از عربی گفت:
اینجا ایرانی زیاد است. دوست دارید اینجا زندگی کنید.
- در ایران هم عرب زیاد است، اما هر کس دوست دارد در کشور خودش زندگی کند.
- خمینی گفته است جنگ بر زنان واجب است؟
- ما نجنگیدیم، دفاع کردیم.
- اگر نمیجنگید پس رمز «من زندهام» چیست؟
- این رمز نیست، این خبر سلامتی است.
حلیمه بی قرار نادر بود و مرتب جویای حال او بود اما آنها با جوابهای بیربط ، مغلطه میکردند.او ساک دستی اش را تقاضا کرد. گفتند: در ساک شما مواد مخدر بوده است و ما نمیتوانیم آن را به شما برگردانیم .
- این دیگه چه اتهامیه؟ چون نمیتونستند جرم سیاسی و نظامی به من ببندند، قصه برام درست کردند.
حلیمه گفت: پس با این حساب یعنی من و نادر معتادیم. راه حلش اینه که شما از ما آزمایش بگیرید تا ثابت بشه.
بعد از عبور از راهرویی باریک هر چهار نفرمان را در یک سلول بسیار
کثیف و نمور و متعفن انداختند. تاریکی مطلق بود، مثل این بود که پردهای سیاه بر چشمانمان کشیدهاند. زمان می گذشت اما چشمانمان به تاریکی عادت نمیکرد؛ گویی همدیگر را گم کرده بودیم. شروع کردیم با دست اطرافمان را لمسکردن. ابتدا، شیشهای را لمس کردم وآن را تکان دادم.
فکر کردم شیشهی آب زندانی قبلی است. خوشحال شدم. به دلیل اسهال بدنم به شدت بیآب شده بود عطش داشتم. بدون تعارف به بقیه، شیشه را بالا بردم که سربکشم اما از بوی تعفن آن متوجه شدم شیشهی ادرار زندانی قبلی بود.
#ادامه_دارد…
@Tolou1400