تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_410
هومن در حالی که همراهش راه میرفت دستهی ساکش رو از دستش گرفت. ترلان بدون هیچ عکسالعملی دستش رو برد توی جیبش و به راهش ادامه داد.
در طول مدتی که هومن کلید اتاقاشون رو گرفت و سوار آسانسور شدند و حتی وقتی که جلوی اتاقهاشون رسیدن و هومن در اتاق ترلان رو با کلید باز کرد، ترلان همچنان سکوت کرده بود. بعدهم چمدونش رو گرفت و وارد اتاق شده و درو بست.
هومن سردرگم از حال و هوای کلافهی خودش، نفسش رو فوت کرد و به اتاق خودش که روبروی اتاق ترلان بود؛ رفت.
ترلان بدون توجه به فضای اتاقی که توش بود روی تخت یک نفرهای که کنار پنجره قرار داشت، دراز کشید در حالی که به سقف خیره شده بود، یک قطره اشک از گوشهی چشمش سر خورد و روی متکاش افتاد. خیلی خسته بود از این بازی که خانوادهی مثلا واقعیش شروع کرده بودند، از اینکه بازیگر این بازی مسخره شده بود، بدون اینکه خودش بخواد. باید به چیزی شبیه میشد که نبود، بدتر از همه اینکه نمیدونست چرا یه ترس غریبی از فاش شدن واقعیت برای هومن داشت.
نگاه تمسخرآمیز و تحقیر کنندهی هومن، وقتی از دانشگاه و هزینهاش صحبت میکرد، هنوز پیش چشمش بود و آزارش میداد. چشماش رو بست و صورتش از اشکای روونش خیس شد.
هومن بعد از اینکه وارد اتاق شد، لباساش رو عوض کرد و بعد مستقیم به سمت پنجره رفت و پرده رو کشید، دیدن منظرهی زاینده رود یکم هیجان زدش کرد ولی نه برای اینکه میتونست خودش از این منظره در این مدت لذت ببره، نـه...!!!
دستاش رو مشت کرد و چند لحظه به کاری که میخواست انجام بده فکر کرد ولی فقط چند لحظه... چون هیجانش نمیذاشت بیشتر فکر کنه، به سمت چمدونش رفت و لباساش رو هم برداشت و از اتاق خارج شد.
روبروی در اتاق ترلان که رسید، صداش رو صاف کرد و در حالی که نمیتونست لبخند محوش رو محوتر کنه، در زد.
ترلان با شنیدن صدای در با سستی از جاش بلند شد، دست و پاش به خاطر دارویی که در این فاصله خورده بود کرخت شده و صورتش هنوز از اشکایی که ریخته بود خیس بود. درو باز کرد و با چشمایی خمار به هومن نگاه کرد. هومن با دیدن اوضاع به هم ریختهی ترلان، لبخندش ناخوداگاه محوتر که هیچی، ناپدید شد.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_411
به جلو خم شد و با صدایی که نگرانی توی اون، خودش رو هم متعجب کرد؛ گفت:
- ترلان حالت خوبه؟؟
ترلان با صدای آهسته و کشداری گفت:
- خوبم....
هومن دستاشو بدون تردید جلو برد و بازوهای ظریف ترلان رو گرفت و آروم تکونش داد و گفت:
-تو به این حالت می گی خوب..؟؟
ترلان در حالی که چشماش خمارتر و ولوم صداش آهستهتر شده بود با همون صدای کشدار و لبخند ماسیدهای گفت:
- چی شده مهندس؟ من الان باید بگم تو چته؟ این نگرانی برای چیه؟برای یه دختر بیسواد و بیادب و بیشخصیت؟! شایدم نگرانی برای صندوق امانتت هست، هـااان...؟!!
زهرخندی زد و ادامه داد:
- بی خیال بابا من تورو میشناسم، لازم نیست خودت رو درگیر یه چیز بیارزش کنی
بعد هم بازوهاش رو آروم از دستای شل شدهی هومن بیرون کشید و در حالی که یه قدم عقب میرفت تا بتونه در رو ببنده ادامه داد:
- چرا همش رفتارات ضدو نقیضه؟ چرا منو گیج میکنی؟ بعضی اوقات حس میکنم با یه آدم چند شخصیتی طرفم..
یه زهرخند دیگه زد و گفت:
- مثل خودم، ولش کن... برو راحت باش
و درو بست. هومن چند لحظه به جای خالیش نگاه کرد، نفسشو با ناراحتی بیرون داد و چشماش رو چند لحظه روی هم گذاشت. حرفای ترلان واقعا تلخ بود، واقعا اون چش شده بود.؟ چند بار این سوال توی ذهنش اکو شد و عاقبت مصمم چشماش رو باز کرد و با این تفکر که اون فقط برای مسؤلیتی که دربرابر دختر مهندس حکیم داره یا به قول ترلان همون صندوق امانتش، این رفتارها رو داره.
پس یکبار دیگه محکمتر در زد، اینبار بدون لبخند...!!! و یا حتی اخم...!!!
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
ای جااان
هودی هم مصمم شده تو شاد دیدن ترلان😍
موفق باشی گل پسر😁
عصر سه پارت دیگه براتون میذارم...🌸
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
جشن میانه زمستان
بر ایرانیــان مبـارکـــ 🌺
ایرانیان باستان در ۱۵ بهمن ماه
بخاطر گذشت نیمی از زمستان سخت و نزدیک شدن به هوای دلانگیز بهاری به جشن و پایکوبی میپرداختند.
این مراسم شامل دف زنی، خوردن آش مخصوص، و شبنشینی و تهلیل گفتن و دعا (ذکر) بوده است.
و سپس مردم تا شب به رقص و شادی میپرداختند.
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
شرمنده گل روی همه شما عزیزان
پسرم خورده زمین و از شش تا حالا دستم بند شده به بیمارستان و عکس...
دعا کنید چیز خاصی نباشه...
بتونم امشب وگرنه فردا براتون پارت جبرانی میذارم. 🌸🌸
🌸 خدا رو شکر مشکلی نبود، ولی دیگه پارتهای #ترلان برای فردا.... شرمنده همگی🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
▪️آسمان سامرا غرق اندوه،
زمینش لبریز بغض،
و این حکایت باقی است تا او نیاید...
🏴 شهـادت مولا
امام هـادی(ع) تسلیـت بــاد 🥀
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_412
ترلان با کلافگی چشماش رو باز کرد، چرا این پسر نمیفهمه که اون الان باید بخوابه تا اثر این قرص لعنتی با همه ی غم و غصههاش بره. با قدم های کوتاه در و باز کرد و اینبار از درز چشماش به هومن نگاه کرد.
هومن بدون اینکه چیزی بگه رفت داخل، ترلان اونقدر خوابالو و بیجون بود که شکایتی نکنه، فقط دلش می خواست بخوابه اونم هر جایی...
چشماش رو بست، ایستاده خوابیدن هم برای خودش عالمی داشت.
هومن چمدون دست نخورده ی ترلان رو برداشت و چمدون خودش رو گذاشت توی اتاق
از جلوی ترلان که سرش رو خم کرده بود رد شد و خیلی جدی و دستوری گفت:
- دنبالم بیــا...
چند قدم که رفت و دید از اومدن ترلان خبری نیست، چمدون رو زمین گذاشت و با اخم به سمت ترلان رفت. این دختر انگار قصد آدم شدن نداشت
روبروی ترلان ایستاد و دست به کمر گفت:
- معلوم هست چیکار می کنــی؟ برا چی نمیــای؟ حتما باید با داد و فریاد بهت بفهمونم که باید یه کاری رو انجام بدی؟
ترلان همچنان سربه زیر سکوت کرده بود.
هومن که از جواب ندادن ترلان و بیتوجهیاش یکم عصبانی شده بود، با یک دست شونهی ترلان رو گرفت و تکونی بهش داد و گفت:
- هــــی با تــوام...
که ترلان بیتعادل رو به پایین سر خورد. ناخودآگاه هومن عکس العمل نشون داد و با دو تا دست و زانوهایی خم شده، ترلان رو بین راه گرفت. با تعجب و البته یکم نگرانی، یه تکون محکم به ترلان داد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
- هی ترلان، چت شــده؟
و با فریاد ادامه داد:
- تــرلان....
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_413
ترلان تکونی خورد و همونجور خم شده سمت زمین سرش رو آهسته بلند کرد و از میون درز چشمای سرخش گفت:
- چته بابا..؟؟ اگه گذاشتی یکم بخوابم
هومن با شگفتی گفت:
- خــوااااب..؟
ترلان اخم ریزی کرد:
- اَه چته بابا هی داد می زنـی؟
سکوت هومن باعث شد که بدون توجه به موقعیتی که توش هست، دوباره چشماش رو ببنده. هومن با چشمای گرد شده نگاهش رو به اطراف اتاق گردوند. روی پاتختی توجهش به بسته قرص های ترلان و یه لیوان یه بار مصرف آب نیم خورده جلب شد.
نفسش رو دوباره پوف کرد، همون... به خاطر اثر داروها اینجور شده بود. آهسته صاف ایستاد و ترلان رو هم بالا کشید، یکم به ترلان که انگار واقعا خوابیده بود نگاه کرد و بدون اینکه فکر کنه چرا داره این کارو میکنه، یه دستش رو دور شونههای ترلان حلقه کرد و دست دیگه شو زیر زانوهاش گذاشت و در آغوشش گرفت.
بدون تردید رفت سمت اتاق خودش که درش باز بود. ترلان رو آهسته روی تخت دو نفرهی کنار پنجره گذاشت و بعد هم چمدونش رو آورد داخل اتاق
دلش خواست یه کار دیگه هم انجام بده، که انجامش داد. پردهی پنجره رو تا انتها کشید اینجوری وقتی از خواب بیدار می شد میتونست از دیدن زاینده رود یکم هیجان
زده بشه. لبخند محوی از تصور عکس العمل ترلان زد و خواست از اتاق بره بیرون، ولی وسط راه ایستاد. چند قدم رفته رو برگشت و کنار تخت ایستاد، یکم با تردید به ترلان نگاه کرد و عاقبت دستش رو دراز کرد، میدونست کار کثیفی هست ولی الان از اون زمانهایی بود که نمی تونست بیخیالش بشه.
پس آهسته جورابای ترلان رو دونه دونه از پاهاش بیرون کشید به نظرش کار قشنگی نبود که آدم با جورابای عرق کرده و پر از بوی گند توی رختخواب بره.
کارش که تموم شد، از اتاق بیرون رفت و داخل اون اتاق شد. بعد از اینکه دستاش رو شست، تصمیم گرفت اون هم یکم استراحت کنه.
وقتی دراز کشید و چشماش رو روی هم گذاشت، داشت به این موضوع فکر میکرد که چرا بعد از اینکه موهای بلندی توی رختخوابش پیدا کرد و متوجه شد، ترلان اونجا خوابیده، به محمد نگفت رویهی تخت رو عوض کنه!! یا حداقل خودش چیزی به ترلان بگه!!!
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_414
ترلان از شدت ضعف اخمی کرد و بعد از اینکه توی جاش غلتی زد چشماش رو باز کرد. یکم با گیجی به محیط غریبهی اطرافش نگاه کرد و بعد سریع توی جاش نشست. چشماش رو با پشت دستش مالید و بازم به اطراف نگاه کرد که نگاهش از پنجره ی کنارش به منظرهی زاینده رود افتاد، اون اصفهان بود.
با ذوق خودشو روی تخت دوزانو کشید سمت پنجره و با چشماش صحنهی روبروش رو بلعید.
ولی بعد از چند ثانیه اخمی کرد و متفکر به عقب برگشت. اون مطمئن بود که تختش یه نفره بود و اون سمت اتاق قرار داشت.
از تخت پایین اومد و در حالی که روسری و مانتوی چروک شدش رو صاف می کرد، چشمش به جوراباش که کف اتاق بودن افتاد. وااا... با دستش چونهشو لمس کرد. بعد از مدتی مغزش به کار افتاد و یادش اومد که هومن اومده بود درِ اتاقش، حرفاش رو یادش نبود ولی مطمئن بود اومدن به این اتاق...
خوابیدن روی این تخت و حتی دراوردن جوراباش کار هومنِ
خواست اخم کنه اما لبخند عمیقش این اجازه رو بهش نداد. با اینکه هومن خیلی تلخ بود و با حرفاش آزارش میداد ولی گاهی اوقات هم پسره خوبی می شد. مطمئنا هنوز هومنِ توی اون عکسا یه جایی درون وجودش بود. ولی نمیدونست چرا نمیذاره که خودشو کامل نشون بده.
دلش نمی خواست ناراحتیهای قبل از خوردن قرصاش رو یادش بیاره و با فکر کردن بهشون این مسافرت رو خراب کنه.
صدای قور قور معده اش فرصت فلسفی بافی بیشتر رو ازش گرفت، گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و به ساعتش نگاه کرد، با دیدن 4:30 به معدهی بینواش حق داد که ترومپت بزنه.
یه نگاه دیگه به زاینده رود کرد و با خوشی رفت سمت اتاق هومن، پشت در یه نفس عمیق کشید و در زد. بعد از چند ثانیه در باز و هومن خان رؤیت شد، اونم چه رؤیتی...
حولهای به کمرش بسته بود، یه حوله ی نسبتا کوتاه هم روی دوشش بود که البته به غیر از قسمتی از کمر و بازوهاش جای دیگهای رو نپوشونده بود و سینه وشکم عضلانی و خیسش کاملا در دید بود. موهاش هم خیس بود و قطرات آب ازش می چکید.
با صدای تک سرفهی هومن، ترلان که تا اون لحظه با دهن باز و چشمایی که تا آخرین حد ممکن بازشون کره بود تا خدایی نکرده صحنه ای رو از دست نده، صورتش رو با همون پوزیشن گرفت بالا
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_415
و بدون توجه به لبخند کج هومن، بدون فکر گفت :
- بابا دمت جیز... عجب هیکل باحالی داری، زدی رو دست اون مردِ تو ترمیناتور...
و دوباره خیلی ضایع نگاهش رو کشید پایین
هومن که حالا کامل لبخند می زد، صورتش رو تا جلوی صورت ترلان برد پایین و وقتی نگاهش رو متوجه خودش کرد، با شیطنتی که ازش بعید بود گفت:
- قابل شما رو نداره خانــوم
ترلان با شنیدن این حرف تازه به خودش اومد و تا فهمید که در حد تیم ملی گند زده، تا آخرین حد ممکن سرخ شد و سرش رو انداخت پایین
هومن صاف ایستاد و بدون اینکه نگاهش رو از صورت قرمز ترلان بگیره با همون لبخند که دوباره کج شده بود، برای اینکه ترلان رو از اون حال و هوا دور کنه گفت:
- حتما گشنه ات شده... بیا تو تا من حاضر بشم و بریم بیرون
ترلان با همون سر پایین، با صدای آهستهای که به سختی شنیده می شد گفت:
- نه منم برم حاضر بشـم....
و فوری جیم شد توی اتاقش و درو محکم بست.
به پشت در تکیه داد و نفسش رو با شدت داد بیرون. کف خنک دستاشو گذاشت روی صورت داغش و رفت سمت آیینه. روسریش رو از سرش کشید و به گوشای سرخ شدش توی آیینه نگاه کرد و زمزمه وار گفت:
- ترلان گند زدی. الان هومن با خودش میگه عجب دختر بیحیایی...
عقب عقب رفت و با نا تا میدی روی تخت نشست، از قصد اون کارو نکرده بود. دوباره هیکل هومن توی ذهنش نقش بست ولی خداییش عجب هیکلی داشت.
چشماش گشاد شد و بلند به خوش گفت:
- دختره ی چشم سفیــد
و یه چک محکم حوالهی صورتش کرد. دستش رو گذاشت روی صورتشو آهسته نالید.
- خب بابا مگه دروغ می گم... هیکلش خیلی بیست بود
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
عاشقتــم ترلانِ چشم سفید😄
با این حرفا و فکرات ما رو شاد میکنی😅
غیر از جاهایی که واقعااا حرصم میدی🙈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
#شانزدهمین روز بهمن ماه از آن توست
تولدت مبارک🥳💝
محنا جان و دیگر متولدین این روز
تولدتــون مبارکـــ❤️ــ
عضو این کانالمم بشین خب😍
https://eitaa.com/joinchat/1692532897Ce56256be25
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
𝙇𝙤𝙫𝙚 𝙞𝙨 𝙗𝙚𝙞𝙣𝙜 𝙨𝙚𝙡𝙛𝙞𝙨𝙝 𝙗𝙪𝙩 𝙛𝙤𝙧 𝙨𝙤𝙢𝙚𝙤𝙣𝙚 𝙚𝙡𝙨𝙚
عشق یعنی خودخواه بودن، اما برای یه آدم دیگه
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تشکر از کاربر عزیز پارمیس جان ❤️
که این کلیپ زیبا را بعنوان حرف دل ایمان به دریا برام درست کردند و توی گپ و گفت ترنج فرستادن
گپ و گفت ترنج
https://eitaa.com/joinchat/3383033986Cd68796b3de
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_416
ترلان سرش رو محکم تکون داد و با خودش گفت:
- نه.. نه.. نه.. بهش فکر نکن، اینا ندای شیاطینه، دارن از راه به درت میکنن، اصلا تقصیره اون بوزینهی هندیه که... نه... نه... بوزینه کوچیکه... تقصیره اون گوریل آفریقاییه که جلوی یه دختر چشم و گوش بسته اون جوری عرض اندام میکنه
سرش رو تکون داد و بعد از اینکه چند بار از خودش نیشگون گرفت، از جاش بلند شد تا حاضر بشه.
در حالی که توی اتاق اونوری هومن با شوک، روبروی چمدون بازش روی تخت ایستاده بود و به لباسای داخلش نگاه می کرد.
نباید به محمد اعتماد می کرد و آماده کردن چمدونش رو به اون میسپرد. توی چمدونش از لباسای اسپرتی که همیشه انتهای کمدش یا زیر لباسای توی کشوش بودن پر شده بود. حتی اون لباسایی رو که با ترلان خریده بود ولی حتی یه پیرهن درست حسابی، یه کروات، کت و اینها هیچ کدوم نبودن.
نفسش رو با کلافگی فوت کرد و توی ذهنش برای محمد خط و نشون کشید.
یاد اون دو تا جعبه کفشی که محمد همراه چمدون توی ماشینش گذاشت افتاد، فقط دعا میکرد اونا دیگه اینجور نباشند چون مجبور میشد همهی مسافرت رو با همین کفشی که توی راه پوشیده بود سر کنه.
البته میتونست بره خرید ولی حوصلهی خرید با ترلان رو نداشت.
دوباره نفسش رو فوت کرد و از بین لباسای داخل چمدون یه پیرهن آستین بلند آجری رنگ با یه شلوار کتون کرم بیرون کشید. بعد از اینکه لباسارو پوشید جلوی آینه رفت، تازه متوجه اندامی بودن پیرهن شد و با حرص دندوناش رو روی هم سایید، بعید نبود که محمد رو اخراج کنه.
موهاش رو شونه کرد و بعد از اینکه یکم ادکلن هم ضمیمهی تیپش کرد، سوییچ و کیف پولش رو برداشت و از اتاق زد بیرون.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_417
همزمان با هومن، ترلان هم از اتاقش اومد بیرون و سعی کرد خیلی ریلکس خودشو بزنه به کوچه علی چپ و خیلیم موفق بود.
البته تا وقتی که هومن مستقیم نرفته بود سمتش. اگه همونجا جلوی در میایستاد، هومن با اون قیافهی جدیش میرفت توی شکمش،
با ترس جیغ ریزی زد و با یه جهش خودشو کشید کنار که هومن پوزخندی زد و با کلید توی دستش در اتاق ترلان رو قفل کرد و بعد بدون اینکه به ترلان که ضایع شده، نگاه کنه، راه افتاد سمت آسانسور
ترلان هم با حرص دنبالش رفت، آخرش یه بلایی سره این هومن میاورد، حالا یا خونش میافتاد گردنش یا دیهاش، ولی به هر حال یک کدومش رو شاخش بود، شک نداشت.
وقتی سوار آسانسور شدند ترلان تازه متوجه تیپ متفاوت هومن که پشت بهش ایستاده بود، شد...
به به بعضیا چه خوشتیپ شده بودن... نفس عمیقی کشید و چه بوی خوبیم میده، لامصب... همون بویی که رختخوابش میداد.
آهسته سرش رو جلو برد و نزدیک پیرهن هومن نفس عمیقی کشید که هومن سریع سرشو به عقب چرخوند و غافلگیرش کرد.
به به ضایعی عجب عالمی داشت.
با حرکت هومن، دماغ ترلان چسیده بود به کمر هومن و همچنان با گیجی به هومن که با ابروهایی بالا رفته نگاش میکرد، زل زده بود.
اما تقریبا سریع به خوش اومد و با کندی سرش رو عقب کشید، در حالی که اخماشو توی هم میکرد با صورتی سرخ خیلی مزخرف سعی کرد دست پیش بگیره که پس نیوفته
ولی تا دهنشو باز کرد تا حرفی بزنه، در آسانسور باز شد و هومن با لبخندی کج و حرص درار از اتاقک آسانسور خارج شد و رفت تا کلید اتاقا رو بده به مسوولش
ترلان هم با اعصابی داغون، پا کوبان به سمتش میرفت و به خودش لعنت میفرستاد. با این همه ضایع بازی، بعید نبود هومن فکر کنه که ترلان مشکل جنسی داره.
هومن اومد کنار ترلان که سرش پایین بود و گفت:
- کنار درِ هتل منتظر باش تا من برم ماشین و از توی پارکینگ بیارم
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_418
و بدون اینکه به ترلان مهلت حرف زدن بده رفت سمت آسانسور
ترلان هم رفت روبروی در و منتظر ایستاد، در حالی که با خودش فکر می کرد
- خدایا کرمت رو شکر... این رسمشه اینهمه مارو جلوی این پیاز دو سر ضایع کنی؟ هــان؟
هومن ماشین رو جلوی هتل نگه داشت و بوق زد. ترلان سوار شد و هومن حرکت کرد.
توی ماشین سکوت سنگینی بود و ترلان جرأت نداشت حرفی بزنه و به خیابونا زل زده بود.
هومن نیم نگاهی به ترلان انداخت و با دیدن قیافهی بغ کردهاش لبخندی زد. دلش نمیخواست ترلان همینجوری ساکت و خجالت زده گوشهی صندلی کز کنه.
پس خودش سکوت رو شکست:
- چی دوست داری بخوری؟
ترلان آهسته سرش رو برگردوند. با دیدن لبخند هومن، فهمید هنوزم هومن توی فکر سوتیهاشه. اخماشو کشید توی هم و گفت:
- لازم نیست جوانمردی کنی و بحث رو عوض کنی، در حالی که اون لبخندت همچنان روی صورتته، اگه میخوای تیکه بندازی راحت باش من آمادهام. فقط لطفا توی دلت بهم نخند و در ظاهر بیخیال رفتار کن.
هومن قیافه ی مثلا متعجبی گرفت:
- منظورت چیـه؟
ترلان دندون قروچه کرد و با صدای بلند گفت:
- اصلا این رفتارت جالب نیستش مهندس..
هومن عجیب و بیدلیل و البته شاید با دلیل، اونقدری شارژ بود که از لحن تند ترلان عصبانی نشه، پس اخماشو نمایشی کشید توی هم و گفت:
- منظورت چیـه؟ از کدوم رفتار حرف میزنی؟
ترلان با این حرف به نهایت حرص و عصبانیت رسید. جیغ ریزی کشید و با صدای جیغ جیغویی ادامه داد:
- سر به سرِ من نذار گوریل انـگوریِ سبــز
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_419
بلافاصله بعد از این حرفش بادش خوابید و محکم با کف دست کوبید روی دهنش.
هومن ابروهاش رو با تعجب انداخت بالا و تکرار کرد:
- گوریل انگوریِ سبز؟ این دیگه چیه؟؟
و چند ثانیه برگشت و با سوال به ترلان که حالا شرمنده بود نگاه کرد. سرش رو به خیابون گردوند و ادامه داد:
- منظورت که من نیستم؟ هستــم؟؟
ترلان من من کرد:
- البتــه... البتـه که آره....
سریع چشماش از این حرف خودش گشاد شد. دیگه نزدیک بود اشکش از دست کارا و حرفای خودش دربیاد
هومن نگاهی بهش انداخت و وقتی دید در شرف گریه هست، لبخندی زد و با لحن آرومی گفت:
- عیبی نداره.. امروز نمی دونم چرا حالم خوبه؟ پس استثناءً می بخشمت
ترلان نتونست جلوی زبونشو بگیره و دوباره گفت :
- معلومه بعد از اینهمه سوتیهای جور واجور من که کم از دلقک بازی نداشت کیفات کوکه...
هومن لبخندی زد و حرفی نزد، دلیلش شاید این بود و شاید هم حالِ ترلان که خوب بود و هرچند سوتی میداد و بهش بی احترامی میکرد اما تلخ نبود و بیحس نبود و چشماش پرِ اشک نبود. همین براش بس بود، همین یجورایی بهش شادی ناشناختهای رو تزریق میکرد.
با اینکه نمیدونست چرا براش همچین چیزی مهمه و دلیل این حس و حال چیه؟!!
و این ندونستن کمی عذابش میداد ولی همچنان همین براش بس بود، همین بس بود...!!!
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
آخه ترلان
حیف این هودی نیست که بهش میگی
گوریل انگوری سبز😄😂
خودت رنگ چشمات سبزه
هودی بدبخت چرا ؟؟؟؟؟
دقت داشتین مهندسمون قیلی ویلی شده🙈
💠 زیباترین متنها و پستها
که دلتون و نوازش میــده
شاعرانههای دلنشیـن 👇😎
https://eitaa.com/joinchat/1692532897Ce56256be25
#پیشنهاد_ویژه_کانال_خودم😉👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تشکر از کاربر عزیز ماهور جان 😍♥️
که این کلیپ زیبا را بعنوان وصف عشق ایمان به دریا برام توی گپ و گفت ترنج فرستادن
گپ و گفت ترنج
https://eitaa.com/joinchat/3383033986Cd68796b3de
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
تو زبان آذری یه اصطلاح هست که میگه:
«آئَ دِه چیخماسین منیم آییم گَلییر»
یعنی:
ب ماه بگین که تو آسمون نیاد...
ماه من میخواد بیاد!
(منظورش از ماهِ من همون یارشه )
همینقدر قشنـگ ♥️
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_420
امشب در سر شوری دارم
امشب در دل نوری دارم
باز امشب در اوج آسمانم
رازی باشد با ستارگانم
امشب يک سر شوق و شورم
از اين عالم گويی دورم
از شادی پرگيرم که رسم به فلک
سرود هستی خوانم در بر حور و ملک
در آسمان ها غوغا فکنم
سبو بريزم ساغر شکنم
در آسمان ها غوغا فکنم
سبو بریزم ساغر شکنم
با ماه و پروين سخنی گويم
از روی مه خود اثری جويم
جان يابم زين شب ها
جان يابم زين شب ها
ماه و زهره را به طرب آرم
از خود بی خبرم ز شعف دارم
نغمه ای بر لب ها
نغمه ای بر لب ها
امشب در سر شوری دارم
امشب در دل نوری دارم
باز امشب در اوج آسمانم
رازی باشد با ستارگانم
امشب يک سر شوق و شورم
از اين عالم گويی دورم
دورم
دورم
هومن دستاشو به هم قلاب کرده و زیر چونهاش گذاشته بود و به ترلان که با آهنگ داخل رستوران، با چشم بسته سرش رو تکون می داد و هر از گاهی هم یه قسمت شعر رو غلط غلوط میخوند، نگاه میکرد.
وقتی آهنگ تموم شد ترلان چشماش رو باز کرد و حق به جانب رو به هومن گفت:
- چیه تا حالا آدم ندیدی؟؟
هومن دستاش رو از زیر چونهاش برداشت و همراه با پوزخندی گفت:
- آدم دیدم، دلقک ندیدم...
و بعد بدون توجه به قیافهی وارفتهی ترلان یه قاشق از بریونیش رو خورد.
ترلان هم که ضایع شده بود دیگه حرفی نزد و شروع کرد به غذا خوردن
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_421
********
ترلان با ذوق و صدای بلند گفت:
- آقا یعنی این محشره...نه هومن؟
و به هومن که دستاشو توی جیبش کرده بود و به زاینده رود خیره بود، نگاه کرد.
هومن زیر لب گفت
- آره قشنگه
ترلان با لبهای آویزون ادامه داد
- اَه بی ذوق..
و دوباره به زاینده رود که چند قدم باهاش فاصله داشت زل زد و لباش دو مرتبه به خنده از هم باز شدن
بعد از چند دقیقه که توی سکوت گذشت، یدفعه صدای بلند ترلان آمد که با هیجان گفت :
- هومن اون قایقا رو نگا... بیا بریم سوارشون شیم
هومن به جایی که ترلان اشاره کرده بود نگاه کرد و بلافاصله اخماشو توی هم کشید و گفت:
- غیر ممکنــه
ترلان با حرص پاشو به زمین کوبید
- اَه هومن کم کم دارم شک میکنم که تو سی و دو سالت باشه، بیشتر میخوره صد و دو رو داشته باشی و ستون فقراتت پوک باشه و زبونت از خشکی بچسبه پشت دندون مصنوعیات
هومن چپ چپ نگاش کرد که ترلان لباشو جمع کرد و دوباره گفت:
- خب مگه دروغ میگم، از بس که بیذوق و بیانرژی هستی ناخودآگاه این به ذهن آدم میرسه. الانم لابد برای این نمیای که میترسی آرتروز زانوت اوت کنه و دندون مصنوعیات بیوفته توی آب..
هومن با اخم بدون توجه به ترلان با قدمهای بلند به سمتی رفت. ترلان هم پشت سرش تند تند راه افتاد در حالی که یه لبخند موذیانه روی لبش بود و به محل قایقها که به سمتش میرفتند، نگاه میکرد.
توی صف بلیط ها ایستاده و منتظر بودن که ترلان دستی رو روی گودی کمرش احساس کرد، سریع برگشت عقب و پسر سوسولی رو دید که با لبخند کثیفی نگاش میکرد. اینقدر جا کم بود که ترلان نمیتونست از روش همیشگیش، همون ضربه به نقطهی حساس یا چیز دیگهای استفاده کنه
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_422
دست پسر که پایین تر رفت، لرز به تن ترلان افتاد و با ترس سعی کرد خودش رو به هومن که جلوش ایستاده بود، نزدیکتر کنه. هومن که فشار بدن ترلان رو از پشت احساس کرد با تعجب به سمتش برگشت که یک دفعه صدای لرزان ترلان فریاد مانند بلند شد که گفت:
- دستـت رو بـردار بیشعــور
همهی نگاه.ها به اون سمت برگشت، هومن که در آخرین لحظات دید دست پسر جلفی که کنار ترلان بود از کجا برداشته شد. خونسردی همیشگیشو از دست داد، فکش منقبض شد بازوی ترلان رو گرفت و هلش داد پشت سر خودش، با چشمایی که هر لحظه سرخ تر میشد، روبروی پسره که با ترس به قد و هیکل هومن زل زده بود، ایستاد.
به آرومی یقه شو گرفت و از بین دندوناش که به شدت به هم فشارشون می داد با صدای دورگه ای گفت:
- اشتباه کردی آقا پسر... حالا دونه دونه انگشتات رو میشکونم که دیگه از این گوهخوریا نکنی
پسر با ترس دستاشو بالا اورد و روی دستای هومن گذاشت و لرزون گفت:
- آقا ما غلط کردیم، چیز خوردیم... تو رو خدا بیخیالمون شو
هومن پوزخندی زد
- دِ نه دِ... اینو وقتی از این چیز خوریا میکردی باید به خودت میگفتی
و دستاشو از دور یقهی پسر رها کرد و با خشم توی صورتش کوبید. توی جمعیت همهمه شد و یکسری جلو اومدند تا جلوی هومن رو بگیرن، اما قبل از اینکه بتونن هومن رو مهار کنند هومن پاشو گذاشت روی انگشتای پسر که روی زمین افتاده بود و محکم فشار داد. صدای نعرهی پسر بلند شد اما هومن همچنان با لذت پاشنهی کفششو روی انگشتای پسر حرکت میداد. مردم هم هر کاری می کردن حریفش نمیشدن، به صورت بی سابقه ای عصبانی بود و هیچ چیز نمیتونست جلوش رو بگیره، البته به جز....
ترلان با هق هق از پشت بازوی هومن رو کشید و با التماس گفت:
- هومن ادب شد، کشتیش.. هومن جون من ولش کن، هومــن...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝