هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_147
سمانه آروم داخل اتاق شد و روی تخت نشست. لباس بلندشو روی پاهاش مرتب کرد.
اون دو تا بیشتر به هم شبیه بودن تا فتنه خانم.
- ما رو... سعید فرستاده تا از طرف خوش و فتانه ازت معذرتخواهی کنیم.
خسته بودم از همه، از خودم. آنقدر که شنیدن اسم سعید، برام مهم نبود.
برام مهم نبود که سعید دلش به حالم سوخته یا....
دل دردم بیشتر شد، یاد کیسهی آب گرم ترمه افتادم... این جور وقتها قربان صَدقهم میرفت و کمرم رو ماساژ میداد.
جوابی ندادم و با گوشهی ملافه ور رفتم.
با دیدن سرو صورت خیس و چشمای پف کردهام، بدون گرفتن جوابی، بلند شدن، خداحافظی کرده و رفتند.
با همون لباس بیرون، مثل جنازه روی تخت افتادم...
خوابهای آشفته مهمونم کردن به دیدنشون، به زجر کشیدن...
خواب برادرهای دوقلو و سوخته، پدری که ناراحت بود و خوابِ چشمان ترِ مادرم.
صدایِ آه... کسی که صورتِ سیاه داشت. شاید آهِ....
با نوازش دستی روی گونهام بیدار شدم.
ترمه بود... تبسمی کرد و بیرون رو نشون داد:
- ساعت خواب خانم دکتر... ماشالا دَم غروبهها.
با دیدن چشمای بازم گفت:
- باز چی شده؟ چرا این چشما پُف کرده؟
دستی تو موهام برد و جواب خودش رو داد:
-امان از دست فتنه خانم.
تبسمی کمرنگی کرد و ادامه داد:
- تو هم خوب جوابش رو دادیو چزوندیش.
ملافه رو کنار زد. روسریمو از زمین برداشت تا زد و توی کمد گذاشت:
- بعد از رفتنت فشار فتانه رفت بالا، خانمبزرگ به زور آب قند تو حلقومش میریخت و زیر لب ناسزا میگفت.
نیم نگاهی به صورت پریشون و موهای افشونم انداخت.
- سعید هم...
بیحال نگاهش کردم، زبونم طعم تلخی داشت.
ترمه فکر میکنه وقتی از سعید و کاراش میگه خوشحال میشم.
کمد رو مرتب میکرد و همونطور با خوش حرف میزد.
- این دختره کلا با خواهراش فرق داره، بزرگ و کوچیک حالیش نمیشه.
پرده رو کنار زد و تاریک روشن هوای بیرون به اتاق و تختم رسید و تو چشمام ریخت. دلم گرفت.
- با سعید هم حرفش شد.. با مشت به سینهی سعید میکوبید و عربده میزد، بَرش گردون، نمیخوام با این ازدواج کنی.
سعید هم جوابی نداد، راهش رو گرفت و رفت بیرون.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_148
دوباره سمت کمد لباسها برگشت.
لباسی برداشتو روی تخت انداخت.
- وقتی خواب بودی سودابه خانم اومد و برات پیغام داشت.
به تاج تخت تکیه زدم و فقط نگاهش کردم. با هر تکونی خونریزیم بیشتر میشد.
- شب بعد شام، آقابزرگ، سعید، آقا علیاکبر و حسام میان اینجا... نگفت برای چی.
حموم رو نشون داد:
- حالا پاشو یه دوش بگیر و آماده شو.
خم شد و به ساعت کوچیک روی میز نگاهی انداخت:
- میرم غذا رو بکشم و بیارم.
زیر دوش تو این فکر بودم که شاید راه رو اشتباه اومدم! شاید این عشق سرانجامی نداشته باشه!
حتما در مورد اجارهی خونه و این چیزها میخوان حرف بزنن.
ولی چرا لشکرکشی میکنن؟ یه بار بگن نمیشه تو با سعید ازدواج کنی و تموم.
با صدای درحموم، دوش آب سرد رو بستم.
- خانم زود باش دیگه الاناس که برسن.
موهامو بالا سرم بستم تا خیس نشه... با این وضعیت حال و حوصلهی سشوار و صداش رو هم نداشتم.
به غذا لب نزدم... دهنم مزهی زهرمار میداد.
با بیحالی آماده شدم. تو سرم پُر بود از سوال...
چرا و واسهی چی میان اینجا؟ شاید ربطی به بحث امروز من و فتانه داشته باشه.
با صدای ترمه از فکر و خیال بیرون اومدم:
- یه رُژ لبی میزدی! رنگ به رو نداری.
لرز داشتم، چشمام تار میدید:
- کاش امشب نیان... اصلا حالم خوب نیست.
سینی رو برداشت:
- شاید از آب و هوای اینجا باشه.
- نمیدونم!! چند روزه خونریزیم بند نمیاد.
سریع روسری رو سرش کرد و از لای پرده نگاهی به تراس انداخت:
- بعد اینکه رفتن برات دمنوش درست میکنم.
برگشت و کمربند شومیزم رو از پشت جمع کرد:
- آره از آب و هواست... منم اون ماه، اینطور بودم.
کمربند رو محکم کرد و سری تکون داد:
- بمیرم برات، بدنت ضعیف شده و دیگه نمیکشی... کاش...
ادامۀ حرفشو نگفت...
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
سعید آقا لطف فرمودن 🤨
حالا به قول مهدخت
لشکرکشی اونم مردونه، برای چیه؟ 🧐🤔
لینک ناشناس
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس و جواب ناشناسها 👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
پارت اول شاهدخت
https://eitaa.com/toranj_novel/53618
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
🎬 #موزیک_ویدئو
🎤 مهدی احمدوند
───┤ ♩♬♫♪♭ ├───
منو دیوانه کرد شقایق بوی تو
مهتاب روی تو از من مگه دیوانهتر هست
چشم آهوی تو، کمون ابروی تو،
پریشون موی تو از تو مگه زیباترم هست
تو یه افسونگری از من نگذری
پری تو قصههاست تو از اون بهتری
آدم و حوا من و تو
لیلی و مجنون من و تو
شیرین و فرهاد من و تو
آزاده و بهرام من و تو
سلیم و میترا من و تو
یوسف و زلیخا من و تو . . . ❤️🔒•
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی جلوی فامیل میگم بچم بد غذاست😂😂
باپستاشضعـفمیکنی😻👇
🇯🇴🇮🇳•°○● @voroojaak
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 #شـاهـدخـت #پارت_148 دوباره سمت کمد لباسها برگشت. لباسی برداشتو روی
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_149
برگشتم و نگاهش کردم، تو بغلش بودم.
- ترمه، اگه... اگه قرار باشه برگردیم... دلم نمیخواد تو هم....
اجازه نداد حرفم تموم بشه و دستی رو کمرم کشید و چشمغره رفت.
رو تخت نشستم و دلم رو ماساژ دادم:
- خوش به حالت که تا حالا عاشق نشدی، عشق فقط برای من آوارگی و حقارت داشت، خوش به حالت ترمه.
سری تکون داد و گفت:
- من تَه دلم روشنه.
با یاالله پدر سعید به تراس رفت و خوشآمد گفت. به قول مادرم، ترمه با سرزبونش دل سنگ رو هم آب میکنه، چه برسه به قلب مهربون آقابزرگ.
انگار ترمه برای آقابزرگ نقشهها داشت که این طور به پروپای پیرمرد محترم میپیچید.
واقعا دوستش داشت و بهش احترام میذاشت و به شوخی میگفت آخرش هووی خانمبزرگ میشم.
ولی ترمه با نگاه به آقابزرگ، یاد پدر پیرش میافتاد که ازش دور بود.
اگه خانم بزرگ بفهمه، حتما جرواجرش میکنه.
دلم میخواست رو تراس بشینن.
ولی داخل کلبه شدن و تو پذیرایی اومدن.
روسریمو سرم انداختم، تو آینه نگاهی به خودم انداختم... مثل روح سرگردان شده بودم.
بیهیچ رنگ و رویی، یه مسخ شدهی بیحال و شکستخورده.
سلامی کردم و رفتم کنارشون.
همه برای احترام از جاشون بلند شدن. ترمه بفرماییدی زد و پشت سر من ایستاد.
کنار آقابزرگ نشستم.
سرم پایین بود و به انگشتای کشیدهام نگاهی انداختم. روزگاری با اینا پیانویِ قصر رو تو مهمونیای خصوصی میزدم و حالا باهاشون دارو مینویسم.
روزی برای سرخوشیِ مست شدهها و امروز برای درمانِ دردها.
پدر سعید بدون مقدمه رفت سر اصل مطلب:
- بابا جان من دیگه نمیدونم به چه زبونی ازتون بابت رفتار دخترم عذربخوام.
نگاهی گذرا به حسام و علیاکبر انداختم.
شرمندگی رو میشد تو چهرهی آفتاب سوختهی علیاکبر و نگاههای دزدیده شدهی حسام دید.
بدون اینکه سعید رو ببینم، لب زدم:
- من حال فتانه خانم رو درک میکنم.
بعضی از حرفا نباید آدم رو ناراحت کنه،
بلکه باید آگاهت کنه.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_150
برگشتم سمت ترمه:
- ممکنه برامون شربت بیاری!
چشمی گفت و طرف یخچال رفت.
- از اینجا نه... شربت بهار نارنج تو آشپزخونه بزرگه هست.
مات نگاهم کرد، فهمید که میخوام باهاشون خصوصی حرف بزنم.
بعد رفتن ترمه، به آقابزرگ رو کردم:
- ظهر خدمت آقا سعید هم عرض کردم که حضورم اینجا باعث ناراحتیِ خیلیا شده.
نفسهای بلند آقا بزرگ و افتادن دونههای تسبیحش، تنها صدایی بود که میومد.
- برای همین با هم قرار گذاشتیم که شما زحمت ترمه رو بکشید و اونو تحویل خانوادهاش بدین.
- آقا بزرگ من هیچ توافقی با مهدخت خانم نکردم.
سعید بود که حرفمو قطع کرد و با حرص پاش رو انداخت رو پای دیگهاش.
همه با تعجب به حرفهای من و سعید گوش میدادن.
بدون توجه به اعتراض سعید ادامه دادم.
- برای خودمم اگه ممکنه با دکتر کبیری صحبت کنید تا تو یکی از اتاقهای پانسیون بیمارستان یه تخت بهم بِدن... دیگه نمیخوام مزاحم و سربار باغ و اهالیش باشم.
ضعف کرده بودم و دستام یخ بود.
- در ضمن دلم نمیخاد تا روز آخر ترمه از این موضوع مطلع بشه... اون گناهی نداره و نباید پاسوز من بشه.
دل درد امونم رو بریده بود. سرم رو گردنم سنگینی میکرد.
کاش زودتر میرفتند.
حسام نفسی تازه کرد :
- ولی خانم دکتر ما برای شنیدن این حرفها اینجا نیومدیم که... ما اومدیم تا...
ترمه با سینی شربت وارد شد. از قیافش مشخص بود که دمقِ.
حسام حرفش رو خورد و زیر چشمی به سعید که پیشونیش رو عرق گرفته بود، نگاهی انداخت.
ترمه شربت رو تعارف کرد. سینی شربت خالی شد که رسید روبهروی من و کمی خم شد.
با دست سینی رو پس زدم.
- ببخشید من حالم خوب نیست، با اجازتون...
سرم تو دوران بود. نتونستم جایی برم و دوباره مثل جنازه روی مبل افتادم.
ترمه اومد بالا سرم، دستمو رو دلم گذاشتم و تو خودم مچاله شدم.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_151
- از سر شب حالش خوش نیست.
اینا رو با نگرانی به حسام میگفت.
- شاید مسموم شده؟
- نه آقای دکتر.
خم شد و زیر گوش حسام چیزی گفت.
عرق سردی روی پیشونیم نشست...
دستامو روی مبل گذاشتم تا بلند شم و برم اتاق که....
آقابزرگ و علی اکبر صلاح ندیدن اونجا باشن. با ترمه خداحافظی کرده و رفتن.
ترمه زیر بغلم رو گرفت و به اتاق برد، روی تخت افتادم.
- نگران نباش ترمه خانم، چیزی نیست، با یه سِرم و آمپول حالشون رو به راه میشه.
ترمه ملافه روی بدنم کشید و از حسام تشکر کرد.
حالا دیگه حسام مثل روز اول بهم بیمحلی نمیکرد.
بعد چند لحظه کلبه ساکت شد.
چشمام رو از شدت درد باز کردم، عرق کرده و موهام به گردن و اطراف صورتم چسبیده بود.
با کمک دیوار به دستشویی رسیدم.
کنار در، رو زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم و سرمو روی زانو گذاشتم.
بر سر زانو سرِ من... زیر دلم زُقزُق میکرد.
حس کردم آشنایی کنارم نشسته، چشمام را که غرق خواب بود باز کردم و با دیدن سعید جا خوردم.
چند بار پلک زدم تا ببینم تو خوابم یا بیداری!!
جا خورده بودم و انتظار این یکی رو نداشتم.
سعید تو روز روشن با فاصلهی چند متری ازم قدم میزد و کاری به کارم نداشت. انگار نه انگار که مهدختی کنارش هست.
اونوقت این موقع شب... تو اتاق خواب من چی کار داشت؟
اونی که کنارم زانو زده و لیوان دستش بود
برام یه غریبه بود.
درمانده نگاهم کرد:
- حالت خوبه؟ چیزی لازم داری؟
چشمام رو بستم... نفس نفس زدم، حال حرف زدن نداشتم.
- شاید سردیتون کرده باشه... چای نبات براتون آوردم.
اتاق رو نشون داد:
- پاشو رو تخت بشین و یه کم بخور.
نمیدونم تو تاریکی اونجا، ناراحتی و اخم نشسته رو صورتم رو دید یا نه.
- نیازی به چای نبات ندارم، برید بیرون.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_152
نرفت... نزدیکتر اومد، نفساش به صورتم خورد.
- بذار کمکت کنم... باید رو تخت بخوابی.
چشمام سوخت... مثل دلم.
اشکهام انقدر سمج بودن که از چشمای بسته هم بیرون زدن و بیمهابا باریدن.
- خواهش میکنم برو بیرون و تنهام بذار، بودنت بیشتر آزارم میده.
کاش نمیرفت... کاش به حرفم گوش نمیداد و تا آخر عمر کنارم میموند.
لیوانو روی میز گذاشت و کمی تو تاریکی نگاهم کرد.
سرم رو بلند کردم و به هم زل زدیم.
در رو باز کرد... هوای خنک بهاری تو کلبه راه باز کرد و طرهای از موهام رو اطراف صورتم چرخوند.
تو نگاهش غم بود... غمی بزرگ، بزرگتر از غم عشق من.
با بسته شدن در، چشمام رو بستم و به دیوار تکیه دادم و زار زدم.
بعد از خالی شدن دل واموندهم، همتی کرده و خودم رو به تخت رسوندم، کمی از چای نبات خوردم، عجیب بود که مثل آبی روی آتش شد.
لیوان رو محکم بین انگشتام داشتم... گرمای لیوان دلمرو گرم کرد.
بعد رفتن سعید، حسام و ترمه با هم برگشتن. نمیدونم کجا رفتن و از کجا برگشتن.
با تزریق آمپول و سِرم حالم لحظه به لحظه بهتر شد.
گویا بعد از اینکه تو تخت افتادم... ترمه با حسام رفته بوده تا از خونهشون برام دارو بیاره.
با راهی کردن حسام، ترمه برگشت پیشم.
وقتی از بابت من خیالش راحت شد، رفت تا بخوابه، چشماشو به زور باز نگه داشته بود.
تا صبح مثل جنازه افتادم. حتی به اومدن سعید و ترحمش فکر نکردم. تو خیالم
نتونستم اون لحظهی خاص رو بالا پایین کنم و از توش یه کلیپ عاشقانه بسازم.
فردا نتونستم بیمارستان برم، دکتر کبیری به تلفن کلبه زنگ زد و از ترمه جویای احوالم شد.
- فکر نکن نفهمیدم، شب منو فرستادی دنبال نخود سیاه... حالا چی میخواستی بگی که من نباید میفهمیدم.
اتاق رو کمی مرتب کرد:
- دستت درد نکنه، داشتیم مهدخت خانم!؟ من که همهی جیک و پیکت رو میدونم، حالا غریبه شدم!
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
چای نبات مشکلگشا بود یا
معجزۀ دستِ یار 😉😍
مهدختم سعیدو بیرون میکنه
ولی تو دلش میگه نرووو 🙈
لینک ناشناس
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس و جواب ناشناسها 👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
پارت اول شاهدخت
https://eitaa.com/toranj_novel/53618
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
🎬 #موزیک_ویدئو
🎤 پویا بیاتی
───┤ ♩♬♫♪♭ ├───
نفسم بندِ به لبخند تو عشقم
رنگ لبخند تورو برف نداره
سرتو بیشتر از این درد نیارم
آخه زیبایی تو حرف نداره
عشقم سر دوست داشتنِ تو
هیچی جلودارم نیست
آره من دوست دارم.و جز عشق
چیزی بارم نیست عشقم آره عشقم . . 💗🖇•
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_153
خودمو به خواب زدم تا مجبور به دروغ گفتن نشم.
با صدای خندههای مهنا، چشمامو باز کردم.
خودش رو انداخت تو تخت و خزید بغلم.
مثل یه فرشتهی کوچیک که خدا از بهشت انداخته باشه تو آغوش گرمم.
صدای حانیه هم که داشت با ترمه میگفت و میخندید از پذیرایی میاومد.
حالم خیلی خوب بود... سرخوش از تخت پایین اومده و با مهنا رفتم رو تراس.
بساط صبحانه به پا بود. حانیه هم به جمع دو نفرهی ما اضافه شد.
حالم رو پرسید و وقتی فهمید حالم خوبه... صورتم رو بوسید و سریع بدون خوردن صبحانه به عمارت برگشت.
اون روز ترمه، بچهها رو مدیریت کرد و با خودش به آشپزخونهی عمارت برد.
تا شب تو اتاق، خودم رو زندونی کردم...
مثل تخته پارهای بر موج بودم، رها.
چرا چشمای سعید این همه غم داشت؟
ما دخترها با گریه کمی از غم دلمون رو میشوریم، ولی مردها چون چشماشون اشکی نیست، دلیلی نمیشه که قلبشون گریه نکنه.
نیاز داشتم که مدتی تنها باشم.
بساط نهار و شام رو به خاطر ترمه کمی مزه کرده و برگردوندم آشپزخونه.
باید چمدونها رو ببندیم... چطوری به ترمه بگم که رفتنی شدیم.
شب باز آقابزرگ، سعید و حسام اومدن کلبه تا منو ببینن و حرف بزنیم.
همگی رو تراس نشسته بودیم و ترمه میوه و شربت روی میز گذاشت و رفت تو.
آقابزرگ تسبیحِ تو دستش رو دور مچش جمع کرد و سیبی برداشت و حین پوست کندن، حالم رو پرسید.
- دخترم، از حرفای دیروزت به روحِ عماد ناراحت شدم.
حسام نگاهی به من و بعد سعید که تو کت و شلوار مچاله شده بود و تو خودش بود، انداخت و لیوان شربت رو گرفت به سمتم.
- ممنون آقای دکتر، پیش پای شما ترمه برام چای نبات درست کرد... نوش جون، بفرمائید.
پشت بندش نگاهی به سعید کردم، نگاه زیبا و غمدارش تو نگاه دلگیرم گره خورد.
آقا بزرگ هر قاچ سیب رو که پوست میگرفت، سمت یکی تعارف میکرد. ولی من دستشو پس زدم:
- ممنون... من میل ندارم.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_154
- حقیقتش ما دیشب اومده بودیم که مسئله ازدواج شما دوتا رو مطرح کنیم.
با شنیدن این حرف، نفسم به شماره اُفتاد.
خودم رو کنترل کردم:
- با زور و اجبار که نمیشه کسی رو مجبور به ازدواج کرد آقابزرگ.
نگاهم به ترمه اکه نیشش تا بناگوش باز بود و شنگول به سعید چشم دوخته بود، افتاد.
- در ضمن منم دیشب، خدمت شما عرض کردم که اگه اینجا مزاحم زندگی شما و فتانه خانم هستم، میرم پانسیون بیمارستان.
آقابزرگ مثل همیشه، آروم و صبور تبسمی کرد و چشماش رو بست.
- ولی سعید با این مسئله موافق نیست، اون نمیخواد شما بیرون از باغ زندگی کنید.
با دست به کسی اشاره کرد که آرزوی دو ساله منِ که باهاش باشم. ولی حالا دلم ازش به درد اومده بود.
- اصلا خودش دیروز موقع نماز بهم پیشنهاد ازدواج با شما رو داد.
آقا بزرگ بعد این حرف، شربت رو سر کشید.
زیر نگاه حسام و آقابزرگ خجالت زده، با صورتی قرمز به دمپایی راحتی تو پام نگاهی انداختم و حرفی نزدم.
ترمه مثل مادرای خوشحالی که دختر شوهر میدن، با لبخندی پررنگ اومد وسط و سینی شربت رو برداشت:
- خب من برم براتون از شیرینیهایی که امروز پختم، بیارم.
- من ریسک کردم و اومدم اینجا، ولی دیگه نمیخوام اشتباهِ دیگهای مثل ازدواج اجباری رو مرتکب بشم.
ترمه اون وسط وا رفت.
ادامه دادم:
- دلم نمیخواد ایشون مجبور به انجام کاری بشن که...
- کسی نمیتونه منو مجبور به انجام کاری بکنه، من خودم...
سعید دیگه ادامه نداد.
وقتی میدونستم سعید منو نمیخواد... چرا دلخوش به این حرفا باشم؟
اول کار که داغ بودم، راضی بودم حتی به زور و اجبار با سعید باشم، ولی حالا...
اون مجبور به این کار شده و من این اجبار رو نمیخوام... هضمش برام سخت بود.
انگار از خواب بیدار شده بودم و این اجبارو در شان خودم نمیدونستم.
دلم رو غمگرفت.
آقا بزرگ به سعید نگاه معنادار کرد:
- دخترم این سرنوشت رو باید پذیرفت، هم شما هم سعید.. به اجبار هم که شده باید با هم ازدواج کنید.
ما به خاطر کشته شدن دامادمون و خیلی مسائل دیگه نمیتونیم ازدواج شما رو علنی کنیم.
زیر لب همگی برای عماد شوهر فتانه، صلواتی فرستادن.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
به اجبار هم که شده
باید با هم ازدواج کنید... 😐
و مهدخت که عاقل شده و اجبار رو قبول نداره
لینک ناشناس
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس و جواب ناشناسها 👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
پارت اول شاهدخت
https://eitaa.com/toranj_novel/53618
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
🎬 #موزیک_ویدئو
🎤 علی پارسا
───┤ ♩♬♫♪♭ ├───
عشقت دنیامه همه جا باهامه، مهربونم
هستم تا تهش با تو
بذار دستاتو روی شونهام
بارون بزنه نمنم من و تو کمکم بشیم دیوونه
حسم به تو بیاندازهاس
یه امیدِ تازهاس با تو، تو خونه
تو بمون واسم؛ اگه روی تو حساسم
دستِ من نیست؛ که به تو پرته حواسم!
تو یه دنیایی… با اون چشای رویایی….
دلِ دریاییِ تورو، این جوری میشناسم ♥️🔗•
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
عشقا توی زنگ تفریح،
کلیپی از مهدخت گذاشتم.
دوست داشتین برین نگاه کنید.. 😉
اونجا ناشناس، جواب پیامها و عکسهای شخصیتها گذاشته میشه.... 🌺
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_155
- سعید پیشنهاد داده، اگه راضی باشین تا چند ماه دیگه که سالگرد عماد هست شما دو تا عقد موقت کنید. بعد سالگرد، عقد دائم بینتون جاری بشه.
دهنم از تعجب باز مونده بود، نفس کشیدن یادم رفت.
عقد موقت! یعنی من بشم صیغهی سعید!!
حالا فهمیدم چرا سعید و حسام از وقتی اومدن، سرشون پایین بود و علی اکبر هم امشب باهاشون نبود... از شرم این پیشنهاد.
با نفس عمیقی که به کمکم اومد، تونستم جرئت پیدا کنم و حرف بزنم:
- یعنی... یعنی بشم صی...
هاج و واج نگاهی به همه انداختم:
- آقا سعید شما میدونین تو کشور من عقد موقت حرومه، هر کسی این کارو بکنه شلاق و زندون داره.
با عصبانیتی که مثل آتش از وجودم زبونه میکشید:
- شما مجبور نیستین برا سَر دُوندن من این کار کثیف رو بکنید، واقعا براتون متاسفم.
بلند شدم تا به اتاقم برم که پدرش مانعم شد و اومد سمتم:
- دخترم...
با شَک و اخم نگاهش کردم.
- دخترم!!! شما دلتون میاد با دختر خودتون این کارو بکنید؟
پوزخندی زدم که بیشتر به دهنکجی شبیه بود:
- نه... معلومه که این کارو نمیکنید.
رو کردم سمت سعید که به نرده تکیه زده بود و با نگاهی که هزاران حرف پشتش بود گفتم:
- غریب گیر آوردین؟ کاش همون روز اول میذاشتین زیر کتکهای فتانه خانم بمیرم، ولی اینطوری خوار و ذلیل نشم.
-------------------
سعید
نفس کشدن مثل جابهجا کردن کوه، برام سخت شده بود.
کاش ترس رو کنار بذارمو ازش بپرسم واقعا برا چی اومده؟
درد نگفته زیاد شده، ولی مَحرمی برای این حرفها پیدا نمیکنم.
به قول مولانا:
تو را در دلبری دستی تمامست
مرا در بیدلی درد و سقامست
بجز با روی خوبت عشقبازی
حرامست و حرامست و حرامست
حتی وقتی باهام حرف نمیزنه و گوشهی ماشین کِز میکنه، دلم میخواد ماشین رو ببرم یه جای دور پارک کنم و برگردم صندلی عقب و بپرسم از جونم چی میخوای؟
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_156
خدا رو شکر کسی نمیتونه تو قلب آدم سرک بکشه وگرنه این رسوایی آنقدر کمرشکن هست که بتونه یه کشور رو به هم بریزه!
با تماس دکتر کبیری و پرسوجوهای اون درمورد مهدخت، حساستر هم شدم.
حضوری رفتم پیشش.
اون مهدخت رو دقیقاً نمیشناخت، ولی تو همون برخورد اول، مهدخت رو برای پسرش که تازه تخصص گرفته و به کشور برگشته، پسند کرد.
وقتی بهم گفت خانم دکتری که گفتی فامیلتون هست رو برای شاهین درنظر گرفتم، دلم خالی شد.
دست و پامو گم کردم.
خودم رو با فنجون چای مشغول کردم تا متوجه تغییر حالم نشه.
من چه مرگم شده؟ انگار مهدخت ناموسم بود که اینطور بهم ریختم.
مِنمِن کردم و کبیری رو با جوابای بیسروته سر دُوندم.
مهدخت با اومدنش با موندنش، با ناراحتیش داشت دیوونهم میکرد.
حواسم به نگاههام بود، همون نگاههای معمولی، خشک و عبوس.
ولی مدتی هست به مهدخت که میرسم، فقط نگاهش میکنم و هیچ کاری از دستم برنمیاد.
کِی؟ کجا؟ کاری با منِ دلبریده از دنیا کرد، که اینطور با دیدنش چهارستون بدنم بلرزه، نه از ترس... بلکه از...
کاش روزی نرسه که بدون اون توانی برای ادامهی حیات نداشته باشم، کاش...
کاش هیچوقت مبتلاش نشم... هر وقت قلبم بدون هماهنگی با من به سوی مهدخت میره، ته دلم خالی میشه.
نباید بذارم این تشت، تشت رسوایی من باشه که از بوم میفته زمین.
مثلا قرار بود خیر سرم، زیر نظر داشته باشمش که بتونم سرِ بزنگاه مُچش رو بگیرم و رسواش کنم... ولی حالا با این اوضاع قرار بود خودم رسوا بشم.
نگاهش باهام چه کرد که با تلاقی چشماش، هُری دلم میریزه.
مگه قرار نشد تا ابد به مهدخت، به چشم دشمن و جاسوس نگاه کنیم!؟ پس چرا فقط منی که این قانون رو نوشتم، زودتر از همه اون رو زیر پا گذاشتم؟
پدر و بقیه رو مجاب کردم، برای نزدیکی بیشتر و مچگیری، بهترین کار مَحرم شدن هست.
اونام بیخبر از همه جا، سریع تسلیم نقشهی به ظاهر هوشمندانهی من شدن.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
پس پسرِ دکتر کبیری و سُریدنهات
باعث شده بری خواستگاری 😉
ولی آخه موقت... 🙈😐
لینک ناشناس
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس و جواب ناشناسها 👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
پارت اول شاهدخت
https://eitaa.com/toranj_novel/53618
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
🎬 #موزیک_ویدئو
🎤 ایوان بند
───┤ ♩♬♫♪♭ ├───
آی دیوونه بمونی برام
از خیالت نمیشه درام
هر جا بری؛ من همون ورام
آی جونمی! بمونی برام…
نفسمی؛ دیگه قطع نشو…
بسه بیا بد عادت نشو
جز با من با کسی راحت نشو
آی جونـمی! بمونـی بــرام… 💖🔗•
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl