eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
22.6هزار دنبال‌کننده
423 عکس
402 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ زندگی اناره ترش و شیرین داره دیدن یار دوای دلِ بی‌قراره عطر گیسوی یار بیمه‌ی عمر ماست دل‌و آینه کن که وقت دیداره.. ❤️ ‎‌‌‎ 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبر فورے : یلدا کنسل شد !!! این سه تا کچل نذاشتن هندونه به شب یلدا برسه😐😂🍉 باپستاش‌ضعـف‌میکنی😻👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳•°○● @voroojaak
「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌ جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」 🌸 ِ
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 #شـاهـدخـت #پارت_133 نمازمو خوندم و به درگاه خدا استغفار کردم که از دی
‌ 🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 مهدخت با اومدن مهنا و حانیه به کلبه، کمی از لحاظ روحی بهتر شده بودم. حلما هم شب‌ها هرازگاهی تا روی تراس میومد و بچه‌ها رو صدا میزد. منم به بهانه‌ی سلام و چند کلمه‌ای صحبت، بچه‌ها رو خودم تحویلش میدادم. این‌بار هم تعارف کردم بیاد داخل... انگار از کسی یا چیزی وحشت داشت که نمی‌خواست با من دیده بشه.. موقع حرف زدن، برمی‌گشت و عمارت رو نگاه میکرد. گونه‌هاش سرخ شد: - نه دیگه دیر وقته شمام دارین استراحت می‌کنین. با اینکه مادر بالا سرشون نبود ولی خانم‌بزرگ خیلی عالی تربیتشون کرده بود. تو اون خونه جمعیت زیادی زندگی میکرد. پدر سعید بزرگ خاندان و کشورش بود. پیرمردی مومن و مهربون و ساده‌زیست. من و ترمه هم مثل بقیه بهش آقا بزرگ می‌گفتیم و اونم ما رو دخترم خطاب میکرد. اونجا رسم بود که همه‌ی اعضای خانواده، کنار هم و تو یه محل زندگی کنن. اینجا هم عموها، عمه‌ها، دخترا و پسرا، دامادا و عروسا کنار هم، هر کدوم یه گوشه‌ی باغ تو خونه‌های خودشون زندگی می‌کردن. رسم جالبی داشتن، صبحانه و نهار و شام رو باید میرفتن عمارت پیش آقابزرگ و خانم‌بزرگ... البته اکثر روزها تو حیاط و زیر سایه‌ی درخت سفره پهن میکردن. سفره‌ای بلندبالا از کجا تا کجا... زن و مرد، پیر و جوان کنار هم. فقط من و ترمه حق نداشتیم بریم سَرِ اون سفره. موقع نماز صبح تقریبا کل باغ بیدار می‌شدن و برای نماز پشت سر آقابزرگ به صف میشدن. سعید همیشه لباس سفید دکمه‌دار می‌پوشید و پشت سر پدرش بود. اون ساعت با صدای گوشیم بیدار میشدم و از پنجره نگاهشون میکردم. تنها وقتی بود که بدون نگرانی از دیده شدن، میتونستم یه دل سیر سعید رو ببینم. آقا بزرگ آنقدر در مقابل خدا خضوع داشت که گاهی احساس میکردم، موقع نماز خوندن گریه میکنه. با موافقت آقابزرگ که سودابه خبرش رو برام آورد، یکی از دکترهای تنها بیمارستان شهر شدم. روز دوم کاریم بود. ترمه صبحونه رو زودتر آورد، میل نداشتم. ولی برای پایان دادن به اخم‌های ترمه، کمی خورده و آماده شدم.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 سعید پیغام داده بود که اون منو می‌رسونه تا با رئیس بیمارستان و کادر آشنا کنه. روسری گلبهی خوش‌رنگی به سر کرده و مانتویی بلند و زیبا رو انتخاب کردم و پوشیدم. کمربندی نازک به کمر بستم که همرنگ روسری بود. ساپورتی پوشیدم و با کفشی پاشنه کوتاه راهی شدم. به خودم تو آینه نگاه کردم که ترمه گفت: - ماشالا مهدخت جان، تشریف می‌برین عروسی!! با خنده جواب دادم: - ترمه دو ماهه تو این کلبه دلم پوسید، تازه پام باز شده بیرون این باغ، بذار یه کم شیطونی کنم. لب زد: - آره جون خودت، تو گفتی و منم باور کردم، یعنی به خاطر آقا سعید نیست دیگه! بوسش کردم و خواستم برم بیرون: - مهدخت جان از اون عطر همیشگی بزن. برگشتم‌ سمت میز آرایش و از عطر روی گردن و مچ دستام زدم و اونا رو به هم مالیدم‌. - راستی‌کیف‌تو جا نذاری. - نه حواسم هست... خدانگهدار ترمه. - خدا پشت و پناهت باشه. مانند شاپرکی بی‌وزن درحال پرواز بودم. سعید مثل دیروز منتظرم بود. کت و شلواری سرمه‌ای پوشیده و عینک دودی به چشم داشت. چهره‌ای کاریزماتیک و دلپسند. سوار ماشین شدم و سلامی دادم. از آینه نگاهی بی‌جون بهم انداخت و زیر لب، آروم جوابم رو داد. باز بی‌توجهی و ندیده‌گرفتن، شعله به جانم انداخت. مثل روز اول، تراس عمارت پر بود از جماعتی که چشم و ابرو برای هم می‌اومدن و ما رو نشون هم میدادن. نگاهی به اونا انداختم... همه بودن. خانم‌بزرگ مثل مار زخمی به خودش می‌پیچید و فتانه دست روی شکم، زیر لب نفرین میکرد. سعید بی‌توجه به اونا و من، صدای رادیو و سرعت ماشین رو بالا برد و از باغ خارج شد. عینک به چشم زدم تا هرازگاهی که قایمکی نگاش میکنم، زیاد تابلو نباشه. اون مثل یه ربات بی‌روح و بی‌احساس شده بود که حتی لبخند زدن بلد نبود. باید هم ازش انتظار لبخند و عشق رو نداشته باشی، چهار ساله که بین موشک و گلوله و جبهه درگیره و نمیشه بهش‌ امید بست.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 صدای دلنشین آهنگی زیبا، دل بی‌قرارم‌ رو کمی آروم‌ کرد. - برام هیچ حسی شبیه تو نیست. کنار تو درگیر آرامشم. همین از تمام جهان کافیه. همین که کنارت نفس میکشم. انگار حرف دل من بود، من باید به نفس کشیدن کنار سعید راضی باشم و دم از عشق دو ساله نزنم. به شهر رسیدیم، دو ماه اسارت اجباری تو باغ، باعث شد با دیدن اون شهر آباد و زنده، جا بخورم. دو ماه پیش پا به شهری گذاشتم که جز ویرانی چیزی برای عرضه نداشت. ولی حالا خانه‌هایی نوساز، آباد و فضای سبز... همه‌جا زیبایی بود و زیبایی. خوشحال از اون چه دیدم... نگاهی به اون طرف خیابون کردم. دکه‌ی روزنامه‌فروشی، کفاشی، اغذیه و چای و قلیون تو کافه‌ها به راه بود. بچه‌ها کیف به دست راهی مدرسه بودن و هرازگاهی بی‌هوا از جلوی ماشینی رد میشدن و باعث بوق‌ ممتد ماشین‌ها بلند میشدن. دلم میخواست پیاده بشم و با اونا قدم بزنم، با زن‌هایی که اول صبح زنبیل به دست برای خرید میرفتن... مردهایی که نون تازه و خوش بو به دست داشتن. با دیدن چشمای آشنا که بهم خیره شده بودن، رو صندلی عقب آروم‌ گرفتم. - حق دارین از این همه تغییر تعجب کنید!! دو ماهه که تو اون باغ.... دیگه ادامه نداد و تبسمی کرد. - اینجا که میریم، تنها بیمارستان فعال شهر هست، البته فعلا. همه‌ی کارمنداش آشنا هستن، لطفا بی‌گدار به آب نزنید تا کسی متوجه قضیه نشه. باشه‌ای گفته و با بند کیف ور رفتم. گوینده از حال خوب شهر و کشور میگفت، از پیروزی تو جنگ و لعن و نفرین به خاندان سلطنتی کشورم. سعید رادیو رو خاموش کرد و شیشه رو پایین داد. هوای خنک رو با تمام وجود به ریه‌هام فرستادم.‏ عشق هم مثل همین هواست، هوایی که میاد طرفت و زنده نگهت میداره. دنیا خیلی کوچیکه، تا دو ماه پیش من و اون دشمن هم بودیم... ولی حالا. اینکه دشمنت بهت لطف کنه، خودش یه‌جور جهنمه... ولی من عاشق این جهنم‌ بودم، جهنمی که توش دارم آب میشم و کسی از حالم خبر نداره. هر کی سعید رو پشت فرمون میدید، براش دست بلند میکرد و سلامی داده و خوشحال به راهش ادامه می‌داد. اون و پدرش درسته رئیس این کشور بودن، ولی مثل همه‌ی مردم اونجا ساده‌زیست و مردمی و خاکی بودن، برای همین همه دوستشون داشتن. بر عکس پدر و برادرام... که فکر میکردن از دماغ فیل افتادن و دنیا فقط به دستور اونا داره می‌چرخه. حتی کاشف که دست راست پدر بود، دل خوشی ازش نداشت.
‌ بالاخره مهدخت صاحب سمتی شد و از اون باغ بیرون زد... 🥰 لینک ناشناس https://gkite.ir/es/8681149 زاپاس و جواب ناشناس‌ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0 ‌پارت اول شاهدخت https://eitaa.com/toranj_novel/53618
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ 🎬 🎤 احسان خواجه‌امیری ───┤ ♩♬♫♪♭ ├─── برام هیچ حسی شبیه تو نیست تو پایان هر جستجوی منی تماشای تو عین آرامشه تو زیباترین آرزوی منی منو از این عذاب رها نمیکنی کنارمی به من نگاه نمیکنی تمام قلب تو به من نمیرسه همین که فکرمی برای من بسه ...💗🖇• 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
‌ عشقا توی زنگ تفریح، عکسی از مهدخت گذاشتم. دوست داشتین برین نگاه کنید.. 😉 https://eitaa.com/Zange_Tafrihh/10678 اونجا ناشناس، جواب پیامها و عکس‌های شخصیت‌ها گذاشته میشه.... 🌺 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌ جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」 🌸 ِ
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 با صدای بوق و توقف ماشین‌،‌ از فکر و خیال بی‌انتها بیرون اومدم. جلوی یه در بزرگ آبی رنگی ایستاد و بوق زد. نگهبان از اتاقک بیرون اومد، پیرمردی لاغر و فرتوت... با دیدن سعید دست‌شو بالا برد و سلام داد و زنجیر در رو برداشت. ماشین به حیاط بزرگی با درخت‌های سر به فلک کشیده وارد شد. کاج‌هایی بلند و تنومند... زیر هر کدام نیمکتی گذاشته بودند که روی هر کدوم جماعتی نشسته. معلوم نبود، کی مریضه و کی همراه؟ جلوی یه ساختمون دو طبقه بزرگی ایستاد. ساختمون چندتا پله میخورد. روسری‌مو مرتب و کیف‌مو برداشتم. که ترمزدستی رو کشید و گفت: رسیدیم. هر دو پیاده شدیم. کنارم اومد و با هم از پله‌ها بالا رفتیم. هر کس بهمون می‌رسید بعد از سلام، کنار کشیده و نگاه‌مون میکرد. شاید به‌خاطر تیپ من بود که براشون عجیب بود. با دیدن آسانسور که نوشتۀ «خراب است.» به درش چسبونده بودن، وا رفتم. به طرف پله‌ها رفتیم، صدای تق‌تق پاشنه‌ی کفش‌هام باعث جلب توجه دیگران میشد. سعید سرش پایین بود و قدمی جلوتر از من برمی‌داشت و بالا میرفت. در اتاقی رو زد و کنار کشید تا من اول برم تو اتاق... رئیس بیمارستان مردی ۵۰ ساله با موهای خاکستری و چاق بود. با دیدن سعید، از صندلی چرمی قهوه‌ای بلند شد و جلو اومد و با گفتن خوش‌اومدی سردار، به استقبال سعید اومد و باهاش دست داد. روبوسی کردن و همدیگه رو برای لحظاتی در آغوش گرفتن... مشخص بود که با هم صمیمی هستن. سعید من‌و به دکتر معرفی کرد. سلامی کرده، احوالی پرسیدم و با تعارف آقای کبیری روی مبل نشستیم. سعید هم با وجود مبل دیگری در اتاق، کنارم نشست. به زانوهامون نگاه کردم کم مونده بود به هم بخوره. آقای کبیری من‌و تحسین کرد و از اینکه می‌خواستم‌ اونجا کار کنم، خوشحال بود. منشی برامون چای آورد و اونم با دیدن سعید سلامی داد و نگاهی به من انداخت. سعید ایستاد و با خانم فتاحی احوالپرسی کرد و حال همسرش رو جویا شد. - به لطف شما خوب هستن، بهشون میگم امروز سردار رو دیدم... حتما از شنیدنش خوشحال میشه. بعد از صرف چای با سعید و کبیری به طبقه‌ی اول رفتیم. طبقه‌ی اول چند اتاق داشت، روی درب یکی از اونا، تابلوی کوچک «اتاق پزشک» نصب بود. آقای کبیری در اتاق رو باز کرد و تعارف کرد: - بفرمائید خانم دکتر، اینم اتاق کار شما.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 با تبسمی وارد شدم، اتاقی تمیز و مرتب با میز و صندلی و یک تخت... روی میز گوشی پزشکی و دستگاه فشارسنج دیده میشد. خیلی خوشحال بودم، پدرم مخالف درس خوندنم بود و میگفت تو به درس و کار نیازی نداری و بعد از اتمام درسم، اجازه نمیداد کار کنم چون در شَانم نمی‌دونست. ولی من چند ماهی تو یکی از بیمارستان‌‌های کشورم کار کردم که بخاطر جاروجنجال پدر، بیخیال شدم و برگشتم ور دلش. کبیری با گفتن می‌تونید از فردا کارتون‌ رو شروع کنید، می‌خواست ما رو تنها بذاره که جواب دادم: - اگر امکانش باشه از امروز کارم رو شروع کنم! با تردید نگاهم کرد: - باشه پس به پذیرش میگم‌ براتون بیمار بفرسته. ذوق شروع کار با استرس قاطی شده بود... دسته‌ی کیفم رو محکم فشار دادم. باهامون خداحافظی کرد و رفت. با سعید تو اتاق تنها شدم... با ذوق به همه‌جا و هر چیزی نگاه میکردم. اولین اتاق کارم... سعید از حرکاتم فهمید و لبخندی گوشه‌ی لبش نشست، به میز تکیه زد: - امیدوارم همیشه‌ موفق و شاد ببینمتون. چند قدمی به طرفم اومد: - هر روز ساعت هشت خودم می‌رسونمتون و ساعت یک میام دنبالتون. برگشتم و تو چشماش زل زدم: - شما چرا زحمت می‌کشید با راننده باغ میام‌ و میرم. سرش رو انداخت پایین و گفت: - نه، پدرم این‌طور صلاح دیدن... یا با من یا با حسام... البته اگه شیفت‌تون با هم بود. - ولی من راضی نیستم‌ شما به زحمت بیفتین، خودم رانندگی بلدم... ماشین باشه خودم میام و میرم. با این حرف من کمی لحنش را محکم‌تر کرد و گفت: - لطفا دیگه در این مورد بحث نکنید... من برم‌ به کارم‌ برسم‌، ان‌شاءالله روز خوبی داشته باشید. خداحافظی کرد و رفت و دل‌مو با خودش برد. من که بیچاره شدم.. ولی کاش هیچ دلی درگیرِ لحنِ بم مردانه‌ای نشه. تو این فکرا بودم که یکی در رو باز کرد و داخل شد. زنی چاق، کوتاه‌قد و سبزه... با بینی پهن ولی مهربان و خوش‌خنده. سلامی داد و خودش رو معرفی کرد. منشیم بود... فائقه. - خانم دکتر خوش اومدین. بیمارها پشت در صف بستن، بفرستم تو؟ حین اینکه باهاش دست میدادم اینو گفت و با تعجب نگاهم کرد. لبخندی زد و پرسید: - روپوش سفید ندارین؟ صورتم رو جمع کردم و با ناراحتی گفتم: - نه نیاوردم. هیکل چاقش رو تکونی داد و سمت کمد فلزی دو طبقه‌ی رنگ و رو رفته گوشه‌ی اتاق رفت. درش رو باز کرد و از چوب‌رختی، یه روپوش سفید بیرون کشید، اتو شده و تمیز. - بفرمایید... تا شما آماده بشین‌، پنج دقیقه دیگه بیمارا رو میفرستم.
‌ بالاخره مهدخت صاحب سمتی شد و از اون باغ بیرون زد... 🥰 لینک ناشناس https://gkite.ir/es/8681149 زاپاس و جواب ناشناس‌ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0 ‌پارت اول شاهدخت https://eitaa.com/toranj_novel/53618
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ " ✩_تـو_ " دلیـل خنده‌هاے هر روز و هر شب منــے ____♥️✩!! 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
‌ عشقا توی زنگ تفریح، عکس‌هایی از خانم دکتر گذاشتم. دوست داشتین برین نگاه کنید.. 😉 اونجا ناشناس، جواب پیامها و عکس‌های شخصیت‌ها گذاشته میشه.... 🌺 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌ جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」 🌸 ِ
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 بعد رفتنش زود مانتومو درآوردم و روپوش سفید رو پوشیدم و نشستم‌. کیف‌مو تو کشوی میز جا داده و دستی روی روسریم کشیدم و به انتظار اولین بیمار نشستم. چند سالی میشد که پزشکی رو تموم کرده ولی تا مدتی کار نکرده بودم. دیروز تو چادر از پسش براومدم، امروز هم میتونم. به خودم امید دادم. صد در صد باید کمی زمان میبرد تا راه بیفتم، روز اول کاریم هفت بیمار داشتم... زن و مرد و پیر و جوان. داروشون رو بادقت و تمرکز بیشتری نوشتم تا گَزَک دست کسی ندم. فائقه دوبار چای آورد ولی هر بار سرد شد. برای معاینه و شنیدن شرح حال بیمارا وقت زیادی میذاشتم. بیمار آخر کارش تمام شد... فائقه هم خداحافظی کرد و رفت. ساعت تقریبا دوازده بود. روپوش رو عوض کردم و رفتم تو حیاط روی یه نیمکت نشستم. ذوق شروع کار و دیدن دوباره و هر روزه‌ی سعید، طوری خوشحالم کرده بود که رو پا بند نبودم. دلم می‌خواست تو حیاط بیمارستان بدوم و داد بزنم که تونستم، تونستم کار گیر بیارم ، پس میتونم سعید رو هم داشته باشم... من میتونم... تا ساعت یک زیاد وقت داشتم. دلم پر می‌کشید تا سعید بیاد و ببینمش. صبحونه کم خورده بودم و حالا گرسنه بودم. بوفه‌ی بیمارستان چیز زیادی نداشت. یه بیسکوییت گرفتم و روی نیمکت سبز رنگی نشستم. مردم مثل کلاف کاموای به‌هم گره خورده و در رفت و آمد بودن. یکی شاخه گلی به دست، خندون. یکی لباس سیاه پوشیده و دنبال آدرس سردخونه بود. دختری خندون بغل پدرش، برای دیدن داداش تازه متولد شده‌اش ذوق داشت و دیگری نگران جراحی مادر بد حالش بود و من غرق تماشا.... شاید اگر می‌دونستن کی هستم!! آنقدر بی‌تفاوت از کنارم رد نمیشدن. با سلامِش، نگاه از آن جماعت بی‌خبر گرفتم و چشم بهش دوختم. با تبسمی‌ روی لب مهمونش کردم ولی باز چهره‌ی اون عبوس و خشک بود. نگاهی به اطراف انداخت، حاضر بود به همه چی نگاه کنه، جز چشمای من.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 جواب‌شو دادم و بیسکوییت رو که فقط یه دونه توش بود سمتش گرفتم. بیسکوییت رو دهنش گذاشت و با هم سمت ماشین رفتیم. دو دل بودم که جلو بشینم یا نه... ولی بازم صندلی عقب نشستم. البته برای اون اصلا مهم نبود. شاید به خاطر اینکه مجبور بود، از کارش بزنه و بیاد دنبالم، ازم عصبانی هم بود. بدون هیچ حرفی راهی باغ شدیم. از اینکه دو ماه منو معطل کرده بود سرخورده بودم و دلم می‌خواست ناراحتی‌مو با نشستن روی صندلی عقب بهش حالی کنم. ولی برای اون کم اهمیت‌ترین اتفاق امروزش بود. بوی غذا از دکه‌ی کنار بیمارستان به دماغم خورد، قار و قور شکمم بلند شد. آب دهن‌مو جمع کردم و قورت دادم. خیلی گرسنه بودم. از آینه نگاهم کرد: - شما هم مثل من گرسنه هستین؟ حرفی نزدم و فقط نگاهش کردم. - من که نمیتونم تا باغ صبر کنم. ماشین رو گوشه‌ی خیابان نگه داشت. می‌خواست پیاده بشه که گفتم: - راهی تا باغ نمونده، الان نهار رو آماده کردن. گوش نداد و پیاده شد. اومد سمت من و درو باز کرد: - اینجا یکی از رستوران‌های خوبه شهره... تازه کارِ بازسازیش تموم شده، میگن یه آشپز خوب هم آورده. در حین صحبت کُت‌شو درآورد و انداخت رو بازوش. - بفرمایید تا نهار در خدمت باشیم. اصلا از رفتارش سر در نیاوردم. اون از اخم و تخمش... اینم از مهمون کردنم برای نهار... نمی‌خواستم قبول کنم ولی دلم نیومد ناراحتش کنم. - نمی‌ترسید کسی ما رو با هم ببینه و.... نگاه از اطراف گرفت: - من فقط از خدا می‌ترسم و بس. پیاده شدم، ماشین رو قفل کرد و با هم وارد رستوران شدیم. یاد حرف ترمه افتادم، با دست پس میزنه با پا پیش میکشه. باز هر کی ما رو میدید با دست روی سینه به سعید سلام میکرد. کنار پنجره یه میز دونفره بود، سعید صندلی رو عقب کشید: بفرمایید. نشستم و کیف‌مو گوشه‌ی میز گذاشتم.
‌ ترمه خوب سعیدو شناخته با دست پس میزنه با پا پیش می‌کشه😉 لینک ناشناس https://gkite.ir/es/8681149 زاپاس و جواب ناشناس‌ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0 ‌پارت اول شاهدخت https://eitaa.com/toranj_novel/53618
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ گل نازمی ملودی سازم دلیلِ بُردمی بی تو می‌بازم چشم‌و چراغمی شدی پرو بالم تاثیر مستقیم داری روی حالم گل نازم عشق تورو کاشتم، یه جای خلوتی گوشه باغچه‌ام ماه قلبمی نگین رو تاجم بگو چه‌جوری تو قلب تو جا شم 💗🔒 ‎‌‌‎ 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
‌ عشقا توی زنگ تفریح، عکسهای باحجاب از مهدخت گذاشتم. دوست داشتین برین نگاه کنید.. 😉 https://eitaa.com/Zange_Tafrihh/10785 اونجا ناشناس، جواب پیامها و عکس‌های شخصیت‌ها گذاشته میشه.... 🌺 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌ جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」 🌸 ِ
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 روی میز یه گلدون کوچک با گلای رز زرد رنگ بودن، با رومیزی سفید. رستوران نسبتا زیبایی بود. طراحی ساده و زیبا. غذای ساده‌ای سفارش دادم و سعید هم همون غذا رو سفارش داد. برای اینکه یه کم حالم جا بیاد اجازه خواسته و رفتم آبی به صورتم‌ بزنم. تو آینه‌ی روشویی به خودم نگاهی انداختم. خسته بودم، خیلی... ولی نه از کار، از حرفایی که انتظار داشتم‌ بشنوم ولی.... روسری رو مرتب کرده و موهامو پشت گوشم دادم. غذا رو آورده بودن و سعید منتظر من بود. نشستم‌ که به احترامم نیم‌خیز شد. بسم الله گفت و پشت بندش بفرمائیدی زد. غذای خوشمزه‌ای که می‌خواستم بی‌توجه به حال دلم، مشغولش بشم. ولی کنار سعید اصلا نفهمیدم چی خوردم‌. توجهم به میز کناری جلب شد، دختر و پسری جوون انگشتاشون رو تو هم گره کرده بودن و عاشقانه حرف میزدن. دختره محجبه بود و قیافه‌ی شیرین و بامزه‌ای داشت، پسره هم مثل سعید ریش داشت. همه‌ی مردان این سرزمین ریش داشتن ولی هیچکدوم به جذابیت سعید نمیشدن. قاشق غذا توی دستم رو زمین و هوا مونده بود و من محو عشق بازی اونا.... لبخندی زد: - غذاتون‌رو بخورید مهدخت خانم، بذارید راحت باشن... جوونیِ دیگه. خجل نگاهمو دزدیدم و به غذای بلاتکلیف توی قاشق نگاهی انداختم. سعید غذاش رو تموم کرده بود. با اینکه گرسنه بودم و غذا هم خوشمزه ولی راه گلوم بسته بود. شاید به خاطر حضور اون بود. سعید دستاشو رو سینه گره کرده و از پنجره بیرون رو دید زد. با گذاشتن دست رو سینه و نیم‌خیز شدن به عابری سلام داد. دست‌مو روی پیشونی گذاشتم که گفت: - این غذا رو دوست ندارین؟ میخواین چیز دیگه‌ای سفارش بدم‌!! با عجله و دستپاچگی جواب دادم: - نه... نه... همین... خوبه... آرنج‌شو روی میز گذاشت و کمی بدنش رو به جلو کشید: - لطفا به خورد و خوراکتون برسید. نگاهش تو صورت و بدنم چرخی زد: - از موقعی که اومدین اینجا، لاغر شدین.