کل راه مدرسه تا خونه رو گریه کردم دیگه واقعا گریه چاره ساز نیست،فردا با رگبار میرم اداره.
وقتی اعتراض میکنی به یه چیزی با یه مشت پوزخند و نیش باز مواجه میشی،اینی که میگم فقط بحث اداره نیست.
امشب برگشتم سراغ آبرنگم.خاک تقریبا سه ماهه ای روی وسایلم نشسته بود،نشونه ی چی بود؟آفرین نشونه ی غیاب من در برابر چیزی که همیشهی همیشه روحم رو تازه نگه میداشت.خیلی دلگیر شدم از خودم،از روزایی که گذشت و آبرنگ رو گذاشتم کنار و با درس و کنکور درگیر شدم.
وای باورم نمیشه
فقط چهار ماه دیگه میریم مدرسه و بعد خاطرات مدرسه برای همیشه تموم میشه.
نمیخوام واقعا،تازه داشت خوش میگذشت😭