🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
همونجور که گریه میکردم صدای سم چند اسب شنیدم از ترس اینکه مزاحمی چیزی باشه تند سرم بلند کردم بخاطر گرمای ظهر نور افتاب که تو صورتم خورد تند سرم انداختم پایین با یاد چهره فرد سوار اسب با سرم بلند کردم که با پوزخندش داشت نگام میکرد
نه امکان نداشت همزه بود ولی نمیشد یعنی اصلا نمیشد همزه اینجا چیکار میکرد
اب دهنم پر سر صدا قورت دادم نگاهم به اسب های پشت افتاد بابا و دایی و زهرا بودن نگاهم رو زهرا ثابت موند
تو ذهنم به ادم فروشیش لعنت فرستادم که انگار فکرم خوند که با گریه گفت
ترمه بخدا من نمیخاستم بگم نگاه رو صورتم کن جای کتک هاشون هست مجبور شدم بگم
قطره اشکی از چشمم چکید راست میگفت صورتش کبود بود اون مقصر نبود چون اون همینجوری نمیگفت چون همزه رو میخاست
تو همین فکرا بودم که یه طرف صورتم سوخت نگاهی کردم همزه بود همزه منو کتک زد
نشستم رو زمین جونی برا ایستادن نداشتم گریه هام شروع شد های های گریه کردم و این بین دو کشیده هم از بابام خوردم تو چند دقیقه سه سیلی خوردم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
همزه شروع به حرف زدن کرد
تو فک کردی کی هستی که بتونی منو گول بزنی یه روستا از من حساب میبرن دختره ی بیشعور کمی عقل تو سرت بود میموندی و خودت خوشبختیت میدیدی ولی حالا قول میدم بدبختت کنم کاری میکنم روز صد بار ارزوی مرگ کنی....
همینجور حرف میزد و من فقط و فقط گریه میکردم خسته بودم یه خواب میخاستم که دیگه هیچوقت بیدار نشم صدای گریه زهرا گریه خودم صدای حرف ها یا بهتر بگم داد های همزه پوزخند بابا صورتم غمگین دایی همه و همه رو اعصابم بود
نمیدونستم چیکار کنم ولی میدونستم اشتباه کردم میدونم فرار نباید میکردم میدونم اشنباه بزرگی کردم نباید عقلم میدادم دست یه دختر بچه چهارده ساله که عشق کورش کرده
و حالا دیر بود برای این حرفا به قول همزه خودم داشتم خودم رو بدبخت میکردم که البته موفق شدم و بدبخت کردم با کشیده شدن دستم از طرف دایی از فکر خیال اومدم بیرون دایی گفت
بسته دیگه شما میخاید یکی رو به زور بدید به یکی میخواید ازدواج اجباری رو انجام بدید چرا نمیفهمید ترمه یکی دیگه رو دوست داده چدا نمیفهمید پدرش ترکش کرده حالا هم شوهرش داره به جای خوش امد به زندگی جدید تحقیر و تهدیدش میکنه اینا درسته ایا
همزه جلو دایی سینه سپر کرد و گفت
من نخاستم بره من گفتم عاشقشم خودش نخواست خودش فرار کرد حالا باید پای کاری که کرده وایسه
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌷لبیک! لبیک! 🌷
🌱 همسر شهید محمود سلیمانی زاده:
🌱شبی محمود در خواب لبیک لبیک میگفت.
وقتی از خواب پاشد، دلیلش را پرسیدم.
گفت حضرت مهدی عج مرا صدا میزدند و من لبیک میگفتم.
صبح غسل شهادت کرد و به جبهه رفت و دوازده روز بعد خبر شهادتش را اوردند.
ص۹۱عنایات وکرامات ائمه به رزمندگان و اسرا
#امام_زمان_عج
#شهید
#حکایات
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد🌹
@Termeh1234
🌹🌷ســیـــــــــره شــهـــــــدا🌷🌹
🌹شـهـیــد مـغـفـوری 🌹
🌲از سرداران کرمان
🌷چند لحظه وایستا! 🌷
توی اتاق نشسته بودیم، داشت حساب و کتاب امور سپاه رو می کرد.
گفتم : حاجی خودکارت رو بده چیزی بنویسم،
گفت چند لحظه صبر کن و
از خانه خارج شد. بعد از چند لحظه با خودکار نو وارد شد و او نو به من داد
وقتی تعجب من رو دید داستان شمع و علی (ع) را برایم گفت.
#شهید
#سیره
#بیت_المال
🌷@Termeh1234
🌷پرخوری و گناه! 🌷
#ملاصدرا میگفت:
🌱چون بخشی از گناهان، نتیجه پرخوری و شکم پروری است،
باید در صرف غذا امساک کرد.
و همواره این شعر سعدی را میخواند:
اندرون از طعام خالی دار
تا در آن، نُور معرفت بینی
🌱و خود ملاّصدرا در شبانه روز، یک وعده غذا میخورد و غذایش فرقی با غذای طلاّب نداشت و فصل تابستان به صرف مقداری میوه اکتفا میکرد.
🌷او با آنکه از بزرگترین علمای عصر خود بود، با سادگی زیست میکرد؛ هر کس کاری با او داشت، میتوانست در هر ساعتی از روز بدون واسطه او را ببیند و مشکلش را با وی در میان بگذارد.
📚منبع: سیمای فرزانگان، ج3، ص453
.
#حکایت
#پر_خوری
#گناه
@Termeh1234
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
به اون روستا نحس برگشتیم روستایی که ازش متنفر بودم امشب عروسیم بود عروسی که هیچ علاقه ایی بهش نداشتم
تو حیاط که رفتیم مامان و زندایی اومدن بغل کردن مامان زد زیر گریه ولی مسبب خیلی از بدبختی هام خودش بود پس بی توجه رفتم تو خونه ارایشگر اومد و شروع به کار روصورتم کرد
یواش یواش اشک میرختم بلاخره نشستم و عقد رسمی جاری شدو حالا همه داشتن بهم تبریک میگفتن باورم نمیشد چه روز همه خوشی هام تموم شد
نه اصلا باورم نمیشد هچ گونه اینو قبول نداشتم مهمون ها رفتن منو همزه تو خونه مونویم همزه گفت
شاید اگه مثل ادم میموندی انشب شب خیلی خوبی برات بود ولی خرابش کردی باید بگم امشب برات جهنمه و البته همه روزهایی که کنارمی
و دستم کشید و به سمت اتاق خواب برد.....
صبح بلند شدم درد بدی داشتم زیر دلم تیر میکشید
یواش یواش به سمت مطبخ که مامان و زندایی و خاله و مها بودن رفتم با دیدنم همه به جز مها بلند شدن خاله کل بلندی کشید و به اغوش کشیدم و حال بدم رو چند برابر کرد
بعد تبریک و حرفاشون رفتن صبحونه رو کامل خوردم سرم رو میز گذاشتم
که صدای همزه اومد نگران پیشم نشست
ترمه عزیزدلم خوبی درد نداری
چه عجیب بود مهربون بود تعحب داشت
خوبم فقط خستم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌷نماز، عامل ریزش گناهان!!! 🌷
🌱ابوعثمان مى گوید:
من با #سلمان_فارسى زیر درختى نشسته بودم ، او شاخه خشكى را گرفت و تكان داد همه برگهایش فرو ریخت .
آنگاه به من گفت : نمى پرسى چرا چنین كردم ؟
گفتم : چرا این كار را كردى ؟
در پاسخ گفت :
🌱یك وقت زیر درختى در محضر #پیامبر (ص) نشسته بودم ،
حضرت شاخه خشك درخت را گرفت و تكان داد تمام برگهایش فرو ریخت . سپس فرمود:
سلمان ! سۆ ال نكردى چرا این كار را انجام دادم ؟
گفتم : منظورتان از این كار چه بود؟
فرمود:
🌸وقتى كه مسلمان وضویش را به خوبى گرفت ، سپس نمازهاى پنچگانه را بجا آورد، #گناهان او فرو مى ریزد، همچنان كه برگهاى این درخت فرو ریخت.
بحار ج 82، ص 319
#نماز
#حکایت
#گناه
🔹@Termeh1234
🔹🌐 یــــــــــــــــــــــاد ایـــــــــــــــــام🌐🔹
♦️روز بزرگداشت حافظ
مژده اي دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که من
زدهام فالی و فریادرسی می آید
ز آتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
هرکس آنجا به امید قبسی می آید
هیچکس نیست که در کوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی می آید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی می آید
جرعهاي ده که به میخانه ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی می آید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بیا خوش که هنوزش نفسی می آید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من
نالهاي میشنوم کز قفسی می آید
یار دارد سر صید دل حافظ، یاران
شاهبازی به شکار مگسی می آید
#شعر
#تاریخ
🔹@Termeh1234
🔸🔹🔸🔹🔸