eitaa logo
فـــــ🚨ــــوری/ دقیق/ موثق 🔥
875 دنبال‌کننده
350 عکس
137 ویدیو
0 فایل
اینجا هستیم با دقیق ترین اخبار در لحظه برای شما ♨️
مشاهده در ایتا
دانلود
❣♡❣ یڪ روز هایے رو باید اختصاص داد بہ بے خیالے... 🌸 نہ بہ دغدغہ اے فڪر ڪرد ... بہ غصہ اے خورد... نہ نگران چیزے بود... 🍂🍁 یڪ روزهایے رو باید از توے تقدیم دنیا بیرون ڪشید و براے خود ڪرد. 🍂🍃 از من میشنوید گاهے اوقات خودتان را بردارید و بزنید بہ جادہ ے بیخیالے! 🛣🚲 میان اینهمہ روزمرگے و مشغلہ هاے تڪرارے،براے ساعتے هم ڪہ شدہ گوشہ ے دنجے رها شوید و براے ادامہ ے راہ نفس بگیرید.🌨✨ اجازہ ندهید دلخوشے و ارامش مسیر قلب شمارا گم ڪند...❤️ اجازہ ندهید امید و نشاط در شما بمیرد... 🌱 یڪ روز هایے براے خودتان باشید... خود خودتان :)❣ °•°→…@tutiya…←°•°
💟 :) بچه بودیم توی فیلما باتلاق نشون می‌دادن ما هم همه‌ش می‌ترسیدیم بیفتیم توی باتلاق باتلاق همین زندگی بزرگسالیه می‌خواستن بزرگ شدیم آمادگی‌شو داشته باشـیم🚶‍♀💔 °•°→…@tutiya…←°•°
°°°·.°·..·°¯°·._.· تعادل ·._.·°¯°·.·° .·°°° خوبہ ادم توے زندگیش براے هر ڪارے تعادل داشتہ باشہ . زیاد ڪہ محبت بڪنے نمڪ میخورن نمڪدون میشڪنن. ❌ اما گاهے یڪے هست ڪہ میگیم فداے سرش!❤️ °•°→…@tutiya…←°•°
💛✨ (:(:(:(: خوبے مشڪلات و درد ها به اینکه وابستہ ی زمانہ و زمان هم میگذرہ ...🌪💔 °•°→…@tutiya…←°•°
ıllı.ıll.ıllılll ❤ lllıllı.llı.ıllı واسہ ے هر ڪس همونقدرے ارزش و وقت بذارید،ڪہ اون میذارہ!💚🌱 هرچیزے زیادیش دل و میزنہ...):🥀 °•°→…@tutiya…←°•°
『﷽』 ❤️ عشق ❤️ یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند. در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که "عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود." قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود. °•°→…@tutiya…←°•°
♡⛓ بدترین درد دنیا اینڪہ پیامتو سین ڪنہ ولے جواب ندہ ): °•°→…@tutiya…←°•°
گاهے اشتباهات ڪوچڪ بہ وجود میان براے جلوگیرے از اشتباهات بزرگ.✋🏻 اشتباهات ڪوچڪ ڪمرنگ اند خوب دقت ڪن...🧐🤔 اما اشتباهات بزرگ انقدرے پررنگ هستند ڪہ یڪ ادم ڪور هم میتونہ اونو ببینہ ! 🕷 پس چہ بهتر ڪہ بینایے مونو تقویت ڪنیم...♡:) °•°→…@tutiya…←°•°
『﷽』 ((((♡)))) مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه نشین تعویض کند. بادیه نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله ای باشم. روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می کرد، در حاشیه جاده ای دراز کشید. او می دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می کند. همین اتفاق هم افتاد... مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد. مرد گدا ناله کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده ام و نمی توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم. مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد. مرد متوجه شد که گول بادیه نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می خواهم چیزی به تو بگویم. بادیه نشین که کنجکاو شده بود کمی دورتر ایستاد. مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن: «برای هیچ کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی...» بادیه نشین تمسخرکنان گفت: چرا باید این کار را انجام دهم؟! مرد گفت: چون ممکن است زمانی بیمار درمانده ای کنار جاده ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد... °•°→…@tutiya…←°•°
♡🗓♡ دیروز رو فراموش ڪن...💫 بخاطر فرداے نیومدہ درگیر نباش":)🌚 بہ جاش چشاتو باز ڪن و هدیہ ے با ارزش امروز رو از طرف خدا ببین ...'🌨☔️✨ °•°→…@tutiya…←°•°
『﷽』 '''احمق≠دیوانـــہ''' مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد. هنگامی‌که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آن‌ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره‌ها را برد. مرد حیران مانده بود که چه کار کند. تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود. در این حین، یکی از دیوانه‌ها که از پشت نرده‌های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی. آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می‌گوید و بهتر است همین کار را بکند. پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست. هنگامی‌که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی. پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟ دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم... °•°→…@tutiya…←°•°
▀▄▀▄▀▄ ♡♥♡ ▄▀▄▀▄▀ من بیخبرم از تو تو بے خبرے از من سخت است ڪہ من دلهرہ دارم تو ندارے...!💔 °•°→…@tutiya…←°•°