اول دلم لک زده بود كه بتوانم دبيرستان را تمام كنم و به دانشگاه بروم ، بعد داشتم میمردم كه دانشگاه را تمام كنم و سر كار بروم !
بعد آرزویم این بود كه ازدواج كنم و بچهدار شوم ، بعد هميشه منتظر بودم كه بچههايم بزرگ شوند و به مدرسه بروند و من بتوانم دوباره مشغول كار شوم !
بعد آرزو داشتم كه بازنشسته شوم، و حالا که دارم میميرم يک دفعه متوجه شدم:
"اصلاً يادم رفته بود زندگی كنم..!"
@U_Yekzan