اوبونتو|ubuntu
چه خوبه که حداقل یه آدم امن تو زندگیت باشه تا زمانی که حال دلت خوب نیست بری کنارش و بدون هیچ سانسوری
من هم تو این مواقع گاهی مینویسم، اونم برایِ خدا، خدایِ مهربون و شنوندهم، از خودش میخوام که راه درست رو بهم نشون بده، قلبم رو آروم کنه و خودم رو میسپرم به آغوش امن و گرمش❤️🩹.
و کم کم و به مرور زمان میبینم که داره از آشفتگی درونم کم میشه؛
اوبونتو|ubuntu
من هم تو این مواقع گاهی مینویسم، اونم برایِ خدا، خدایِ مهربون و شنوندهم، از خودش میخوام که راه در
ولی بچهها چه خوبه که خدا داریم.
هدایت شده از ˖♡🇵🇸 درختِ هجده ساله ˖
- این یه تقدیمی کوچولوعه !
از طرفِ یه درختِ هجده ساله (◍•ᴗ•◍)
این پیام رو فور میکنی توی چنلت و زیرش تایپ شخصیتیت رو مینویسی!
و من با توجه به وایبی که ازت میگیرم؛ بهت یه نیکنیم میدم و میشینم برات قشنگترین خاطرهای که ازت تو ذهنم مونده رو تعریف میکنم و در انتها ، تنها عکسی که ازت دارم رو برات میفرستم :)
البته این تقدیمی ظرفیت خیلی کمی داره و فقط ۱۱ چنل اولی که این پیام رو فور کنن ، تقدیمی بهشون تعلق میگیره :)
←لطفا فقط و فقط چنلهایی که حداقل یه آشنایی ریزی باهم داریم ، این پیام رو فور کنن♡
* حتما قبل فور کردن ، چککنید!
- برای تگها تون.
هدایت شده از ˖♡🇵🇸 درختِ هجده ساله ˖
تقدیم به: اوبونتو
هدایت شده از ˖♡🇵🇸 درختِ هجده ساله ˖
تقدیم به: اوبونتو
-
نیک نیم: گیلدا
-
اون خاطرهی قشنگ: گیلدای عزیزم ، وقتی به خاطرهی اون روزی که باهم رفتیم پیکنیک فکر میکنم ، چشمام برق میزنه و قلبم پر از شادی میشه(✯ᴗ✯)🧡!
از صبح رفتیم توی چمنزار پر از گلهای بابونه ، زیر درختِ سیب نشستیم و درموردِ همهچیز صحبت کردیم و خندیدیم و خندیدیم:)))
باورکن هنوز مزهی پیراشکیهایی که پختی و شیرکاکائوی مخصوصی که درست کرده بودی ، زیرِ دندونم مونده :)))
عصر که شد من حسابی خسته شدهبودم و پیشنهاد دادم برگردیم ، و تو گفتی نه حالا وایسا! هنوز جایِ قشنگش مونده! :)
من اون موقع منظورتو نمیفهمیدم ؛ تا اینکه غروب شد :))
غروب شد و خورشید دستی به سر و روی آسمون کشید و رنگِ نارنجیِ خوشرنگ و دلنشینش رو بهش هدیه داد 🌥🧡
بهم گفتی به آسمون نگاه کن !!
حالا فهمیدم منظورت چی بود 🧡!
به آسمون نگاه کردم ، به ابر ها ، به رنگِ نارنجیِ آسمون ، و یهو نگام افتاد به تو گیلدا :)
انگار خورشید بغلت کرده بود! ترکیبِ نورنارنجی خورشید و موهای طلاییت ، لباسِ آجری رنگ و گلای بابونهی توی دستت وایبِ وصفناشدنی داشت!
خیلی خوشگل شده بودی! :) یواشکی ازت عکس گرفتم!
چندلحظه بعد یهو با ذوق از جات پریدی و دستمو گرفتی و گفتی اینجوری نمیشه ! دیگه نمیتونم صبر کنم ! 🧡
بلند شدی و دستمو گرفتی و دویدی و منم پشتبندِ تو دویدم !
واقعاً انتظار داری حس و حال و اون لحظه ، صدای خنده های تو ، دشتِ بابونه ،ابرهای پشمکی ، نورِ خورشید ، نوازش خنکِ علفهای دشت و او بوی طراوت رو که همه و همش رو مدیون تو بودم رو یادم بره؟
هرگز :)
-
پینوشت: اینم از عکس یواشکی+فیلم موقع برگشتمون(◍•ᴗ•◍)