اوبونتو|ubuntu
با کیمیا رو به روی دانشکده علوم پایه نشسته بودیم و با هم حرف میزدیم. یهو چشمم به آسمون افتاد و گفتم عه ماه🌝! دوتایی واسه مدتی خیره شدیم به آسمون و بعد ادامه دادیم به صحبتهامون؛
-احساس میکنم به تولد ۱۸ سالگیت نزدیکی که اگه اینجوره تولدت مبارک ناشناس عزیز🧡☁️.
تولد ۱۸ سالگیم؟
چه تاریخ نزدیک اما دوری!
حقیقت اینه که خیلی خوب یادمه تولد و روز ۱۸ سالگیم رو. تولدی نگرفتم.
و اما چیکار میکردم؟ هیچ کار، دقیقا هیچ کار. کل هفته اول رو نشسته بودم و به در گاهی هم دیوار نگاه میکردم😭🤣.
و یه چیز میگم بین خودمون بمونه. من اصلا دوسش نداشتم.
اوبونتو|ubuntu
-احساس میکنم به تولد ۱۸ سالگیت نزدیکی که اگه اینجوره تولدت مبارک ناشناس عزیز🧡☁️. تولد ۱۸ سالگیم؟
یادمه به مامان و بابام گفته بودم کادویی نمیخوام😂🤌🏼.
ولی جدی هیچ حس خاصی به این سن نداشتم🦦..
راستی شب قبلش هم خونه خاله بابام بودیم، تازه شوهرش خدابیامرز شده بود.
و باید بگم روزهای اول ۱۸ سالگیم رو زیاد مقبره بودیم و من گاهی خوشحال بودم از اینکه به مرگ نزدیکتر شدم😭😂. قشنگ اینجور بودم که ببین فاطمه طولی نمیکشه که اینجا یه خونه کوچولو به تو هم میدن🕶.
هدایت شده از Motivation🇮🇷🇵🇸☝🏻
2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از Motivation🇮🇷🇵🇸☝🏻
6.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تازگیها خیلی پیش میاد برام که یهو تو یه جمعی حالا میتونه جمع دوستام باشه یا خانواده، عمیق میرم تو خودم و کلی فکر و خیال میاد تو سرم.
واقعا خیلی دلم میخواد دیروز رو تعریف کنم اما الان حوصله ندارم🥲.
این پیام اینجا باشه که بعدا بیام تعریفش کنم.