دخترکی هنرمند با چوب و قلمی در دست گوشه برکه نشسته بود و طرحی روی چوب حك میکرد ؛ طرحی از چشمان ِ پسرکی که نور آن را عسلی کرده بود .
گویی آن چشم ها ؛ برایش زندگی بودند .
کار که به اتمام رسید آرام لب زد :
- و چشمان تو ؛ جان من شد .
برایِ برکه نور 💛 .
دخترکِ خادم حرم امام حسین که دنيا برایش در عکاسی حرم خلاصه میشد ؛ با عبایی مشکی در گوشه باب القبله نشسته بود و کاغذ و قلم در دستش بود .
میخواست حرم را وصف کند اما دستانش ناتوان بودند .
اما با بی جانی نوشت :
- مرا در کربلا به خاك بسپارید .
برایِ منیب🌜.
دوستانی که تلگرام دارید ؛
اینجا عضو شید جبران میکنم براتون : )) .
https://t.me/Saeid_1_st .
هدایت شده از روزیروزگاری،من.
⭐️📬: درود و سلام' خوصگلایِ ایتا.
لیلا خانوم میخواد تقدیمی بده.🌱
داستان اینجوریِ که شما این پیام رو - بازنشر میدید تو چنلایِ طلاییتون و البته باید عضو اینجا باشید.😭💘🙏🏼
منم بهتون دوتا عکس پینترستی + شعر + آهنگ = با توجه به وایبِ دیلیتون بهتون هدیه میدم.😼🍄
جهتِ تگ ⤿ : @lili_15
چنلمون: @me_lili_15