غروب سیزده به در سالهای گذشته چیزی بود شبیه عصر عاشورا.
دوران مدرسه و تکالیف نوروزی اش.
به یاد آوردن کلی تکلیف سخت از دفترچه نوروزی که میخواستم با کمک خواهر و برادر ها کاملش کنم، اما امان از دقیقه نود و مکر و حیله اش!
تکلیف های روی دست مانده و خواهر برادر هایی که چندتا چندتا ساک میبستند و راهی شهر های دیگری میشدند برای تحصیل و زندگی! گولهای درست میکرد توی حلقم تا هیچ وقت غروب سیزده به در را دوست نداشته باشم.
جدایی بعد از دوهفته تعطیلات سختتر از جدایی پس از یک تعطیلات دو،سه روزه است.
تنها ماندن در خانه ای که انتظار داری پر از آدم باشد هم ...
چندسالی است زهر این ماجرا کمتر شده. یعنی آدم هایی که همه جای ایران سرایشان بوده حالا کمتر پراکنده اند.
امسال پادزهر دیگری هم داشت، ماه رمضان و افطاری هایی که تا همین چندساعت پیش افراد را کنار هم نگه داشت. دل ضعفه غروب سیزده که دل آشوبه های دیگر را قورت میداد.
و من از این ماجرا راضیم.
حالا یک تکه دیگر از این پازل است که بعد از سیزده راهی میشود و او خود منم!
تا گوله نمناک کار خودش را نکرده بگویم: « احساس میکنم تلخی آدمی که توی خانه میماند و رفتن بقیه، خالی شدن اتاق هارا حس میکند بیشتر از کسی است که ساک میبندد و آشوب سفر را به جان میخرد!»
در هر حال امیدوارم خدا خودش لانه کند وسط دلهای همیشه مضطرب ما! به وقت سفر، به وقت داشتن مسافر و هر آنچه که میلرزاند و میپیچاند و میشوید اعضای شکمی را...
#وراق
#سیزده
@mahdipour_314
https://eitaa.com/vaeragh
مگر نمیدانید اینجا جوانها شب قدر دعای شهادت میکنند، ما جماعت دلسوخته هم دلمان آب است برای این استقبال ها!
چرا تجمع روی دست خودتان میگذارید؟!
#فرودگاه_یزد_هماکنون
#مهدیه_مهدیپور
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
صدای فرود هواپیما میآید. انگار صاف مینشیند ته دل من! میلرزد ته و تویش. دست خالی آمدهایم استقبال!
آقایی پشت میکروفون رجز میخواند. دستهای خالیمان مشت میشوند...
چشم میچرخانم، عکسهایشان دلبری میکند و هرسه لبخند ملیحی میزنند...
#فرود_گاه_یزد
در انتظار صاحبخانهها...
#مهدیه_مهدیپور
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
دخترک را برشانهاش سوار کرده.
از این دورها روسری صورتیاش را میبینم.
گاهی سرش به طرف پایین خم میشود. درست کنار گوش بابا...
حرفهای پدردختریست حتمی. شاید هم کمی بزرگتر از سنش باشد.
ذهن خوانی میکنم برای خودم:
«بابا جان! ببین! اینجا درختهای تنومند با خون آبیاری میشود. اینجا زنان، مردانشان را را بال و پر میدهند برای پرواز...باید کارهای بزرگ یاد بگیری از همین حالا...»
#فرودگاه_یزد
✍#مهدیه_مهدیپور
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
25.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قد رشید و رعنای جوان ها مثال زدنی است.
همیشه بوده...
دلها میبرد از پدر و مادر، این سینه ستبر جوانشان.
ولی نمیدانم چه سریست! وقتی این سینه ستبر، زخم برمیدارد، قد و بالا دیگر آن قد رعنا نیست. پرچم پیچ، روی دست ها برده میشود، غوغا میکند؛
دل یک ملت را میبرد و سینه ها چاک میشود برایش... شبیه گنجی که تازه رو مینماید.
نه که ما مرده پرست باشیم. نه!
مرام این جماعت گمنامیست تا وقت پرواز...
✍#مهدیه_مهدیپور
#فرود_گاه_یزد
به وقت دیدار...
📣 #محفل_نویسندگان_منادی با همکاری: اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی، سازمان فرهنگی اجتماعی ورزشی شهرداری و حوزه هنری برگزار میکند:
🔅 چهارمین نشست نقد کتاب #سِره
📚 با محوریت کتاب: "به من نگو فرمانده"
با حضور:
✍️ نویسنده اثر، خانم نجمهالسادات موسوی بیوکی
📕کارشناس، آقای محمد قاسمیپور
⏰ زمان: دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۹
📍مکان: ابتدای خیابان آیتالله کاشانی، کوچه آزادی، حوزه هنری استان یزد
🆔️ محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسم الله الرحمن الرحیم
جلسه پیش را کلاس نرفتم و بعد این پیام از همکلاسیمان دریافت شد.
میتوانم متن را دقیقا با لحن استاد بخوانم.
از خجالت باید آب شد، یا حداقل از چوب باید ترسید!
ولی خب چه میشود کرد!؟ مدتی آنقدر اینجا متروکه مانده که میخواستم لای در را باز کنم، قیژ قیژ استخوان های خودم در میآمد.
یک هفته از این پیام گذشته، عقل حکم میکند برای اینکه اینبار تکانده نشویم، یک دستمال دستم بگیرم به غبار روبی اینجا...
راستش دو تا متن نوشته شده دارم که آنها هم خاک گرفتهاند. یکی باید حوصله به خرج میداد، هرسشان میکرد، میگذاشت توی کانال، که به خرج نداد و نکرد و نگذاشت.
الان اما، آمدم کمی آب و جارو کنم تا برسند متنها، ان شاءالله...
پن: خدایا جوهری بفرست برای این قلمچه!
#وراق
#نویسندگی
@mahdipour_314
https://eitaa.com/vaeragh
آنهایی که با نشستن هواپیمای رئیس جمهور میگفتند آخرین سفر استانی هم به پایان رسید، اشتباه میکردند.
خبرها حاکی از آن است که تیم جدیدی برای سفرهای استانی تشکیل شده! بله. با همین سرعت!
اما شاید این تیم کمی متفاوت عمل کنند.
این گروه در چند استان کشور پراکنده و بصورت تماموقت مستقر شدهاند.
برای نامه نگاری حتی به کاغذ وقلم هم نیازی نیست.
اصلا لازم نیست از هول بی کاغذی روی پرچم، نامهنگاری کنید. از بدخطی دلشوره بگیرید و لفظ قلم حرف زدن یادتان برود. بیربطترین حرفها هم گفتنی است.
هرچه قبل از این نامهها دسته بندی و پیگیری میشد الان سرعتش چندین برابر شده.
نه تنها مردم خراسان و شهرری و آذربایجان که به مردم فرماندار ندیده مرزی، بیبیگل خانم و بقیه بگویید دیگرلازم نیست صبر کنند تا رئیس جمهور برسد و بروند پای ماشین، برای دیدار.
صدا از همه جا کاملا رساست. مردان خدمت، دیگر معطل ماشین و بالگرد نیستند، که ۲۴ ساعت شبانه روز هم برایشان کم باشد. از آنجایی که هیچ خللی نباید به کار کشور وارد شود، این تیم حتی برای کمک به رئیس جمهور جدید آینده و پاکیزه کردن صحنه سیاست کشور هم اعلام آمادگی کردهاند.
شهیدند دیگر! و دست و بالشان بازتر از همیشه...
خونهایی که درخت تنومند انقلاب را آبیاری میکنند تا زیر سایهاش پرقدرت تر از همیشه ادامه دهیم...
#شهدای_خدمت
#شهید_جمهور
@mahdipour_314
https://eitaa.com/vaeragh
موهای کوتاه و لطیفش توی دستان رافائل نوازش می شد
کارش شده بود هر چند روز یکبار دستی به سرو رویش بکشد.
موها، ابریشمی بودند و موّاج.
نباید حتی یک تار مو هم از قاعده ی موج ها سرپیچی می کرد.
همان طور که لابلای موها پنجه می برد، زیر لب شعر می خواند.
از زمزمه ها هم پیدا بود همه چیزش مطلوب رافائل است:
حتی صدای پاها موقع راه رفتن...
صورت معصومش با آن تل قهوه ای پیچ پیچی، جذابترین بود.
آرزوهای زیادی برایش داشت. لابلای تعریف و تمجید ها نجوا میکرد؛« که تو برای اینجا نیستی، تو باید کارهای مهمی انجام بدهی. نباید اسیر بشوی...»
همیشه حرف زیاد بود اما نگذاشت به درازا بکشد و سریع کارش را تمام کرد، نوبت مزرعه رفتن بود و داشت دیر میشد.
دست آخر یک بوسه نشاند میان دو چشمش
همان دوتا تیله ی قهوه ای که نشانی از غرور تویشان پیدا نبود.
توی مزرعه رافائل می نشست و او اجازه داشت بهترین ها را برای خودش سوا کند.
آنجا همه چیز خوب بود و همین انتخاب را سخت می کرد.
خرامان خرامان، میان ردیف های ذرت قدم می زد تا یکی چشمش را بگیرد.
توی باغ سبزیجات هم، همین بود. انگار نه انگار سبزی ها از دل خاک آمده اند. رنگشان به زمردی می زد که توی نور آفتاب تیره و روشن بشود. مخملی بودند و نرم. هیچ کدامشان زرد نبود و آفت معنایی نداشت.
بو می کشید و هرچه می خواست برای خودش جدا می کرد.
خیلی ها آرزویشان بود به آنجا بروند. ولی قرعه به نام او افتاده بود.
رافائل تکیه از درخت زیتون برداشت. زیتون ها،درشت بودندو برّاق.
چندتا را از شاخه جدا کرد و با روغنش موها و بعد هم تل پیچ پیچی روی سر را مرطوب کرد. حالا سفیدی موها می درخشید.بازهم زمزمه ها شروع شد. و بازهم نجواها از ماموریتی بزرگ حرف میزد:
«تو معمولی نیستی، به نظر من حتی پیچ و تاب شاخ تو با بقیه فرق دارد.
نه! فرقی ندارد، شاید چون یک فرستاده ای متفاوت بنظر می رسی. به اینجا دل نبند، اگر مأموریتت را خوب انجام دهی شاید به جایی شبیه همینجا بازگردی»
پلک نمی زد!
رافائل از زیر نگاه سنگینش به چشمه پناه برد:«می دونم دوست داری زودتر از پیشم بری، اما باید وقتش بشه»
همه ی خطوط سنگ های رنگارنگ از زیر پرده ی زلال آب پیدا بودند. حتی برخورد کاسه و آب هم مانع زلالیتش نشد.
سبد شبدرها و کاسه آب را کنارش گذاشت:
«تو یک قوچ متفاوت هستی! تا ابد از تو حرف خواهند زد. حتی سالها بعد برخی از مردم...»
صدایی رشته کلام راگسست.
بند دلشان را هم...
چیزی شبیه کِش کِشِ کشیده شدن یک چاقوی کُند روی تکه ای گوشت...
تکرار شد...
دوباره و سه باره...
این بارصدا بلندتر شد و مهیب تر...
صدای شکاف خوردن یک سنگ با چاقویی کُند.
وقتش رسیده بود!
رافائل با یک جمله راهی اش کرد:«مسئولیت من تمام شد، به دست ابراهیم می سپارمت...»
پ ن:
رافائل: به گفته ی برخی،نام فرشته ایست که بخشی از زمانش را به امورات مربوط به حیوانات مشغول است.
@mahdipour_314
https://eitaa.com/vaeragh
#عید_قربان