eitaa logo
واجب فراموش شده 🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
118 فایل
💕 #خُداونـدا #بی_نگــاهِ لُطفــــِ #تــــُ هیچ ڪاری #بـــــِ سامان نمیرِسَــد 😍 نگــاهَـــت را از مــا نَــگـــیـر 🌸 ارتباط با مدیر کانال ↶ ↶ @man_yek_basiji_hastam 🌸 تبادلات ↶ ↶ @Sarbazeemam110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸 🌷 حسین جانم 🌷 عمریست که هلاکم کرده ✨عشق حرم تو سینه چاکم کرده ترسم که بمیرم و بیاید آن روز💔 بی کرب و بلا اجل به خاکم کرده 🌿الســلام علیـڪ 🍃🌸 @Vajebefaramushshode
اول شهریور ماه🌸🍃 سالگرد تولد فرمانده لشگر امام حسین علیه السلام شهید حاج حسین خرازی گرامی باد "هر چه می کشیم و هر چه بر سرمان می آید از نافرمانی خداست" @Vajebefaramushshode
🍃🌸 باید باشد ؛ آن کسانی که درکوفه دلهایشان پرازایمان به بود، به محبت هم داشتند، اما چندماه دیرتر وارد میدان شدند، همه شان شهید هم شدند ونزد خدا مأجورند اما کاری که باید بکنند آن کاری نبود که انجام دادند. لحظه رانشناختند رانشناختن ... 🍃🌸 @Vajebefaramushshode
کوتا اما خواندنی ⭕️ وقتی به مشکلی مثل اعتیاد نگاه میکنیم ریشه در راحت طلبی داره، همچنین بیکاری، طلاق، هرزگی، بی نمازی، بی حجابی، بالارفتن سن ازدواج، کم فرزندی، فسادهای اقتصادی و سیاسی و... به همین علت هست. ✅ اگه کسی میخواد یه کار فرهنگی عمیق و خیلی خوب برای حجاب کنه، بیاد "کارگاه های آموزش مبارزه با راحت طلبی" برگزار کنه، چه در فضای حقیقی و چه در مجازی. ✔️ کسی که اهل مبارزه با راحت طلبی بشه، داشتن براش کار سختی نیست و حتی خودش هم به استقبال حجاب خواهد رفت. 💢 متاسفانه خیلی از مسئولین فرهنگی کشور در زمینه های تربیتی دارن راه رو اشتباه میرن. در هر موضوعی صحبت میکنن غیر از راحت طلبی. 🙄 ⭕️ بابا اون کسی که کار خلافی انجام میده در درجه اول نتونسته راحت طلبی خودش رو درست کنه، بعد شما هی میای سراغ زدن شاخ و برگ ها و مسائل حاشیه ای! اکثر فعالان فرهنگی کشور، موندن که راه رهایی از این وضعیت فرهنگی در کشور چیه؟! ✅ خیلی ساده: با تمام توان، برای ترویج فرهنگ مبارزه با راحت طلبی تلاش کنیم... @Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
🔴 ♨️ جایگاه اجتماعی زنان و منزلت اجتماعی آنها ✅ وجود نقش‏های متعدد برای زنان ⛔️ چرا زنان ایرانی به سمت کار بیرون از منزل گرایش دارند⁉️ چرا خانواده‏ های امروزی بر خلاف دیدگاه سنّتی، از کار بیرون خانه زنان استقبال می‏کنند⁉️ اشتغال زنان چه اثرات مثبتی برای زنان و خانواده‏ های آنان دربر داشته است⁉️ به بیان دیگر، اشتغال چه تأثیری بر عملکرد و روحیات زن و در نتیجه، بر خانواده دارد⁉️ ✅ پاسخ آن است که امروزه مشارکت روزافزون زنان در بیرون از خانه موجب تقویت حسّ و و افزایش قدرت تصمیم‏گیری و برخورد مناسب آنان با رویدادها و حوادث زندگی شده و اثرات مطلوبی بر روابط خانوادگی بر جای گذارده است. در واقع، زن با کار و فعالیت اجتماعی، قدرت ، کارآیی و استقلال بیشتری می‏یابد؛ چرا که زن در ازای دریافت وجه حاصل از فعالیت‏های اجتماعی و همچنین تبادل اطلاعات و تعامل اجتماعی، استقلال عمل بیشتری می‏یابد و بهتر می‏تواند در برابر مشکلات خانه و محیط کار، تصمیم‏گیری و مداخله نماید. به طور کلی، باید گفت: هر قدر زنان بیشتر وارد عرصه شوند به همان نسبت بحران هویّت فردی و اجتماعی، افسردگی و انزواگرایی، بیزاری از نظام کنترل اجتماعی، بی‏ اعتمادی و بدبینی به قوانین و قواعد حاکم بر جامعه در این قشر عظیم کاسته خواهد شد. 👈 نتیجه آنکه به همان میزان که خانه‏ داری و حضور زنان در صحنه خانه ثمرات مثبت و ارزنده‏ ای، هم برای زن و هم برای اعضای خانواده و در نتیجه اجتماع دارد، اشتغال زنان به کارهای مهم و خارج از حیطه خانه نیز دارای فایده و اهمیت است. 👈 از این‏رو، باید در این میان، را جست‏جو نمود تا میان مشغولیت‏های گوناگون زنان، و برقرار گردد.👌 اما چگونه⁉️🤔 ادامه دارد... @Vajebefaramushshode
💥 امام رضا(علیه السلام) ‌ 🌱اشک بر گناهان بزرگ را فرو ریزد.🍁 ‌ 📚بحار، ج۴۴، ص۲۸۴🌿 ‌ 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 3⃣3⃣#قسمت_سی_وسوم 💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت
❣﷽❣ 📚 💥 4⃣3⃣ 💠 چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمی‌خواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه می‌زدم و او زیر لب (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد. 💢هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست. 💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می‌دیدم از مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه‌اش می‌لرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمی‌شد که با اشک چشمانم التماسش می‌کردم و او از بلایی که می‌ترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد. 💢 می‌دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی‌کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و می‌دانست موبایلش دست عدنان مانده که خون در نگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیده‌ام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!» 💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل (علیه‌السلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) امانت سپردی؟ به‌خدا فقط یه قدم مونده بود...» 💢 از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم می‌کرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، داشتن فرار می‌کردن و نمی‌خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!» 💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکم‌تر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست (علیه‌السلام) بودی و می‌دونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!» 💢 و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفات‌شون شناسایی نشه!» 💠 و من می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که نجوا کردم :«عباس برامون یه اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمی‌ذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!» 💢 می‌دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله‌های را در نگاهش می‌دیدم و فرصت عاشقانه‌مان فراخ نبود که یکی از رزمنده‌ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. 💠 رزمنده با تعجب به من نگاه می‌کرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از بودند که همه با عجله به سمت‌شان می‌رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. 💢با پشت دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش می‌رفت و دیدم یکی از فرمانده‌ها را در آغوش کشید. 💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم می‌داد که نقش غم از قلبم رفت. 💢 پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و می‌بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. 💠 ظاهراً دریای این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!» 💢ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده‌ای سینه سپر کرد :« بود!» 💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم در همه روزهای را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش می‌چرخند و او با همان حالت دلربایش می‌خندد... @Vajebefaramushshode
1_165667271.mp3
12.08M
🎼 قاسم هنوز زنده است...💔 تقدیم به 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
✨🌹✨🍃🌹✨🍃✨🌹✨ ♥️امسال این مؤدب حاج‌ به آقا و نگاه پر از ♥️ محبت 💞حضرت به سردار دلها رو تو بیت نمیبینیم.😭 🌙 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 💐اگرسلام به نبود آفتاب هر روزصبح🌤 🥀به چه در آسمان می کشید 💐باسلام به ‌زمانمان روزمان را کنیم😍 🥀تعجیل درفرج صلوات✨ 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @Vajebefaramushshode
ای پدر شادم که در بر آمدی...😔 چون نبودت پا، تو با سر آمدی...😭 غم مخور، ای گل! گلابت می‌دهم... از سبوی دیده، آبت می‌دهم... گر چه داغت کرده دل‌خونم، پدر... از وفای عمّه ممنونم، پدر...😞 @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅 اسلام صلی الله علیه و آله: ✍️ إنَّ الْحُسَيْنَ بْنَ عَلِيٍّ فِي السَّمَاءِ أَكْبَرُ مِنْهُ فِي الْأَرْض 🔴 به یقین حسین بن علی در آسمان والاتر از زمین است. 📚 بحار الأنوار جلد ۹۱ صفحه ۱۸۴ @Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
💟 ظرافت های #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر در خانواده و نزدیکان #ظرافت 1⃣1⃣ ✅ مراقبت از تسویه حساب ها
💟 ظرافت های در خانواده و نزدیکان 2⃣1⃣ ✅ بالا بردن دائمی اعتبار برای اثرگذاری بیشتر 👌دائم در حال آبرو خریدن و عزیز شدن باشیم. 🤔با چی باید اعتبارمان را بالا ببریم؟ 🌸 با محبت و نیکی کردن *الإِنسانُ عبیدُ الإِحسان* 🌷 شما که در فامیلتان مشهور هستید به مومن بودن، به با خدا بودن، به اهل دین بودن؛ 🌱 باید با محبت ترین فردِ فامیلتان باشید😊 🍃 ما باید سعی کنیم تا می توانیم نسبت به فامیل، محبت و خوبی کنیم 🍃 از بدی هایشان بگذریم ( تا جایی که به حق الله نرسد و شأن خدا زیر پا گذاشته نشود) ❗️شما نباید فقط به عنوان یک فرد گیر بده و یک شخص اذیت کن شناخته بشوید❗️ که بگویند: ای وای، باز هم فلانی آمد... میخواد به ما گیر بدهد! 🤦‍♂ ✍ برگرفته از سلسله مباحث استاد علی تقوی با موضوع "کانون مهرورزی" @Vajebefaramushshode
هفته اول محرم دهه امر به معروف و نهی از منکر... اصلی قیام عاشورا چه بود؟؟؟؟🤔❗️ 🍃امر به معروف و نهی از منکر و ساختار کلی جامعه و حکومت و زمامداران بود.... امام حسین(ع) در وصیت نامه ی خود خطاب به برادرشان «محمدحنفیه» فرمودند: 🌸من نه از روی خودخواهی و سرکشی و هوسرانی (از مدینه) خارج می گردم... و نه برای ایجاد فساد و ستمگری... بلکه من از این حرکت... اصلاح مفاسد امت جدم و است...👌 راه مولایمان امام‌حسین (ع) را ادامه دهیم....✨ منبع:خوارزمى، مقتل الحسين، 1/ 188، مجلسى، بحارالانوار، 44/ 329 @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❗️😱 در یکی از سخنرانی‌ها گفتم : از ما به ظهور مشتاق‌تره ؛ بعد از مراسم در خانه شک کردم نکنه که اشتباه کردم. با این احوال خوابم برد. دیدم پرنده‌ای آمده داخل خانه، نمیتونه به بیرون راه پیدا کنه و پرنده به همین خاطر و شده بود. سعی کردم شیشه را بشکنم ... در آن حال صدایی در گوشم پیچید که : 😱😰 در کانال زیر 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1875640339C4f4a70819d 👆👆👆 ❌ناب‌ترین کانال مهدوی و آخرالزمانی
♦️ 😍 ♦️دلنوشته های دختری از تبار سادات ♦️ ♦️ سلسله مباحث ترک گناه ♦️ 🙈 ♦️ ♦️ ذکر پیدا شدن گمشده توصیه آیت الله بهجت ♦️ http://eitaa.com/joinchat/1875640339C4f4a70819d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 4⃣3⃣#قسمت_سی_وچهارم 💠 چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این #معج
❣﷽❣ 📚 💥 5⃣3⃣ 💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق و !» 💢سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف و روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» 💠 تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از چیزی نگفته بود؟» 💢 و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. 💠 ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای بردم :«چطوری آزاد شدی؟» 💢حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» 💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» 💢و از نزدیک شدن عدنان به تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟» 💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع ، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، کردن و بردن سلیمان بیک.» 💢از تصور درد و که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» 💠 از که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» 💢 دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. 💠 مردم همه با پرچم‌های و برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. 💢بیش از هشتاد روز در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode