با بچهها بازی کنی بلا، نکنی هم بلا
داستان ازینجاس که
یکی از کوچولوهای فامیلما اسمش هاناس
امروز رفتم خونهی یه بندهخدایی، اینم اونجا بود(میدونم این به درخت نمیگن، البته من گفتم اون) هیچی دیگه با اینکه سنش همون سه_چهاره ولی از لحاظ اجتماعی اوکیه
وَلو
با بچهها بازی کنی بلا، نکنی هم بلا داستان ازینجاس که یکی از کوچولوهای فامیلما اسمش هاناس امروز رف
اومد سلام داد، پرید بغلم
طبق معمول بازی کردیم (دیگه دستش اومده من بیام، قطعا باهاش بازی میکنم. نخوام هم میاد میبرتم😂)
براش سیب پوست کردم با خیار، یکم اینور اونور کرد در نهایت با تلاشهای مضاعف میل نمود
در این حین هم دوتا شیرینی خورد بهطوری که من هم بوی شیرینی میدادم هم خیار))))
انقد که یه گاز ازونا خورد، یه بوس هم رو لپ من نشوند
خلاصه که باز بازی کرد، تا موقع رفتن😂
و دقیقا مسئله همینجاست، بغلش کرده بودم که از بالا ببینه و با همون حالت بازی میکرد
گذاشتمش پایین به زور که شالو کلاه کنم، اومدم کفش بپوشم از فرصت سوءاستفاده کرد طبق معمول پرید بغلم.
مگه ول میکرد بچهم😂😂، هیچی دیگه مذاکرات ما نتیجه نداد و در نهایت با گریهاش ما رو بدرقه کرد
همونجور که رو زمین بغلم بود، میگف دوست دارم و یه بوس میشوند رو لپم
فکر میکرد مشکل از دوست داشتن یا نداشتنه که من نمیمونم))))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی میبینی درب خیبری که حضرتعلی ازجا کنده چه اندازهای داشته: