#کلام_شهید✨❤️
آنقدر برای ظهور امام زمان(عج) کار کنید که خسته کار باشید...
#شهید_رضا_حاجی_زاده
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوپنجم
" از زبان هدیه "
یک هفته است داره میگذره؛
ولی مهدیار زنگ نزده هنوز!
هر روز میرم سپاه ولی اونها هم خبری ندارن
بعد از خوندن نماز مغربم،
یه دلشوره خاصی افتاده به دلم!
ولی فکر کنم بخاطر بچه هست.
میرم پای دفتر دلنوشتههام؛
امشب فقط یک چیز نوشتم تو دفترم..
"مهدیارم" (:
"قرار بود باهم بریم راهیاننور امسال؟!"
"قولت یادت نره...!"💔
میرم رو تختم،
یه نگاهی به جای خالیش رو تخت میکنم
اشکم خودبهخود گونههام رو خیس کرد..
از یک طرف دلم تنگ شده براش؛
از یک طرف هم خوشحالم که برای اعتقاداتش میجنگه (:
ــ
مهدیار اومد
با همون لباس خاکیش
با همون لبخند همیشگیش *-*
شاخه گلی داد دستم
با همون صدایی که من براش جون میدم
مهدیار:
"سر همهی قولهام هستم"
ــ
از خواب پریدم،رو تخت نشستم؛
این دیگه چه خوابی بود..!
دلم داره شور میزنه،سردرد داشتم
عقلم میگفت "شاید شهید شده"
ولی دلم میگفت "نــــــه،همش یه خواب بود"
گوشیم زنگ خورد؛
"این وقت شب کیه یعنی؟!"
اسم ناری رو گوشیم افتاده
_الو سلام آجی!
ناری:
-هدیه فقط بگوووو مهدیار مدافعحرم نیست..!
_چیزی شده؟!
-جواب من رو بده..؟!
-الان مهدیار کجاااااست؟!!
_رفته سوریه..!
صدای گریهاَش بلند شد
_نارنج بگووو چیشده..؟!
_نارنج تورووخدااا!!
-دارم میام خونتون،
تو بزن شبکه خبر..
رفتم پای تلوزیون،
میترسیدم بزنم شبکه خبر
خدا خدا میکردم اتفاقی نیفتاده باشه!
قلبم داشت هزارتا میزد
زدم شبکه خبر؛
مجری:
-در ساعتی پیش...
عملیات مدافعان حرم در حلب سوریه به کَرَمِ حضرتزینب(سلاماللهعلیها) به پیروزی رسید
-در این عملیات سهتا از رزمندگان به فیض شهادت رسیدند..
"شهیدعلی محمدی"
"شهیدرضالقاییخواه"
"شهیدمهدیارفرخی"
با گفتن اسم مهدیار دیگه هیچی نفهمیدم{💔}
فقط احساس کردم پاهام دیگه جون نداره
جلوی تلوزیون زانو زدم،
فقط به عکس مهدیار توی تلوزیون خیره شدم..
لبخند همیشگیش باعث لبخندم شد (:
"من نباید کم بیارم
شوهرم رو فدای حضرتزهرا(سلاماللهعلیها) کردم
باید افتخار کنم"
بلند شدم وضو گرفتم
رفتم دورکعت نماز شُکر خوندم..
آرامشی که باید به دست میآوردم رو آوردم
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوششم
صدای درب خونه اومد!
ناری بود،در رو باز کردم
فاطمه هم همراهش اومده بود
تا من رو دیدن گریهشون اوج گرفت و اومدن بغلم
دیگه نتونستم طاقت بیارم
شونههام لرزید و اشکهام ریختن
فاطمه گوشیش رو درآورد و گفت:
-هدیه این رو ببین!
گوشیش رو گرفتم،
ناری با اشاره به فاطمه فهموند کارت اشتباه بوده
ولی برام دیگه هیچی مهم نبود..
به عکس خیره شدم "مهدیارم بود"
دوتا گلوله به چشمش خورده بود
و چندتا هم به پهلوش :((
چشمهاش مثل حضرتعباس(علیهالسلام) شده بود{💔}
یاد حرفش افتادم که؛
"دوست دارم مثل حضرتعباس(علیهالسلام) برای امامحسین(علیهالسلام) برای آقاامامزمانم(عج) باشم"
شکمم تیر کشید
درد زیادی از شکم بهم وارد شد..
_مسکن...!
فاطمه بلند شد بره برام مسکن بیاره
_ناری!
_من حاملهاَم :(
با گفتن این حرفم ناری تکیه داد به دیوار و دستهاش رو گرفت جلو صورتش و شونههاش لرزید
فاطمه هم از قضیه باخبر شد
حال هیچ کدامِمون تعریفی نداشت //:
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
🔰 #پیام_فرمانده | #کار_شهدا
🔻امامخامنه ای: شهدا در حال تقویت روحیهای ملت ایرانند.نقطهی مقابل دلسردیها، ناامیدیها، رکود و رکونها. تحرک، آمادگی، شوق، عشق و آرمانگرایی؛ این کار شهدا است.
ما تمام تلاشمان و ناراحتیهایمان و رنجها
و حتی نوع احساسمان در این است کھ
بهتر زندگی کنیم بھ جای اندیشیدن
بھ اینکھ
چگونه باید زندگی کنیم و چرا؟!
زندگی یعنی چه؟! تلاش برای چه؟!
اصلا چرا زندگی میکنیم و ما بھ
اینها توجه نداریم!
#شهیدحسینعلمالهدی
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوهفتم
نگاه به ساعت کردم،اذان صبح بود
رو به سمت ناری و فاطمه گفتم:
_بچهها دیگه بسه
_حرمت شهید رو نگه داریم؛
بلند بشیم نماز بخونیم
_مهدیار جای بدی نرفته؛
ان شاءلله خودمون هم بریم همونجایی که اون رفته
نماز صبح رو خوندم
_فاطمه..! نارنج..!
_این کلید خونست!
به مامان و لیلاخانوم خبر بدید،
شاید مهمون اومد اینجا..
_من برم یکم بیرون،میام زود انشاءالله
هیچی نگفتن
خوبه که درک میکنن..
از خونه اومدم بیرون،آفتاب زده بود
سوار ماشین شدم و رفتم گلزار شهدا{🌹}
چشمم افتاد به قبری که با مهدیار افتادیم داخلِش
لبخند اومد رو لبهام (:
بعد از خوندن زیارتعاشورا از گلزار اومدم بیرون
رفتم جلوی بستنیبندی که همیشه ازش بستنی میخریدیم
یه بستنی خریدم ولی نتونستم بخورم..
"مهدیار خودت کمکم کن"
"تو که جات خوبه،من رو تنها نزار"{💔}
به ساعت نگاه کردم [۱۰] صبح هست
جه زود گذشت،رفتم جلو خونه..
جلوی کوچه یک بنر بزرگ زدن؛
"شهیدمدافعحرم مهدیارفرخی"
سعی کردم خودم رو کنترل کنم
ماشین رو پارک کردم و رفتم داخل خونه
شلوغ بود،چند نفر با لباس سپاهی هم بودن
"مامان،بابا"
"علی،لیلا،مهدیه،ناری و فاطمه"
تا من رو دیدن شروع به تسلیت و تبریک گفتن کردن
من هم خودم رو کنترل کردم و با همون لبخند همیشگی جواب دادم..
ناری:
-هدیه چرا گریه نمیکنی؟!
-حالت خوبه؟!
در جوابش فقط لبخند زدم
"آخه مگه مهدیار به آرزوش نرسیده بود!"
_نارنج از حاملگیم کسی چیزی نفهمه!
رفتم تو اتاقمون؛
تمام خاطرات رو مرور میکردم
فکر میکردم اگه مهدیار نباشه من نیستم..
ولی خدا صبر میده..
بازم تنها رفیقم خدا{♡}
زشت بود مهمانها رو تنها بذارم
رفتم داخل پذیرایی..
یکی از سپاهیها رو به سمتم گفت:
-خانم فرخی..!
-امروز عصر براتون ماشین میگیریم برید اهواز انشاءالله؛همسرتون معراج شهدا اونجاست
علی:
-با خودم میان،
-آخه من هم میرم اهواز انشاءالله
ناری:
-من و فاطمه هم میایم انشاءالله
علی:
-پس اگر میشه آماده بشید تا حرکت کنیم..
لیلا بلندبلند گریه میکرد؛
مهدیه هم چادرش رو کشیده بود رو صورتش{💔}
دلم تنگه مهدیاره :((
دوست دارم زودتر ببینمش{♡}
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوهشتم
" از زبان هدیه "
پاسدارها که از خونه رفتن بیرون؛
من هم کیفم رو برداشتم که با آقاعلی برم..
کلید در رو انداختم تا قفل کنم
ولی یه چیزی یادم افتاد و دوباره در رو باز کردم و رفتم داخل از کمد جواب آزمایش بارداریم رو برداشتم آخه باید به مهدیار نشون میدادم..
از خونه اومدم بیرون؛
با نارنج و فاطمه عقب ماشین سوار شدیم..
ماشین حرکت کرد،
برگه آزمایش رو درآوردم و نگاهش کردم..
"تو هم فرزند شهید شدی میدونستی؟!"
"من هم همسرشهید!"
در لحظه دلم گرفت{💔}
ماشین متوقف شد،
به اطرافم نگاه کردم،ایستگاه قطار بود
آقاعلی برگشت سمتون و گفت:
-توقع نداشتین نصف روز تو راه باشیم؟!
بدون هیچ حرفی پیاده شدیم؛
آقاعلی رفت کارهامون رو انجام داد
بندهخدا خیلی زحمت میکشید
بعد از چنددقیقه شماره چند تا کوپه رو دادن..
من و فاطمه و ناری تو یک کوپه و آقاعلی هم کوپه جداگانه
رفتیم سوار قطار شدم،
رو به سمت نارنج گفتم:
_ناری خودت کوپه رو پیدا میکنی؟!
ناری بدون هیچ حرفی رفت سمت کوپهای و گفت:
-ایناهاش..!
رفتیم داخل کوپه،نشستم کنار پنجره:
_فاطمه و نارنج..!
شما دیشب نخوابیدید برید استراحت کنید
بچهها هم تخت کوپه رو بیرون آوردن
فاطمه بالا دراز کشید و نارنج کنار من
تا چشمشون رو گذاشتن رو هم خوابشون برد
"چقدر خسته بودن"
گوشی رو درآوردم هنوز آنتن بود
رفتم داخل اینترنت
تو تمام فضایمجازی پخش شده بود:
"سه شهید دیگر"{🌹}
که یکی از شهداء مهدیار من بود،
گوشی رو خاموش کردم و به بیرون از پنجره خیره شدم و قطار سرعتش بیشتر و بیشتر میشد
هیچوقت تا حالا یکی از بستگان خیلی نزدیکم فوت نکرده بود تا درد بکشم!
ولی الان... //:
"مردی که تمام زندگیم بود"
"مردی که نفسم به نفسش بند بود"
"دیگه نفس نمیکشه!"{💔}
یاد خاطرات افتادم
خاطراتی که بهم میگفت..
"اگه شهید بشم!"
"اگه شهید بشم!"
"دیدی آخر شهید شدی؟!"
گونههام خیس شد سریع پاک کردم
کسی نباید اشک من رو ببینه (:
این اشکها به خاطر فداکردن مرد زندگیم نیست!
به خاطر دلتنگی خودم هست
تازه افتخارم میکنم که نزدیکترین شخص به من؛
کسی که بچهاَش درون وجودم هست "شهید شده"
"مهدیار!
به خودم قول دادم جلوی جمع و دوربین گریه نکنم؛خودت هوام رو داشته باش"
ساعت داره میگذره
سرعت قطار کمتر و کمتر میشه
نارنج و فاطمه رو بیدار کردم..
آقاعلی اومد پشت کوپه:
-آماده بشید تا پیاده بشیم..!
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
ازآیتاللهبهجت(ره)✨پرسیدند:
آیاآدمگناهکارهممیتواندامامزمانشراببیند؟👀
جوابدادند:
شمر همامامزمانشرادید..!
امانشناخت...!
#امام_زمان