مَن باخته اَم اَگَر روزی
روی سَنگِ قَبرَم حَک
شود" مَرحومْ "
بهجای" شَهید"
#شهید_گمنام
اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ شَهَادَةً فِي سَبِيلِك:
🌷ای شهید🌷
خودم آگاهم به حال خودم...
آگاهم به دلم...
و به گناهانم ...
که مدام مرا دور میکنند از تو...
اما میشود آیا
تو برای دلم کاری کنی ؟؟؟
ای شهید امن یجیب بخوان برایم که سخت نیازمند دعایت هستم .
#شهیدعلی_احمدنژاد
#جهتتعجیلدرفرجصلوات
رمان💫معنای واقعی عشق👑
پارت ۸=صبح با پچ پچ دخترا (سوگی وزی زی)بیدار شدم .
کلی هم بار زینب کردم که چرا همیشه چتری اینجا آخرم به این نتیجه رسیدم برعکس گفتم.. (مدیونین فکر کنین من همیشه چترم خونشون 😃).
صبحانه که میخوردیم زینب گفت: بریم خرید چند روز دیگه باید حرکت کنیم . فاطمه ومیلادم میان فاطمه همکار منه میلادم دوست صمیمه علی هست .
سها:اوکی قدمشون رو جفت چشمای سوگی😇
سوگند :دهنتو ببند باز گفتی😠 . خوشم نمیاد صد دفعه گفتم .آدم فکر میکنه میگی سگی. اااییششش زبون نفهم.
سها:باشه بابا
من با شوقی غیر قابل توصیف بلند شدم تا آماده شم .
یه بلوز راسته مشکی با کت گلبه ای و روسری گلبه ای پوشیدم .
پایین که اومدم چشمم افتاد به سوگی و زی زی هردو مشکی پوشیده بودن(چقدر من شوت بودم . خوب شد جلوی زی زی ضایع نشدم درسته خیلی تو فاز نبودم اما دوس نداشتم زی زی ناراحت ومعذب بشه و می خواستم حرمت محرم را هم نگه دارم).
یاد خاطره چند سال پیش تو ذهنم زنده شد اون موقع ها که مامان تازه از پیشمون رفته بود ومن هنوز داغ بودم.
از وحشت😰 تند تند می دوم . مردکه عوضی وتازه به دوران رسیده ولکن نیست هرچی سر میگردونم اما این موقع شب مگسم پر نمیزنه چه برسه به آدم.
رسیده بود به من ،دهن کثیفشو باز کرد وگفت: خخخووشگله دیگه چرا نازز میکنننی من حاالم خوش نیست اذیتم نکن(احمق مست بود از صدا کشیدش معلوم بود) دید هیچ حرکتی نمی کنم از ماشین پیاده شد داشت میومد طرفم ،نفسم بند اومده بود .
صدای مهیبی از نزدیکی بگوشم رسید به خودم اومدم دوباره شروع به دویدن کردم.
به یک باره کشیده شدم. از روی شال موهامو گرفت وشروع به کشیدن کرد دیگه هق هقم بلند شده بود
از ته سر جیغ زدم عصبی شد و به دهنم کوبید با ضرب زمین خوردم . خیلی بد بود واقعا ترسیده بودم وقتی دوباره نزدیکم شد .../
رمان💫معنای واقعی عشق👑
پارت ۹=محکم به ساق پاش زدم و دوباره دویدن را از سر گرفتم
اینقدر سفت موها مو گرفته بود که شالم تو دستش مونده بود.
باد موهای سمجمو به بازی گرفته بود.
خونی که روی صورتم جریان داشت را احساس میکردم .
کمی جلوتر دسته عزاداری را دیدم .
یک خانم محجبه متوجه ام شدبا نگرانی به طرفم آمد وگفت:دختر جان چی شده ؟ خوبی؟
بعدم چادرش ورو از سرش برداشت وروی سر من گذاشت.
با هق هق ماجرا را بهش گفتم .
اونم یه آقایی را صدا زد اون آقا با چند تا مرد دیگر به طرف اون آشغال رفتن با گریه رفتنشو نگاه میکردم🥹. خانومه صدام زد
خانومه:دختر جان بیا بریم داخل
(به طرف خونه ای در کنار خیمه عزاداری اشاره کرد)
دست و صورتت رابشور بعد بریم خیمه وقتی هم حاج مرتضی اومد میریم میرسونیمت.
فقط سر تکون دادم نای حرف زدن نداشتم .
وارد خونشون که شدم احساس خوبی پیدا کردم خونه ساده ونقلی بود. wc را به نشان داد بعد هم به طرف اتاق رفت .
با دیدن صورتم قلبم به یک باره گرفت .
با اشک و ناله صورتم را شستم بیرون رفتم خانم محجبه با خوش رویی گفت:اسمت چیه دختر قشنگم☺️.
_سها
خانم محجبه : دخترم چیزی هست که بخوای به من بگی.
با ناراحتی سرم را پایین انداختم
_راستش . همکلاسیم ناره به من زنگ زد گفت نامزدش شب یک مهمونی تدارک داده بیا که خواننده موردعلاقت میاد منم خوش خیال و از دنیا بی خبر گفتم باشه ناره هم گفت خودم میام دنبالت
وقتی رسیدم اونجا دیدم😳
(اشک میریختمو حرف میزدم)
اوضاع خیلی خرابه ،هر کثافت کاری انجام میشدکلی سر ناره دادوبیداد کردم بعدم از اونجا زدم بیرون
اینم اوضاع الانم😔
خانم محجبه:باشه سها خانم آروم باش دخترم . روی طاقچه اتاق برات لباس گذاشتم بیا این شربت را بخور حالت بهتر شدبرو لباسات را عوض کن.
سها:چشم 🙂
بعد از خوردن شربت گلاب
به طرف اتاق رفتم .../
هنوزم شهدان
که دارن تو اوج گمنامی
از هر قشری جوونا رو جذب میکنن
و پای کارن💔
#شهیدانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷والیبال بازی کردن #شهید_سلیمانی
🔹️تمامی اشخاصی که در این فیلم دیده میشوند به فیض شهادت نائل آمدهاند.😔😭😔😭😔😭
🌷#حاج_قاسم
خدایا نمی دانم
کی ، کجا و چگونه
مرا خــواهـی برد
ولی از تو می خواهـم
زمــان مرگــم مرا
در راہ حفظ و نگهداری
از دینـت ببـری . . .
🌷#شهید_حسین_بواس
رمان💫معنای واقعی عشق👑
پارت ۱۰=لباس ها را برداشتم اومدم مانتو را تن کنم
(کنار مانتو خودم نگهش داشتم زمین تا آسمون تفاوتشونه )
مانتو کوتاهم قرمز رنگم را پرت میکنم بعد مانتو آبی بلندی که خانومه بهم داد میپوشم روسری مشکی هم حالت دار میبندم
چادرم برام گذاشته بود .
دو دل بودم. زشت بود نپوشم برش داشتم وسر کردم به سمت آینده بیضی شکل اتاق رفتم (خیلی بامزه شده بودم 🙃) کمی روسری را جلو کشیدم از اتاق که بیرون رفتم
خانم محجبه گفت:خیلی زیبا شدی دخترم 🥰
محجوب تشکر کردم
بعد باهم به سمت خیمه رفتیم برای خانم محجبه صف اول جا گرفته بودن نشست به منم اشاره کرد بشینم
حدود نیم ساعت بعد( توی این نیم ساعت فقط فکر میکردم و صورتم به طرف پرده بود)دختر بچه ای به طرف خانوم محجبه اومد وگفت :ماه بانو عمو مرتضی گفت صدات کنم .
ماه بانو هم بدون حرف بلند شد ورفت(چه اسم قشنگی 😍♡ماه بانو♡)همون دختر کوچولو پرده را زد بالا و بلند باباشو صدا زد آقایی که خیلی نزدیک بود سرش را بلند کرد با دیدنش هری دلم ریخت(به نظرم وقتی شانسو تقسیم می کردن منو یادشون رفته🤦🏼♀️) آخه محمد پسردایی بزرگم اینجا چیکار میکرد. این همه خیمه تو شهر حتما باید اینجا میومد
سریع بلند شدم. تا ندیده منو فلنگو ببندم از خیمه بیرون رفتم دیدم ماه بانو داره با حاج مرتضی حرف میزنه
منو که میبینه به سمتم میاد.
ماه بانو: خیالت راحت دخترم حساب اون آدم بی غیرت را رسیدن حالا هم بیا بریم تا برسونیمت
_ :ممنون از شما واقعا بزرگوارید
منو که رسوندن ماه بانو سرشو از شیشه بیرون میاره وشمارشو بهم میده (کلی تاکید میکنه تا هروقت اون طرفا رفتم بهش سر بزنم .وبعدشم میره )
آخخخخخخ گردنم 😤
سها:چه خبرته سوگند
سوگی:زهر مار دوساعته مارا پایین علاف کردی که بیای بشینی اینجا فکر کنی .
مردشورتو ببرن نردبون😡
_بی تربیت ببند🙄 . برو بیرون الان میام . سریع یه مانتو آبی با شال مشکی پوشیدم.
پایین رفتم وقتی در ماشینو باز کردم🤓.../
رمان⊱♥⊱معناےواقعےعشقღ♥️
پارت ۱۱=دوتاشون با اخم نگام میکردن😠
سها:الان مثل این بچه ها دو ساله قهر کردین
زی زی:قهر چی و کشک چی
میموندی یه یک ساعت دیگه از روی عشق وحال میومدی😬
سها_ای جان . چرا زودتر نگفتی .دیگه اینقدر عجله نمی کردم😁
زی زی :عجب رویی داری🙄
همین که به اول کوچه رسیدیم ماشینی پیچید جلومون😳(مردم وحشی شدن اونم نافرم)تا کمر از ماشین رفتم بیرون
_این چه مدل رانندگی وحشی😤
مردکه سرشو از ماشین بیرون آورد کلا دهنم بسته شد. عجب چشمایی داشت🥹
_مودب باش خانم . من عجله دارم شما هم الان راهمو سد کردین😠
زینب:سها بشین داخل ماشین دهنتم ببند عززززییزززمممم
دیگه دیدم زینب بد نگاه میکنه مثل دختر خوبی پشت چشمی نازک کردم نشستم داخل ماشین ....
●از زبان زینب●
دخترا را بردم به بهترین فروشگاه حجاب شیراز راهشم دور بود اما ارزش داشت.
کل مسیر سها وسوگند به سروکله هم زدن . رسیدیم.
وقتی وارد مغازه شدیم برق🤩 چشمای سها را دیدم باشوق به سمت عباها رفت دو مدل انتخاب کرد .
رفت تا پرو کنه .
یکی یکی عباهارا پوشید بعد هم از من نظر خواست .
زینب:هردو بهت میاد ولی این عبا خاکستری سر آستین های زیباتری داره😇
سها: پس هردوتاشون را برمیدارم
زینب:😑باشه
میگم زینب یه روسری خاکستری تک رنگ برام بیار بپوشم😇
زینب: اطاعت امر 🫡
خریدامون که تموم شد (من یک چادر بحرینی و روسری سرمه ای گرفتم . سها هم دوتا عبا یکی مشکی ویکی خاکستری با دوتا روسری مشکی وخاکستری گرفت ... سوگندم فقط یه روسری فیروزه ای خرید بعدم گفت منو ببرید کفش فروشی😕 )کلی از این مغازه به اون مغازه رفتیم دیگه داشتیم از خستگی میمردیم سها گفت :بریم یه چی بزنیم به بدن(لهن لاتیشو کجا دلم بزارم.
با دادم حرف میزد🤦🏼♀️)
وارد کبابی شدیم . سوگند با چشم وآبرو به زوج روبرو اشاره کرد بعدم بلند برداشت گفت : آدم اینا را میبینه دلش می خواد از سینگلی درآد . با زهر چشم سها و آخم من ساکت شد این سوگندم بد جور جوگیره🥲
نفری دو پرس کوبیده سفارش دادیم با مخلفات
مشغول خوردن بودیم که یه چیزی یادم افتاد
زینب: میگم سها خیلی امروز شوق وذوق داشتی😍 . حقیقتش من فکر میکردم خیلی بی میلی برا اومدن به کربلا😔
سها: راستش درست فکر کردی اولش اصلا خوشم نیومد ولی بعد تصمیم گرفتم بخاطر تشکر بیام.
زینب : تشکر !؟از کی؟
سها:از آقا مهربونی ها🥰
سوگند: سها مثل آدم وز وز کن ببینم چی میگی🧐
سها: خوب ببینین دخترا دیشب رفتم داخل انبار تا رنگ های سوگند را براش ببرم بر حسب اتفاق.../
🌹تعجیل در فرج آقا امام زمان صلوات🌹