#قسمت_بیست_و_ششم
تعجب کردم از اینکه اونوقت شب کی میتونه باشه. خیلی توی فکر بودم. رفتم اتاقم و به بچه های حفاظت درب ورودی ستاد زنگ زدم و پرسیدم «کسی اومده که با من کار داره؟» گفتند: «یه خانومی اومدند و با شما کار دارن و میگن مادر شما هستند. شما تایید میکنید؟»
تعجب کردم. آخه مادر من این وقت شب دم ستاد چیکار میکرد!!! اونم 12 و نیم شب!
گفتم: «گوشی رو بدید بهشون.»
گوشی رو گرفت، با همون صدای خسته ولی پر از هیبت و عظمتش یه الو گفت و دل من و برد. قربون صدقش رفتم و گفتم گوشی رو بده به همکارم.
وقتی گوشی رو گرفت گفت:
«آقا عاکف شما آفیش میکنید این خانوم محترم و؟»
به همکارم گفتم «تایید شدند. فورا به صادق بگید مادرم و تا جلوی ساختمون اصلی با ماشین بیارن و مشایعت کنند ایشون و.»
گوشی و قطع کردم و بلافاصله رفتم پایین جلوی در ساختمون ایستادم... بچه های حفاظت درب اصلی مادرم و با یه پژو پارس آوردن جلوی ساختمون اصلی که من منتظر بودم. رفتم در و براش باز کردم و خبردار ایستادم. دیدم با یه زنبیل داره پیاده میشه.
کمکش کردم پیاده شد و خبردار ایستادن من و دید خنده ش گرفت. بغلش کردم، صورت و دستش و بوسیدم... بهش گفتم:
+آخه دور سرت بگردم، تصدق اون چشمای خسته ت، این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟ نگرانم کردی. چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
نگاهی بهم کرد، گفت:
_میخوای همینجوری سر پا نگهم داری؟
+خاک پاتم عشق من. بیا بریم روی صندلی بشینیم.
با هم رفتیم روی یه صندلی داخل محوطه اداره کنار فضای سبز نشستیم. بهش گفتم:
+خب حاج خانوم، چه عجب از این طرفا؟ قدم رنجه فرمودید. میگفتید میومدم استقبالتون. این زنبیل چیه همراته؟
آهی کشید گفت:
_دلتنگت بودم محسن جان. تهرانی، اما 5 شب میشه که خونه نیومدی. از طرفی تنها هستی دلم میگیره. همه ش نگرانتم که نکنه تشنه و گشنه بمونی.
سرم و انداختم پایین و لبخند تلخی زدم گفتم:
+من راضی هستم به رضای خدا. شماهم نگران من نباش. بگذریم از این حرفا. از بچه ها چه خبر؟ ازشون خبری داری؟
_بی خبر نیستم. عصر خواهرت میترا از لبنان زنگ زد باهم صحبت کردیم. امشبم برادرت صائب با زن و بچه ش و، خواهرت حسنا و شوهرش و دخترش هم خونه ما بودن. فقط جای تو خالی بود.
+دورت بگردم. نگفتی توی این زنبیل چیه؟
_امشب خواهرت شامی و کتلت درست کرده بود، دیدم دوست داری، با خودم گفتم وقتی رفتن خونشون، بلند شم فورا برات بیارم اداره.
+آخ من دورت بگردم که انقدر به فکر منی فرمانده.
_راستی نامزدت کجاست؟
+جااان؟
خندید گفت:
_منظورم عاصف هست.
+آها... اونم هست... همین دور و براست.
یه هویی دیدم عاصف از توی ساختمون اومد بیرون و بدون اینکه به سمت چپ و راستش نگاه کنه، مستقیم رفت نزدیک پارکینگ روبروی ساختمون، شروع کرد با موبایلش حرف زدن. صد متری با هم فاصله داشتیم.
برای دلخوشی مادرم غذا خوردم و کمی حرف زدیم. میخواستم آماده بشم با مادرم برگردم خونه که دیدم حاج کاظم از درب ساختمون اصلی اومد بیرون. ساعت حدود 1 و نیم بامداد شده بود.
حاجی تا مادرم و دید تعجب کرد. کلی خوش و بش کردن و بعدش به من گفت اگر نمیری خونه، من آبجیم و میرسونم. منم خیالم جمع شد. کسانی که مستند داستانی امنیتی عاکف سری اول و دوم و سوم و ملاحظه فرمودند، درجریان هستند و میدونن که درمورد حاج کاظم که بعد از شهادت پدرم عین یه کوه پشت مادرم بود و برای مادرم برادری کرد چی گفتم.
خلاصه اونشب حاجی مادرم و رسوند منزل و نمیدونم بعدش چه اتفاقی پیش اومد که فورا برگشت اداره و با تیم حفاظتش رفتند سفر کاری امنیتی به یکی از استان های مرزی.
اونشب صحبتهای عاصف خیلی طول کشید. منم برگشتم داخل دفترم خوابیدم. دو ساعتی رو خوابیدم تا اینکه برای اقامه نماز صبح بیدار شدم. بعد از نماز و کمی تعقیبات دیگه خوابم نبرد و بلند شدم رفتم پشت میزم شروع کردم به کار. کمی کار کردم تا اینکه کم کم بچه ها اومدن.
تصمیم گرفتم برم حفا. وقتی رفتم، نامه هایی که از قبل آماده کرده بودم و تقدیم معاونت اون واحد کردم و ازشون خواستم فورا از همون ساعت و روز، پیگیری کنند. حالا موضوع چی بود؟
شنود مکالمات سیدعاصف عبدالزهراء.
دو هفته ای گذشت و گزارش و شرح و حاشیه های اون 14 روز و مکتوب برام ارسال کردند. سرم داشت دود میکرد! دیگه داشت کار به جاهای خیلی باریکی میکشید..
چون کار داشت به جاهای باریکی میکشید و ما وظیفه داشتیم خیلی فوری به این موضوع ورود کنیم.
یه شب ساعت 12، عاصف که رفت پایین صحبت کنه منم پشت سرش رفتم و توی تاریکی نشستم و زیر نظر گرفتمش. وقتی نیم ساعت حرف زد و داشت بر میگشت داخل ساختمون، رفتم جلوش و گرفتم. همین که من و دید خشکش زد. چند ثانیه ای بهش خیره شدم و گفتم:
+معلومه داری چیکار میکنی؟
مکث کرد. لبخندی زد گفت:
_متوجه نمیشم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شرمندھ ایم؛ . . 💔!
با ولایت تا شهادت
#قسمت_بیست_و_ششم تعجب کردم از اینکه اونوقت شب کی میتونه باشه. خیلی توی فکر بودم. رفتم اتاقم و به بچ
#قسمت_بیست_و_هفتم
گفتم:
+خودتی. خیلی خوب میدونی چی میگم. داری با خودت چیکار میکنی؟
_نمیفهمم منظورت و آقا عاکف.
+بس کن تورو جان جدت.
_بسم الله.
+بسم الله و زهر مار! بیا بریم دفترم کارت دارم.
رفتیم بالا. تا دم دفتر چیزی نگفتم. وقتی وارد اتاقم شدیم بهش گفتم بشین. همین که نشست گفتم:
+معلومه چه غلطی میکنی؟
_حاج عاکف چیزی شده؟ چرا از کوره در میری؟
صدام و بردم بالا گفتم:
+من از کوره در میرم؟؟ آدم و میزاری توی کوره 10000 درجه ای بعد میگی چرا از کوره در میری؟ معلوم نیست داری چیکار میکنی. شبا چه خبرته که هی میری داخل حیاط با یه آدم مجهول الهویه حرف میزنی
وقتی این و گفتم، مات و مبهوت موند. گفت:
_پس شنود کردید. چرا وقتی میدونید همه چیز و، بازم میپرسید؟
+میپرسم، برای اینکه پای حفا در میان هست. میپرسم چون نمیخوام توی منجلاب بیفتی. تو واقعا عاشق یه آدمی شدی که حفاظت توی این چندوقت نتونست حتی یه مشخصات درست و درمون ازش پیدا کنه؟ عاصف میفهمی داری چیکار میکنی؟ میفهمی داری چه مسیری رو طی میکنی؟ تو میخوای زن بگیری، خب عین آدم بیا اول اداره رو درجریان بگذار، تا اداره بررسی کنه. چرا دلباخته یک دختری شدی که نه از لحاظ فرهنگی، نه از لحاظرظاهری وَ نه از لحاظ سطح خانواده، وَ از همه مهمتر با قوانین کارت جور در نمیاد؟! چرا انقدر گاف میدی تو پسر؟!
_آقا عاکف، من حرفی ندارم...
+نبایدم داشته باشی. چون دیگه از این به بعد چیزی شنیدنی نیست و همه چیز دیدنی هست! چی میتونی بگی در مورد این همه لاپوشونی کردن؟ اصلا چی داری که بگی؟ میشه بهم بگی؟
_هیچچی. هیچچی ندارم بگم! فقط همین قدر میخوام بگم که احساس میکنم بیش از حد سر این دختره حساس شدید. به نظرم نباید وقت و هدر داد و انقدر مشکوک بود.
+ترجیع میدم وقتم و هدر بدم و حساس و مشکوک بشم. میدونی چرا؟
_چرا؟
+چون من مثل تو فکر نمیکنم و مثل بقیه کار نمیکنم. چون شغل من و تو ایجاب میکنه به همه چیز و همه جا شک داشته باشیم. اصلا ما با شک زندگی میکنیم و باید تا آخر عمرمون همینطوری بمونیم. افتاد؟
بلند شد که بره گفتم:
+بشین سرجات. برای چی داری میری؟
دوباره نشست... بهش گفتم:
+عاصف، داری با آتیش بازی میکنی، بفهم. ریاست و معاونت حفاظت، جفت پاهاشون و گذاشتند روی خِرخِره ی تو! دست بر نمیدارن. خبر به مدیر کل بخش ضدجاسوسی هم رسیده... سیستم روی این دختره مشکوک و حساس شده. این دختر، دختره سالمی نیست. مدت کوتاهی رو زیر نظر عوامل ما بوده... بیرون رفتنتون و بچه ها سند کردن. رستوران رفتنتون و زیر نظر گرفتن. تو یه آدم امنیتی هستی. چرا به این راحتی بازی خوردی. برادرانه دارم بهت میگم و ازت میپرسم که این زن کیه؟
عاصف مکثی کرد و گفت:
_بخدا من مشکل خاصی در این آدم ندیدم. همه جوره امتحانش کردم. شما هم که الحمدلله همه چیز و میدونید و بیشتر از منم میدونید!!! دیگه چرا ول نمیکنید؟ مگه همه باید چادری باشن. مگه همه باید حزب اللهی باشن؟ خب این آدم داره کم_کم بخاطر من تغییر میکنه. کلی هم آقایون مسئول توی این مملکت هستند که شرایط بدتر از من و داشتند.
دیگه داشت کلافه م میکرد؛ گفتم:
+ چرا عین بچه ها شدی؟ چرا نفهم شدی؟ چرا نادون بازی در میاری عاصف؟ معلومه داری چیکار میکنی و چت شده؟ این اراجیف چیه که داری تحویل من میدی؟
_آقا عاکف، برادر من، چرا من و رو در روی خودت میبینی؟
+چون خودت،،، رو در رویی رو انتخاب کردی. مگه من غریبه بودم که بهم نگفتی دلباخته ی یه دختر شدی؟ تو، خونه محرم من بودی! اما من محرم خونه ت که هیچ، حتی محرم یه موردی مثل ازدواجت هم نبودم که بهم بگی دلباخته ی چه شخصی شدی؟ تو که میدونستی اگر من بفهمم، از همه خوشحال تر میشم برای ازدواجت! باشه قبول، حالا که به من نگفتی عیبی نداره و بخوره توی سرت. مسائل خصوصیت به خودت مربوطه، اما حرفم اینه چرا این خطای امنیتی رو مرتکب شدی!
مکث کوتاهی کرد و گفت:
_اصلا من یه سوال دارم. آقای «....» که الان توی زندان هست، مگه رییس دفتر رییس جمهور نبوده؟ این مگه توی اطلاعاتِ «......» نبود؟ مگه زمانی که زنش و که جزء منافقین بوده و میگیرن، همين آقا از اون خانوم بازجویی نکرد؟ بعدش مگه اون زن توبه نکرد؟ مگه اون زن الان همسر این آقا و مادر بچه های ایشون نیست؟ خب باباجان منم آدمم. نه این دختره توی منافقین بوده، نه اصلا از این چیزا میفهمه.
چشام و ریز کردم و نگاه پر از خشمی به عاصف کردم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
+خیلی ابلهی. خیلی خری. هووفففف... وای خدای من... عاصف تو واقعا سرت به جایی نخورده؟ تو همون عاصف گذشته ای؟
چیزی نگفت.
بلند شدم رفتم سمت میزم یه پوشه رو گرفتم آوردم و نشستم روبروی عاصف... چندتا سند و از داخل اون پوشه کشیدم بیرون و گذاشتم جلوش.
#قسمت_بیست_و_هشتم
به عاصف گفتم:
+مجبورم میکنی اینارو بهت نشون بدم تا بهت بفهمونم اون جوری هم که فکر میکنی نیست، ولی قبلش بهت میخوام یه چیزی رو بگم؛ عاصف جان، من، رفیقتم؛ من و تو رفیق گرمابه و گلستان هم دیگه هستیم و حدود چنددهه هست که هم و میشناسیم. من صلاحت و میخوام، بفهم؛ میخوام کمکت کنم.
عاصف نگاه مظلومانه ای بهم کرد. وقتی همین الان یاد اون لحظه می افتم، دقیقا تصورش میکنم و دلم براش میسوزه! چون رفیقم بود. همکارم بود... توی بد موقعیتی قرار گرفته بود! باید کمکش میکردم. بهش گفتم:
+بگذار کمکت کنم پسرجان.
آهی کشید گفت:
_چی بگم والله. به قول خودتون «مجنون نشدی وگرنه میفهمیدی...»!
+آقای مجنون، این لیلی که بهش دل دادی، قلوه گرفتی، وَ داری براش میسوزی، بهت گفته اسمش رستا هست. درسته؟
_بله.
+شناسنامه بهت نشون داد؟
_بله. همه چیزش درسته.
به فکر فرو رفتم... گفتم:
+اما اسنادی که ما داریم این و نشون نمیده. سرچ ما میگه این خانوم اسمش پروانه و فامیلیش دزفولی هست.
عاصف تعجب کرد. انگار یکی با پتک زده باشه توی سرش. توی شوک بود... میدونست من بدون سند حرفی نمیزنم. گفت:
_یعنی چی؟
گفتم:
+البته ما فقط همین موارد و میدونیم. چیز بیشتری نتونستیم ازش در بیاریم. خانوم پروانه درفولی خیلی مشکوکه. تا حالا میدونستی ایشون که مدعی فقر هستند، دوبار به لبنان سفر کردند؟
_نه بخدا. من فقط یک بار به یکی از بچه های حفا گفتم همچین گزینه ای هست که هنوز جدی نیست برای ازدواج... اونا هم گفتند هر وقت تصمیمت جدی شد بهمون بگو آمارش و در بیاریم. منم یه مدت نبودم و چندماهی رو در ماموریت بودم. هر از گاهی باهم تلفنی صحبت میکردیم.
+خب پسر خوب، وقتی انقدر جلو میرید یعنی قضیه جدیه.
عاصف خیلی حالش گرفته شده بود... گفت:
_میشه حرف آخر اول بهم بزنی؟
مکث کردم.. به زمین خیره شدم... نمیدونستم چی بهش بگم... تاملی کردم گفتم:
+ما نمیدونیم این زن کیه. ازش مدرک خاصی نداریم. به نظرم تو فعلا ارتباطت و باهاش ادامه بده. منم به بچه های حفا میگم به شنود ادامه بدن. تو فقط حواست باشه دختره چیزی نفهمه.
عاصف سرش و انداخت پایین. چیزی نگفت... چند دقیقه ای به مبل تکیه داد و با یه چفیه ای که روی مبل بود جلوی چشماش و بست. آروم که شد، میخواست بدون خداحافظی بره... بهش گفتم:
+عاصف.
برگشت نگام کرد... بلند شدم رفتم سمتش گفتم:
+بزار کمکت کنم. یک دهه فعالیت امنیتی خودت و پرونده های کاری که پر از عملیات های موفق برات ثبت شده رو زیر سوال نبر. بزار کمکت کنم... بزار کمکت کنم تا از این مرحله هم به لطف خدا و مدد اهلبیت با سربلندی و پیروزی خارج بشی. وقتی پای عشق میاد وسط عقل دیگه کار نمیکنه، اما از تو بعید هست که یه هویی همه چیز و وا بدی.
سیدعاصف عبدالزهراء، فقط یک بیت شعر معروفی رو که خیلیا بلدید خوند...
عاشقی دردسری بود نمیدانستیم/حاصلش خون جگری بود نمیدانستیم.
دیگه چیزی نگفت و میخواست بره که دستش و کشیدم و بغلش کردم صورتش و بوسیدم. بعدش براش اثر انگشت زدم در باز شد و از دفترم رفت بیرون. برگشتم توی اتاق و سجاده م و پهن کردم شروع کردم به نماز و مناجات خوندن.
کمی از صحیفه سجادیه و کمی هم از مناجات علامه حسن زاده آملی رو بعد از نماز شب خوندم و برای امام زمان و مردم، بخصوص رفیق چندین ساله ام سیدعاصف عبدالزهراء دعا کردم...
همونجا روی موکت، کنار سجاده نمازم دراز کشیدم و به سقف دفتر خیره شدم؛ با خودم حرف میزدم و توی ذهنم همه ی معادلات و پازل های موجود و کنار هم میچیدم.
وسط اون همه فکر، یه هویی ذهنم رفت سمت اون دختری که توی زاهدان چگ و لگد شد. همونی که از شمال تا تهران و از تهران تا زاهدان روی مخم بود.
عین برق گرفته ها از کنار سجادهم پریدم. توی دلم یه یاحسین گفتم و از درون به خودم نهیب زدم! نکنه برای خودم تور پهن شد و خبر نداشتم. من حق اندک اشتباهی رو ندارم؛ حتی به اندازه سر سوزنی!
بلند شدم رفتم روی مبل دفتر نشستم. فقط فکر کردم. به خودم نهیب زدم که نکنه تویی که داری برای عاصف رجز میخونی، توی تور اطلاعاتی سرویس های اطلاعاتی بیگانه قرار گرفتی عاکف؟!؟
اما باز به خودم گفتم که نه! اون روز وقتی توی زاهدان اون اتفاق پیش اومد، عاصف همه مشخصاتش و برام فرستاد و مثبت و سفید ارزیابی شد! اما بازم به خودم میگفتم ربطی نداره! ممکنه هر اتفاقی افتاده باشه، یا در انتظارت باشه!
نقشه ای به سرم زد. به خودم گفتم: «آقا عاکف سلیمانی، از این لحظه به بعد خواب بر تو حرام شده. چون بچه ها به من گفتن اونی که توی زاهدان بهش مشکوک شدم، سفر به روسیه داشته! همین بیشتر من و مضطرب میکرد و احتمال اینکه اون زن، #گنجشک_قرمز باشه خیلی زیاده. عاکف خان، حواست باشه.»
#شهید_یوسف_اسدی_موچانی
با استقامت و صبر از انقلاب اسلامی دفاع کن مبادا روحیه خود را ببازی و دشمنان اسلام را شاد کنی جهاد این است که در را ه خدا و قرآن و اسلام با ضد انقلاب داخلی و خارجی و جهانخوران آمریکای و غرب بجنگد تا که بتواند جوابگوی خون شهدا باشد و در روز قیامت شرمنده نباشد.
🌹در پناه #حسین (علیه السلام)
▪️آخرین تصویر از پیکر عالم ربانی آیت الله #فاطمی_نیا بر روی تخت بیمارستان
♦️#آيتالله_فاطمی_نیا در سال ۱۳۲۵ در تبریز به دنیا آمد. او مجتهد، خطیب، عارف و استاد اخلاق، مورخ اسلامی و کتابشناس بود و در زمینه اخلاق و عرفان، حدیث و شعر عربی صاحب نظر بود.
♦️ این عالم ربانی از کودکی نزد پدرش آیتالله سیداسماعیل اصفیایی شندآبادی دروس دینی و علمی را فرا گرفت. سپس نزدیک به ۳۰ سال نزد علامه مصطفوی تبریزی از شاگردان میرزای قاضی شاگردی کرد و تحت تعلیم و تربیت وی قرار داشت و همزمان تحصیلات حوزوی خویش را هم دنبال کرد. پس از علامه مصطفوی، او از محضر بزرگانی چون آیات عظام علامه طباطبایی، محمدتقی آملی، بهاءالدینی و آیتالله محمدتقی بهجت بهرهمند شد.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_و_فرجنا_به